رمان روزهای با تو به قلم FooLaD
دو دوست (سامیار و آریا) که تازه از خدمت سربازی اومدن، مادر آریا برای پسرش شرط میذاره که حتما باید در کنکور شرکت کنه و یه رتبه بالا بیاره. اونا از طریق یه آگهی تو روزنامه متوجه میشن که اگه یه فیلم خوب بسازن و فیلمشون مقام خوبی کسب کنه بدون کنکور وارد دانشگاه میشن…. یه روز این دو دوست به یه آقایی که می خواستن کیفشو بدزدن کمک میکنن و اون آقا یه ساعت به اونها هدیه میده که …
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و
آریا : نُــچــ ...
مادر سریع به سمت اتاق رفت و گفت : هر جور راحتی ، یا کنکور میدی یا اینکه دیگه اینجا جای من نیست ، چون اصلا نمی تونم اون ایکبیری رو بالا تر از تو ببینم ، در اتاق را بست .
آرام : کارت دراومد آریا ، مامانو که میشناسی! از حرفی که میزنه یه سر سوزن هم کوتاه نمیاد .
چقدر مهربان شده بود خواهرش ... یعنی انقدر شرایط سخت بود که خواهر لجبازش هم با او هم دردی میکرد ؟! به صورت خواهرش نگاه کرد ، امروز فقط چشمانش مانند مادرش بود ، چون اخلاقش عوض شده بود .
آریا : بیا ... اینم از مهمونی پایان خدمتم ... کوفتم شد رفت .
آریا روی صندلی کنار میز تحریرش نشسته بود و داشت به سامیار که خودش را روی تختش انداخته بود و می خندید ، تماشا میکرد ... خیلی سعی کرد تا خنده اش را کنترل کند ، اما آخر هم موفق نشد و با حنده به خندیدن های سامیار اعتراض کرد.
آریا :مرگ ! بگو حالا چیکار کنم ؟
سامیار خنده اش را کنترل کرد ، روی تخت نشست ، با دستانش اشکهایش را پاک کرد و گفت : فکــــ کن ! بیچاره ... دو سال رفتی سربازی ، که کنکور ندی ، حالا که از سربازی برگشتی ... میگن برو کنکور بده ... دوباره خنده اش گرفت .
آریا دوباره با کنترل خنده اش گفت : درد ! گفتم بگو چیکار کنم ، الان یه ساعته داری می خندی .
سامیار: خیلی خری ! یعنی تو هنوز من رو بعد دوسال نشناختی ؟ نمی دونی من در هر حالتی می تونم فکر کنم ؟ مخصوصا وقتی که خنده ام میگیره ... همین الانم یه فکر خوب به ذهنم رسید . ... که یه جور مرام و فداکاری هم هست .
آریا : خوب بگو ..نصف جون شدم .
سامیار: اینکه منم به جای خیابون متر کردن بیام با تو واسه کنکور بخونم ، هم یه مدت مشغول میشم ، هم تو تنها نیستی ؛خدا رو هم چه دیدی ...شاید من قبول شدم و تو نشدی !
آریا : موافقم .. فکر خوبیه .
سامیار :چی ؟ اینکه من قبول شم تو نشی ؟
***
حدود چهار ماه از شروع درس خوندن سامیار و آریا می گذشت ، از صبح به کتابخانه می رفتند ، تا بعد از ظهر ، یکی از همین روز ها که مشغول تست زدن بودند ، آریا بعد از تست ، آنها را صحیح کرد ، وقتی نتیجه اش را دید به کل از درس خواندن نا امید شد ،چون فقط به یک سوال جواب درست داده بود . به همین خاطر با ناراحتی وسایلش را جمع کرد و از کتابخانه بیرون رفت ، سامیار هم به دنبال آریا ، وسالیش را جمع کرد و بیرون آمد .
آریا ناراحت روی نیمکتی نشسته بود و با پایش روی زمین نقش و نگار می کشید ، سامیار کنارش نشست .
سامیار: چه مرگت شد یه دفه ؟
آریاسرش را بالا آورد : امروز فهمیدم که اصلا نمیکشم ...
