
رمان اگر چه اجبار بود
- به قلم nazi nazi
- ⏱️۱۱ ساعت و ۴۸ دقیقه
- 144.5K 👁
- 1K ❤️
- 682 💬
همه چیز برای من یک بازی بود.. یک بازی تلخ و اجباری..اصلاً نمیدونستم با این بازی چی به سر خودم و اون بیچاره میاد..فقط برام آبروی بابام مهم بود..اما اون بیچاره..!! تقصیری نداشت.. مجبور بودم در برابر نگاه های سرد و پرسشگرانش فقط سرمو بندازم پایین و سهم اون فقط سکوت بود..سکوت…!!صدای خرد شدن غرور و احساس و شخصیتشو میشنیدم..اما..کاری از دستم برنمیومد..خودمم بازیچه بودم! این لکه ی ننگی بود که داشت آبروی چندین ساله ی بابامو میبرد..چاره ای نبود..! نمیدونستم تا کی باید همدیگر رو تحمل کنیم..اما بد کردم باهاش! خیلی بد! اما هر چی بود..باید خودمو آماده ی یه زندگیه جهنمی و شوم که در انتظارم بود میکردم.. خودمو به تقدیر سپردم..هر چه بادا، باد….!!….دختری زجر کشیده…بی گناه مجازات میشود و در این مجازات پسری را هم با خود شریک میکند…نمیخواهد..اما برای حفظ آبروی پدرش مجبور میشود..همه چیز اجبار است… پایان خوش
با وجود لباس سنگین و مزخرفی که تنم بود اما بخاطر تاریکی ،حیاط بزرگی که خونه داشت و ترسی که من از تنهایی و تاریکی داشتم، مجبور شدم عین بچه اردکایی که پشت سر مامانشون راه میرن دنبال آروین راه برم..
انگار گذاشته بودن دنبالش، چنان با عجله راه میرفت که به ترسناک بودن خودم شک کردم! والا! روح که دنبالش نمیومد..
بالاخره رسیدیم به در اصلی! چقدر راه بود..اوووف...از بس راه رفته بودم اونم با چنین لباس بزرگ و سنگینی، نفس نفس میزدم..
آروین بی توجه به صدای نفسای تندم، کلیدشو در آورد و در رو باز کرد بدون اینکه تعارفی بکنه، زودتر داخل شد و لامپای خونه رو روشن کرد معلوم نیس انیس جون اینو چطوری تربیت کرده!
صندلای سفید و پاشنه 10 سانتیمو با اعصابی خراب، پرت کردم گوشه ی جا کفشی..ایشش کلافم کرده بود..پاهام خیلی درد میکرد..
زیادی باهاشون راه رفته بودم..داشتم از درد پام ناله میکردم که سرمو بلند کردم و چشمم به خونه افتاد..
کفم برید...اوووووووه...چی بود!!! درد پاهام یادم رفت..غرق خونه بودم..
آروین تا حالا نذاشته بود من پامو بزارم اینجا، البته خودمم هیچ ذوقی نشون نداده بودم..
جهیزیمو شیرین و گیسو چیده بودن! با هیجان و ذوقی کودکانه، تک تک اتاقا و آشپزخونه و هال و سرویس بهداشتی و دید زدم..
خیلی خوشم اومده بود..رنگ دیوارای پذیرایی، کرم قهوه ای بود .دوتا اتاق خواب ، روبروی هم داشت..یکی از اتاق خوابا که یه تختخواب دونفره توش بود، رنگ کاغذ دیواریش صورتی بود و کل وسایلش به رنگ، بنفش و سفید بود.
.رنگش خیلی آرامش بخش بود..
اتاق خواب بعدی هم ، تختخوابی یه نفره توش بود..کل وسایل داخل اتاق و رنگ کاغذ دیواریاش سبز کمرنگ بود..
پذیراییش که محشر بود..مبلای خوشگل کرم رنگی که به سلیقه ی شیرین خریده شده بود به صورت ال چیده شده بود..
گلدون بزرگ و خوشگلی پر از گلای مصنوعی رز قرمز، کنار ال ای دی مشکی رنگ خودنمایی میکرد..
