رمان خلافکار به قلم Fatemeh.g
متاسفانه رمان مورد نظر با توجه به نظرات و آرای خوانندگان عزیز و همچنین نظر کارشناسان برنامه، مورد تایید قرار نگرفت. امید است نویسنده از نظرات خوانندگان برای اصلاح و بهبود رمان جاری و رمان های بعدی بهره ببرد.
سعی برنامه بر این بود که رمان خود را محک بزنید و عیب و ایرادها را از نظر خوانندگان و همچنین نویسندگان حرفه ای پیدا کنید و جهت بهبود آنها اقدام نمایید.
برای نویسنده آرزوی موفقیت و پیشرفت در این امر را داریم و امیدواریم رمانهای قویتری را دوباره برای ما ارسال کنند و افتخار ارائه رمان نویسنده عزیز را به دست بیاوریم.
دختری با نام راحیل که به تازگی مستقل شده و به دنبال کار میگردد،از شهر خودش به تهران رفته تا به دانشگاه برود و تحصیل کند.. دختری که به دنبال آرامش و خوشبختی است،در دام عشق می افتد.. عشقی که هیچ آرامشی برای راحیل باقی نمیگذارد.. عشقِ مردی که هنوز در گذشته اش است و توانایی حضم گذشته را ندارد.. مردی که به ناچار با گروهی خلافکار همکاری کرده و نگران آسیب رسیدن اطرافیانش است.. راحیل در این مسیر عشق به دنبال خوشبختی است.. اما آیا به خوشبختی میرسد؟
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
تا به امروز بیش از بیست شغل را زیر و رو کردم و برای استخدام به ادارات و شرکت های مختلف رفتهام... همه یک چیز را میگویند، اینکه "دختر باهوشی هستی اما مدرکت اونی نیس که ما میخوایم"... آخر این هوش به چه کارم میآید وقتی نمیتوانم با آن کاری را پیدا کنم تا برای پایاننامه کاری کرده باشم و هم نان شبم را در بیاورم...!؟
روزنامه را کلافه روی تخت رها میکنم و به روشویی میروم و صورتم را خیس از آب میکنم... خسته شدهام... مدت زیاد راه رفتن و گشت زدن پدرم را در آورده...
از روشویی که خارج میشوم بلا فاصله صدای گوشیام توجهم را جلب میکند... چشمانم را میمالم و گوشی را از روی عسلی برمیدارم... نام سحر روی صفحه خاموش و روشن میشود... حوصله این یکی را واقعا ندارم!...
گوشی را همانجا، روی عسلی رها میکنم... بهتر است برای خوردن چیزی به آشپز خانه بروم...
در آشپزخانه چند قدمیام به دنبال چیزی برای پر کردن معده ام میگردم... بسات عصرانه را راه میاندازم... چند لقمه خورده نخورده، تلفن خانه به صدا در میآید... کم پیش میآید دوستانم به تلفن خانهام تماس بگیرند... دکمه سبزی که شبیه به یک تلفن است را میفشارم... همزمان صدای مامان به گوشم میخورد:
_ سلام راحیل جان!
چقدر دلتنگ این صدا بودم...
من تصمیمم را از چند سال پیش گرفتهام...
آن زندگی کنار خانواده ام را رها کردم و خود به تنهایی به کرج آمده ام... به منظور مستقل بودن... خانواده مذهبی ام با این روحیاتم مشکل دارند و من هم با روحیه ریا کاری آنها...!
بیش از این منتظر گذاشتن مادر را جایز نمیدانم:
_ سلام مامانی.. قربونت برم، خوبی؟
_ خوبم مامان جان تو خوبی مادر؟ چیکار میکردی؟
_ منم خوبم.. هیچی فعلا بیکار بودم
_ مزاحمت شدم مامان جان؟
_ نه بابا مراحمی چه حرفیه!؟
_ پول مول نیاز نداری؟ چیزی کم و کسر نداری؟
مگر میشود نیاز به پول نداشته باشم؟ در این دنیایی که همه چیز به پول بستگی دارد! اما نمیخواهم باری باشم بر روی بار هایشان...
