رمان استراتژی تلخ (جلد دوم ملکه مافیا) به قلم DENIRA
دلسا مسئولیتی سنگین بر دوش دارد؛ سنگینتر از حد تحمل شانههای نحیفش. او باید یکسال در استراتژی به تلخی زندگیاش بازی کند. با ارکیدهای که سرتاسر وجودش را کینه دربرگرفته است، مهرادی که ساحرهای بهتماممعناست و دایانی که زندگیاش را از او گرفت، همکار میشود. روزی به عقب بازمیگردد تا بفهمد تاس این بازی به دستان چه کسی بود که دائم شش آورد!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۴۱ دقیقه
- من حرفام رو زدم؛ اگر امشب جشنی اینجا برپا بشه، کاری میکنم که تبدیل به عزا بشه!
دلسا با آرامش مشغول خوردن صبحانهاش شد و اهمیتی هم به ارکیده نداد. خوب میدانست که تنها راه اینکه ارکیده را عصبانی کند، بیتوجهی است؛ بیتوجهی به تمام رفتارهای ارکیده. هرچند که ارکیده آنقدر پوستکلفت بود که با بیتوجهی از طرف دلسا هم هیچکارش نشود؛ اما از هیچچیز که بهتر بود.
با صدای جیغ و دادوفریاد پسران و دختران گوشهایش را گرفت. ميتوانست به خوبي دختران و پسراني كه با هم میرقصیدند را تصور كند. دختر پسرانی که ج*امهای پر از آن مایع حـرامشده را بالا میگرفتند و به سلامتی هم مینوشیدند و از یاد بـرده بودند که خدایی در آن بالا نگاهش به آنهاست.
همانطور که روی تخت چمباتمه زده بود، به آینهی روبهرویش مینگریست. دختری در آینه با نگاهی سرد به او خیره شده بود. چشمهای عسلی دختر تیره شده بود و دیگر جذابیت قبل را نداشت. لبهایش را برچید و نگاه از دخترک شکستهی داخل آینه برداشت. میل عجیبی به شکستن شیشهی آینه داشت. آینهای که دورش با چوب، قاب گرفته شده بود و به حالت نیمدایره روی دراور گذاشته شده بود. بیشتر از قبل به پیشنهاد آن مرد پیر فکر کرد.
باز هم دلسا موفق شده بود. چیز عجیبی نبود!
از جایش بلند شد و بهسمت بطریهای داخل ظرف روی پاتختی حرکت کرد. نیاز داشت؛ به آرامشی که سالها بود از او سلب شده بود، نیاز داشت. در بطری را باز کرد و داخل لیوان ریخت. با یک حرکت سر کشید. نمیدانست چندبار لیوان را پر و خالی کرده بود. سرش گیج میرفت. دستش را گوشه دراور چوبی گرفت تا خود را نگه دارد. همهی صحنههای گذشته از جلوی چشمهایش میگذشتند. گذشتهی تلخش را دوباره دید. تلخ بود یا تلختر از تلخ؟ اصلاً کلمه تلخ برای آن گذشتهی لعنتی بیمفهوم بود. باید صدها اسپرسو را روی هم میگذاشتند تا کمی، فقط کمی از تلخی را با آن نشان میداد. حرف های مرد در سرش میپیچید. مانند یک خونآشام که خون میخواست، او انتقام میخواست. انتقام از کسانی که زندگیاش را به گند کشیده بودند. انتقام از دلسا، از دایان، از فرهاد، از همه! او امید را داشت، تازه احساس امنیت در وجودش جوانه زده بود که دلسا اسید ریخت پای آن! امید... آخرینبار که از او خبری داشت، سهسال پیش بود. هنگامی که خبر ازدواجش را شنید و حالش تا چندروز بد بود. مطمئن بود که امید او را پیدا میکند و نجاتش میدهد؛ اما انگار همهی آنها خیالات ذهن مریضش بوده.
صدای بازشدن در اتاق را شنید، نمیدانست چه کسی وارد اتاق پر از غم او میشود. صدای مبهوت مهراد را شنید:
- ارکیده داری چیکار میکنی؟!