حسابی همه جا رو دید زده بودم..رو دیوار هال، تابلو فرشی بزرگ از یه طبیعت زیبا، به چشم میخورد..
چند تا مجسمه هم گوشه ی هال گذاشته شده بود..البته مجسمه ها یه کم مشکل منکراتی داشتن! لبخندی زدم..
آروین بی توجه به چشمای پر ذوق و خوشحال من، روی مبل لم داد و گره ی کراواتشو شل کرد..خسته و کلافه بود..
کتشو درآورد و روی دسته ی مبل کناریش پرت کرد...
چه عروس بی ذوقی بودم من! درست شب عروسیم باید خونمومیدیدم؟!! نمیدونستم باید چیکار کنم..روبروی آروین رو مبل نشستم..
آروین گوشه ی چشاشو محکم با دستاش فشار داد..بعد به من خیره شد پوزخندی زد و گفت:
قصد ندارین لباس سپید عروسیتونو در بیارین؟!
آخ که اگه جرئتشو داشتم گردنشو میشکوندم! تا کِی میخواست کنایه بارم کنه؟
با لج گفتم: نــــــــــه!
اخماش رفت تو هم! خوب میدونستم که از حاضر جوابی متنفره! هر چی بود، ته تغاری و عزیز کرده ی خونوادشون بود و طاقت گستاخی و نداشت..
با خشم گفت: برو تو اتاق و این لباس مسخره رو از تنت در بیار! اصلاً خوشم نمیاد از این مراسم مسخره چیزی باقی بمونه!
با حرصی که تو صدامم آشکار بود گفتم: مراسم مسخره؟!! برات متأسفم!
خواستم بلند شم که با لحن جدی و عصبیش گفت: پس چی خیال کردی؟ هان؟ فکر کردی عاشق و سینه چاکت بودم که حاضر شدم باهات ازدواج کنم؟ تو با من بازی کردی راویس! هم با من هم با خونوادم..تو غرور خونوادمم خورد کردی.
.یه جوری ازت انتقام میگیرم که نابود شی..لیاقتت همینه! فکر کردی یام میره چی به سرم آوردی؟ فکر کردی اشکای مامانم یادم میره؟
با بغض گفتم: چی میخوای از جونم؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟
آروین خنده ی بلندی از رو عصبانیت کرد..واقعاً ترسیدم ..وقتی خندش تموم شد گفت: حالا حالاها من و تو با هم کار داریم خانوم زرنگ! بهت نشون میدم که من کیَم و چه شوخی و بازیه مسخره ای با من شروع کردی..زندگیو برات جهنم میکنم! . یه جهنم واقعی!
دیگه طاقت نیاوردم..نمیخواستم جلوی آروین گریه کنم..اون همینجوریشم نزده میرقصید!
با سرعت به اتاق خوابی که تختخواب دو نفره توش بود رفتم و در رو قفل کردم..
رو تخت دراز کشیدم و زار زدم..این حق من نبود!! منم بازیچه بودم...من بی تقصیر بودم..!!
فصل دوم***
کش و قوسی یه بدنم دادم..چشمامو مالیدم..نگام رو لباس عروسم که دیشب درِش آورده بودم و لبه ی تخت انداخته بودم، ثابت موند..
پوزخندی زدم..چه شب عروسی باشکوهی! خدا امروز و به خیر کنه..چشمام هنوزم از گریه ی دیشب میسوخت..
خودمو تو آینه نگاه کردم..صد رحمت به روح! رنگم حسابی پریده بود..حالا هر کی ندونه فکر میکنه از درد زیاد بوده!! نیشخندی زدم..
موهام ژولیده و به هم چسبیده بود..دیشب وقت نکردم برم حموم..انواع و اقسام ژل مو و واکس مو و هزار کوفت و زهرمار دیگم به موهای نازنین و عسلی رنگم زده بودن..
با چه بدبختی ای دیشب اون گیرا و تاج و از رو موهام کندم..اوووف!
موهامو شونه زدم..رنگشو خیلی دوس داشتم..تونسته بودم از رو ژورنالی که زن آرایشگر بهم داده بود رنگ عسلی و انتخاب کنم..