سامیار خندید : ای بابا ! تو هنوز تو جو خدمتی؟ بابا 4 ماه گذشت از خدمت ، نکشی مال خدمت بود که تموم شد ...
آریا : اینجا هم نمیکشم سامیار ... باورت میشه ؟ امروز اومدم تست زدم ، درصد که گرفتم دیدم شده -30% ، اونم بعد چهار ماه
سامیار: خوب منم تست زدم ، شاید باورت نشه ! ولی درصد من شد -3/33% یعنی همش غلط بوده .
آریا: تو هم که مثل خودمی ! چی کارکنیم ؟
سامیار : وایسا الانم میرم یه فکری میکنم و میام ... بلند شد و رفت ...کمی بعد برگشت : همین جا باشیا ، زودی میام.
آریا :نترس من بدون تو جایی نمیرم ، تو برو یه فکری به حال این وضعم بکن .
دو ، سه دقیقه ای از رفتن سامیار نگذشته بود ، که شاد و خوشحال برگشت : یافتم ! یافتم آریا !
آریا که باورش نشده بود : آفرین بر تو ای ارشمیدس ... در عرض دو دقیقه ؟ هان؟
سامیار کاعذی را که در دست داشت به آریا نشان داد : بخونش این رو تا باور کنی .
آریا کاغذ را گرفت و آن را بلند خواند : " مرکز پیش دانشگاهی ..... با برگزاری اردوی آموزشی در ایام نوروز ، از افراد متفرقه هم با توجه به ظرفیت ؛ نام نویسی به عمل می آید " ... خواندنش که تمام شد ، نگاهی به سامیار انداخت .
سامیار : حال کردی ؟!
آریا : خیلی ! دستت درد نکنه سامیار ... دو هفته هم دو هفتست ... فردا میرم ثبت نام .
سامیار:میریم ...
آریا : نترس ! تنهایی هم می تونم ثبت نام کنم .
سامیار : الاغ ! منم می خوام بیام ثبت نام کنم .
آریا جا خورد : تو چرا ؟ مگه هدفت وقت پر کردن نبود ؟
سامیار : دِ هِ ! مگه بهت نگفتم ؟ از روزی که به مامان بابام گفتم میخوام کنکور بدم ، کل فامیل مهندس صدام می کنند .
آریا خنده ای کرد و گفت : مهندس ؟! ای ول ..
سامیار: کوفت !
آریا : مگه تو رشته دیپلمت علوم انسانی نبود ؟
سامیار: چرا منظورت اینه که کسی که علوم انسانی خونده نمیتونه مهندس بشه ؟ چرا میشه ، دیگه کارم دراومده ، مجبورم تا آخرش باهات بیام که پای آبروی منم اومد وسط .
صبح زود بود ، آریا و سامیار ، در پیش دانشگاهی ای که تبلیغش را دیده بودند ، منتظر بودند تا نوبت ثبت نامشان بشود . خانمی از دفتر ثبت نام بیرون آمد و بهشان اشاره کرد که داخل شوند ، خودش از اتاق بیرون آمد .
داخل اتاق که شدند مسئول ثبت نام به احترامشان نیم خیز شد و آن ها را دعوت به نشستن کرد و دوباره سر جایش نشست .
مسئول ثبت نام : خوب ! خوش آمدید ... اومدید برای ثبت نام ؟
سامیار : پ نه پ ! اومدیم یه سری بهتون بزنیم ، که ماشالا سرحالم هسـ....
آریا با آرنجش به پهلوی سامیار کوبید و او هم صحبتش را نیمه تمام گذاشت .
آریا :بله ، اگه بشه .
مسئول ثبت نام از جایش بلند شد و دو فرم را به آن دو داد و دوباره سرجایش نشست .
سامیار:معذرت میخوام ، جسارته ... روم به دیوار ، می تونم بپرسم اسمتون چیه؟
مسئول ثبت نام خنده ای کرد و گفت : اینجور که شما گفتید باید یه چیز دیگه بگم!
