رمان سنگ قلب مغرور
- به قلم asiyeh69
- ⏱️۱۴ ساعت و ۲۸ دقیقه
- 130K 👁
- 908 ❤️
- 813 💬
در مورد دختریه که خانوادشو از دست داده .و میره تو یه شرکت که ریسش به سنگ قلب مغرور معروفه.و دختره دوستی داره که مامان بزرگش ناراحتی قلبی داره ک باید عمل بشه و از اونجای که پول نداره دختره بهش قول میده که هرجوره پولو بهش بده.و میره پیش ریسش که پول بهش بده ولی پسره در عوض پول بهش میگه صیغه یه روزه شو.
شروع کردم توی بغل عموم گریه کردم با صدای بلندو خالی شدم. سبک مثه یه پر.
بعد از اینکه حالم کمی بهتر شد از اتاق اومدم تا خونواده پدریمو ببینم. توی پذیرایی همه نشسته بودند الا مامان حاجی. دو تا عمه داشتم. عمه ناهیدو عمه راحله که با شوهراشون آقا یاسر و آقاسعید و بچه هاشون صدرا و سهیلاو و سیمین که بچه های عمه ناهید و شایان و شهروز و شهلا بچه های عمه راحله بودن، با همه احوالچرسی کردم. بعد با زن عمو نادر ،سمیه جون به طرف اتاق مامان حاجی رفتم.
قبل از داخل شدن به اتاق مامان حاجی ،عمو که کنار زنعمو و من بود کنار گوشم زمزمه کرد:
ـ گلم هوای قلب مامان حاجی باش. قول بده زیاده روی نکنی باشه؟
نگاهش کرئم . با لبخند تلخ قو ددم. مامان حاجی تا الان یکبار سکته کرده بود و شدتش خیلی بالا بود طوری که دیگه نتونست قشنگ راه بره و روی ویلچر مینشست.
در اتاقو باز کردمو دفتم داخل. مامان حاجی داشت قرآن میخوند با آرمش زیاد.تا نگاهش به من افتاد دستاشو از هم باز کرد منم به سمتش به پرواز دراومدم. تا صبح پیشش بودم.
امروز باباحتجیرو دفن کردیم و من برای آخرین بار به یکی از آخرین تکیه گاه های زندگیم نگاه آخرو کردم و .......... تمام.
توی قبرستون خونواده مادریمو دیدن. خیلی هوامو داشتن. خاله حنانه و خاله حسنی با دایی حمید کنارم بودن و مراقبم بودن.بعد از تدفین باباحاجی(پدر مامانم) رو دید. کلی دلداریم داد به همراه اونا رفتیم مسجد و بعد را ناهار از اونا جدا شدمو به خونه ی باباحاجی خدابیامرزم رفتم.تا نزدیکی های غروب خونه از مهمون پرو خالی میشد .دیگ توان ایستادن روی پاهامو نداشتم. جمعیت زیاد بودن و برای پذیرایی کارمون سخت میشد.
فردا صبح با تنی که حس میکردم یک تن شده از خواب بیدار شدم. بعد از صبحونه سرپایی یادم افتاد اصلا به چرئنه خبر ندادم. رفتم سراغ کیفم گوشیم. بر داشتم. اوه اوه. 30 تامیسکال همش از ظرف پروانه. یعنی زنده بمونم باید شکر گزار باشم. سریع باهاش تماس گرفتم
ـا لهی خبرتو برام بیارن دختره ی چشم سفید. کدوم قبرستونی بودی ؟ کصافط از دیروزه به هر کسی که عقلم میرسید زنگ زدم امروز میخواستم برم کلانتری . الوووو مهرا؟
ـ اوف بابا نفس بگیر کبود شدی جیگر.
ـ زهرمارو جیگر .درد جیگر . بنال ببینم کجایی؟
ـ خیلی خوب. ببین الان درست حسابی نمیتونم باهات صحبت کنم فقط بدون که بابا حاجیم پریروز فوت شده منم مجبور شدم خودموبرسونم.
ـ چـــــــی؟ وای عزیزم تسلیت میگم ایشالله غم آخرت باشه گلم. الان خوبی ؟
ـآره نگران من نباش. فقط بیبین من اینجا گوشیم زیاد دستم نیس. اگه جواب ندادم نگرانم
نشو.
ـ باشه فقط .... ام.......... هیچی .برو .خدافظ
ـ باشه.به عزیز سلام برسون .خدافظ.
هی ...... خدایا الانم میگم شکرت. ولی تنهاتر از اینی که هستم تنهاترم نکن.
ـ مهرا جان .کجایی؟ بیا خاله حنانه ات با بابابذرگت اومدن ببیننت.
با صدای عمه ناهید به خوذم اومدم و از اتاق امدم بیرون.
********
الان پنج روزه که شاهرودم. هرروز میرم سر مزار باباحاجی و خونوادم. دیگه آروم آروم شدم. هیچی غمو بغضی توی دلم نیست. سبک سبکم.
توی اتاق مشغول شونه زدن موهام بودم که گوشیم به صدا در امد. شماره ناشناس بود.
