رمان عیش و نوش به قلم کلثوم حسینی
عسل دومین دخترخانواده معمولی است و باکلی دغدغه و فکر.
پدرش سریدار باغ خاندان کیان هست و پسر خانواده کیان، اروَند کیان وقتی از هامبورک آلمان به ایران بازمی گردد، مشکلات عسل شروع می شود، چراکه اروَند برای خلاص شدن از برخی مشکلات شخصی برای عسل که خود گرفتار است، یک پیشنهاد عجیب می دهد...
پیشنهادی وسوسه انگیز و درحین حال خطرناک.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۲۷ دقیقه
نگاه کوتاهی به رقیه خانم انداخت و سپس روبهم لب زد:
آخه تو شاگردشی... خب می ترسم خراب کنی.
نمی دانست من مدرک تخصص میکاپ و کاتورینگ دارم ، مدرکی که، حتی رقیه خانم هم نداشت و فقط مدرک دیپلم آرایشگری را گرفته بود. آن هم بخاطر مشغله زیاد
من فقط برای سرگرمی و کمی هم پول اینجا کار می کردم.
لبم را گزیدم تا بیشتر در افکارم غرق نشوم. کمی صاف تر ایستادم و صدایم بالا رفت:
رقیه خانم یه لحظه لطفا؟
نگاهی به من و نگاهی هم به مشتری انداخت و کنجکاو پرسید:
چی شده؟
بی حوصله گوشم را خاراندم:
نمی دونم، می گه من نمی تونم رنگش رو در بیارم.
متعجب به مشتری چندلحظه خیره شد و بعد با لبخند لب زد:
عسل جان توکارش تکه، شما چون بار اولتونه اینطوری تصور کردین منتهی اکثرمشتری های قدیمی واسه عسل می آن که کارش بی نقصه.
جفت ابروهایم بالا پریدند و مات به دیوار خیره شدم!
عجیب بود که، رقیه خانم دفاع محکمی ازم کرد و دهان ِ همان اندک ها کوتاه شد.
_ خب بیا ببینم واقعا تعریفی هستی؟
با صدای همان زن بی تفاوت سری تکان داده و سمت قسمت رنگ و پودرها رفتم و همزمان که گیره و ظرف مخصوص و شانه وبراش رنگ را آماده می کردم به همراه کلاهک مخصوص مِش، لبم را تر کرده و نرم صدایش زدم:
حالا چه رنگی و چه مدلی؟
تبسمی کرد و با شنیدن حرفش لبخندپهنی زدم.
سخت ترین رنگ را درخواست داده بود. ظاهرا به او خیلی برخورده که این گونه با موهایش بر جنگ نهاده.
بی حرف رنگ و لوسیون درصدمتوسط را برداشته وبه همراه پودر دکلره، زن روسریش را در آورد.
لبم را جمع کردم و به کابینت شیشه ای تکیه زدم:
می خواین اول موهاتون رو کوتاه کنم تا حجم بهتری بگیره؟
چهره زن ناخوانا بود ولی، پوست سفیدش و چشمان عسلیش برایم تازه بود.
_ باشه.
پیش بند رو دور گردنش بستم و شانه و آب پاش رو گرفتم و به سمتش کج شدم، اول نرم موهایش رو برس کشیدم و با قیچی انتهایش رو کوتاه می کردم...
دستکش ها رو در آورده و پیش بند دور گردن ِ مُلوک خانم بستم که با لبخندهمیشگیش لب زد:
ابروهام و کمی باریک بردار.
بی حرف سری تکان دادم که صدایی از پشت سرم شنیدم:
فکرنمی کردم کارت اینقد خوب باشه؟
از لحن و کلامش فهمیدم همان زن چشم عسلی هست، برحسب احترام عقب گرد کرده و همزمان نخ اصلاح راهم دور گردنم گره زدم:
همیشه از رو ظاهر قضاوت نکنید. خوشحالم از کارم راضی بودین.
لبخندمحوی زد و دستش رو جلو آورد:
من سپیده قاسمی هستم... خوشحال می شم بعضی وقتها خودت بیای خونم برای مراسم ها آمادم کنی.
لبم رو گزیدم و دستش بی تردید لمس کردم:
ممنون اما، من اصلا خونه کسی اسه میکاپ شنیون اینا نمی رم.
گوشه لبش بالا رفت:
مطمئن باش ضرر نمی کنی... هرقیمتی که اینجا درست می کنی همون رو دوبرابر می دم، هوم؟
می خوام آرایشگر مخصوص بشی.
رقیه خانم زیرچشمی ما رو می پاید، بنابراین بی حرف به تکان دادن سر اکتفا نمودم که، کارتی به دستم داد و با لبخند از سالن خارج شد.
نگاه به کارت انداختم.
" خانم قاسمی طراح لباس مجلسی و ..."
بی خیال کارت رو داخل جیب شلوارجینم چپاندم و به کارم مشغول شدم و دائم نکته ها رو در ذهنم مرور می کردم.
ناسلامتی امروز امتحان هم داشتم و ریلکس مشغول بند انداختن بودم؟
باید یک ساعت زودتر بروم و قدری تست بزنم تا مغزم قاطی و پاطی نکند.
