رمان یادم نمیکنی به قلم شیلا فرجزاده
متاسفانه رمان مورد نظر با توجه به نظرات و آرای خوانندگان عزیز و همچنین نظر کارشناسان برنامه، مورد تایید قرار نگرفت. امید است نویسنده از نظرات خوانندگان برای اصلاح و بهبود رمان جاری و رمان های بعدی بهره ببرد.
سعی برنامه بر این بود که رمان خود را محک بزنید و عیب و ایرادها را از نظر خوانندگان و همچنین نویسندگان حرفه ای پیدا کنید و جهت بهبود آنها اقدام نمایید.
برای نویسنده آرزوی موفقیت و پیشرفت در این امر را داریم و امیدواریم رمانهای قویتری را دوباره برای ما ارسال کنند و افتخار ارائه رمان نویسنده عزیز را به دست بیاوریم.
پریا دختر قصه ی ما دختری مهربان اما مغرور که در 13 سالگی اش عاشق میشه، ولی نه جرات گفتنش رو داره ،نه میتونه بپذیره این عشق رو.پریا برای اینکه از شر این عشق خلاص شه ،پا به دیار غربت میزاره ولی اون نمیدونه که هیچکس نمیتونه از دست سرنوشت و تقدیر فرار کنه یا تغییرش بده.بعد از مدتی آرمان کسی که پریا عاشقش شده،وارد زندگی پریا میشه و زندگیش رو تغییر میده.پریا به ناچار بخاطر عشقی که تو وجودش نسبت به آرمان داره اونومیپذیره،غافل از اینکه آرمان یه گذشته ی تاریکی داره. آیا پریا بعد از فهمیدن این گذشته ی تاریک آرمان بازم میتونه باهاش ادامه بده یا نه؟پریا بین دوراهی زندگی مونده و این هردوتا راه شاید آغاز گر تباهی اون باشه!!
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
می گفتند هرکسی در زندگی اش سختی هایی را تجربه می کند که باید مقابلشان تحمل
کند، باید صبر و استقامت پیشه کند و هزاران باید دیگر ...
می گفتند زندگی شبیه به جاده ایست که گاهی هموار، گاهی ناهموار، گاهی پر پیچ و خم و
پر از سنگ ریزه ها و گاهی صاف و هموار و بی مانع است.
می گفتند زندگی همین است؛ باید تلخی ها و شیرینی هایش را تحمل کنی، باید تلخی ها را
بچشی که با رسیدن به شیرینی هایش لذت ببری و قدردان باشی. بدون تلخی ها که
شیرینی معنایی ندارد...
ولی کسی نمی دانست که برای منه 31 ساله این تلخی ها پایانی نداشت، مثل نوشیدن هر
روز زهر و تکرار لحظه به لحظه اش
به صورت جذابش نگاه کردم؛ اخمی داشت و سرش پایین بود. باالخره بعد از چند دقیقه
لب هایش از هم فاصله گرفت وگفت:
- خب، می شنوم.
سرم را بلند کرده و به چشمانش زل زدم. از سوالش تعجب نکردم، درواقع منتظرش
بودم. انگشتانم را دور لیوان گرم پیچیدم و به گذشته ها پرت شدم.
- موضوع از جایی شروع شد که...
پاییز سال "..."یکم مهرماه:
با نوری که از البه الی پرده به صورتم می تابید پلک هایم را تا نیمه باز کردم. با انگشت
شصت و اشاره ام چشمانم را ماساژ دادم تا خواب را از سرم بپرانم. بعد از چند ثانیه
چشمانم را کامل باز کرده و به ساعت دیواری مقابل تختم چشم دوختم. با دیدن ساعت
هفت و ده دقیقه سریع از جا پریدم.
بابت دیر کردنم حسابی ناراحت بودم ولی با دیدن قیافه ام در آینه و لباس های اتو زده و
آماده ام برقی در تیله های قهوه ای رنگ چشمانم نشست. با خودن تقه ای به در اتاقم از
عالم رویا بیرون کشیده شدم.
- دخترم چیکار می کنی؟دیر شد مدرسه ات آخه...
کیف را از روی تخت قایپیدم و با لبخندی رو به مادرجون گفتم:
- مامان جون الان اومدم.
با رسیدن به آشپزخانه مادرجون را دیدم که مشغول آماده کردن لقمه های مدرسه ام
بود. لبخند روی لبانم پررنگ تر شد.
- بیا اینم لقمه ات بدو که دیر شد.
دستش را بوسیدم و تشکر کردم.
با باز کردن در موجی از سرمای پاییزی صورتم را نوازش داد؛ تمام درختان محله لخت شده
بودند و برگ های زرد و نارنجی شان زیر پای عابر ها خش خش می کردند. با عجله طول
کوچه را طی کردم و به خانه ی نازی رسیدم و نفس نفس زنان زنگ در را فشردم.
صدای خواب آلود نازی گوش هایم را پر کرد.
- االن میام پریا صبرکن دو دقیقه.
با حرص جواب دادم:
- باشه.
چند دقیقه دیگر گذشت و خبری از او نبود. سرما کم کم داشت کالفه ام می کرد و قبل از
اینکه فرصت دوباره زدن زنگ را پیدا کنم در باز شد و نازی من و من کنان بیرون آمد.
- سالم...ببخش یکم دیر شد.
با عصبانیت گفتم:
- سالم. دیگه تکرار نشه!
این این حرف هر دو شروع به خنده کردیم. نازی بهترین دوستم بود؛ در اصل مثل خواهرم
بود، همدمم بود. باهم بزرگ شده بودیم؛ از چهار سالگی تا االن که سیزده سال داشتیم.
با یاد آوری خاطرات خوش مان آهی از ته دل کشیدم که ناگهان نازی مشتی نثار بازویم
کرد. با تعجب سرم را به سمتش چرخاندم که گفت:
- تو فکری، چت شده؟
با کمی مکث جواب دادم.
- هیچی نازی یاد بچگیامون افتادم. چه روزایی بودن نه؟
- چندان هم چیزی ازش نگذشته.
با پوزخندی گفتم:
نه که االن می تونیم مثل قبل تو کوچه بازی کنیم!
پشت چشمی نازک کرد و جواب داد:
- آره چرا نتونیم. کی می خواد جلومونو بگیره؟
دست هایم را به نشانه تسلیم باال گرفتم.
- باشه. ما تسلیم حق با توعه!
این دختر حتی ذره ای بزرگ نشده بود؛ مگر تغییرات زندگی مان را حس نمی کرد؟ اگر
اینطور پیش می رفت خدا می دانست چه بر سرش خواهد آمد.
با رسیدن به ایستگاه اتوبوس منتظر سرویس ایستادیم. سرم را پایین انداخته و در
افکارم غرق شدم که با شنیدن نامم از طرف نازی جواب دادم:
- بله؟
با چشم و ابرو به روبرو اشاره کرد وگفت:
- می شناسیش؟
نگاهش کردم؛ پسری چشم ابرو مشکی با اخمی جذاب روی پیشانی اش. در همین حال و
هوا بودم که صدای نازی دوباره در گوش هایم پیچید:
- جوابم رو ندادی.
با اخمی سمتش سر برگرداندم.
- نه نمی شناسم.
- نه فقط داشتم آنالیزش می کردم همین. وگرنه تو که می دونی هیچ پسری برام مهممحو نگاهش بودی پریا!
نیست، من اصال به این چیزا فکر نمی کنم نازی.
دهنش را کج کرد و گفت:
می دونم پریا. دیوونه داشتم سر به سرت می ذاشتم.
- باشه بیخیال.
با رسیدن سرویس سوار شدیم و تا خود مدرسه حرفی میانمان رد و بدل نشد. با ورود
معلم همه بلند شده و سالم کردیم که با لبخند جوابمان را داد. پشت میزش نشسته و
مشغول معرفی خودش شد.
با نگاهی اجمالی می شد فهمید که اکثر هم کالسی هایم همان پارسالی ها بودند، با این فکر
لبخندی رو لبانم نشاندم. با باال آوردن سرم نگاهم با نگاه معلم گره خورد که سریع نگاهم
را دزدیم و سعی کردم خنده ای که حاال شدید تر شده بود را کنترل کنم. معلم نگاهش را
از من برداشته و رو به بچه ها گفت:
- بچه ها لطفا کتاب فارسی تون رو در بیارید و درس اول رو یه نگاه بندازید. نمی خوام
روز اول مدرسه درس بدم فقط واسه خودتون آروم بخونید.
کتابم را از کیف خارج کرده و درس اول را باز کردم؛ شعری از سعدی بود.