ـبله.؟
ـ همراه خانم مهرا عظیمی؟
ـ بله خودم هستم. شما؟
ـ سلام خانم عظیمی . محتشم هستم. در رابطه با طرحهات بهت زنگ زدم.
یک آن نفسم بند اومد .نفس حبش شدمو دادم بیرون با دستپاچگی ج.اب دادم
ـ بله بله. وقتتون بخیر استاد . من در خدمتم .
ـ خواهش میکنم . خواستم بهت خبر بذم کاراتو همرو دیدم. و با هر طرحی که روبروم قرار میگرفت شوکه تر میشدم.بدون تعارف غیر قابل باور بود برام
ـ وای استاد یعنی اینقدر مفتضح بودند. ببخشید من واقعا نمیخواستم...........
استاد بین حرفم پریدو گفت:
ـ نه... نه .برعکس .اصلا باور نمیکردم که این طراحی هایی که میبینم کار دست یه دانشجوی جوان باشه که حتی یک روزم تجربه کاری نداره.اهل تملق نیستم ولی کارات محشرن دختر.
ـ وای استاد خجالتم ندید.
ـ نه دخترجون. حقیقته. ببین باید زودتر ببینمت و در مورد تک تک کارات باهات صحبت کنم. و همینطور خبرای خوبی برات دارم. کی میتونی بیای پیشم؟
یعنی رسما با این حرف استاد ذوق مرگ شدم.
ـ راستش استاد من الان تهران نیستم . متاسفانه برای فوت پدربزرگم اومدم شاهرود.ولی بهتون قول میدم تا یکی دوروز دیگه خودمو برسونم. دیر میشه؟
ـاوه.....متاسفانم برات. نه اشکالی نداره. هر وقت رسیدی بهم خبر بده. کاری نداری؟
ـ نه .ممنونم. فعلا.
از خوشحالی نزدیک بود پر درارمو پرواز کنم. استاد گفت خبرای خوب یعنی کار حــــــــــــــــــــــــ ـله .
تا شب مهمونداری میکردم. خیلی خسته شده بودم ولی امشب بایدا عمو درباره ی رفتنم صحبت میکردم. شب ،عمه ناهید و شوهرش آقا یاسر و صدرا با عمو نادرو سمیه جون خونه باباحجیم بودن. رفتم پیششون و صداموصاف کردم رو به عمو نادر شروع کردم به صحبت کردن.
ـ عمو جون ببخشید میخواستم راجع به موضوعی باهاتون صحبت کنم. راستش امروز استادم بهم زنگ زد . اگر یادتون باشه بهتون راجب بهش گفته بودم. استادم از کارایی براش برده بودم خوب تعریف کرد. و ازم خواست هرچه زودتر برم تا تک تک کارامو برام بررسی کنه و اشکالات و نکاتشو بهم بگه.اگر شما اجازه بدین من فردا بعد از ختم خونه عمه راحله برم تهران.آخه هفته دیگه هم امتحانام شروع میشه.
تا عمو خواست جوابمو بده ه صدرا پرید وسط با لحن طلبکارانه ای رو به من گفت:
ـ دختر دایی. این همه عجله واسه چیه؟اینقدر طرح هاتون مهمن که نمیتونی تا هفتم باباحاجی بمونی؟اینقدر سختته اینجارو تحمل کنی؟
تو چشمام ناخوداگاه اشک جمع شد.و فقط به صدرا خیره شده بودم.
آخه مگه من جی گفتم که صدرا اینجوری جوابمو داد؟آره خوب سختمه نمیخوام اینجا باشم. تنهایی تهرانمو میخوام. میخوام سرمو روی بالشت تنهاییام بزارم یه دل سیر گریه کنم.
ولی الان نباید گریه کنم. نباید اشکام اینجا بریزن. من نمیذارم. من قویم .آره مهرا تو قویی دختر. ولی لرزش بدنموکامل حس میکردم. سرد شدن دستو پامو حس میکردم.
با صدای داد عصبی عمو سرمو بالا آوردم. داشت سرصدرا با عصبانیت فریاد میکشید.
ـ پسره نفهم.چه طرز صحبت کردنه؟. تو چیکاره ای که اینطور با مهرا حرف میزنی؟ ته پیازی یا سرش؟ صاحب مجلسی که اینطوری قمپز از خودت در میکنی؟اگرم کسی بخواد حرف بزنه تو یکی نیستی .بشین سرجات. درضمن اگه ادعات میشه خودت تا هفت باباحاجی بمون.
عمو نادر خیلی عصبانی بود .اونقدر که منم ترسیدم ازش .عمه ناهید که وضعیت عمورو دید بلند شد دست صدرارو کشید برد بیرون توی حیاط . آقا یاسرم با چشم غره ای اونارو بدرقه کرد . بعد از رفتنشون آقا یاسر روبه من و عمو کردو معذرت خواهی کرد.
عمو اومد کنارم نشست برای یه لحظه از ترس تمام جونم به لرزه دراومد . سرمو آوردم بالا که از عمو معذرت خواهی کنم که عمو مهلت نداد منو محکم تو آغوشش کشید.
