رمان پرستش به قلم سحر بانو۶۹
تو تاریکی که دست و پا میزنم..به هیچی نمیرسم..
جز همون سیاهی و سیاهی و ترس..ترس از تاریکی..دنیای من سیاه..
واسه اینکه نترسم..به هرچیزی که سر راهم باشه چنگ میزنم..هر چیزی..حتی یه قلب سنگی..حتی اگه اون قلب سنگی واسه من دردسر بشه..حتی اگه اون یه تیکه سنگ تو سینه یه مرد مغرور باشه..من بهش چنگ میزنم..
من..پرستش..اون قلب سنگی رو …نرمش میکنم..حتی اگه...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۳۶ دقیقه
نگاهش کردم..شدیدا رو اعصاب بود..
وحید_میخوای نخورم؟
_اگه ممکنه..
ادمسش و از شیشه ماشین انداخت بیرون..صدای بلند ضبط و فقط یکم کم کرد و گفت_تو امروز یه چیزیت هست..
کاشکی گیر نده..حوصله ندارم..
_گفتم که..خوبم..
وحید_پس چرا نمیخندی؟
_به چی باید بخندم؟
وحید_به زندگی..به این فکر کن که من و تو دیگه مال همیم..کنار هم..
چه مسئله مهمی واقعا..البته خنده دار هم بود..
_اره...مال همیم..کجا میری؟
وحید یه نگاه به روبرو انداخت و یه نگاه بمن و گفت_دوست داری کجا بریم؟
دوست داشتم برم یه جایی که داد بزنم و خودم و خالی کنم..اروم کنم..من هیچ وقت انقد داغون و افسرده نبودم..بلکه برعکس دختر شاد و سرزنده ای بودم..ولی این چند روزه با دیدن زیاد عمو و فک فامیلای نامردمون روحیم افتضاح ریخته بهم..
_فرق نمیکنه..
وحید_الان میبرمت یه جایی یه شام خوشمزه بهت میدم تا به اقا وحیدت افتخار کنی..
مگه شام دادن افتخار میشه؟شاید واسه وحید کار بزرگیه؟
اون شب وحید مثلا ترکوند..من و برد یه رستوران سنت تو مرکز شهر..جای بدی نبود..بهترین گزینش کباب خوشمزش بود..
منم انتظار بیشتر از این از وحید نداشتم..
من اون و..شاهزاده سوار بر اسب سفید رویاهام نمیدونستم..
در واقع اصلا به همچین شاهزاده ای اعتقاد نداشتم..همینم واسم بس بود..مگه من میخواستم براش چکار کنم..
اون شب وحید بالاخره تونست یخ من و اب کنه و منو بخندونه..
باید اعتراف کنم بهم خوش گذشت.....واسه چند لحظه غمام یادم رفت..واسه یه لحظه احساس خوشبختی کردم..
خیلی مسخرست..دنیای من انقد کوچیک و ساده بود که با یه سیخ گوجه کباب و چند تا جوک بی مزه وحید و بالا و پایین پریدناش شاد شد..عوض شد..
من..پرستش..یه دختر 21 ساله که تازه روز اول ازدواجشه کنار شوهر 25 سالم واسه چند لحظه احساس خوشبختی کردم..اونم با یه سیخ کباب..
_وای وحید نکن..نه..میترسم..وحید نه..
وحید_بدو دختر..چقد تو ترسویی..
_ترسو چیه؟شیب و نگاه کن..
وحید_اصلا بیا ب*غ*لت کنم..خودم میبرمت..
_لازم نکرده..
صدای قهقهه اش تو کل پارک پیچیده بود..یه پارک خلوت که سر بالایی بلندی داشت..میرفتی بالا و اونجا منظره خیلی قشنگی و میدیدی..درختای بلند هم ردیف قرار داشت..یکم اون بالا بودیم..
وحید حرف زد..از خاطراتش گفت..از دوستاش..ولی..هیچی از ارزوهاش و از اینده ای که میخواد برام بسازه نگفت..فقط از خودش گفت..
موقع پایین اومدن خنده دار بود..یکم که میدوییدی دیگه اختیار پاهات دست خودت نبود..ترمزت میبرید و خود به خودت پاهات میدویید..منم ترسو..جیغ میزدم..
پایین که رسیدیم هردومون ایستادیم و نفس نفس میزدیم..
وحید_باحال بود ولی..
_اره..
هنوز نفسم جا نیومده بود..
یه هفته از عقدمون میگذشت و تقریبا وحید و یه روز درمیون میدیدم و هرروز هم تلفنی با هم حرف میزدیم..روزای خوبی رو با هم میگذروندیم..منم روحیم به نسبت بهتر شده بود و اینو حتی مامان و ستایش هم فهمیده بودن..
خانواده ما عادت به عقد زیاد موندن نداشتیم..از همون جلسه خواستگاری قراره عروسی رو گذاشتیم واسه سه ماه بعد..
بعد از پارک رفتیم خونه عمو اینا..
یه خونه ویلایی 200 متری 4 خوابه..با یه حیاط نسبتا بزرگ که یه باغچه ک.چیک سمت چپش داشت..یه تاپ هم با طناب به زیر پله ای که میرفت سمت پشت بوم وصل بود..دوسش داشتم..