لیوان پر را به سوی مهراد گرفت. با لحنی کشیده جواب داد:
- یعنی میخوای بگی معلوم نی... نیست؟
سری به علامت تأسف تکان داد و زیر بازوهای ارکیده را گرفت تا او را بلند کند. ارکیده دستش را دور گـ*ـردن او انداخت و بلند خندید. با خندهای که در اعماقش بغض دیده میشد، زمزمه کرد:
- میدونی مهراد... فکر کنم بزی که من باید به دهنش... شیرین میاومدم رو گرگه خورده!
و با خنده دستش را داخل موهایش کشید. مهراد زیر لب «نچنچ»ی گفت و بهسمت حمام داخل اتاق حرکت کرد. دست ارکیده شل شد و لیوان محکم بر روی زمین افتاد و با صدای بدی روی پارکتهای سفیدرنگ شکست. خدا را شکر کرد که صدای آهنگ و موزیک پایین آنقدر زیاد بود که صدای شکستن لیوان به گوش آنها نمیرسید.
در قهوهایرنگ حمام را باز کرد و ارکیده را با یک حرکت داخل وان انداخت. دوش آب یخ را باز کرد و از وان فاصله گرفت تا لباسهایش خیس نشوند. دیوارهای حمام کمی خیس بودند و نشان از آن بود که همین یک ساعت پیش او در حمام بوده. ارکیده از شدت شوک آب یخ چشمهایش باز شدند، جیغ خفهای کشید و گفت:
- این لعنتی رو ببند، یخ زدم!
مهراد شیر آب را بست و به موهای خیس ارکیده خیره شد. ارکیده نفسنفس میزد و با دستهایش به زور دیوار وان را گرفته بود تا در آب فرو نرود. کمی خودش را بالا کشید تا از شدت سردبودن آب یخ نزند؛ اما هوای بیرون بیشتر از آب سرد بود. مهراد با نهایت تأسف گفت:
- علاوه بر اینکه آدم نیستی، آدمبشو هم نیستی!
ارکیده نفسنفسزنان از وان بلند شد. لباسهایش به تنش چسبیده بودند. مهراد حولهی سفید را بهسمتش پرت کرد که با شدت به صورت و موهای ارکیده برخورد کرد. گفت:
- زهرا رو میفرستم برات لباس بیاره. دیگه همچین خریتی نکن.
و از حمام خارج شد. به اتاق نگاهی سرسری انداخت. وضع اسفباری بود. از گوشهی دیوار گذشت تا شیشههای لیوان به پایش برخورد نکند. دستش روی دستگیره لغزید و با یک حرکت آن را باز کرد. سرکی به داخل راهرو کشید و بعد بیرون آمد. در هردو طرف راهرو کسی دیده نمیشد و این از خوششانسیاش بود. کتش را صاف کرد و از پلهها پایین رفت.
***
نگاهی به در چوبی انداخت. آب دهانش را قورت و در را بهسمت داخل هل داد. گرمای سالن به پوست سردش برخورد کرد. قدمهایش را آرامآرام روی سرامیکهای سفید کشید. نگاهش را به شومینه دوخت که روبهرویش او نشسته بود و سیگار دود میکرد. نگاهش بین او و سیگارش دودو میزد. کاناپهای که گوشهای از سالن بود، فرش دستبافت گرانقیمت و ساعت قدی تنها وسایل داخل خانه بودند؛ در عوض طبقه بالا دنیای دیگری بود. آنقدر به آن طبقه بالا رفته بود که بهطور کامل تمام وسایلش را حفظ کرده بود. مبلهای سلطنتی سفیدرنگ، فرشهایی که دورتادور سالن چیده شده بودند و رنگشان با مبلها هماهنگ بود، تابلوهایی با تصویر حیوانات مختلف و مجسمههایی از الهه و خدایان مختلف.
صدایش را شنید:
- دیر کردی!
به ساعت قدی گوشهی دیوار خیره شد؛ فقط پنجدقیقه! یادش رفته بود که هر یک دقیقه میتواند یک آینده را عوض کند. در یک دقیقه هم میتوان زندگی بخشید و هم میتوان زندگی را گرفت. نفسی کشید و سعی کرد لحنش را جدی کند:
- بالاخره که اومدم.