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
آن نه خال است و زنخدان و سرزلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سری است خدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و مالمت
همه سهل است، تحمل نکنم بار جدایی
گفته بودم چو بیایی، غم دل با تو بگویم
چه بگویم؟ که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو درخانه ی مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوش تر که ز رهایی
شعر سعدی باالخره تمام شد اما دلم می خواست دوباره و دوباره بخوانمش. آخر های روز
بود که کالفه منتظر زنگ نشسته بودم، باالخره با پیچیدن صدایش در سالن و کالس ها
سریع از جا پریده و به سمت حیاط دویدم؛ البته که باید منتظر نازی می ماندم. باران نم نم
می بارید و بوی خاک خیس خورده همه جا را فرا گرفته بود. عاشق عطر باران بودم؛ نفس
عمیقی کشیدم تا مقدار بیشتری را وارد ریه هایم کنم. یکی از عادت های بدم این بود که
تا زیر باران کامل خیس نمی شدم دست نمی کشیدم. دستهایم را از جیب پالتو خرج کردم
تا قطرات باران را رویشان حس کنم، آرامش این کار را دوست داشتم.
کمی بعد با نازی که سر و کله اش پیدا شد سوار سرویس شدیم. باران شدت گرفت و
قطرات آب با ضربه روی شیشه می نشست و آرام پایین لیز می خورد. از بچگی همین چیز
های کوچک برای حس خوب دادن به من کافی بود. کمی بعد که به مقصد رسیدیم هر دو
پیاده شدیم، نازی رو به من با طعنه گفت:
- اگه از فکر و خیال در اومدی بریم خونه!
- فکر وخیال چیه؟
- باشه زودتر بریم خونه بارون میباره خیس می شیم. درضمن گشنه ام شده!
در جوابش تنها سر تکان دادم و بقیه راه را با سکوت طی کردیم.
شش روز از شروع مدارس می گذشت و هر روز صبح درحالی که همراه نازی منتظر
اتوبوس می ماندیم پسر اخموی مرموز هم همانجا بود.
روز هفتم بود که دوباره همان روتین تکرار شد ولی اینبار خبری از پسر مرموز نبود؛ در
ذهن کودکانه ام سوال شکل گرفت اما برای پرسیدن از نازی در این باره شک داشتم ولی
خب او دوستم بود، چه اتفاق بدی ممکن بود بی افتد؟
- نازی؟
- جونم، چی شده؟
با مکثی کوتاه گفتم:
- یادته روز اول مدرسه یه پسری رو نشونم دادی گفتی می شناسی، گفتم نه. بعد هرروز
می دیدیمش اما امروز پیداش نیست.
- آره منم نمی بینمش،سوال اینجاست که...
وسط حرفش پریدم وگفتم:
- که به من چه ربطی داره؟
- خب آره، تعجب کردم بار اولیه که می بینم سراغ یه پسری رو ازم می گیری. باور می کنی
شوکه شدم؟
- تو هم باور می کنی دلیل سوالمو نمی دونم. پس لطفا چیزی نپرس.
- نه بابا جای سوالی نمی مونه که، عاشق شدی رفت پری جون.
خنده ی بعدش به شدت روی اعصابم بود.
- نازی میشه بس کنی این چرت و پرتا چیه می گی؟
باالخره خنده اش تمام شد و با تعجب گفت:
- حاال چرا جوش میزنی راست می گم خب.
- دختر تو خل شدی چی می گی منو نترسون!
- ترس چیه بابا، یه حس زود گذره برا همه پیش میاد.
- اگه نباشه چی؟
- هست پری، نگران نباش.
- آخه دلم براش تنگ شده دوست دارم هر روز میرم مدرسه ببینمش. هر روز بخاطر اون
زود از خواب پا می شم تا ببینمش.
- نه دیوونه، تا دو سه روز نبینیش فراموشش می کنی.
- امیدوارم.
بعد از مدرسه حتی اشتهای ناهار خوردن را هم نداشتم؛ اتفاقات اخیر به شدت ذهنم را
درگیر کرده بود.
با سیزده سال سن نمی خواستم عشق را تجربه کنم؛ نمی خواستم چنین حسی مرا از هدف
هایم دور کند. آروزی روانشناس شدن را نمی خواستم دور بیاندازم. با همین افکار به
خواب رفته بودم که صدای در اجازه کمی بیشتر خوابیدن را ازم گرفت.
- سالم خواب آلو!
- سالم . نه بابا دراز کشیده بودم یهو خوابم برده.
- باشه. می گم اگه میخوای آماده شو بریم بیرون. بچه هارو هم صدا کنیم بریم پاتوق، در
مورد عشق جدیدت هم بهشون بگیم.
خنده ای کردم.
- خب حاال تو هم، همش عشق عشق می کنی. ایشاال سر خودتم بیاد !
- باشه حاال میای بریم یا نه؟
- آره میام دو دقیقه صبر کن آماده بشم.
کمی بعد راه افتادیم اما هنوز فکرم درگیر بود. سرم کامل پایین بود ولی با صدای نازی
سمتش چرخیدم، نگرانی از صورتش مشخص بود.
11
- پریا؟ بس کن دیگ همش تو فکری. ذهنتو درگیر نکن، یه نفس عمیق بکش همه چی
درست میشه.
سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم و نفس عمیقی کشیدم اما بنظر فایده ای نداشت؛
بغضی که گلویم را گرفته بود شدید تر از این حرف ها بود.
کمی احتیاج به تنهایی داشتم، همین االنش هم نازی را به اندازه کافی نگران کرده بودم.
پس تمام انرژی ام را جمع کرده و لبخندی به رویش پاشیدم .
- نازی من میرم جای همیشگی تو هم بچه هارو صدا کن بیایید همونجا.
منتظر جوابی نماندم و به سرعت دور شدم. باالخره کنار دریا صخره مورد نظرم رسیدم. من
و چهار تا از دوستان صمیمی ام گه گاهی به اینجا سر می زدیم. نگاه کردن به دریا انگار غم
هایم را گرفته و با خود می برد. با نشستن روی صخره به افق دریا خیره شدم؛ خورشید
درحال غروب کردن آرامش خاصی می داد. با این فکر خنده ای کردم که قطره ای اشک
گونه هایم را تر کرد. به آسمان باال سرم زل زدم.
-چیه؟ بهم می خندی تو هم آره؟ فکر کردی با این کارا میتونی باعث بشی تسلیم بشم؟
شاید عاشق شده باشم ولی خودم رو نمی بازم. خانوده ام رو ازم گرفتی کافی نبود حاال این
هم بازی جدیدته؟ ولی نمی زارم با این کارا سرنوشتم رو ازم کسی بگیره.
ناگهان صدایی پشت سرم شروع به حرف زدن کرد.
- هرچقدر که در مقابل اتفاق های بد ایستادگی کنیم و چیزی غیر از سرنوشتمون بخوایم
فقط داریم خودمون رو اذیت می کنیم.
با برگشتم پشت سرم ماهک را دیدم؛ خواهر دوقولوی مارال. نازی و سوگول هم کنارش
ایستاده بودند. با چشمهای نم دارم نگاهش کردم که ادامه داد.
- به قول یه نفر؛ برای تمام دردهای دنیا یا چاره ای هست یا نیست. اگه چاره ای هست،
برای به دست آوردنش تالش کن و اگه چاره ای نیست فکرش رو هم نکن. حاال انتخاب
خودته؛ ولی یادت باشه هیچ چیز غیرممکن نیست.
چند قدمی سمتش برداشتم و باالخره خودم را در آغوشش رها کردم. اشک هایم دوباره
شروع شد، شکستم. از یک طرف دلتنگی برای خانواده ام و از طرفی دلتنگی برای پسری
که نمی شناختمش. صدای ماهک آرام در گوش هایم پیچید .
- فقط یه راه برای خوشبختی وجود داره، اونم کاهش نگرانی درمورد چیزایی که مافوق
قدرت ما قرار گرفتن.
مارال حرفش را تایید کرد وگفت:
- ببین پریا جون همه ی ما درطول زندگی مون با اتفاق های ناخوش آیند روبرو می شیم که
جز پذیرفتن اونا راه دیگه ای نداریم. در همچنین مواقعی یا باید باهاشون مدارا کنیم یا
اینکه دست به عصیان بزنیم و علیه چنین اتفاقاتی طغیان کنیم که نتیجه ای جز اینکه
زندگی خودمون رو خراب کنیم نخواهد داشت...
مکثی کرد و لبخند تلخی زد.
- تو باید این اتفاق رو بپذیری؛ پذیرفتن اولین قدم برای پیروز شدنه، میفهمی که؟
سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم که سوگل گفت:
- پریا جون حرف آخر رو من میزنم بعد ختم کالم؛ تصمیم به عهده ی خودت. وقتی مقابل
همچین موقعیت هایی قرار می گیری تنها راه که خودت رو اذیت نکنی اینکه تسلیمش بشی
و بزاری کار خودش رو بکنه.
حرف هایشان مثل پتک بر سرم کوبیده می شد و نیاز به وقت داشتم تا درموردش فکر
کنم. ماهک دستش را روی شانه ام گذاشت.
- پریا ما از اینجا می ریم و تنهات می زاریم تا به حرفامون فکر کنی.
تنها توانستم باشه آرامی لب بزنم و دور شدنشان را تماشا کنم.