خونه بزرگ ولی تقریبا قدیمی بود..البته بازسازی شده بود..کاغذ دیواری و کابینت و اشپزخونه اپن و اتاقا همه بازسازی جدید بود..
تا وارد حیاط شدیم وحید رفت سمت باغچه و یه یاس از بوته داخل باغچه کند و اومد و گذاشتش لابلای موهام..
وحید_یاس من..خوشگل شدی..
لبخند زدم..تو دلم..یه احساس خوبی داشتم..وحید گاهی اوقات بی اندازه خوب میشد..
دستم و گرفت و با همدیگه رفتیم تو خونه..زن عمو و ویدا تنها بودن و عمو هم احتمالا مغازه بود..
زن عمو با دیدن دستای ما تو دست هم اخماش کشید تو هم..
نمیدونم چرا باید از شادی پسرش ناراحت باشه..
_سلام زن عمو..
وحید_سلام مامان..
زن عمو_سلام..خوش گذشت؟
وحید_جات خالی..این عروستونم که ترسو..
_ا..وحید..خب میفتادم..
وحید_پس من اونجا چکاره بودم..مگه میذاشتم بیفتی؟
و قایمکی یه چشمک بهم زد..از نظر من قشنگ بود..زن عمو ندید..یعنی نباید میدید که وحید قایمکی چشمک زد؟
ویدا_سلام پرستش..خوبی؟چه عجب؟
همدیگه رو ب*غ*ل کردیم و گفتم_سلام ویدایی..تو خوبی..من که همیشه اینجام..
دستم و کشید و با هم رفتیم و رو مبلای تو سالن نشستیم..
مشغفول حرف زدن بودیم که وحید از تو اتاق خوابش اومد..یه بلوز شلوار خیلی راحت تو خونه ای پوشیده بود..هی بهش میگفتم وحید از این شلوار گشادا نپوش..خوشم نمیاد..
Hananeh
00خیلی ممنون از نویسنده عزیز خیلی دوسش داشتم با قلم خیلی قوی نوشته شده بود ممنون خسته نباشید سحر بانو🫠🫠
۳ ماه پیشسحر
00من که دل آشوبه گرفتم از این همه رمان تکراری دختر فقیر و پسر جذاب پولدار مغرور و ی عالمه رقیب عشقی
۳ ماه پیشنیایش
00میشه چند تا رمان خوب بهم بگید
۵ ماه پیشAva
00بهترین رمانی ک خوندم یغمای بهار بود متاسفانه نیست دیگه توی برنامه فکر یکم رفته برای چاپ
۸ ماه پیشکیانا
00اصلا خوب نبود
۸ ماه پیشAnoniim
20خیلی خوب بود مرسی نویسنده جون
۱۰ ماه پیشالهه..
20قشنگ بود
۱۱ ماه پیشF
01افتضاح افتضاح افتضاح به معنای واقعی توهین به شعور مخاطب از همون داستان های تکراریه شاهزاده ی سوار بر پورشه و بنز و دختر فقیر اما بی نهاااااایت زیبااااا واقعاً متاسفم
۱۲ ماه پیشالهه
10رمانش خوب بود والله اصلا هم سیاوش یه قلب سنگی نداشت خیلی هم خوب ومهربون بود ازین مردا کم پیدا میشه.
۱۲ ماه پیشلیلا
۴۱ ساله 10سلام عزیزم بسیار قلمتون رو دوست داشتم زیبا بود و پر از جذابیت و اینکه کمتر تکرار مکررات داشتین بیشتر لذت بخش بود موفق باشی عزیزم
۱ سال پیشناشناس
20قشنگ بود
۱ سال پیشbita
۱۸ ساله 30محشر خیلی قشنگ بود من خیلی رومان میخونم واعقا ارزشش داشت و البته هرکسی یه نظری داشت فقط یه جاش خیلس نویسنده کوتاهی کرد در مورد مانی اخرش معلوم ند چی شد کاش اونم اخرش یه خوشی داشت بهتر بود
۱ سال پیشMahor
۳۰ ساله 10رمانی زیبا و عالی
۱ سال پیشZynab
160بچه ها رمان اسطوره تو این برنامه هست؟ تو کدوم بخشه؟ من نتونستم پیداش کنم میشه راهنماییم کنین خاهش کنجکاو شدم بخونمش
۴ سال پیشپاسخ به Zynab
120اره عزیز برو قسمت جستجو راحت برات میارش بالا فقط بنویس اسطوره:)
۴ سال پیشگلنوش
565عزیزم اسطوره اونقد جالب نبود، بنظرم رمان نقطع ضعف و همکارم میشی جذاب ترن 😘💋
۳ سال پیشمن
101احمقو ببین😐😐😐😐 چرت ترین رمانای برنامه رو گفت قشنگ قشنکرینو گفت زیاد قشنگ نیس برو نظرای چرتتو واسه خودت نگه دار😐🤲🏻
۳ سال پیشحنانه
۱۸ ساله 01هرکسی نظر و سلیقه ای داره من خودم زیاد اسطوره رو دوست نداشتم اما این رمان هایی ک ایشون گفت رو هم نخوندم
۱ سال پیش
دل
۱۹ ساله 00راز های عقیق