زندگی سادهٔ خانوادهام با بار مالی دانشکده من به اندازه کافی سخت شده... حالا اگر پول اجاره و خورد و خوراکم و خواستههای بی پایان و بیمقصد دانشکده را کم کنم بهتر است...
به هر حال خودم زندگی مستقل را خواستم پس باید کاملا مستقل باشم...
گفتم:
_ نه مامان جون همه چی خوبه
_ مگه میشه پول نخوای دختر؟ نزدیک دو ماهه بابات برات پولی نفرستاده
مطمئن گفتم:
_ گفتم که..همه چی خوبه پول هم نمیخوام فعلا کافیه!
اما مادر نامطمئن است:
_ مگه چقد بابات برات پول فرستاده؟ چطوری کافیه آخه دختر؟
_ مامان گفتم که... نمیخواد دیگه، کاری نداری؟
_ نه مادر مراقب خودت باش
_ چشم شمام مراقب باشین
_ باشه! خداحافظ
_ بوس! بای!
بغض کردهام؟
آری بغض کردم.. هر دفعه بعد از شنیدن صدای خانوادهام بغضم میگیرد اما اجازه شکسته شدن به آن را نمیدهم...
صدای گوشی روی مغزم خط میاندازد... به اتاق برمیگردم و گوشی را به شدت از روی عسلی برداشتم!
هفده تماس از دست رفته دارم... پنج تای آن متعلق به فرهاد است و مابقی متعلق به سحر است...
بار دیگر نام سحر بر روی صفحه نقش میبندد.. ممکن است نگران شده باشد! تماس را متصل میکنم:
_ لعنتی بیشور عنتراجتماع عنترجامعه...
با صدای فریادش گوشی را جلوی صورتم نگه میدارم...
عصبانی است! شاید اگر من هم جای او بودم نگران و عصبی میشدم..
آرام و با خنده جواب میدهم:
_ علیک سلام سحر خانم باز آمپر چسبوندی که!
_ بیشور میفهمی نگرانی یعنی چی؟ کثافت سکته کردم... چرا جواب ندادی؟
_ حوصله نداشتم!
مکث طولانی ای کرد:
_سحر؟ گوشی دستته؟
_یعنی فقط بخاطر اینکه حوصله نداشتی جوابمو ندادی؟ بیشور
باز هم صدای داد و فریاد سحر است که گوشم را کر میکند!
_ببخشید حالا
صدای تنفس های پر از حرصش از پشت گوشی هم مشخص است... سعی در آرام کردنش دارم:
_واقعا خسته بودم سحر، درک کن
_درکت کنم؟ درکت کنـــم؟ نمیتونستی حتی جواب گوشی لعنتیت رو بدی؟
_اقا من تسلیم.. ببخشید دیگه!
_امشب مهمونی دعوتیم
خواستم مخالفت کنم که:
_نه و نمیتونم و نمیشه و از این چرت و پرتا هم نداریم.. تولد آرینِ آدرس رو میفرستم
قطع کرد... بدون اینکه نظرم را بخواهد!
دقیقه ای بعد صدای اساماس آمد... بازش کردم... نوشته بود "کرج/کافیشاپ راز... اومدی بگو مهمون آقای نجفی هستی.. رأس ساعت8... دیر نکن" یه اوکی برایش فرستادم...
کمد لباس هایم را باز کردم.. تک به تک لباس هایی که تا به حال نپوشیده بودم را در جلوی آینه به تن زدم و در آخر یک سارافون دخترانه مشکی رنگ پوشیده، تا به روی زانو توجهم را جلب کرد...
موهای صافم را شانه زدم... با اتو مو صافی اش را چند برابر کردم... چتری هایم را مرتب کردم... شال مشکی که در پایینش دو قطعه خز گرد متصل بود را هم به روی موهایم گذاشتم و یک دسته اش را به روی دوشم گذاشتم...
دستکش چرم مشکیام را هم به دست کردم...
به ساعت نگاه کردم... به موقع میرسم!..
آرایش نمیکردم... دخترها معمولا آرایش میکنند تا خودشان و زیباییشان را ثابت کنند... نیازی به اثبات نیست... انسان زیبا آفریده شده... پس همه زیبا هستند...
جلوی در خروجی خودم را بررسی کردم... بوت های مشکی طرح چرم که تا روی زانوهایم بود را به پا کردم و برای بار آخر در آینه خودم را نگاه کردم...