بهسمت او حرکت کرد. آتش شومینه سردی را دور میکرد. کنارش ایستاد و به جای آنکه به او خیره شود، به آتش قرمز نگاه کرد. سرما آرامآرام از بدنش دور شد و گرمای لـذتبخشی جای آن احساس یخ را گرفت. گرما را دوست داشت؛ بهتر از سردی بود.
- از اون ملکهی خوشخیال چه خبر؟
پوزخند صداداری زد و روی تنها مبل سالن جا خوش کرد. پایش را روی آن پایش انداخت و قهوهی روی میز را که از قبل گذاشته شده بود برداشت. نگاهی به فنجان انداخت. ظریفکاریهای طلاییرنگی که روی فنجان به کار گرفته شده بود، هارمونی جالبی با رنگ سفید و سرخ فنجان داشت.
- خبر خاصی نیست. احمق فکر میکنه منم مثل خودشم و هیچچیزی نفهمیدم. هه! مثلاً زرنگه.
سرش را بلند کرد و به چشمهای عسلی ارکیده خیره شد. موهای بلوند خوشرنگش دورش ریخته شده بودند و چشمهایش پر از نفرت و حسی به نام انتقام بود.
کامی از سیگارش گرفت و از جایش بلند شد. ارکیده بازیچهای بیش نبود؛ مانند دلسا و هزاران نفر مانند دلسا. همهی آنها یک بازیچه بودند. مهره اصلی خودش بود. بقیه همه مهرههای سوخته بودند که هنوز در بازی حضور داشتند. آنها مانعی بودند تا خودش نسوزد.
دست ارکیده را روی شانههای پهنش حس میکرد. ارکیده با لحنی جذاب زمزمه کرد:
- کی وقتش میرسه؟ من دیگه تحمل ندارم که هرروز اون لعنتی رو ببینم. اون زندگیم رو ازم گرفت، پس کی من میتونم زندگیش رو بگیرم؟ دلم میخواد حتی یه لحظه هم رنگ آرامش رو نبینه، مثل من توی آتیش بسوزه و کسی نتونه نجاتش بده. آرزو دارم یه روز توی وضعیتی ببینمش که هرشب توی رؤیاهام تصورش میکنم؛ توی قبر!
لبهایش به پوزخند کج شدند. همین را میخواست! نفرتی را که در حرفهای ارکیده موج میزد میخواست. بیخیالی دلسا از جانب ارکیده را میخواست. او چندینسال برای این نقشه زحمت کشیده بود. آن کسی که آتش را از بین بـرده بود، بهزودی به سزای کارش میرسید و تا ابدیت هیچکس فراموش نخواهد کرد که آتش از همه قویتر است! آتش نابود نمیشود؛ مگر این که خودش بخواهد.
یادآوری گذشته برایش سخت بود؛ اینکه چه روزهای سختی را با آتش داشت هیچگاه فراموش نمیکند. برادر و مادرش چه راحت او و آتش را رها کردند؛ تنها کسی که ماند، خواهرش بود. همه فکر میکردند که آتش دیگر باز نمیگردد و درست هم فکر کردند؛ آتش در آتش حرص و طمع خود سوخت، بیش از حد عجولبودن کار دستش داد؛ ولی او فرق داشت. آرامآرام کارکردن یکی از خصوصیات بارزش بود.
- بهزودی ارکیده، خیلی زود اون موقع هم میرسه! البته قرارمون یادت نره، وقتی که شیخ عبدالله درخواستهای من رو قبول کنه، تو هم به خواستههات میرسی.
ارکیده با دودلی به او نگاه کرد و از او فاصله گرفت. به پنجرهی قدی روبهرویش خیره شد. چشمهایش درختهای داخل باغ روبهرویش را میدیدند؛ اما فکرش هزاران جا بود. به خوبی حس میکرد که برای این نقشه باید هزاران نفر را قربانی کند تا قدرت آتش برگردد؛ اما قربانیهایش...