من بر سر دوراهی زندگی قرار گرفته بودم. با پریشان حالی به دریا نگاه می کردم و به فکر
این بودم که چه کاری باید انجام دم؛ از یک طرف نمی خواستم تمام عمر را با حسرت عشق
یک طرفه سر کنم و از یک طرف غرورم اجازه نمی داد تا با پسر مرموز صحبت کنم.معتقد
بودم او باید اولین قدم را بردارد، اما شاید هم خود او کسی را داشت که عاشقش بود.
بیشتر زندگیم مشکل داشتم و به شدت از عشق فراری بودم. اعتقاد داشتم عشق همیشه
عواقب بدی در پی دارد، که اگر یک بار قلبت بشکند دیگر قادر نخواهی بود تکه های
شکسته قلبت را جمع کنی.
کسی که دلبسته اش بودم بنظر بد اخالق می رسید، شاید هم نبود. من که دقیق نمی
شناختمش اما دلم بدجور معتقد بود که پسر عاشق کس دیگری است.
وقتی خانواده ام به تهران مهاجرت کردند باید با آنها می رفتم، ولی چطور می توانستم
مادربزرگم را تنها بگذارم؟ اما حاال که فکر می کردم شاید بهترین کار همین بود. شاید اگر
می رفتم هیچ کدام اینها اتفاق نمی افتاد.
- خدایا چیکارکنم؟ وقتی دردی بهم میدی درمونش رو هم بده. آخه این کارت چه حکمتی
داره؟
آهی از ته دلم کشیدم. کم کم باید می رفتم اما پاهایم توان راه رفتن نداشت پس همان
جا نشستم و کمی بیشتر به منظره ی دریای در حال غروب زل زدم.
به طرز عجیبی دلم تنگ برادر کوچک چهار ساله ام شده بود، به قدری شلوغ بود که امکان
نداشت وقتی که بیدار بود به ما اجازه خواب دهد. دلم برای چشم های درشت و مشکی
اش تنگ شده بود البته که او هم دلش تنگ بود. آخرین باری که زنگ زده بودم مثل
همیشه پشت تلفن شروع کرد به گریه کردن.
- آبجی پریا تورو خدا بیا اینجا، دلم خیلی تنگته.
من هم تنها جوابی که همیشه می گفتم را تکرار کردم.
- باشه سام میام یه مدتی صبر کن.
یک خواهر هم داشتم؛ آرام. با اینکه دائما در حال دعوا بودیم ولی باز هم دوستش
داشتم. او هم مثل سام چال گونه قشنگی داشت.
با پا ضربه ای به سنگ های زیر پایم زدم و پرت شدنشان در دریا را تماشا کردم. برای
فرار از افکارم شروع به دویدن کردم و تا خود خانه یک نفس دویدم. قبل ورود چند
دقیقه ای دست به دیوار ایستادم تا نفسم را به حالت عادی برگردانم. با کلیدی که از جیب
یرون کشیدم در را باز کرده و وارد شدم. به محض ورود با کی حرف و سوال از طرف مادر
جون و به رو شدم ولی تنها یک حرف برای گفتن داشتم؛ "بیرون بودم"
عالقه ای به توضیح دادن اتفاقات نداشتم؛ با اینکه مادر جون کسی بود که از بچگی بزرگم
کرده بود ولی فرقی نداشت. بعد از شام و نگاه های مشکوک مادر جون برای خواب به اتاقم
برگشتم. به سقف خیره بودم که در آرام باز شد و زود چشم هایم را بستم؛ هنوز برای
حرف زدن آماده نبودم. بوسه ای روی پیشانی ام نشاند و شب بخیری گفت.
تا خواست خوابم ببرد دوباره در باز شد و عطر تلخی به مشامم رسید. سریع چشمانم را باز
کردم. سایه ی یک مرد را توی اتاق دیدم، وحشت زده دستانم را روی تخت ستون زدم و
خودم را به گوشه ی تختم کشاندم. از ترس نفسم باال نمی آمد، هر چقدر خواستم جیغ
بزنم ولی صدایم درنیامد. دستانم از ترس می لرزید. رفت به سمت پنجره، نور ماه که
اتاقم را روشن کرده بود باعث شد من آن مرد را ببینم؛ خودش بود، مثل همیشه روی
صورتش اخم داشت.
آرمان بود؛ همان آدمی که عاشقش شده بودم. با اخم غلیظی دست به سینه نگام می کرد.
شوکه شده بودم و از ترس به خودم می لرزیدم. مثل الل ها شده بودم و فقط لبانم حرکت
می کرد ولی صدایی ازش درنمی آمد. همه جا هم تاریک بود و به ترسم می افزود. همین
که به خودم آمدم دیدم کنار تختم ایستاده، خودم را بیشتر به عقب کشیدم و چسبیدم به
دیوار. دستش را به طرفم سوق داد، انگار منتظر بود دستش را بگیرم ولی برای چی؟
کمی خم شد و خواست روی تخت بنشیند که جیغ بلندی از خواب بیدار شدم. مادرجون
هراسان وارد اتاق شد و با نگرانی گفت:
- چیشده دخترم؟ کابوس دیدی؟
سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم. با عجله رفت و برایم آب آورد. آب را نوشیدم ولی
هنوز از ترس می لرزیدم. خدا را شکر کردم که فقط خواب بوده، یک خواب خیلی بد و
وحشتناک. مادرجون با نگرانی پرسید:
- خوبی دخترم؟می خوای شب پیشت بمونم؟
سرم را به طرفین تکون دادم و گفتم:
- نه خوبم مامان جون. برو بخواب نگرانم نباش فقط یه خواب بود.
صبح ساعت شش و نیم صبح از خواب بیدار شدم و زود آماده شدم. رفتم سمت اتاق
مادرجون، خواب بود. فکر کنم از نگرانی تا خود صبح خوابش نبرده بود که االن اینطوری
خوابیده. لبخندی زدم و رفتم سراغ نازنین. سالمی کوتاه بهش کردم و او هم زیر لب جوابم
را داد. ازش ممنون بودم که همیشه درکم می کرد و در سختی های زندگی ام عین یک
خواهر پشتم بود.
تموم مدت بینمون جز سکوت چیزی نبود که ناگهان دست نازی نشست روی شانه ام. به
سمتش برگشتم ونگاهش کردم، با چشمانش به جلو اشاره کرد،اول از کارش تعجب کردم
ولی بعد با ذوق به رو به رو نگاه کردم.خودش بود؛ آرمان من. اصال باورم نمی شد و بهت
زده نگاهش م یکردم. خوشحال بودم ولی نمی دانستم چرا دستانم می لرزید. خیلی
استرس داشتم، تپش قلبم باال رفته بود و قلبم انگار داشت از جایش در می آمد. واقعا
شوکه شده بودم.
به ساعت مچی ام نگاه کردم ساعت هفت و بیست دقیقه بود. تعجب کردم این وقت صبح
کوچه ما چیکار می کرد آن هم بدون کوله پشتی. با حرص در دلم گفتم مگر بی خانمان بود
که این وقت صبح اینجاها می گشت. از ته دلم صدایی شنیدم: ))آخه به تو چه ربطی داره،
باید از تو اجازه می گرفت؟((
من در فکر بودم و او هر لحظه نزدیک تر می شد. زل زدم به چشمانش، به چشمان مشکی
رنگش. چشمانی که دنیایم بود، کسی که با نگاهش می توانست دنیا را به من بدهد ولی با
این حال باز هم از من دریغ می کرد. به نازی اشاره کردم به راهمان ادامه دهیم تا تابلو
نشود.. سرش را تکان داد، دقیقا رو به روی ما بود، هرلحظه که نزدیک تر می شد و استرس
من هم بیشتر می شد. سرش پایین بود و باز هم روی صورتش اخم داشت.
آمد و باالخره از کنارم رد شد، حتی ذره ای هم نگاهم نکرد. برعکس او من یک ثانیه هم
چشمم را از او نگرفتم، حتی پلک هم نزدم فقط زل به او زل زده بودم. وقتی از کنارم رد
شد من هم هم زمان با او برگشتم و به زل زدنم ادامه دادم. دستانش داخل جیبش بود و
آرام راه می رفت. همه چیز این آدم برایم جذاب بود حتی راه رفتنش. او با هر قدمی که
بر می داشت دورتر می شد و دل من به دلش نزدیکتر. او رفت و دل من را هم با خودش
برد.
نازی دستش روی شانه ام بود ولی من متوجه نشده بودم، ناگهان تکان محکمی به من داد.
هق هق کنان به طرفش برگشتم. اخم ریزی کرد و گفت:
- پریا تو رو خدا دیگ شروع نکن. به خدا ارزش نداره، خودت رو کشتی دختر. می خوام
نفرینش کنم ولی...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- مگه آرمان چیکار کرده؟ اون پسر خیلی پاکیه من ازش چیزی نمی خوام فقط می خوام
ببینمش همین!
- ولی...