سوئیچ را چرخاندم و ماشین را به حرکت در آوردم... کافه راز را تا به حال ندیده و حتی اسمش را نشنیده بودم... در راه از چند نفر پرس و جو کردم... و در آخر پیدایش کردم...
نسبتا شلوغ بود... صدای آهنگ خارجی عجیب گوش را به درد میآورد...
ماشین ساده من در برابر ماشین های مدل بالا درد آور بنظر میآمد اما من همین بودم... تمام داراییام در همین حد است... هرکس میخواهد بپسندد نمیخواهد هم به من ربطی ندارد...
هوا گرگ و میش است... سرمای ناگهانی که به محض پیاده شدنم از ماشین با صورتم برخورد کرد باعث جمع شدن چهره ام شد...
با قدمهای تند به داخل رفتم... در را که باز کردم صدای آهنگ چند صد برابر شد... و اما نگاه هایی که من را میبلعیدند...
_مهمون چه کسی هستید خانم؟
برگشتم به سمت صدا.. یک مرد حدودا 35-6 ساله که لباس پیشخدمت را به تن داشت چنین سوالی از من کرده بود... گفتم:
_مهمون آقای نجفی...
_مهمون من هستن
برگشتم... آرین با کت و شلوار گران قیمتش مردانه و جذاب تر از هر دفعه شده بود... با ذوق نگاهش کردم...
_پسندم؟
خندیدم:
_چه جورم.. تولدت مبارک پسر
لبخند دندان نمایی زد:
_ممنونم.. کادوم کو؟
به یاد تولدش بودم.. از خیلی وقت پیش... مگر میشود تولد دوستانم را فراموش کنم؟
_کادو؟ من که خودم کادوعم!
_اونکه صد البته اما کادویی که از جانب شما باشه بانو، یه چیز دیگه اس
_نترس بابا کادو هم برات گرفتم
بلند خندید.. با دست اشاره کرد داخل تر بروم...
نگاهم به یک موجودی افتاد که مثل مرغی سر بریده بال بال میزد!
بله.. سحر!
سعی در محال کردن خندهام داشتم... اما با صدای خندهٔ کنترل شده آرین توانایی نگه داشتن خندهام را از دست دادم...
به سمت میز بزرگی که همهٔ دوستانم دور آن جمع بودند رفتم... با دخترا دست دادم و با پسر ها گرم سلام کردم...
در این بین نگاههای برزخی فرهاد مرا اذیت میکرد... فرهاد از یک برادر هم برایم ارزشمند تر بود... شوخ طبعی اش که کم میشد یعنی یک اتفاق بدی افتاده است...
رو به رویم نشسته بود... میدانم از چه ناراحت است... جواب ندادن تماس هایش عصبی اش کرده... سرم را به طرفش گرفتم و گفتم:
_ غلط کردم! ببخشید!
جوابی نداد اما اخم هایش باز شد... لبخند زدم و سرجایم صاف نشستم... کافی بود! همین...!
دقایقی بعد دخترها و پسرهای زیادی روی پیست شروع به رقصیدن کردند... هاشم و نگین که نامزد بودند هم به جمع رقصنده ها اضافه شدند.. نگاهشان میکردم و لبخندی به علاقه نگاه بینشان میزدم...
_میخوام برقصم
سحر اهل رقصیدن نبود اما حوصلهاش سر رفته بود..
_برو خب
نالان گفت:
_کی دیدی من برقصم؟
خندیدم و سرم را روی میز گذاشتم و به چشمان بی حوصله اش خیره شدم:
_دقیق بگم؟
_اوهم
_هیچوقت
_راحیل
_هوم؟
_میخوام مخ یکی رو بزنم
_کی؟
_نمیدونم
باز هم خندیدم...
_مخ منو زدی کافی بود دیگه
_به چه دردی میخوری وقتی که حوصلهام سر رفته نمیتونی کاری بکنی
_میخوای چیکار کنم آخه
_پاشو برو برقص
_چیکار کنم؟
_بخواب
خندید... لبخند زدم... سرم را بلند کردم که:
_آخ دماغم راحیل
_چیشدی فرهاد؟
_سرتو بلند کردی خورد به دماغم!!