با صدای قدمهای ارکیده از فکر درآمد. ارکیده کیفش را از روی کاناپههای زرشکیرنگ برداشت و زمزمه کرد:
- میرم توی اتاق وسایلم رو بذارم، بعد میام. باهاشون هماهنگ کردی؟
سری به علامت تأیید تکان داد و سیگاری از داخل جعبه برداشت. همه را، حتی اگر لازم بود خودش را هم قربانی میکرد تا آتش بازگردد. هرچند که دیگر آتشی وجود نداشت؛ اما برای بهدستآوردن باقیمانده قدرتش باید به هر ریسمانی چنگ میزد.
***
لباسش را از روی تخت چنگ و تن زد. روبهروی آینه نگاهی به خودش انداخت. نفرتانگیز بود! خودش هم این را بهتر از هرکس دیگری میدانست. چشمهای سبزرنگش را باز و بسته کرد. با شنیدن صدای زنگ موبایلش، نفسش را فوت کرد و زیر لب گفت:
- باز معلوم نیست چی شده.
با دیدن اسم مهراد که روی صفحه گوشی خودنمایی میکرد، نفسی کشید. تابهحال سابقه نداشت که اسم مهراد روی صفحه گوشی گرانقیمتش بیفتد و اتفاق خوبی در راه باشد. مهراد همیشه برایش نحس بود! نحسی که شاخودم نداشت؛ خودش را با کارهایش نشان میداد.
- بگو!
مهراد با عجله، تندتند و درحالیکه بهشدت نفسنفس میزد و کلافگی در صدایش موج میزد، جواب داد:
- محموله لو رفته، یکی به پلیسا خبر داده. بیا شرکت، همهچیز به هم ریخته.
با عجله داخل راهرو قدم برمیداشت. سکوتی وحشتناک شرکت را فرا گرفته بود. تلقتلق پاشنهی کفشهایش این سکوت خوفناک را میشکست. ضربان قلبش بالا رفته بود و استرس در تمام وجودش رخنه کرده بود.
به اتاق کنفرانس رسید. نفسی کشید و دستگیره را بهسمت پایین گرفت و در را باز کرد. کف دستانش عرق کرده بودند. از یک چیز میترسید؛ اگر همهچیز بر باد برود چه؟ اگر همهی تلاشش به هدر برود چه؟
مهراد روی صندلیهای نرم قهوهایرنگ نشسته بود و سرش را در میان دستهایش گرفته بود. چندین پرونده روی میز روبهرویش افتاده بود. حتی دکوراسیون اتاق که همیشه به او آرامش میداد هم حال استرسی بینظیر به او وارد میکرد. پایش را روی پارکت گذاشت که صدای پاشنهی کفشش باعث شد مهراد سرش را بلند کند و نگاهی پر از خستگی به او بیندازد.
- چی شده مهراد؟ وقتی گفتی محموله لو رفته با عجله خودم رو رسوندم.
صدایش پر از استرس و ترس بود. دست و قلبش مانند صدایش میلرزیدند. پوزخندی روی لبهای مهراد خودنمایی میکرد. روبهروی دلسا ایستاد. چشمهایش روی صورت او میچرخید. در نظرش این مسخرهترین سؤالی بود که تابهحال شنیده بود. دستش را مشت کرد و روی میز کوباند.
- همونطور که گفتی محموله لو رفته. پلیسا فهمیدن و همهشون رو...
ادامه نداد. نفسش در سـ*ـینه حبس شد. به دلسا چه میگفت؟ میگفت محمولهای که چندماه برایش نقشه کشیدی به هوا رفته است؟ مهراد از کنارش گذشت و بهسمت در حرکت کرد. صدایش در اتاق پخش شد:
- کی به پلیس خبر داده؟ اصلاً تو از کجا فهمیدی؟ کارکنان این شرکت از کجا متوجه شدن که همه دارن پچپچ میکنن؟
چند قدم جلوتر بهسمت مهرادی که سرجایش میخکوب شده بود رفت. مهراد برنگشت تا چشمهای منتظر دلسا را ببیند. نمیتوانست جوابی بدهد، ذهنش کار نمیکرد. اگر اسمش را میآورد، پیمان دوستیشان را شکسته بود و اگر نمیآورد، در حق دلسا ظلم کرده بود. همانطور که پشتش به او بود پرسید:
- بهنظرت کی میتونه بگه؟ همونی که به من گفته؛ به کارکنان شرکت هم گفته.