کار اصلاح که تمام شد دست هایم را شستم و به سمت رقیه خانم که سرگرم کوتاهی بود نزدیک شدم:
باید برم... امتحان دارم.
رقیه بدون نگاه جواب داد:
فعلا مشتری نیست ولی، دم غروب شلوغ می شه دوباره بیا.
لبم را از تو گزیدم و بی حرف سمت رختکن رفتم و مدام در دل غر می زدم:
اگه بابام پول داشت واسه خودم مغازه می زدم.
از صبح سرکارم نه دستت دردنکنه ای نه چیزی..
آه خدا کی خلاص می شم از همین بدبختی.
عصبی لباس هایم را تن کرده و کیف سرمه ای بنددارم رو اُریب انداختم و از سالن خارج شدم.
بی حوصله تا ایستگاه واحدها قدم زدم و متاثر روی آن نشستم تا واحد سربرسد.
خمیازه ای آرام کشیدم و پایم رو تکان می دهم که شکرخدا در هوای سرد بهاری واحد هم از راه رسید...
همین که از جلسه امتحان.
بیرون می آیم نفس آسوده ای می کشم و باز راه می افتم سمت " آرایشگاه زیبایی تک"
ناچار بودم حتی اگر خسته و خواب آلود می بودم باید می رفتم تا بتوانم خرج کلاس های تقویتی کنکور را پاس بدارم.
Arash
۲۰ ساله 01رمان خیلی خوبی بود برخلاف نظر بعضی از دوستان که داستان را متوجه نشدند باید بگم که دوست عزیز رمانی که بشه آخرش رو پیش بینی کرد به در نمی خوره واقعا رمان عالی و غیر قابل پیش بینی بود ❤️❤️❤️🌹🌹🌹
۱۰ ماه پیشArash
01رمان بسیار جالب و عالی بود ممنون از نویسنده این رمان رمان غیر قابل پیش بینی واقعاً کیف کرد با خوندنش حتماً این رمان رو پیشنهاد می کنم
۱۰ ماه پیشعزیزی
11اصلا خوب نبود موضوع خوبه ها اما به شدت پراکنده و گنگه.نه اروند واقعا محکمه نه عسل .ماشالله همشم که دل دختره برای یکی میلرزه حتی توی داستانم قشنگ نیست متعهد نبودن
۱۲ ماه پیشلیلی
۱۹ ساله 10من آخر نفهمیدم چرااروندباعسل ازدواج کرد واینکه داستان خیلی ازاین شاخه به اون شاخه میپرید
۱ سال پیشسارینا
۱۰ ساله 20چرا برای من نمیاره میزنه قسمت اول وقتی میزنم روش دوباره همون جایی که خلاصه رو نوشته بودید میاره چرا لطفا راهنمایی کنید
۴ سال پیشدوبار دان کن
00دوباره دانلد کن میاد
۲ سال پیشمهلا
21مسخره است وقتتون رو بی خودی هدر ندین اصلا موضع مشخصی ندارند تو هم تو هم نوشته بی سر و ته
۳ سال پیش...
22ههه خب اگه شخصیتا زشت باشند که هیچکس رمانو نمیخونه حتی خود توام رمانی که شخصیتاش زشت باشه رو نمیخونی.
۳ سال پیشرویا
۱۵ ساله 75به نظرتون مزخرف نیست مگه میشه تو این سن کم فوق تخصص جراحی مغز و اعصاب داشت لطفا رمانایی بنویسید که با عقل جور در بیاد من نمیدونم چرا همه ی نویسنده ها شخصیت های رمانارو همه رو زیبا و جذاب توصیف میکنن
۳ سال پیشرها
۲۰ ساله 20سلام این رمان اصلا برا من باز نمیشه ولی موضوع خوبی داره و دوست دارم بخونمش
۴ سال پیشکیانا
00بله ،دقیقا 😭
۳ سال پیش???
70خخخخخ اروند.....یاد اروند رود می افتم😅😅😅
۴ سال پیشمریم؟
43سلام سازنده عزیز بسیار بسیار ممنون بابت تمام رمانها واقعاً زیبا هستند دستتون درد نکنه این هم گل هاتون 🌹🌹🌹💐💐💐💐💐
۴ سال پیشخصتم
۱۵ ساله 32عوفف عین رمانها اصن قشنگ نیص قشنگ بزاریدلدفا
۴ سال پیشآرش
20آخرش خوبع؟
۴ سال پیشفرزانه
110لطفا یک کم رمان های پخته تر بزارید دیگه الان بچه های ۱۳ ساله اندلزه ۴۰ ساله ها میفهمن رمان های واقعی تر ب زندگی حالا صحنه داشنه باشه هم کسی چشمو گوش بسته نیس
۴ سال پیش
سهیل
۲۷ ساله 00اونقدرا جذاب نیست موضوعش خیلی توش از این شاخه به اون شاخه پریدنه کی اروند و عسل همو دیدن کی ازدواج کردن کی جدا شدن و ..... قلم رمان قوی نیست