میز عرض کوچکی دارد اما نه آنقدر که با بلند کردن سرم به بینی فرهاد برخورد کند
_سر من چطوری به دماغت خورد؟ فاصلمون که زیاده؟
سحر بجای فرهاد جواب میدهد:
_میخواست اذیتت کنه
روبه سحر با چشمان آتشی میگویم:
_توهم جزو نقشه اش بودی؟
_نه به جون راحیل
_به جون خودت قسم بخور.. ببینمت فرهاد
_چیزی نشد!
_اینجاست که میگن "چاه مکن بهر کسی"
سحر ادامه داد:
_اول خودت بعداً کسی
باهم خندیدیم و فرهاد سعی کرد خنده اش را پنهان کند... اما از چال گونه هایش که کاملا فرو رفتند مشخص شد که در حین خندیدن است...
_چال و چوله هات رسوات کرد آقا فرهاد
خندید اینبار بلند و نمایان...
آخر تولد بود... آرین کادو هایش را باز نکرد و گفت میخواهد خودش کادوهایش را ببیند...
فردی بیش از حد به چشم میآمد با آن لباس های گران قیمت و غرور خاصش که در گوشه ای از مجلس نشسته و تکانی نمیخورد.. دختران زیادی را جذب کرده... نه تنها به هیچ کدام اهمیتی نمیدهد بلکه پسشان هم میزند...
چهره جذاب و بدن عضلهای هم دارد و این موضوع نیز باعث جذب دختران میشود... اما هیچکدام از داراییاش به چشمم نمیآید... احساس میکنم این مرد از چیزی غمگین و در خود است که هیچکس نمیتواند درکش کند و این موضوع داراییاش را حقیر میکند...
چه فایده ای دارد که انسان دارایی بسیاری داشته باشد اما روح و قلبش مریض باشد؟
بیخیال شالم را روی سرم مرتب کردم... خیلی به این موضوع فکر میکردم که کاش میتوانستم به کمک مردم بروم...
غمشان را احساس میکنم وقتی خودم هم یکی از همان غم کشیده هایم... اما حالا میبینم انسان خودش باید خودش را نجات دهد از کسی کاری برنمیآید..اگر هم بیاید، کم...
با همه خداحافظی میکنم و خستگی و کلاس را بهانه رفتن قرار میدهم...
به سمت در در حال حرکتم و با دقت قدم برمیدارم...
یک لنگه پا جلوی راهم را سد میکند.. تمرکزی بر روی حرکت این پای مزاحم ندارم و با خالی شدن زیر پایم به زمین سقوط میکنم...
صدای خنده ها را میشنوم اما اهمیتی نمیدهم.. بر میخیزم... آرین است که نگران میگوید خوبی؟! و این منم که اهمیتی نمیدهم... صاحب لنگه پا که در حال خندیدن است را از زیر نگاهم میگذرانم و به سمتش میروم...
در رو به رویش میایستم و در چشمان قهوه اش خیره میشوم... خاک لباسم را میتکانم و با لوندی موهایم را از جلوی چشمانم کنار میزنم... بین دو لبم فاصله میاندازم و به اطراف نگاه میکنم که نگاه های متعجب را میبینم...
لبم را به دندان میگیرم و نگاه پسر را قافلگیر میکنم... جلوتر میروم و کنار گوشش زمزمه میکنم:
_تا به حال از یه دختر مشت خوردی؟
گیج به معنی نفی سر تکان میدهد... کمی فاصله میگیرم... دستان مشت شده ام را روی گونه و بینی اش با شدت فرود می آورم همزمان میگویم:
_حالا خوردی
منتظر عکسالعملش نمیشوم و از کافه خارج میشوم..
------&
آخرین شمارهی روی روزنامه قسمت کسب و کار نیازمندی ها را هم امتحان میکنم... بعد از چندین بوق صدای کشیده و لوند زنی به گوشم میخورد:
_بفرمایید
_برای کار مزاحمتون میشم
_بله لطف کنید اسمتون رو بگید و حضوری تشریف بیارید
_راحیل محبی هستم.. آدرس رو لطف میکنید؟
آدرس را میگوید و من هم یادداشت میکنم و با خدانگهدار کوتاهی به تماس کوتاهم خاتمه میدهم..