Yaghi
۲۰ ساله 00خیلی معماهای پیچ در پیچ با جواب های در هم گره خورده داشت هم اینکه اخرش خیلی سریع تموم شد انتظار داشتم که دایان و رادان خیلی خفن تر دستگیر بشن و اینکه دلسا روزهای خوش و بهبودیش رو ببینه رمان خوبی بود
۶ ماه پیشزینب
۱۲ ساله 00راس میگه خیلی بد بود
۱ سال پیشزینب
۱۲ ساله 00من خیلی این رمانو دوست داشتم داستان جذابی داشت و خوب بود که از این عشقای واهی و تخیلی نداشت. اما دوست داشتم که دایان و رادان رو یه جور خفن بگیرن نه به این راحتی. و اینکه نفهمیدم کیان و اشکان کی هستن.
۱ سال پیشالهام
00خوب بودولی مخ ادم سوت میکشه ازبس معماداره.
۱ سال پیشتینا
00عالی بود عالی
۲ سال پیشمنم
10رمانش خوب بود ولی شخصیت زیاد داشت جوری که اگه با دقت نمیخوندی یا بین خوندنش وقفه میوفتاد گیج میشدی ولی درکل خوب بود♥
۳ سال پیشپوکر¡
20نسبت ب جلد ۱ قلم قوی تر هیجانی تر و راز الود تر بود و کم تر کش دادع شد نسبت ب جلد۱ و چیز مبهمی باقی نموند ولی اگ عشق هم در پایان توی رمان جا میگرف بنظرم جالب تر میشد🖇🤧
۳ سال پیشح
20سلام رمان خوبیه ولی خیلی ادموگیج میکنه شخصیت های زیادی تورمان هستندکه یادت میره که دوست بودیادشمن
۳ سال پیش?
00رمان قشنگی بود عین زندگی های خودمون شادیی توش وجود نداشت عالی بود مرسی👌
۳ سال پیش???
30خیلئ مودِ لامصب همچنین معمایئ دوبار خوندمش ولئ هنو نتونستم واسه یکئ دیگ تعریفش کنم&....;)
۳ سال پیشنیلی
10رمانتون عالی بود فقط چرا رایان اپن بلا هارو سر دلسا میاورد دلیل. نفرتش چی بود؟
۳ سال پیشباران زهرا
11سااااازنده توچراجواب منو نمدی😒😒😭😭😭 میگمچرا وقتی رمان میخونم یه قسمتی نوشته بود رمان خوندم تموم شد الان نداره چراااااااااااااااااااا ساااااازندهههههههههه؟؟
۴ سال پیشسازنده برنامه
تو صفحه اول رمان یعنی صفحه خلاصه قرار داره.
۴ سال پیشباران زهرا
02صفحه خلاصه کجاس نیس سااازتده همون اخررمان بزاری بهترهههههه خو من اینجوری یادم میره کدوم خوندم کدومو نههههه
۴ سال پیشEmy
00ولی خوب بود ، دستتون درد نکنه
۳ سال پیشemy
10قشنگ بود ،اما خیلی مضوعو عوض می کرد ، و آدمای زیادی به داستان اضافه می شدن ، و آخرش اصلا معلوم نشد چی شد ! و خیلی ها توش مردن ، حداقل ی چند نفر از خانواده ی دلسا زنده می موندن بهتر بود
۳ سال پیشمهی
10خیلیییی قشنگ بود رمان عالی بود تنها شخصی که خیلی براش ناراحت شدم ساحره بود اشکمو در اورد😭😭
۳ سال پیش
یسنا
۱۵ ساله 00باحال و معمایی بود ولی غمگین کاش معصومه و ساحره نمیمردند خیلی اشک ریختم کاش کمی شادی داشت