رمان دلیار به قلم mahsoo
دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲۱ ساعت و ۲۱ دقیقه
بله؟؟
بابا:باز این تلفن اشغاله که؟؟!!
+سلااام..خوبین؟؟منم خوبم! داشتم با عمو کیومرث حرف می زدم!
بابا:اخه هی زنگ می زدم اشغال بود.. حالا اشکال نداره! خوبی؟ تنهایی؟؟
+نه! سمانه و الناز هستن.. شما کجایید؟؟
-تو راهیم! جاده خلوت بود..تا یه ساعت دیگه می رسیم.. با من دیگه کاری نداری؟؟مواظب خودتون باشید!
+شما هم مواظب خودتون باشیید.. خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و به سمت بچه ها چرخیدم.. همین طور که دستاشونو تو ظرف چیپس و اجیل می بردن و به سمت دهنشون می اوردن "فیلم و استاپ زده بودند و به مکالمات من گوش می دادند! سمتشون خیز برداشتموو گفتم: زود ادامه فیلمو بزار ببینیم که الان گروه دوم می رسن که دیگه صدا به صدا نمیرسه.. چه برسه فیلم دیدن! و خودم و رو كاناپه پرت كردم و دوباره مشغول تماشای فیلم شدیم!
صبح با صدای ساعت که 7 صبح را نشان میداد چشمانم را گشودم! به الناز و یاس و سمانه و فائزه وتارا و بهناز که به ترتیب در کنارم تا اونور سالن خوابیده بودن نگاهی انداختم و با ناامیدی زمزمه کردم که بیدار کردن اینا کار حضرت فیله.. اونم چی! وقتی که 3.30 صبح تازه خوابیدن! همانطور که بلند میشدم با صدای رسایی صداشون کردم: بهناز ! یاسی ! بچه ها بلند شید.. الان عمو کیومرث میاادااااا... بچـــــــــــــه ها ! پاشید دیگه.. ساعت هشته ه.. و با این شوک چند نفری بلافاصله چشماشونو باز کردن ساعت گوشی ها شونو چک کردن... سپس زمزمه هایی بود که نشون میداد بیدار شدن :- دیوانه..
-برو بابا سکته کردم..
-تازه ساعت هفته که..
- مریضی؟؟
و من که به سمت دستشویی دویدم و یاداور شدم که برای تسریع امور می تونن از دستشویی اتاق مامان اینا هم استفاده کنن!!
تا ساعت 8ونیم که عمو امد" داشتیم دور خودمون می چرخیدیم و مثلا اماده میشدیم! عمو همین که در واحد و باز کرد با دیدن پتو بالش و ملحفه ها یی که تو سالن پخش و پلا بود لحظه ای مات ایستاد و گفت : این چیه؟؟ اینجا بمب ترکیده؟؟ یعنی 2تا دختر خونه دار تو این جمع پیدا نمیشه که یه دستی رو اینا بکشه؟؟
بلافاصله 2-3 نفراز بچه ها به سمت پتو بالش ها دویدن و مشغول جمع و جور کردنشون شدن! عمو همانطور که راهش را به سمت اشپزخانه کج می کرد اضافه کرد : نه.. خوشم اومد..! و بادیدن اشپزخانه باز مات ایستاد..
سرش را به سمت ما که همه پشت سر هم سنگر گرفته بودیم برگرداند و چشماش و درشت کرد و پرسید:راستشو بگید!! آپاچی ها حمله کردن؟؟
باز بهناز و سمانه بودند که به سمت اشپزخانه دویدند و ببخشیدگویان از کنار عمو رد شدند و تند تند مشغول سرو سامون دادن به اوضاع شدند!
عمو همانطور که دوباره به سمت در می رفت گفت : حالا الان دیگه؟؟ نمی خواد ! زود بیایید که عباس اقا هم پایین منتظره..
پرسیدم: عباس اقا؟؟
عمو: اره دیگه! همه که تو یه ماشین جا نمیشید.. و رو به بچه ها ادامه داد: خیلی اقای خوبیه..راننده ی شرکته! باهاش راحت باشید.. اهنگ های در خواستی هم براتون می زاره تا اونجا... دیگه چی می خواید از این بهتر؟؟ زود باشید.. پایین منتظرم. و از در خارج شد..
*******
نزدیک ظهر بود که به ویلا رسیدیم! بعد از جابه جایی وسایل اولین کاری که کردیم به پیشنهاد عمو یه دست والیبال بازی کردیم..