- ولی و اما نداره. نازی اگه بتونم فراموش می کنم. ایشاال که بتونم.
با دهن کجی جواب داد:
- فراموش؟ تو وقتی می بینیش دست و پات می لرزه، قلبت تند تند می زنه اون وقت
میگی می خوای فراموش کنی؟ پریا واقعا داری کی رو گول می زنی؛ خودت یا من؟
با تشر گفتم:
- من هیشکی رو گول نمی زنم فهمیدی؟ من باید فراموشش کنم.
با عصبانیت گفت:
ببین پریا فراموش کردن کسی که دوسش داری مثل این می مونه که بخوای کسی که
نمی شناسیش رو به یاد بیاری، خیلی سخته!
- نه من می تونم.
- باشه هرجور راحتی. اصال بیخیال بابا، بدو که دیر شد مدرسه.
- باشه.
- فقط یه چیز پریا.
- جونم؟
- بخند تا من دلم آروم بگیره.
خندیدم؛ یه خنده ی کامال مصنوعی، خنده ای که بوی غم می داد. خنده ای که غم و غصه
هایم را فریاد می زد. آره خندیدم؛ به خودم، به آرزوهای به باد رفته ام، به رویاهایی که
همیشه می خواهند رویا بمانند و هیچ وقت به حقیقت تبدیل نشوند. عیبی ندارد من دیگر
با این موضوع کنار آمدم، همین که از دور ببینمش برام کافی ست.
روز بعد همین ها تکرار شد اما من حواسم سر جایش نبود. احساس گمشدگی می کردم؛
خدا می دانست در خانواده ام جز دعوا و سرزنش چیزی ندیده بودم و حاال دلبستگی که به
این مشکالت اضافه می کرد.
در راه برگشت از مدرسه اخم صورت نازی را ترک نمی کرد.
من همیشه کسی بودم که او را می خنداند، سر به سرش می گذشت و اما حاال بنظر می
رسید با ساکت شدن من روحیه او هم خراب شده بود. البته ممنونش بودم که به حرف
زدن مجبورم نمی کرد. ولی تا کی می خواستم سکوت کنم؟ این سکوت خودم را هم به
شدت عذاب می داد. با اینکه می دانستم حرف زدن با نازی همیشه به آرام شدنم کمک می
کند اما باز هم نمی تواستم کلمات را برای حرف زدن با او پیدا کنم.
عشق من کسی بود که حتی یک بار هم چشم در چشمم نمی شد و البته این سر به زیری
اش را دوست داشتم اما آرزو داشتم فقط یک بار نگاهم کند و عشق را در چشمانم ببیند.
با حس سنگینی نگاه نازی روی خودم باالخره بغضم شکست و خودم را در آغوشش پرت
کردم. کمی بعد تر که آرام شدم تنها با سکوت نگاهش کردم؛ منتظر بودم او اولین حرف را
بزند.
_آخه پریا چته چرا اینجوری می کنی ها؟ دیوونم نکن.
با دیدن گونه های خیس شده او خودم را مقصر دیدم و عذاب وجدان ذهنم را فرا گرفت.
صدای ضعیفش گوش هایم را نوازش داد.
- دختر چته؟ چرا خودتو به این روز انداختی؟ خواهر من که اینطور ضعیف نبود. همیشه
باهام از مشکالتش حرف می زد. حاال چی شده بخاطر یه پسر این طور خودت رو باختی؟
وقتی جوابی نشنید با لحن عصبی تری گفت:
- پسر ارزشش رو نداره فراموشش کن.
خواستم چیزی بگویم اما اجازه نداد.
- فقط فراموشش کن باشه؟
باشه ای لب زدم و دوباره سکوت میانمان بود.
- پریا لطفا از حرفام ناراحت نشو. این آرمان اونی که تو می خوای نیست. بیخیالش شو.
با بی حوصلگی جواب دادم:
- باشه نازی حق با توعه.
- آفرین دختر. درضمن آینده پر همچین جدایی ها و غصه هاست، باید بهش عادت کنی. به
خدا توکل کن؛ اگه به صالحت باشه اونی که می خوای بهت میده.
- باشه چشم نصیحتت تموم شد؟
- نصیحت چیه دختر دارم بیدارت می کنم!
- باشه حاال من میرم خونه حالم خوش نیست.
- باشه فقط شب بیا بریم هیئت امکانش زیاده آرمان هم اونجا باشه.
در حالی که ذوق در صدایم مشهود بود گفتم:
- واقعا؟ کدوم هیئت ؟
- همین جا، محله خودمون.
- چه خوب، پس شب بیا خونمون باهم بریم.
بعد خداحافظی با بی حوصلگی وارد خانه شدم، از سکوت خانه مشخص بود که مادرجان خانه
نیست، ولی می توانست رفته باشد؟
حوصله ناهار خوردن نداشتم پس فقط لیوانی آب سر کشیدم و برای یک خواب کامل خود
را روی تخت پرت کردم. مطمئن نیستم چند ساعت خوابیده بودم که با صدا زده شدن
اسمم از طرف مادر جون بیدار شدم.
- پریا دیگه پاشو!
- نه مامان جون بزار بخوابم، خستم.
- مادر جون نازنین دو ساعته اومده منتظر تو، می خواستم زودتر بیدارت کنم نازنین
نذاشت. زشته دخترم پاشو.
- مامان جون زودتر می گفتی خب!
از جا پریدم و در حالی که به سمت دستشویی می رفتم گفتم:
- باشه، من برم یه آبی به صورتم بزنم تو هم به نازی بگو االن میام.
ساعت نزدیکی هشت بود و هوا کامل تاریک شده بود. سریع پیش نازی رفتم و درحالی که
روی مبل نشسته و به فکر فرو رفته پییدایش کردم. با دیدنم لبخندی زد و سالم داد.
- خواهر ما چطوره؟
- خوبم نازی تو چطوری؟ چرا زودتر بیدارم نکردی؟
- دلم نیومد آخه!
گیج و منگ نگاهش کردم وگفتم:
- یعنی االن برم آماده بشم؟
- نه پس بشین من رو نگاه گن!
- مسخره. دو دقیقه بشینی حاضر شدم.
حاضر شدنم زیاد طول نکشید و هر دو از خانه خارج دیم.
- نازی دلم براش تنگ شده.
نازی با چشم های گرد شده از تعجب نگاهم کرد
- چی؟
- هیچی بابا محرم رو می گم.
- که اینطور...
یک ساعت گذشت و خبری از هیئت نبود و ما هم ناامید دوباره وارد خانه شدیم تا خودمان
را گرم کنیم. اما کمی بعد صدای هیئت شروع شد و با سرعتی که فکرش را نمی کردم به
بیرون دویدم و نازی هم پشت سرم آمد. کمی اطراف را نگاه کردم ولی انگار خبری از
آرمان نبود. سرم را بی حوصله پایین انداختم که صدای جیغ نازی در گوش هایم پیچید.
- پریا پیداش کردم! آرمان اونجاست.
رد انگشت اشاره اش را گرفتم و به آرمان رسیدم. ولی زیاد نگاهم نکرد و سرش را پایین
انداخت. با چشم های گرد شده براندازش کردم؛ شلوار لی با تیشرت مشکی واقعا به تنش
زیبا بود.
آن روز با هر قدم خدا را شکر می کردم که امروز آرمان را دیده بودم. بی توجهی هایش
برام اهمیتی نداشت؛ آن بیچاره از کجا می دانست که من بهش عالقه دارم. شاید فکر می
کرد نگاه هایم اتفاقی است و شاید هم اهمیتی نمی داد.
بعد از چند دقیقه آرمان از دسته جدا شد و وارد کوچه ای تاریک شد. و کمی بعد
دوستانش هم به دنبالش رفتند، اکثرشان را می شناختم آمارشان را گرفته بودم.
یکی از دوستانش قد بلند و الغر با چشم های خاکستری و دیگری با قد کوتاه تر و کمی چاق
تر با موهای مشکی فر. هرسه مشغول صحبت شدند و من هم از گوشه ی زیر نظر
داشتمشان. کمی که گذشت پاکت سیگار بیرون کشیدند و برخالف انتظارم آرمان هم یک
نخ برداشت. اصال از کارش خوشم نیامد ولی آرمان مال من نبود که برایش تصمیم بگیرم.
کمی بعد گوشی تلفنش زنگ خورد و از جمع جدا شد؛ کنار در خانه ما ایستاد و مشغول
حرف زدن شد؛ شاید عشقش زنگ زده بود و من مثل احمق ها هنوز دوستش داشتم.
ولی بعد از قطع کردن ناگهان همانجا نشست و شروع کرد به گریه کردن؛ با دیدن گریه اش
اشک های من هم گونه هایم را تر کرد و قلبم با دیدن صحنه رو به رو فشرده شد.
دوست داشتم به آغوش بگیرمش ولی من چنین جراتی نداشتم، فقط بلد بودم گریه کنم و
پر پر شدن آرزوهایم را تماشا کنم. حتی نازی هم نبود، کمی پیش با جمعیت جلو تر رفته
بود و من اینجا با بدترین صحنه زندگی ام تنها بودم.