بین دو کلاسام یک ساعت و نیم فاصله است... قبل از شروع کلاس دوم برمیگردم..
از سحر خداحافظی میکنم و به سمت آدرس میروم...
فاصله بین شرکت و دانشگاهام کم بود پس خیلی زود به مقصد رسیدم..
ساختمان را از زیر نگاهم گذراندم و داخل شدم... به طبقه پنجم رفتم...
تعداد زیادی برای استخدام آمده بودند... حدود نیم ساعت یک ساعتی معطل شدم تا بالاخره نامم را صدا زدند... به داخل اتاق دستیار رفتم...
دختر دماغ عملی و لب پروتزی با موهای بلوند پشت میز نشسته است... سلام کوتاهی کردیم... و رو به رویش نشستم... مدارک را به دستش میدهم... یک دور با دقت نگاه میکند و معترض میگوید:
_مدرکت چیه؟
_دیپلم معماری داخلی
_ما به مدرک بالای لیسانس نیاز داریم
با بهت نگاهش میکنم.. در آگهی روزنامه نوشته شده بود دیپلم! معترض گفتم:
_ولی شما تو آگهیتون زده بودین بالای دیپلم
_نه خانم اشتباه میکنید.. وقتمون رو نگیرید
_وقتتون رو نگیرم؟ خانم شما وقت منو گرفتین
_چی میگی خانم برو بیرون
_علاف که نیستم خانم شما تو اگهیتون زدید دیپلم حالا میگین همچین چیزی نیست؟
_نه خانم همچین چیزی نیس ما تو آگهی زده بودیم بالای لیسانس
_یعنی چی؟ خودم به دیپلم بودنش دقت کردم
_اشتباه میکنی برو بیرون
زیر لب گفت:
_عجب دیوانه هایی پیدا میشنا
عصبی میشوم و صدایم را بالا میبرم:
_درست صحبت کن خانم ادب یادتون ندادن؟
بلند شد تا از اتاقش بیرونم کند اما خودم زودتر بلند شدم و مدارکم را برداشتم... به سمت در رفتم و در را باز کردم. اما با حرفش از رفتن پشیمان شدم:
_فکر کرده همه جا طویله خودشه
برگشتم به سمتش و خشمگین نگاهش کردم.. نمیدانم چه در نگاهم دید که در لحظه ای ترسید:
_طویله؟
سکوت کرد و چیزی نگفت.. صدایم را بلند تر کردم و گفتم:
_طویله؟ فکر کردی چون زندگی مرفه داری میتونی هر طور دلت خواست صحبت کنی؟ شعورتون در همین حده؟ اون از آگهیتون که دیپلم زده بودین ولی گفتین لیسانس اینم از ادب و شخصیتتون....
قبل از اینکه حرف دیگری بزنم، صدای بم و نرم مردانه ای به سمتم گفت:
_چیشده خانم؟
عصبی نگاهم را از دخترک برداشتم و بلند گفتم:
_بهتره از این خانم بپرسید!
دخترک من من کنان گفت:
_اقای محتشم مشکلی نیست خودمون حلش میکنیم
_مشکلی نیست؟؟ شاید شما فرق آگهیتون با حرفتون رو مشکل ندونید ولی من طرز حرف زدنتون رو مشکل میدونم... خانم برگشتی هر چی از دهنت در اومده بارم کردی میگی مشکلی نیست؟
مرد نگاه تأسف باری به دخترک انداخت
دخترک ماجرای لیسانس و دیپلم را گفت و مرد با غرور مردانه که نه! غرور خاصی، گفت:
_بیا اتاق من، مشکل رو حل میکنیم
قدم های محکمی برداشت و با غرور به اتاقش، یعنی اتاق مدیر عامل رفت و من هم پشت سرش...
_بشین
رو به روی میزش نشستم... تازه نگاهم به او خورد... چهرهٔ آشنایی داشت... چشم های عسلی و موهای تقریبا بور... پالتو و کت و شلوار مارک... هر چه به مغزم فشار آوردم به یاد نیاوردم که او چه کسی است!
_مدارکت رو ببینم!