بعد از ساعتی بازی و به نوبت دوش گرفتن و تعویض لباس غذایی را که نیره خانم "(عمو از قبل خبرش کرده بود )برای ما تهیه دیده بود را با شوخی های عمو صرف کردیم. بعد از ناهار همه در نشیمن جمع شدیم و مشغول گفتگو بودیم که متوجه ی ویبره ی گوشیم شدم! مامان بود و می خواست حالمون رو بپرسه . وقتی گوشی رو قطع کردم متوجه بچه ها شدم که با چشمانی مشتاق و لپ ها گل انداخته به عمو می نگرند!! با تعجب پرسیدم : چیه؟؟ بحث سر چیه؟؟
عمو در حالی که سیبی را پوست می گرفت گفت : هیچی.. امر خیره !
-عه؟؟ به سلامتی برای خودتون؟؟
+به من میاد پدر سوخته؟؟حرفاا میزنیااا...نه! برای پسرای گلم!!!
-اوهو...افرین!!! یعنی لباس ها رو بدوزیم دیگه؟؟!! حالا این عروس های بدبخت کیا هستن؟؟
عمو در حالی که سیب و به بچه ها تعارف می کرد گفت : حالا هنوز در مرحله ی تحقیقات هستم.. تا ببینم مقبول وارد میشن! از دوستات خواستم اگه دختر دم بخت با خانواده"خوشگل"خوشتیپ" تحصیلکرده می شناسن معرفی کنن!
با شيطنت ادامه داد: میبینی که.. اینا هم سخت تو فکر فرو رفتن.. بابا بیخیال..حالا عجله ای نیست..
با این حرفش همه زیر خنده زدند!
چشمم به تارا و یاس افتاد که داشتند بال بال می زدند! با اشاره ی سر پرسیدم چتونه؟؟ با اشاره ی نامحسوس به خودشون اشاره میکردن و نگاهشون بین من و عمو که به تلویزیون نگاه می کرد در نوسان بود! منظورشون و فهمیدم!یعنی اینکه اونا رو پیشنهاد بدم.. با دست بهشون اشاره کردم : خاک بر سرتون.. و چشم غره ای بهشون رفتم!
رو به عمو گفتم : حالا عروس خانوم ها تو چه سن و سالی باشن؟؟
عمو گفت : همین سن و سال داماداا دیگه ! به تارا و یاس نگاه کردم که با قیافه ای پکر به عمو می نگریستند.
خنده ی ریزی کردم و برای انها ابرویی بالا انداختم.. چند دقیقه ای نشد که هر کدام به سمتی متفرق شدیم .
بقیه روز را به بازی وسطی و قدم زدن و شوخی های عمو گذراندیم . بعد از شام هم هر کدام از خستگی یه طرف ولو شدیم و سمانه وفائزه و یاس و عمو تا پاسی از صبح مشغول حــ*كــم بازي كردن شدند!
چند دقیقه ای بود که از خواب بیدار شده و از پنجره به اسمون ابی و افتابی خیره بودم! فقط بهناز بیدار بود که اونم پچ پچ کنان با تلفن حرف می زد !!! کش و قوسی به بدنم دادم و یادم اومد قراره عمو برامون امروز کباب درست کنه!! بچه ها هم که همه بهش قول همکاری و کمک داده بودن تا الان که نزدیک ظهر بود خواب تشریف داشتن! سری تکون دادم و به سمت دستشویی رفتم..
تو اینه به خودم نگاهی کردم .. باز چشمانم قرمز شده بود..اما براقیت خودش را داشت!! سریع مسواکی زدم و صورتمو شستم تا زودتر به پایین برم ! اهسته از اتاق خارج شدم و در را بستم تا بچه ها بی خواب نشند!!
اخرین پله ها را داشتم طی می کردم که با صدای جدی و عصبی عمو سرجام میخکوب شدم!! یعنی صبح جمعه ای با کی اینطور حرف می زد؟؟
- یعنی چی؟؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی...درست بگو.. .
- خداااای من ! مطمئنی؟؟ ..... از کجا زنگ می زد؟؟
- حالا چه خاکی رو سرم بريزم؟؟؟....
- راستشو بگو.. .. و با داد باز ادامه داد: من و نپیچون! میگم راستشو بگو...
و بعد زیر لب ادامه داد : بدبخت شدم!! و گوشی به دست مات ماند..
صداش زدم : عمو؟؟ چی شده ؟؟
با صدام ترسید و تندی به سمتم برگشت... با دیدنم جا خورد و بی حرکت به صورتم خیره شد !! لحظه ای مکث کردم و گفتم : عمو؟؟ حواست کجاست؟؟ اتفاقی افتاده..؟؟؟
باز بی جواب به صورتم زل زد ! چشمانش داشت پراز اشک می شد که با تعجب و نگرانی گفتم: عمو...؟؟؟
که یهو به خودش اومد و به تندی از کنارم رد شد و پله ها را بالا دوید! پشت سرش دویدم صداش زدم: عمو چی شده؟؟ عمو؟؟.. عمو تو رو خدابگيد چه خبر شده..؟؟
داخل اتاق شد همانطور که پیراهنش را با عجله بر می داشت تا تعویض کند پشت به من ایستاد و با صدایی دورگه و لرزان گفت :باید برم... باید برم شرکت... !!!
