رمان رقاص های شیطون به قلم سکوت تلخ
۵تا دختر…… ۵ تا پسر……..خب اين ۱۰ نفر رقاصن ،رقاصاي ماهر و مشهور…..اين ۱۰ نفر مقابل هم قرار ميگيرن يعني رقيب همن…..توي يه مسابقه كه خيليم حساسه …….اين مسابقه توي پاريس برگزار ميشه……و خيليم هيجان انگيزه……ما ميخوايم بدونيم بلاخره بعد از ۵دور مسابقه كدوم گروه ميرن به فينال و برنده اين مسابقات ميشن….پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۲۲ دقیقه
سرعتمو كم كردم و پشت سرش رفتم داشت ميرفت سمت رود سن
همونطور دنبالش بودم كه رسيد به رود سن و رفت روي پل ايستاد
از ماشين پياده شدم و به كاپوت تكيه دادم و بهش خيره شدم
نزديك 3ساعت اونجا وايساده بودو به رود خيره شده بود
امشب شب گندي بود مخصوصا با خوندن سيما واقعا از كارايي كه كردم پشيمونم اما ميدونم كه سيما ديگه قبولم نميكنه
پوفي كردم و منتظر شدم تا بخواد بره خونه
وقتي خواست برگرده سوار ماشين شدم و بازم دنبالش راه افتادم تا دم خونشون
وقتي رفت تو منم راه افتادم و رفتم خونه
همه ي بچه ها خواب بودن بجز اميد كه نشسته بودو مجله ميخوند
سلامي كردم و راه افتادم سمت اتاقم كه صدام زد وايسادم و برگشتم طرفش لبخندي زدوگفت:كجا بودي داداش مگه قرار نبود بياي خونه؟
سري تكون دادم وگفتم:بيرون كار داشتم رفتم به كارم برسم
از جاش بلند شد و اومد روبروم ايستاد و گفت:چرا بهش نميگي كه تقصير تو نبوده چرا باهاش حرف نميزني؟
اخمي كردم و گفتم:حتي اگه بگمم ديگه قبولم نميكنه من ميدونم اون ازم متنفره
لبخندي زد وگفت:اون دوست داره اينو درك كن و زد به شونمو از كنارم رد شد رفت تو اتاق
نفس عميقي كشيدم و نشستم رو كاناپه
دستامو گذاشتم روي صورتم و زير لب گفتم:سيما بخدا دوست دارم
پوفي كردم و پالتومو درآوردم و انداختمش رو مبل
كيف پولمو از توي جيب پالتوم درآوردم و بازش كردم
به عكس سيما خيره شدم لبخندي كه برام يه آرامش بود حالا نابود شده
ديگه به روم لبخند نميزنه دوست دارم تو بغلم بگيرمش و به سرش بوسه بزنم
ديگه خسته شدم از اين همه جدايي دارم داغون ميشم اما هيشكي به دادم نميرسه
بوسه اي به عكسش زدم و دراز كشيدم رو كاناپه و همونطور كه به عكسش خيره شده بودم خوابم برد.....
صبح با صداي موزيك از خواب بيدار شدم اميد و دانيال مثل هر روز صبح تمرين ميكردن
نشستم رو كاناپه و بهشون خيره شدم با اينكه شيطنت خاصي داشتن اما بهترين هاي گروهمون بودن
لبخند محوي زدم و از جام بلند شدمو رو بهشون گفت:بچه ها عالي كار ميكنين سامان و مهدي كجان؟
دانيال لبخند شيطوني زد و گفت:برادراي عزيز رفتن دختر بازي
اميد زد به شونشو گفت:ببند دهنتو نكبت بعدم رو به من گفت:خالي ميبنده بابا رفتن لباسامونو سفارش بدن و بيان
خنده اي كردم و بي حوصله رفتم تو آشپزخونه و مثل هر صبح يه ليوان شير و خرما خوردم تا حداقل دهنم بوي بد نده تا نهار
و بعدم رفتم تو اتاقو لباسامو عوض كردم و با اميد و دانيال شروع به تمرين كردم
نزديك يك ساعت داشتيم تمرين ميكرديم كه سامان و مهدي هم اومدن
برگشتم سمتشونو لبخند زدم و گفتم:بچه ها برين لباساتونو عوض كنين بيايين تمرين داريم
مهدي دوتا نايلون آورد بالا و گفت:من الان در شرايطي نيستم كه تمرين كنم من الان به شدت گشنمه
خنديدم و گفتم:خب منم گشنمه
و به ترتيب اميد و دانيال و سامان هم همينو گفتن
لبخندي بهشون زدم و گفتم:خيله خب اول ناهار يكم استراحت و بعدم دوباره تمرين فقط جون مادرتون مثل ديروز نگيرين بخوابين از تمرين جا بمونيما
سامان زد به شونه ي مهدي و گفت:راست ميگه پسر همش تو ميخوابي بقيرو ت*ح*ر*ي*ك به خوابيدن ميكني