باالخره وقتی کمی آرام تر شد از جا بلند شده و پیش دوستانش برگشت. با رفتنش هول
هولکی کلید هایم را در آورده و وارد خانه شدم و با عجله به سمت اتاقم دویدم.
با عصبانیت برس مو را از روی میز برداشته و گوشه ای پرت کردم که با برخوردش با آینه
صدای بدی در کل اتاق پیچید؛ تکه های شسته آینه کف اتاق را پوشانده بود. با عصبانیت
به آینه شکسته زل زدم و به این فکر کردم مگر من چه کم داشتم که نمی خواستم؟ چرا
عشق را در نگاهم نمی دید؟
با بازشدن در اتاق ترسیدم و قدمی جلو برداشتم که درد بدی در کف پایم پیچید. مادر
جون با تعجب سمتم دوید. با وجود درد پا چیزی نگفتم؛ فقط قلبم درد می کرد.
مادر جون با نگرانی گفت:
- پریا چی شد، چرا مواظب خودت نیستی آخه مادرجون؟ الهی بمیرم برات. درد می کنه
دخترم بزار ببندمش.
با ناراحتی گفتم:
- نه مامان جون نمی خواد خوبم نگران نباش زخمم عمیق نیس.
دروغ گفتم؛ زخمم خیلی عمیق بود اما درد پا به درد قلب تتکه تکه شده ام نمی رسید.
- مامان جون لطفا تنهام بزار، خودم با گاز و باند می بندمش. ازتون خواهش می کنم برید
فردا راجبش حرف میزنیم .
با نگرانی نگاهم کرد و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. نگاهی به کف پایم انداختم؛
زخمش نسبتا عمیق بود. با دیدن زخم گریه خفه ای کردم، لنگان لنگان وارد آشزخانه شده
و جعبه کمک های اولیه را برداشتم. از گوشه چشم مادر جون را دیدم که مشغول نماز بود.
کمی بعد از پانسنان زخمم روی تخت راز کشیدم. دردش کمتر شده بود و مغزم رو به
خاموشی بود، نمی خواستم هیچ کدام از اتفاقات امشب را مرور کنم.
* * * * * * * * *
صبح با طلوع خورشید از خواب بیدار شدم و آبی به سر و صورتم زدم. درد پایم کمتر بود
ولی هنوز اجازه کامل راه رفتن را نمی داد. صبحانه را زیر نگاه های سنگین مادر جون
خوردم. قصد مدرسه رفتن را نداشتم.
ساعت هفت و ده دقیقه بود که طبق انتظارم زنگ در توسط نازی به صدا در آمد. بعد سالم
و احوال پرسی ساده در مورد تصیم برای نرفتن به مدرسه گفتم که نگاهش روی پای باند
پیچی شده ام ثابت ماند و با نگرانی پرسید:
- پریا پات چی شده؟زود باش بگو بینم درد داره حالت خوبه؟ چطور شده؟
با اخم گفتم:
- دختر جان دِ صبر کن یه نفسی بگیر چته تو، یکی یکی بپرس تا بگم!
با عصبانیت گفت:
- پات چی شده؟
- چیزی نشده، شیشه رفته تو پام!
- وای خدای من، الهی بمیرم چطور شد اخه؟
- خدا نکنه ،ولش کن بعدا درموردش حرف می زنیم نگران نباش زخمم عمیق نیست تو
برو!
_باشه من میرم فقط تو روخدا مواظب خودت باش.
در جواب تنها سرم را تکان دادم.
نزدیک ظهر بود که گوشی ام زنگ خورد با دیدن شماره مامان تعجب کردم، حتما کار مهمی
داشت.
- الو.
- الو سالم خوبی؟
- سالم مامان خوبم تو خوبی، سام چطوره؟
- خوبم سام هم خوبه.
- بابا چطوره؟
مکثی کرد و گفت:
- اونم خوبه.
با نگرانی پرسیدم:
- مامان چیزی شده؟
- می خواستم بگم...
با عصبانیت گفتم:
- مامان چرا حرفتو می خوری بگو بینم چی شده؟
- بابات میخواد که....
دوباره مکث کرد.
- مامان بگو دیگه جون به لبم کردی اه!
باالخره بعد از چند ثانیه صدایش به گوشم رسید.
- بابات تصمیم گرفته تو هم بیای تهران!
با حرفش رسما قلبم ایستاد.
- مامان چی میگی، شوخیه نه؟
- نه دخترم مگه من باهات شوخی دارم . بابات میگه باید بیای.
چیزی نمی توانستم بگویم؛ دیر یا زود این اتفاق قرار بود بی افتد. حوصله ی بحث کردن را
نداشتم و تنها با بی حالی لب زدم:
- خب قراره کی بیام؟
- هرموقع درست تموم شد، سال بعد!
- باشه مامان کاری نداری؟
- نه.
گوشی را بعد شنیدن این قطع کردم. خسته شده بودم از این زندگی، هرکسی برای من
تصمیمی می گرفت و من هم باید اطاعت می کردم.
از یک طرف کسی که بی اجازه وارد زندگی ام شده و قلبم را تسخیر کرده بود و از طرف
دیگر پدرم که می خواست به زور از اینجا جدایم کند.
دیگر اختیار اشک هایم دست من نبود و بی اجازه می ریختند. مادر جون تنها با اخم غلیظی
نگاهم می کرد؛ نگرانی از چشمهایش مشهود بود. او هم ذره ذره آب شدنم را می دید. این
روز ها سکوت و تنهایی را به هر چیزی ترجیح می دادم.
یه دفعه چیزی به ذهنم رسید و از جا بلند شدم. سمت اتاق رفته و مانتویی به تن کردم،
دلم یه هوای تازه میخواست. شال را سر کرده و بیرون زدم. نسیم مالیمی می وزید و هوا
خوب بود. فضای بیرون خیلی دلنشین بود و همه جا پر بود از درخت های رنگارنگ.
ولی حیف در این هوای خیلی خوب کسی بیرون نبود؛ سکوت داشت به این شهر حکم
فرمایی می کرد.
من دلم صدای بچه هایی را می خواست که در زمین بازی روبروی خانه مان فوتبال بازی می
کردند.
صدایی که همه ی همسایه ها را کالفه کرده بود ولی من برعکس آن ها می نشستم و بازی
بچه ها را تماشا می کردم و وقتی یکی از تیم ها گُل میزد و با جیغ داد می زدند گُل، گُل من
هم همزمان جیغ می زدم و خوشحالی می کردم.
چقدر روزهای خوبی بود، چقدر لذت بخش بود. با به یاد آوردن این خاطرات بعد از چند روز
لبم به لبخند کش آمده بود.
سرم را به طرف چپ زمین بازی چرخاندم؛ من و نازی همیشه صبح زود بقیه بچه ها را صدا
می زدیم و همینجا تا خود شب وسطی بازی می کردیم. تا اینکه مادرهایمان سرزنش کنان ما
را به داخل برمی گرداند. چقدر از دوران خوب بچگی دور شده بودیم.
از زمین بازی دور شدم و قدم زنان طول کوچه را طی کردم، نگاهی به اطراف انداختم،
انگار برگ های درختان هم از تن درخت خسته شده بودند مثل منی که از زندگی خسته
شده بودم.
با دریا فاصله زیادی نداشتم پس باز هم قدم زدم. راه رفتن کمک می کرد تا از فکر و
خیال آسوده شوم. به صخره نزدیکتر شدم و درست جای همیشگی ایستادم و به آسمان
سرخ غروب زل زدم؛ چقدر تصویر خورشید هنگام غروب تماشایی و لذت بخش بود. صدای
امواج خروشان دریا افکارم را آرام می کرد.
نگاهم را از ساحل برداشته و به افق دریا دوختم؛ چقدر از من دور بود، دقیقا مثل آرمان
به حماقت خودم خندیدم؛ مگر او هیچ وقت نزدیک من بود که بخواهد دور شود. شاید
دست نیافتنی ترین چیز دنیا بود.
صدای خنده های کودکانه از عالم فکر بیرونم کشید؛ دختر بچه مو طالیی کمی آن طرف تر
مشغول بازی با بادبادکش بود. لبانم به لبخند کش امد، حتما باید حس خوبی داشته باشد
که دختر بچه زیبایی مثل این داشته باشی.
باز به افکار عجیبم خندیدم؛ مگر من چند سالم بود که به این چیز ها فکر می کردم. مردی
دوان دوان سمت دختر بچه آمد و دختر مو طالیی هم سمتش دوید و با خنده خودش را در
آغوشش انداخت و تند تند شروع به توضیح دادن در مورد ارتفاع بادبادکش کرد. آرزو
کردم کاش پدر من هم انقدر با محبت بود و برایم وقت می گذاشت؛ اما یک سری چیز ها
همیشه به عنوان حسرت باقی می مانند...