عاشق این رنگ بودم..رنگ چشای آروین! با آوردن اسمشم تنم لرزید..
از اتاق اومدم بیرون..وارد هال شدم..آروین بیدار شده بود تی شرت سبز کاهویی تنگی تنش بود..کت و شلوار خوش دوخت دیشبش رو مبل افتاده بود..میخواست نشون بده که تا چقدر از دیشب بیزار بوده..
چشماش از بیخوابی سرخ شده بود..اون چرا نخوابیده بود؟ اون که با شکستن دل من باید عشق دنیا رو میکرد؟
برای خودش قهوه ریخته بود و داشت با کیک میخورد..انگار نه انگار منم تو این خونه آدمم!!
خواستم حرفی بزنم..که متوجه نگاه های غضبناکش شدم..
_ چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
فنجان قهوشو طوری پرت کرد کف آشپزخونه که هزار و یه تیکه شد..اینم کنترل اعصابشو نداره ها!
داد زد: برو لباستو عوض کن..نکنه فکر کردی اومدی خونه ی خالت؟!
به لباسم نگاه کردم..یه تاپ مشکی و تنگ پوشیده بودم با یه شلوارک سفید..از تعجب کم مونده بود شاخ دربیارم..وا..این کجاش دعوا داشت؟
حالا هر کی نمیدونست فکر میکرد من چی پوشیدم که این قاطی کرده!!
وقتی دید زل زدم بهش ..عصبی تر شد و داد زد: نمیشنوی چی میگم؟ برو لباستو عوض کن..
با بی خیالی داخل آشپزخونه شدم و مشغول ریختن قهوه برای خودم شدم و گفتم: من که از حرفات سردرنمیارم..
داشتم قهوه جوش و میذاشتم رو گاز، که از پشت بازوم به شدت کشیده شد..خل شده بود..قهوه جوش از دستم افتاد و پخش زمین شد..
از عصبانیت داشت نفس نفس میزد..واقعاً روانی شده بود..خشم از چشاش میبارید.به سختی از لابلای دندونای به هم قفل شدش گفت:
فکر کردی میتونی با پوشیدن چنین لباسایی منو خام کنی و کاری کنی که بهت دست بزنم؟ نه خانوم! من عقده ی این چیزا رو ندارم..ازتوام تا حد مرگ متنفرم و مطمئن باش نمیرسه روزی که بهت دست بزنم..لیاقتشم نداری...
.پس برو لباستو عوض کن تا قاطی نکردم..
واقعاً درموردم اینطوری فکر میکرد؟ که من میخوام تحریکش کنم تا باهام...اوووف..خودشیفته! از ترس زبونم بند اومده بود..
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: مگه..مگه لباسم چشه؟..من همیشه همین مدلی لباس میپوشم..
نانا
00حیف از تایمی که گذاشتم و چهار فصل رو خوندیم . بی محتوا ترین ، مسخره ترین و چرت ترینرکتاب عمرم بود . قشنگ انگار یه نوجوانان ۱۳ ، ۱۴ ساله نوشتتش
۱ هفته پیشرها
00خیلی عالی بود.شخصیت رادوین خیلی خوب بود.حتما رمان را تا آخر بخونید
۲ هفته پیشرمان خوان
10رمانش زیاد جالب نبود مثلا اروین خیلی به راویس بی احترامی میکرد همش بهش میگفت دختر نیستی راویس چطوری حامله شد نصف رمان همش داشتن فکر میکردن و خاطرات رو یادشون میومد
۳ هفته پیشمحیا
12نظرات رو که میخونی یجوری از رمان تعریف و تمجید شده که با اشتیاق میری سمتش بخونیش ، ولی واقعا فقد میتونم بگم که خییییلی رمان سطحی و خسته کننده ایه!! یعنی تا نصف رمان رفتم و دیگه ولش کردم، قلم نویسنده به شدت ضعیف و موضوع و داستان و نوشته های کتاب ، موردپسنده یه خواننده ۱۴ ۱۵ ساله اس! ...