لحن دستوریاش اذیتم میکرد... گویی انگار یکی از خدمه، زیر دست یا... او هستم...
مدارکم را تک نگاهی کرد و گفت:
_همکارم درست گفته ما مدرک بالای لیسانس میخوایم اما اینکه میگی تو آگهی زده بود بالای دیپلم باید بگم اشتباه بوده...
سرم را به پایین سقوط دادم.. میدانم در آخر چه میگوید پس رفتن را به ماندن ترجیح دادم لبم را تر کردم:
_اوکی..مزاحم شدم، خدافظ
قبل از اینکه بروم گفت:
_اما تو استخدامی
حیرت زده نگاهش میکنم.. چه میگوید؟
ذوق زده و با حیرت میگویم:
_جدی میگین؟
_شبیه آدمی هستم که شوخی داره؟
ذوقزده تشکر میکنم که پوزخند میزند.. میپرسم از کی کارم را شروع کنم که او در جوابم میگوید از فردا.. رأس ساعت هشت... تأکید میکند یک دقیقه هم دیر نکنم...!
از شرکت که خارج میشوم احساس میکنم بالاخره جواب تلاش هایم را گرفتم... چه خوب است که فردا کلاس ندارم!...
میخواهم نرم پیش بروم و کم کم موضوع پایان نامهام را بگویم... اگر هم قبول نکردند، فدای سرم.. حداقل منبع در آمدی دارم!..
*امیراحتشام*
نمیدانم آن دخترک چه داشت که استخدامش کردم...
حس میکردم به دردم میخورد...
بسیار باهوش است و زبان چربی دارد... از طرفی از جرعتش خوشم آمده، وقتی که آن مشت را بر صورت سعید کوباند قدرت و تواناییاش را دیدم...
چیزی این بین نامعلوم است... تا به حال دختری را ندیده بودم که آنقدر شیک پوش باشد ولی ذره ای آرایش نکند...
ذره ای به دنبال ریا و خودنمایی نباشد...
و حتی ذره ای کوتاه نیاید و از حقش نگذرد!...
تمرکزم را به پیشنهاد جدید مانی میدهم...
باید با دقت تصمیم بگیرم... این مردک هر کاری ازش بر میآید...
در فکر پیشنهادش هستم که لرزش تلفن همراهم را حس میکنم... یک اساماس از مانی است... باز میکنم و میخوانم:
"سعی کن تصمیم درستی بگیری"
با فاصله میفرستد
"میدونم جُربُزَش رو داری"
باز میخواهد به اجبار پیشنهادش را قبول کنم! پیام اول یک هشدار است...
نمیدانم چه از من میداند و چه میخواهد... احتمال میدهم تهدیدش خطشه دار کردن اسم و رسم من است... بیشک!
او فکر میکند خانواده ام را کنار گذاشته ام و برایم اهمیتی ندارند اما اینگونه نیست!.. بنا بر این تصورش به فکر آبرویم میافتد...
راهی جز پذیرفتن پیشنهادش ندارم...
سیگاری را روشن میکنم...
چند پک میزنم و دودش را در هوا پخش میکنم...
*راحیل*
بعد از یک دوش آب گرم خواب میچسبد...
انگار خستگی همهٔ آن گشتن و پیدا نکردن از تنم در رفته است، راحت شدهام...
با همان حوله حمام روی تخت دراز میشوم و چشمانم را میبندم... بدون هیچ فکر و خیالی به خواب میروم...
صدای آلارم است که به گوشم میرسد... این آلارم نشان میدهد اذان صبح گفته شده... بلند میشوم... حوله ام را با لباس تعویض میکنم و به نماز میایستم...
شاید پوشش و رفتارم آنگونه نباشد که باید اما دلم آنگونه هست که باید باشد...
همه دین به پوشش برنمیگردد... وقتی کسی را که باید بشناسی و بپرستی را با کلماتی مانند "مردم چه میگویند؟ زشت است! مگر دختر فلان کار را میکند؟" خراب میکنند و برای خود دین میسازند انسان را از خدا دور میکنند و فکر میکنند کار درست آن است که خودشان انجام میدهند...
بعد از خواندن نماز و حرف های تمام نشدنی ام با صاحب این نماز مجدد به تخت برمیگردم و به خواب میروم...