کمی بعد هر دو دست در دست دور شدند و من هم باالخره نگاهم را از آن ها گرفتم. با
آهی از ته دل به سمت خانه راه افتادم، با رسیدن شب هوا سرد تر می شد و لرزی به تنم
نشاند. شال را دور گردنم محکم تر کردم و سرعت قدم هایم را بیشتر.
ناگهان با صدای کسی میخکوب شدم.
- ببخشید دختر خانوم.
اصال باور نمی کردم که این آرمان باشد که مقابلم ایستاده. با تپه تپه بله ای در جوابش
گفتم.
به چشمانم زل زده و انگار می خواست چیزی بگوید ولی حرفش را خورد.
- آقا کاری داشتین؟ لطفا زودتر بگین من عجله دارم سردمه!
نگاهش را پایین انداخت و گفت:
- ببخشید معطلتون کردم، میشه بگین خیابون میرزایی کجاست؟
حرصم گرفته بود؛ واقعا همین را می خواست بپرسد؟
پوفی کردم و با دست به خیابان اشاره کردم و ادامه دادم.
همین خیابون رو مستقیم بری دو میدون رو رد کنی میرسی به یه سه راه، سمت چپ
بپیچ.
- مرسی دختر خانوم!
با اخم جواب دادم:
- خواهش می کنم.کاری ندارین دیگه؟
- نه مرسی بازم ببخشید.
بدون خداحافطی تنها سری تکان داده و دور شدم. چشمانش یک چیز می گفت و لبانش چیز
دیگر، نمی دانستم کدام را باور کنم.
آخه این آدم چه از جانم می خواست؟ یا در رویاهایم بود یا جلوی چشمانم. وسط راه طاقت
نیاورده و پشت سرم را نگاه کردم که دیدم هنوز همانجا ایستاده و نگاهم می کند.
به سرعت خود را به خانه رساندم و در را باز کردم؛ با دیدن مادر جون پشت در هینی از
ترس کشیدم.
- دخترم ترسوندمت...؟ ببخش داشتم میومدم دنبالت، کجا بودی مادر جان نگران شدم؟!
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- جای همیشگی!
اخم ریزی کرد و گفت:
- تنها؟
- آره.
سرزنش کنان نگاهم کرد و گفت:
- پریا میشه باهم حرف بزنیم؟ خیلی کم حرف شدی دخترم، چت شده؟ دردتو بهم بگو مادر جان!
سرم را به طرفین تکان دادم وگفتم:
- نه مامان جون چیزی نیست همه چی حله نگران نباش. فقط یکم ذهنم درگیره!
- درگیر چی؟
- هیچی درگیر درس و اینا !
- آره منم باور کردم. نگی هم چشمات خیلی چیزارو میگن. من بزرگت کردم خوب می
شناسمت دخترم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- باشه حاال.
بابت این دروغ های پشت سر هم حالم از خودم بهم می خورد. من که تا به حال اینطور با
مادر جون صحبت نکرده بودم اما دست خودم نبود؛ به کل تغییر کرده بودم. کسی باورش
نمی شد همان پریای پر حرف قبلی اینطور ساکت و گوشه گیر شده باشد. از بچگی به من
تحمیل شده بود که فقط باید درس بخوانی و فقط درس و حاال داشت اتفاقاتی می افتاد که
از مسیرم جدایم کند.
از دستی که روی شانه ام احساس کردم یکه خوردم، مادرجون بود. اشک در چشم هایش
حلقه زده بود. دلم می خواست بمیرم ولی یک قطره اشک در چشم هایش نبینم. با ناراحتی
لب زد:
- پریا چرا اینطوری شدی دخترم؟ همش تو خودتی و باهام اصال حرف نمی زنی چرا؟
نگاهم ا پایین انداختم و با بغضی که به گلویم فشار می آورد گفتم:
- خوبم. چیزی نشده!
سرم را بلند کردم، دوباره نگاهش کردم ولبخندی از روی غم بهش زدم؛ لبخندی کامال
مصنوعی. ناگهان بغضم شکست و اشک هایم گلوله گلوله روی گونه هایم چکید و صورتم را
خیس کرد. مادرجون با دیدن اشک هایم به طرفم آمد و بغلم کرد، من هم یک دل سیر
بغلش گریه کردم. بعد از چند دقیقه مادرجون من را از خودش جدا کرد و گفت بروم و
کمی استراحت کنم. راه اتاقم را در پیش گفتم و داخل اتاق شدم. نگاهم را به تختم دادم؛
خواب؟ مگر در این وضعیت می شد خوابید؟ مگر این دل بیقرار من می گذاشت من
بخوابم؟ مگه فکر و خیالم که همش پیش آرمان بود اجازه می داد بخوابم...
روی تخت نشستم و به پشتی تخت تکیه دادم. چند روزی است که همین طور روی تختم
می نشینم و به دیوار زل می زنم و فکر می کنم؛ به همه چیز. به اینکه چطور شد به اینجا
رسیدم، به اینکه گناه دل من چیست؟ فقط این بود که خودش را بند کسی کرده بود که از
عشق شناختی نداشت، مهر و محبت حالی اش نمی شد. کسی که هیچ کدام ازاین ها را
درک نمی کرد. دل من که تقصیری نداشت، دل من فقط عاشق شده بود. مگه عاشق شدن
گناه بود؟ اگر هم گناه بود دل چه می فهمید از گناه؟ دل بی جنبه ی من فقط بلد بود عشق
بورزد، محبت کند. دل من تنفر ورزیدن را بلد نبود، اصال بلد نبود. حتی به آن هایی که در
حقم بدترین ظلم ها را کرده بودند. دل من اینطور نبود؛ دل من قبل از اینکه دل ببندد از
غم و ناراحتی ها بیزار بود.ولی االن دل من همین غم و ناراحتی ها را در خودش جای داده
بود. دل من جز سکوت چیزی نمی خواست.فقط سکوت...
من بخاطر آرمان از همه دور شده بودم. از مادرجون، از نازی، از بهترین خواهر دنیا. حتی از
هدف هایم. هدف هایی که از همان بچگی داشتم. تا آن جایی که از بچگی ام به یاد دارم
من از همان اول برای زندگی ام برنامه ریزی کرده بودم. من از همان بچگی یاد گرفته بودم
برای کوبیده نشدن باید آدم بزرگ و محترمی باشی. باید فقط درس بخوانی و یک شغل
خوب داشته باشی تا بقیه بهت احترام بگذارند. آره من عقلم نسبت به سنم بیشتر کار می
کرد، دختر باهوشی بودم از بچگی ام، همیشه در کالس شاگرد ممتاز بودم. من هم مثل
بقیه ی بچه ها دلم تنوعی می خواست ولی...
زندگی من فراز و نشیب زیادی داشت و فقط دنبال ذره ای آرامش بودم. با افتادن نگاهم
روی سجاده روی میز لبخندی زدم. روی زمین پهنش کردم و بعد وضو گرفتن شروع کردم
به نماز خواندن.
بعد از تمام شدن نماز دست به دعا شدم. چشمانم را بستم و زیر لب زمزمه کردم:
خدایا کمکم کن؛ نمی دونم عاشق شدن یه گناهه یا نه ولی خودت می دونی که چقدر
عاشقشم...
با خودخواهی ادامه دادم:
- خدایا من حکمت نمی خوام. حتی اگه به صالحمم نباشه من بازم می خوامش اونو. من فقط
منتظر یه معجزه از طرف تو هستم و می دونم تو دست رد به سینه ام نمیزنی. خدایا باز هم
بخاطر نعمت هایی که به ما عطا کرده ای شکرگزارت هستم و خواهم بود.
بعد از تمام شدن، سجاده را جمع کردم و سرجایش گذاشتم. البه الی کتاب های کتابخانه
نگاهم را چرخاندم تا اینکه کتابی بیرون کشیدم. صفحه ای را شانسی باز کردم، نوشته
بود:
در این بازار نامردی
به دنبال چی میگردی
نمی یابی نشان هرگز
تو ازعشق و جوانمردی
برو بگذر از این بازار
ازاین مستی و طنازی
اگر چون کوه هم باشی
دراین دنیا هم می بازی
راست می گفت شاعر،کامال درست بود حرفش. این عشق من را از پا انداخته بود؛ کاری
کرده بود که در برابر مشکالت زانو بزنم. مطمئن نبودم در مقابل این بازی سرنوشت چقدر
بتوانم دوام بیاورم.
صبح با صدای جیغ بچه ای از خواب بیدار شدم. چشمانم را باز کرده و چند بار پشت سرهم
پلک زدم تا خواب را از سرم بپرانم. بعد از چند ثانیه هوشیاریم را کامل به دست آوردم.
سالنه سالنه به طرف در اتاق رفتم و بازش کردم؛ با دیدن آدم روبرویم هینی کشیدم،
خاله ام بود. با دیدن ترس من لب زد:
- پریا جون ببخش ترسوندمت، داشتم میومدم صدات کنم که خودت اومدی بیرون.