چقدر به این آغوش احتییاج داشتم. چقدر خوبه که این آغوشو هنوز دارم. خدایا این آغوشو ازم نگیرو.
سرمو از روی سینه عمو برداشتم و به صورتش خیره شدم اومد نزدیکم و پیشونیمو بوسید.و با لحن پر آرامشی باهام حرف زد:
مهرای من. عزیز عمو. از حرفهای صدرا رو به دل نگیر . مرگ باباحاجی شوک بزرگی به هممون وارد کرد مخصوصا به صدرا. میدونی که چقدر وابسته باباحاجی بود. اشکالی نداره دخترم. برو به درس و دنشگاهت برس.برای اثبات احترام گذاشتنت به باباحاجی کافیه همیشه اونو تو قلبت زنده نگه داری مثه بابا مهرادت مثه مامان هالت مثه آبجی مهنوشتو داداش متینت.مگه نه؟
بعد از تموم شدن حرفاش دوباره سرمو بوسید. منم به روش لبخند زدمو گونشو بوسیدم. بعد نیم ساعت عمه ناهی از حیاط اومد داخل و نشست کنار عمو و راجب به تدارکا مراسم هفتم باباحاجی صحبت کردم.منم از فرصت استفاده کردم رفتم داخل حیاط.نمیخواستم شب آخر با صدرا بد باشم. روی تخت نشسته بودو حسابی تو فکر بود. آروم از پشت بهش نزدیک شدم. محکم زدم روی شونشو گفتم چطوری داش؟
بیچاره کپ کرد خیلی زود به خودش اومد توی یه حرکت دستمو گرفت پیچوند
ـآی صدرا جون .ول کن .........ای صدرا دردم میاد نامرد ولم کن زورت به من میرسه
زیبا
0این رمانو چندسال پیش خوندم الان اسمشو دیدم یادم اومد،خدایی یه جاهاییش و یادم اومد خیلی آبکی بود😂ولی زمان خودش میخوندیم کیفم میکردیم
۱ ماه پیشماه
0چه پسر محرفی بود گاو
۱ ماه پیشزهرا
0بسیار زیبا بود
۱ ماه پیشیسنا
0نظرم راجع به تبلیغته خوب تبلیغ درست جوریه که حتم ا باید استفاده بشه اینچه جورشه تا وار د سایت نشیم ونصب نکنیم رمان باز نمی شه یعنی چه
۳ ماه پیشMaede
2بهترین رمانی که خواندم این رمان بود ولی خیلی زود تموم شد و دوست داشتم از زندگیه حسان و مهرا هم نوشته بود
۳ ماه پیشReyhaneh
1وایییییی خیلی رمان قشنگی بود اصلااا حد نداشت پیشنهاد میکنم حتما حتماا بخونین انقدر قشنگ بود دوست نداشتم تموم شه فکر کنم از تموم شدنش افسردگی بگیرم
۴ ماه پیشدلیشونم
1ب معنای واقعی کلمه عالیی بودا حتمن بخونید من از شخصیت های پسرای مغرور خیلی خشمم میاد و حسلن هم یکی از اونا بود چ بسا ک خیلی رمان شیرین میشه با آدمای مغرور وقتی ک ابراز علاقه میکنن دیدنیه هیجان انگیزهههه اصن
۴ ماه پیشمبینا
1عاااالیییی خوب خیلی خوب بود لذت بردم از خوندنش
۴ ماه پیشیگانه
3این رمان رو خیلی سال پیش خواندم شاید ۸سال پیش ، ولی اینقدر که خوب و عالی بود هنوز تو ذهنم مونده 🎀 قطعا ارزش خوندن داره
۴ ماه پیشMaede
2قشنگ بود ولی خیلی زود تموم شد انتظار داشتم بیشتر از زندگی مهرا و حسان گفته بشه
۴ ماه پیشFaty
1رمانش عالی بود من بار دوم دارم می خونم به نظرم علامت نگارشی و غلط املایی مهم نیست این مهم که که شخصیت ها عالی داشت من عاشق حسان و مهرا شدم
۴ ماه پیشفرناز
2خیلی رمان زیبای بود مخصوصا رفتنشون به ترکیه حسابی رمان جزاب کرد
۴ ماه پیشFaty
2رمان خوبی بود ولی خب مشکل نگارشی قابل توجهی داشت و شخصیت مهرا اولش از نظر اعتقاد محکم تر بود تا بعد البته دلیل ضعیفش برا *** رو فاکتور میگیرم بعدش لباسای آنچنانی و آرایش های زیادی و سست بودنش حتی در مقابل علی یعنی خیلی جالبه اون واژه ی عشق همه ی رفتارای مهراروموجه کرده بود بوس و بغل و ...
۴ ماه پیشرویا
2عاالیییییییییی بود واقعا خوشم اومد 😍😍
۴ ماه پیش
فرناز
0سلام اوایل رمان خوب شروع شد ولی رفته رفته بنظرم آبکی و کسل کننده شد طوری که نتونستم تا اخر بخونمش .