سامیار تا این را شنید بلند گفت : ای ول ! پس شنیدید جوکش رو ؟
مسول ثبت نام : بله اگر جسارت نباشه .
سامیار : خواهش میکنم ، ببخشید اگه سوالم باعث سو تعبیر شد ... اسمتون رو مرحمت میکنید ؟
مسئول ثبت نام : من خسروی هستم .
سامیار هم بلند شد و به سمت خسروی رفت : خوشبختم .... من هم ماندگار هستم ... سامیار ماندگار ، بعد رو کرد به آریا که هنوز سر جایش نشسته بود : ایشونم که میبینید یه کم خجالتی هستند برای همین روشون نشد بلند شن باهاتون دست بدن آقای آریا رفیعا تشریف دارند .
آریا که از خجالت سرخ شده بود با تکان دادن سرش خوشبختمی گفت و سامیار هم برگشت و نشست .
خسروی : خوب ، تا شما لطف میکنید و اون دو تا فرم رو پر می کنید ، من هم در مورد شرایط اردو و اردوگاه براتون توضیح میدم.
سامیار که مشغول پر کردن فرم بود سرش را بالا آورد . گفت : کار خیلی خوبی میکنید ، بفرمایید ... دوباره مشغول پرکردن فرم شد .
خسروی : بله ، این اردوی ما از روز دوم عید شروع میشه که دوستان روز اول سال رو بتونند کنار خانوادهاشون باشند ، و تا دوازدهم فروردین هم ادامه داره ، که افرادی که برنامه خاصی برای روز سیزده بدر دارند ، به برنامشون برسند .
مائده
۱۴ ساله 00عالی فقط این رمان آخرش چی شد 😕
۴ سال پیشخشم شب
70نفهمیدی اخرش چی شد بعد میگی عالی؟؟ 😂وات د فاز حاجی؟؟
۴ سال پیشستیا
11خوبه رمانش ؟
۴ سال پیشح ک
41مسخرس خیلی تخیلی میره به گذشته عاشق میشه میاد به حال میفهمه عاشق مامانش بوده😐
۴ سال پیشTesa
00سلام لطفا جلد۱ و جلد۲ رمان انتهای سادگی رو بزارید 🙃🙏🏻😉
۴ سال پیشnafas iloveyou
۱۴ ساله 65افتضاح بود
۴ سال پیشمائده
۱۴ ساله 10چرا نصفه موند
۴ سال پیشمائده
۱۴ ساله 21عالیه خوشم اومده3بار خوندم 🤩ممنونم واقعا
۴ سال پیشسحر
۲۷ ساله 00سلام ،خواهش میکنم رمان نم شب جلد دومشو بزارید ،🌹
۴ سال پیشآرش
00چراآخرش اینجوری تموم شد😑
۴ سال پیشدخـی رمان خوان :|
10چشم خورد ب رمان ناگفته ها ،خیلی سال پیش خوندم قشنگ بود،الان میخام ی سر بزنمش،گمش کردم ت کدوم ژانر میتونم پیداش کنم؟😑 پایینی اشتب تایپ داشت
۴ سال پیشلیلا
00وا کاش نمیخوندم اینکه کلا نیمه تموم شد ب جایی هم نرسیدیم 😕
۴ سال پیشآتنا
00بد جایی تموم شد
۴ سال پیشملی
20لطفا رمان افسار گسیختان زمان رو بزارید ممنون ❤💋❤💋❤💋
۴ سال پیشدخـے رمان خوان :|
00ن ت همین برنامه گذاشتن چند روز پیش،وق نداشتم دان کنمش،الان گمش کردم موندم ت کدوم ژانر پیدا میشه؟
۴ سال پیشکیاتا
00جستجو کن
۴ سال پیشsara
00دختر بد و پسر بدتر و گذاشتن تانیا جان
۴ سال پیش
ریحانه
۱۱ ساله 10لطفا فصل دوموش رو هم بگین رمانش منو کنجکاو کرد لطفا بگین فصل دومش رو هم همینجا بگین