هنوز در شوک بودم پس نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نه خاله خوبم. یه لحظه درو باز کردم شما رو دیدم ترسیدم. چه عجب از این ورا؟
اخم کرد و گفت:
- من که همیشه نمی تونم بیام اینجا .یه بار هم تو بیا خونمون خب؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- خب درس دارم نمیشه.
نگاهم به بچه در آغوشش کشیده شد؛ پسر خاله کوچکم آیهان. انگشتم را سمتش گرفتم.
- چرا گریه می کرد، نذاشت بخوابم!
با خنده جواب داد:
- خوب کرد نذاشت بخوابی. آخه دختر چقد می خوابی تو؟! درضمن یه هفته اس مدرسه
ات رو تعطیل کردی!
چشم غره ای به مادر جون رفتم و رو به خالم گفتم:
- خوب کردم نرفتم. بچه رو بده من ببینم!
آیهان رو به سمتم گرفت و گفت:
- باشه بیا بگیر، مواظبش باش.
بچه رو به آغوش گرفتم؛ با چشم های درشت مشکی و مژه های پرپشت بسیار دوست
داشتنی بود.
بعد از کلی بازی کردن باالخره خوابش برد. آرام روی تختم گذاشتمش و لپش را بوسیدم و
خنده کنان از اتاق بیرون آمدم
روز ها جایشان را به هفته ها و هفته ها به سال دادند. مدت ها بود از آرمان خبری
نداشتم؛ انگار که آب شده و رفته بود، کسی خبری ازش نداشت.
*******
آخرین نگاه را به مادرجون اداختم؛ طاقت دیدن گونه های خیس از اشکش را نداشتم
بنابراین سریع رو گرفتم و سوار اتوبوس شدم. با نشستنم سر را به شیشه تکیه دادم و
همزمان با حرکت اتوبوس اشک ریختم.
از همین حاال دلم کلی برای مادرجون تنگ شده بود و اشک ها امانم نمی داد.
به خط سفید کشیده شده وسط جاده زل زدم؛ چند ساعتی می شد که قصد تمام شدن
نداشت. چشم هایم به شدت خسته بود، شاید کمی خواب خوب باشد. با صدایی بلند بیدار
شدم؛ زنی میانسال رو به رویم ایستاده بود، با گیجی نگاهش کردم.
-خانوم؟رسیدیم تهران، نمی خواید پیاده شید؟
سریع بلند شده و دستی به لباس هایم کشیدم.
- چرا، الان پیاده می شم. مرسی که بیدارم کردین.
لبخند کمرنگی زد و گفت:
- خواهش می کنم دخترم.
از اتوبوس پیاده شده و چمدانم را برداشتم. هرچه طراف را نگاه می کردم خبری از پدر و مادرم نبود.
بیش از حد شلوغ بود پس گوشه ای روی صندلی منتظر نشستم. چند دقیقه نگذشته بود
که سایه ای باال سرم حس کرم؛ پدرم بود. سالمی دادم که تنها سرش را تکان داد، انتظار
دیگه ای هم نمی رفت. چمدان را از دستم گرفت و جلوی من به راه افتاد و کمی بعد هر دو
سوار ماشین شدیم.
از پشت شیشه به خیابان های شلوغ و ساختمان های سر به آسمان کشیده نگاه کردم. با
اینکه زیبا بود ولی حس خوبی به این شهر نداشتم. پشت هر زیبایی زشتی بود و مطمئنن
زشتی های این شهر هم کم نبود.
باالخره به خانه رسیدیم و بالفاصله سام خودش را در آغوشم پرت کرد، خوشحال گونه اش
را بوسیدم.
مادرم پشت سرش ایستاده بود و درحالی که خوشی از چشمانش نمایان بود گفت:
- خوش اومدی دخترم.
لبخند کم جانی زدم و گفتم:
- مرسی مامان.
بدنم از نشستن زیاد درد می کرد و به شدت خسته بودم. وارد اتاق شدم که خواهرم را
خوابیده روی تخت دیدم. به قدری خوابش سنگین بود که حتی متوجه آمدن من نشد.
بالشت را از روی تخت برداشته و روی زمین دراز کشیدم و به محض بستم پلک هایم
خوابم برد.
با احساس کشیده شدن بازویم چشمانم را باز کردم؛ سام بود. حاال عمرا اگر اجازه خواب
می داد.
- آبجی پاشو دیگه، پاشو بازی کنیم.
دستی به موهای پریشانم کشیدم و گفتم:
- سام االن وقتش نیست، بعدا بازی می کنیم.
اخم کرد و گفت:
- چرا آخه آبجی. پاشو دیگه!
می دانستم که چاره ای جز قبول کردن نداشتم. از طرفی هم کلی دلم برایش تنگ شده
بود پس راهی برای رد کردنش نبود.
لب زدم:
- باشه سام. بعد صبحونه بازی می کنیم.
سام از خوشحالی کف دستهایش را محکم به هم کوبید و گفت:
- مرسی آبجی!
با گفتم این بدو بدو از اتاق بیرون رفت. بلند شده و جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه
کردم؛ به شدت الغر شده بودم. مشغول شانه زدن موهایم بودم که مادر صدایم زد. با
"بله" ی کشیده ای جواب دادم.
- بیا صبحونتو بخور.
- باشه مامان االن میام.
بعد از صبحانه یک دوش مفصل گرفتم و از آنجایی که بهانه دیگری نداشتم همراه سام به
سمت پارک راه افتادیم. من جایی را نمی شناختم و او دستم را کشان کشان می برد.
نگاه سنگین پسر های کوچه و خیابان اذیت کننده بود؛ یاد آرمان افتادم. کسی که باید
نگاهم می کرد، نمی کرد و بقیه که اهمیتی نداشتند با نگاهشان آدم را قورت می دادند.
به طرف سام که روی تاب نشسته بود رفتم و مشغول هول دادنش شدم؛ خوشحالیش
خوشحالم می کرد.
هوا بیش از حد گرم بود. رو به سام کردم و گفتم:
- سام؟ بریم خونه خیلی گرمه پختم اینجا.
بی هیچ حرفی قبول کرد و دستم را گرفت و باهم برگشتیم. در طول راه نگاه سنگین پسر
بلند و الغری اذیتم می کرد؛ با اخم رو بر گرداندم. هیچ پسری دیگر نمی توانست توجهم را
جلب کند. قلب من دیگر ترسیده بود از اینکه به کسی دل ببندد و در حسرت دیدارش
بماند.
دقیقا یک سال شده که آرمان را ندید بودم و دلم می خواست برای آخرین بار هم شده
ببینمش ولی زودتر از آن چه فکرش را می کردم فرصت را از دست دادم و احتماال دیگر
هرگز قرار نبود ببینمش. ر همین افکار بودم که وارد خانه شدیم.
****
صبح با غرغرهای مادرم از خواب بیدار شدم. بعد از خوردن صبحانه زنگ در به صدا در
آمد. با ایستادن جلوی آیفون و دیدن چهره شخص مقابل تعجب کردم؛ پسرخالم بود؛ امیر.
با لبخند وارد شد و سالمی داد که جوابش را دادم. از آخرین بار که دیده بودمش کلی
بزرگ شده بود. تعارف کردم روی مبل بنشیند و برای ریختن چایی به آشپزخانه رفتم.
مادرم هم وارد شد و آرام رو به من گفت:
- پریا من میرم خرید چند تا چیز باید بگیرم زود میام. چایی رو دم کردم بریز تو فنجون
ببر برا پسر خالت.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
- مامان نمیشه شما چایی رو ببرین من خجالت می کشم.
با اخم جواب داد:
- وا دخترم چه خجالتی، پسرخالته خب بعد این همه مدت اومده خونمون.
باشه ای گفتم که رفت. همراه چایی کمی ویفر برایش توی پیش دستی چیدم و بردم. با
دیدنم سرش را باال گرفت وگفت:
- بزرگ شدی، خیلی عوض شدی پریا.
از سوالش تعجب کردم. انتظارش را نداشتم چنین چیزی بگوید. دستانم را دور فنجان چای
پیچییدم و گفتم:
- عوض شدم؟ ازچه نظر مثال؟
تک خنده ای کرد و گفت:
- از وقتی اومدم حواسم بهت هست همش رنگ عوض می کنی. همون پریایی نیستی که
همیشه باهام می گفتی می خندیدی. چرا؟ امروز وقتی اومدم اینجا رو صورتت اخم داشتی.
همون پریایی نیستی که با دیدنم خنده از لبات نمی رفت کنار. چت شده؟
سرم را پایین انداختم و مطمئن نبودم که باید چه بگویم. اینکه بزرگ شده بودم و این
رفتار دوستانه با او درست نبود؟ از این گذشته می گفتم عاشق شدم و در حسرت دیدار
آرمان ماندم؟ میگ فتم بخاطر یک پسر همش سکوت اختیار می کنم؟
از فکر بیرون آمده و جرعه ای چای را نوشیدم.