-چرا؟؟چی شده؟؟
سرش را تکانی داد و باز تکرار کرد : باید برم..
همانطور در چارچوب در ایستادم و به حرکات شتاب زده اش خیره شدم.. ! با حواس پرتی از کنارم رد شد و تنه ای به من زد و با سرعت از پله ها سرازیر شد.. با بغض دنبالش دویدم.. اما.. هر چه کردم صدایی از گلویم خارج نشد.. همانطور که با عجله می رفت بدون انکه به پشت سرش نگاه کند.. با صدای بلند گفت : باهات تماس میگیرم..منتظر باش..
و رفت و من رو در بی خبری گذاشت ! به عقب برگشتم و بهناز و سمانه را دیدم که از روی پله ها متعجب به من نگاه می کنند !! بهناز با نگرانی پرسید : چی شده؟؟عمو كيومرث کجا رفت ؟؟
با بغض در حالی که صدام می لرزید گفتم : نمی دونم.. گفت باید بره شرکت.. خیلی عصبی بود !! یعنی چی شده؟؟
و پایین پله ها نشستم !! بهناز و سمانه به کنارم امدند و روی پله نشستند . سمانه دستش را روی شانه ام گذاشت و دلجویانه گفت : نگران نباش.. حتما شرکت مشکلی پیش اومده.. !
بهناز : اخه روز جمعه ؟؟!! اونم نزدیک ظهر..؟؟!! و رو به من پرسید : مگه جمعه ها هم شرکت میرن ؟؟!!
راست می گفت !! روز جمعه و شرکت ؟؟!! سردرگم جواب دادم: نه.. فکر نکنم! جمعه ها شرکت تعطیله .. ! یعنی چه خبر شده؟؟!!
سمانه : ای بابا.. حالا موضوع و زیادش نکنید.. ایشالا که چیزی نیست.. حتما یه مشکل کاریه! بیاید بریم ببینیم بچه ها بیدار شدن.. ؟!!
وبلند شد و از پله ها بالا رفت.. به دنبال او بهنازهم پاشد و دست من و کشید تا به همراهش بالا برم!
رها
۱۸ ساله 00رمانش عالی بود
۵ روز پیشصدف
۳۴ ساله 00چه پایان چرت و مزخرفی ، و چه رمان آبکیو سطح پائینی حیف وقت که برای این بزاری ، نویسنده بهتره که بری قصه کودکانه بنویسی
۲ هفته پیشبردیا
10عالیییی بود
۳ هفته پیشعبدالهی
10عالی هست رماناش
۱ ماه پیشثنا
00عالی عالی عالی متفاوت و تر و تمیز بود این رمان
۲ ماه پیشیاسی
12اندازه نظراتی که دادین خوب نبود... اون چیزی که انتظارشو داشتم هم نبود با این همه نظر مثبت به دل من ننشست
۲ ماه پیشهستی
00عالییییییییییی بود
۲ ماه پیشراضیه
۳۸ ساله 00عالی بود
۲ ماه پیشسمانه
00قبلا خونده بودم، چند روز پیش تو یه کانال روبیکا دیدم اسم شخصیتا رو تغییر دادن میزارن ،رفتم لیست رمانام رو آوردم دونه به دونه گشتم تا بدونم کدومه ،اسمش یادم نبود ....اسم اون کاناله حامیِ قلبم هس
۲ ماه پیشایرنم
00خیلی رمان طولانی ای بود...خیلی غم و غصه داشت و عالی بود یعنی بهتره بگم جزو بهترین رمانایی بود که خوندم... مرسی از نوسنده عزیز
۲ ماه پیشحوریه
00عالی
۲ ماه پیشهلیا
00بابا لعنتی این همه فصل داره تازه میگین زود تموم شد نه خدایییییی
۲ ماه پیشSmile
00بهترین رمانی بود که خوندم خیلی قشنگ ولی کاش دلیار یه کم برا کاراش دلیل میاورد یا یه کم توضیح میداد و همدردی میکرد با سپهر ☺️🦾
۳ ماه پیشفاطمه
00عالی بود من از لحن کتابی بدم میاد ولی این رمان فقط اولش اینجوری بود بعدش عالی بود خطش و خودمونی میشد من حتما بهتون توصیه میکنم بخونین داستانش جذب کننده بود و من باهاش همراه میشدم و
۳ ماه پیش
Pari
۳۴ ساله 00دو روزه از کارو زندگی زدم این رمان و خوندم😀دست نویسنده درد نکنه رمان خوبی بود من این سبک رمان و خیلی دوست دارم سپاس فراوان