۳ هفته پیشزینب
10آبکی بود واقعا من که خوشم نیومد
۴ هفته پیشدینا
20خوب بود ولی راویس از باد هوا باردار شده بود؟ 😂
۴ هفته پیشAsal
12واقعاا قشنگ بود، از بین این همه رمانی که خونده بودم این بهترینش بود، یه طوری نوشتع بودنش که اصلا احساس خستگی نمیکردی و میخواستی تا تهش بخونی و مثلا رمان های دیگه پای خانواده رو میکشن وسط و موضوع اصلی رو یادشون میره ولی این رمان طوری بود که اصلا آدم ازش دلسرد نمیشد،واقعا قشنگ بود دست نویسندش درد نکنه
۴ هفته پیشستایش
02عالی بود 🥹😊 پیشنهاد میکنم که بخونین
۴ هفته پیشبنین
32عاشق رمان شدم کاشکی وقتی بچشون بدنیا میومد ادامه داده بودین 🥲💕
۱ ماه پیشالناز
21به نظرم بهترین رمانی بود که تو این برنامه خوندم عالی بود . ولی یه جایی کم کاری شده بود ، راویس از کی حامله شد وقتی اروین کما بود ؟ بخوایم بگیم بعد از اومدن از کما رابطه داشتن هم نمیشه چون اروین توان راه رفتن هم نداشت ، قضیه چیه ؟😂
۱ ماه پیشیسنا
11فک کنم واقعا بهترین رمان بود قم نویسنده خیلی قوی بود و باعث میشد خواننده جذب اون رمان شه و با کنجکاوی دنبالش کنه نویسنده تو نوشتن همچین رمانی خیلی خلاق بوده و متفاوت ترین رمان میشه نام برد
۲ ماه پیشمهی
80این راویس چقد پرو بود هم به زور اومده تو زندگیه آروین هم آبروشو برده هم توقع داره آروین مثل ملکه ها باهاش رفتار کنه🤣🤣
۲ ماه پیشsetare
00سلام یه رمانی بودکه شخصیت ها دختر خاله پسر خاله بودند که مادر پسره که میشه خالش به خاطر اینکه که عاشق شوهر خواهرش(پدر دختره) بوده یه کارایی میکنه که مادر دختره بدنام میشه و از خانواده طرد میشه سرهمینم اهالی شهرشون با دختره خوب نبودن تحقیرش میکردن ولی پسره با این دختره خوب بود و دختره هم عاشقش بود
۲ ماه پیشsetare
00ولی پسره نامزد داشت که نامزدش وقتی میبینه پسره هم عاشق دختره است ول میکنه میره در نهایت عقد میکنن به هم میرسن میشه بگید اسم رمانش چیه؟خیلی دنبالشم 🥲
۲ ماه پیشندا
30داستان خیلی قشنگی داشت ولی قلمش یکم ضعیف بود بعضی جاهاش خیلی کش دار بود فقط من موندم راویس جوری حامله شد ولی درکل رمان خوبی بود پیشنهاد میدم بخونینش
۲ ماه پیش
-
رمان فرار دردسر ساز ژانر : #عاشقانه #طنز #کلکلی #غمگین #همخونه ای
-
اگر چه اجبار بود ژانر : #عاشقانه #کلکلی #ازدواج اجباری #همخونه ای
-
همخونه شیطون من ژانر : #عاشقانه #طنز #کلکلی #ازدواج اجباری #همخونه ای #هیجانی
-
صدای بارون ، عطر نفسهات ژانر : #عاشقانه #طنز #کلکلی #همخونه ای #مذهبی
-
میراث ژانر : #عاشقانه #کلکلی #ازدواج اجباری #همخونه ای
سارا بیگی
00واقعا از کجا باردار شد اون نمیتونست رو پاش وایسه و دو هفته بود اومده بود خونه تازه تو ماکروفر بود که حامله شده چی میگی خیلی بی محتوا دختر به زور رفته تو زندگی پسر دوست داشته پسر روز اول عاشقش،بشه خیلی مضخرف بود پس چرا امین دوست آروین همون روز اول نیومد شهادت بده حالا یادش افتاده بود