- چیزی نیست امیر. یکم بی حالم، زمان می بره تا با آب و هوای اینجا سازگاری داشته
باشم. درضمن من از دیدنت خیلیم خوشحالم.
لبهایش به لبخند کش آمد و گفت:
- که اینطور! می فهمم، منم اول که اومدم تهران مثل تو بودم؛ احساس غریبی می کردم
ولی االن دیگه عادت کردم به اینجا.
سرم رو به نشانه ی تایید حرفایش تکان دادم و با انگشت اشاره ام به چای اشاره کردم و
گفتم:
- چایی ات رو نمی خوری امیر؟
دستاشو به طرف فنجون چای برد وگفت:
- مگه می شه پریاجون چایی درست کنه و من نخورم؟!
احساس کردم گونه هایم سرخ شده. امیر بعد نوشیدن چایی اش نگاهش که به من افتاد
زد زیر خنده. با چشمان گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
- چته؟ پوکیدی ها!
دست از خندیدن برداشت و گفت:
- دختر چقدر سرخ میشی تو. من چیزی نگفتم که بهت! فردا زن کسی بشی اگه شوهرت
اومد بهت محبت کرد و حرفهای عاشقانه بهت زد اون موقع میخای چیکار کنی؟ از قضا شاید
زن من شدی، پس عادت کن.
بهت زده نگاهش کردم که گفت:
- شوخی می کنم پریا.
سینی چای را برداشتم و گفتم:
- دیگه از این شوخیا نکن.
و بعد وارد آشپزخانه شدم. دستی روی شانه ام نشست که سمتش چرخیدم و با ترس لب
زدم:
- چرا اومدی اینجا؟ بشین االن میام.
به چشمانم زل زد و گفت:
- پریا می خوام برم خونه. اومدم خبر بدم.
- خب حاال بشین االن مامانم میاد. زوده تازه اومدی دیگه...
مکثی کرد و گفت:
- تو هم میای باهام؟
با بهت نگاهش کردم و گفتم:
- کجا؟
- بریم پارک. قدم بزنیم چی میشه؟ توهم می دونم از بس موندی خونه حوصله ات
سررفته.
همان موقع مادرم وارد شد و گفت:
- آره دخترم امیر راست میگه؛ برو بیرون یه هوایی بخور.
سرم را پایین انداخته و از روی اجبار قبول کردم. ولی برق خوشحالی چشمان امیر را درک
نمی کردم. خودش هم می دانست به چشم برادر می دیدمش پس نیازی به اینها نبود. بعد
از آماده شدن هر دو راه افتادیم. در طول راه سنگینی نگاهش را روی خودم احساس می
کردم اما من حتی نگاهش نمی کردم. از وقتی راه افتاده بودیم بینمان فقط سکوت بود.
امیر بعد از چند دقیقه سکوت بینمان را شکست و گفت:
- چرا حرفی نمی زنی پریا؟
سرم را به سمتش برگرداندم و گفتم:
- گفتی قراره قدم بزنیم نه اینکه حرف بزنیم اینطور نیست؟!
فکش منقبض شد و گفت:
- می شه بگی اینکارا ینی چی؟ چرا اینطوری باهام حرف میزنی ؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- چطوری حرف می زنم مگه؟
چند ثانیه ای مکث کرد و بعد گفت:
- همش ازم فرار می کنی، هیچی رو نمی فهمی پریا، هیچی. یا شایدم می دونی به روی
خودت نمیاری فقط...
تک خنده ای کردم و گفتم:
- نه امیر من چیزی نمی دونم. هیچی رو هم نفهمیدم. جنابعالی توضیح بدین ماهم بفهمیم.
سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- بیخیال. بگم هم چیزی عوض نمیشه. تو اول و آخرش مال خودمی و تو نمی تونی جلوی
این اتفاق رو بگیری.
شوکه شده بودم؛ اینکه امیر از چه چیزی حرف می زد خبر نداشتم. من او را به چشم برادر
می دیدم و او جرات همچین کاری را به خود داده بود...
احساس مشمئز کننده ای نسبت بهش پیدا کرده بودم. پس از اول هم به همین خاطر آمده
بود و حتما مادرم هم خبر داشت که گفت باهم قدم بزنیم. هیچکس حتی فکر نکرده بود
شاید من راضی نباشم؟
از فکر خودم خنده ام گرفت؛ مگر تا به حال چند بار اجازه تصمیم گرفتن درمورد زندگی ام
را داشتم؟
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- شتر در خواب بیند پنبه دانه!
بعد از چند ثانیه صدایش به گوشم رسید:
- اینم می بینیم.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- می بینیم.
با رسیدن به پارک روی نزدیک ترین صندلی نشستیم. هوا سرد بود پس سعی کردم
دستم را در جیب هایم فرو کنم که امیر دستم را گرفت. با نفرت نگاهش کردم و سعی
کردم دستانم را احصار دستانش آزاد کنم ولی محکم تر گرفت و اجازه نداد.
- می شه دستمو ول کنی شکست دیگه.
فشار کوچکی داد و گفت:
- دستت رو نگرفتم که ول کنم.
ابرو بالا انداختم و گفتم:
- که اینطور! ولی اینی که می بینی دست منه و من نمی خوام تو بگیریش.
اخم کرد و گفت:
- پس می خوای کی بگیره ها؟
صورتم را به صوتشش نزدیک کردم و با انزجار لب زدم:
- هرکسی بجز تو.
عصبی دندان های را روی هم سایید و گفت:
- اون کیه بگو ببینم؟ کیه که بین ما قرار گرفته ها؟
وقتی جوابی ازم نشنید انگشت اشاره اش را به طرفم نشانه گرفت و گفت:
- به قران قسم فقط بفهمم دلت پیش یکی دیگه اس، بجز من به کس دیگه ای فکر می
کنی می کشمت پریا! دارم قسم می خورم پس مواظب کارات باش.
با حرفی که زد ترسی به وجودم افتاد. تا کجا هی اجبار اجبار اجبار...
همه سعی می کردند با تهدید به کاری که نمی خواستم مجبورم کنند. امیر شاید پسر خوبی
بود ولی نه سال از من بزرگ تر بود، چطور می توانستم؟
از فکر که بیرون آمدم متوجه امیر شدم که به من زل زده بود. خواستم دستانم از
دستانش جدا کنم که فشارش روی دستم بیشتر شد و سمت لبهایش برد، بوسه آرامی زد.
از فرصت استفاده کردم و سریع دستم را از دستانش خارج کردم با تمام سرعت به سمت
خانه دویدم.
متاسفانه رمان مورد نظر با توجه به نظرات و آرای خوانندگان عزیز و همچنین نظر کارشناسان برنامه، مورد تایید قرار نگرفت. امید است نویسنده از نظرات خوانندگان برای اصلاح و بهبود رمان جاری و رمان های بعدی بهره ببرد.
سعی برنامه بر این بود که رمان خود را محک بزنید و عیب و ایرادها را از نظر خوانندگان و همچنین نویسندگان حرفه ای پیدا کنید و جهت بهبود آنها اقدام نمایید.
برای نویسنده آرزوی موفقیت و پیشرفت در این امر را داریم و امیدواریم رمانهای قویتری را دوباره برای ما ارسال کنند و افتخار ارائه رمان نویسنده عزیز را به دست بیاوریم.
یکتا
00عالی بود
۱۱ ماه پیشمونا
۱۸ ساله 00زیبا و عالی
۱۲ ماه پیشAmir Ali
۳۶ ساله 00خوب بود اگه میشه کاملشو بزارین
۱۲ ماه پیشخوبه ادامش لطفا
00خوبه ادامش لطفا
۱۲ ماه پیشزهرا
۲۴ ساله 00عالییییییییی
۱۲ ماه پیشنوشین
00عالی بود لطفاً زودتر ادامه داستانو بزارین
۱۲ ماه پیشفرنوش
۲۸ ساله 00سلام رمان خیلی خوبی هست
۱۲ ماه پیشزهرا
۱۸ ساله 00عالیی بود مشتاقم ادامشم بخونم
۱۲ ماه پیشپروانه سلیمانی
۲۰ ساله 00تا اینجاکه خوب بود منتظر ادامشم
۱ سال پیشبهاره
۱۳ ساله 00خیلی خوب بود یعنی عالللی تورو خدا ادامشو بزارید😭 باتشکر از نویسنده خوب
۱ سال پیشزهرا
۳۴ ساله 00عالی بود لذت بردم
۱ سال پیشسارا
00دست نویسندش درد نکنه عالیه لطفا ادامه اش هم بزارین
۱ سال پیشدلارام
۲۵ ساله 00خوب بود ولی زود و الکی عاشق شد ولی قلمش خوب بود و تا حدودی جزئات و گفته بود
۱ سال پیشمانی
۲۹ ساله 00عالیه بقیه اش بزارین
۱ سال پیش
سارارمان خوبی بود
۲۰ ساله 00عالی بود ممنون،،،