مهدي شونه اي بالا انداخت و گفت:به من چه ربطي داره خب
دانيال دست به كمر گفت:ربطش اينه كه جنابعالي سر دسته تنبلا هستي
مهدي خواست چيزي بگه كه اميد با جديت گفت:بچه ها شوخي بسه گروه دخترا خيلي جلو رفتن به نظر من شروين بايد اخلاقشو عوض كنه
بعدم رو به من گفت:شروين تو خيلي شل گرفتي يعني يه جورايي خيلي مهربون بازي درآوردي سيما خيلي بد حال دخترارو گرفته جرات تكون خوردن ندارن
دست به كمر با اخم گفتم:اونوقت تو از كجا ميدوني؟هوم؟
هول شد و گفت:خب خب معلومه ديگه
اوهومي گفتم و بعدم رو به بچه ها گفتم:شما ها ديشب چيزي فهميدين؟
اونام شونه اي بالا انداختن و گفتن:نه
منم شونه بالا انداختم و برگشتم سمت اميد و گفت:خب تو كه ميگفتي با هيچكدوم از دخترا حرف نميزني حتي با سيمين؟پس چطوره كه همه اينارو ميدوني هان؟
با تته پته گفت:خب....راستش....اصلا به شما چه كه من با سيم سيم حرف ميزنم يا نه
با تعجب گفتم:سيم سيم؟؟؟؟؟؟؟
زير لب گفت:منظورم همون سيمين بود
دانيال و سامان و مهدي هر سه از خنده نشستن رو زمين
منم دلمو چسبيده بودمو ميخنديدم
اميد با اخم گفت:مگه چشه
با خنده گفتم:سيم سيم؟لقبم براش گذاشتي؟بابا عجب مخففي
با حرص كوسن رو مبلو برداشت و پرت كرد سمتم كه جا خالي دادم و خورد تو سر مهدي
مهدي با عصبانيت نايلون هاي غذارو گذاشت زمين و كوسن روي زمينو برداشت و دويد سمت اميد و همونطور كه ميدويد ميگفت:نكبت چرا منو ميزن بيشعور وايسا اگه مردي وايسا
خندم گرفته بود مهدي هميشه آرزو داشت يه بارم كه شده به اميد بگه نكبت الانم موقعيتش جور شده بود
من و سامان دانيال داشتيم همونطوري ميخنديديم كه يهو يه كوسن ديگه خورد تو سر سامان و بعدم دانيال و دراخر دوتا كوسن همزمان خورد تو سر من
با عصبانيت افتاديم دنبال همو هي با كوسن ميزديم تو سر هم
اخر سر هم خسته شديم و نشستيم رو زمين
سعید
20مسخره ترین رمان بود
۳ ماه پیشNila
۱۴ ساله 02سلام رمان بسیار زیبایی بود تموم شخصیت ها عالی بودن مخصوصا سیما
۴ ماه پیشیسنا
10این رمان نه بد بود نه خوب امیدوارم بقیه های رمان که این نویسنده مینویسه خیلی بهتر باشه بازم ممنون بابت زحمات نویسنده
۴ ماه پیشزینب
۱۴ ساله 00خوب من رمانی رو دوست دارم که معلوم باشه آخرش چی میشه واین رمان رمان خیلی زیبایی بود در رابطه با این نظر رمان المپیاد عشق رمان جالبی هست
۶ ماه پیشفاطمه
۲۰ ساله 00با خوندن خلاصه رمان می تونی تا آخر رمان رو حدس بزنی و خیلی تکراری بود
۷ ماه پیش:[
۱۱ ساله 00نظری ندارم
۹ ماه پیشرها
10شروع خوبی نداشت، طنز نبود خصوصا شخصیت سیما خیلی رو مخ بود اما به هرحال براش زحمت کشیده شده و امیدوارم رمان های دیگتون عالی تر باشه
۱۱ ماه پیشسرنا
۱۴ ساله 00مسخررره
۱۲ ماه پیشمبینا
00زیبابود.
۱ سال پیش°_°
10به خدا این چه رمانیه که مینویسین خیلی مزخرف بود ولا 😐 آخه رمان قحته🤦
۱ سال پیشندا
10عالی بود بهترین خیلی ممنون ولی سیما و شیروین اصلا از خانوادشون هیچی نگفتن فقط فهمیدیم مادر سیما فوت کرده و یه***داره همین ولی بازم خسته نباشی نویسنده 🌸🌸
۲ سال پیشAVA
20رمان متفاوت و خوبی بود در کل
۲ سال پیشسارینا
00به نظرم خوب بود من خیلی دوست داشتم
۲ سال پیشatena
۱۵ ساله 10واقعا خیلی قشنگ بود ولی یهویی پرید به یه جای دیگه که انگار سیما داره برای بچشون تعریف میکنه.اگه اینجوری نبود و همه چی قشنگ توضیح داده میشد بهتر بود ولی بازم عالی بود پیشنهاد میکنم بخونید
۲ سال پیش
لاوین
۲۰ ساله 10چرررت ترین رمان کل عمرم بود😐 سیما خیلی شخصیت رو مخ و مسخره ای داشت. با اون اعصابش! فقط ی چیز...چرا هر پنج تا اسماشون با &....;س&....; شروع میشد!؟🙄