نور خورشید از پنجره اتاق وارد اتاق شده و به صورت من رسیده... چشمانم را قلقلک میدهد تا چشم گشایم....
روی چشمانم را آرام دست میکشم و از خواب گرم و نرم بیدار میشوم... بر میخیزم و ساعت را مینگرم... وقت دارم هر چند محدود...
به سرعت وصف نشدنیای موهایم را شانه میزنم و بالای سرم با کِش میبندمش... چتری هایم را مرتب میکنم... شنل مشکی.. شلوار لِگ مشکی.. شال مشکی و سفید... کیف دوشی کوچک سفید...
در جلوی یخچال بدون خارج کردن وسایل صبحانه چند لقمه نان میگیرم... نمیخواهم برای اولین روز حتی یک لحظه دیر کنم...
نیم بوت سفید را میپوشم و بعد از چک کردن خانه و کیف و در نهایت خودم از در خارج میشوم و میبندمش...
در رو به روی شرکت محتشم پارک میکنم و با سرعت و همه توان خودم را به آسانسور میرسانم... پنج دقیقه مانده به ساعت مد نظر...
از منشی میپرسم آقای مهندس محتشم هستند که با لبخند میگوید بله، منتظرتونن... این دختر خیلی دلچسب تر از آن دختر مو بلوند است، دستیار آقای محتشم...
در جلوی در اتاق مدیر عامل میایستم و برای حفض آرامش چند نفس عمیق میکشم... تا میخواهم در را بزنم، در باز میشود و هیکل بزرگ و قامت بلند مهندس محتشم در چارچوب در قرار میگیرد...آرام و شوکه سلام میدهم... میگوید:
_دقیق ساعت هشت... به موقع... بیا داخل!
پشت سرش آرام داخل میشوم... آنقدر ذوق زده هستم که نمیتوانم لبخندم را پنهان کنم... میگوید بنشینم و من هم همین کار را میکنم...
_تو قسمت نقشه کشی کارت رو شروع میکنی برای یه مدت کوتاه امتحانی کارت رو انجام میدی میدونی که شرکت محتشم یه شرکت با نفوذه پس این امتحان حق منه
با لبخند بزرگ و دندان نمایی که هیچ جوره نمیتوانم پنهانش کنم سر تکان میدهم که یعنی درست میگوید...ادامه میدهد:
_اتاقت رو خانم محمدی، منشی! نشون میده کارت رو هم بهت میگه... بعد از اتمام، میاری تا کارت رو ببینم البته اگه با فایل کارتو انجام میدی که چه بهتر، برام ارسالش کن!
چشمی میگویم و بلند میشوم... با اجازه کوتاهی میگویم و به سالن بازمیگردم... منشی با دیدنم بلند میشود و با لبخند میگوید:
_خوش اومدی... بیا اتاقت رو بهت نشون بدم...
در همان طبقه یک اتاق کوچک با دری چوبی اتاق کار من است... با تمام وسایل مورد نیاز...
کارم را که خانم محمدی نشانم می دهد بلا فاصله شروع میکنم... باورم نمیشود که برای من تازه کار چنین چیزی در نظر گرفته باشد!... حس میکنم میخواهد با پای خود از اینجا بروم... این یک پروژه بزرگ است که حتی کسانی که سالها کار کردهاند و کار بلد هستند هم به سختی میتوانند انجامش دهند...
اما من که کوتاه نمیآیم!..
بدون خستگی.. بدون استراحت کارم را انجام میدهم...
هوا تاریک شده اما پروژه من حداقل یک روز دیگر کار دارد!.. نباید کوتاه بیایم...
برای نهار مقداری غذا خوردهام... وقت سر خاراندن هم ندارم... باید تمامش کنم...
*امیراحتشام*
با مانی که حرف زدم، عصبی شدم...
متنفرم از اینکه بهم زور کنند... مردک کثافت فکر میکند میتواند هر غلطی که میخواهد بکند...
به حال و روزم پوزخند عمیقی میزنم... در روبهروی در شیشه ای بالکن شرکت میایستم و چند پک به سیگارم میزنم... فکرم درگیر است... از همان اول که مانی درخواست همکاری به من داده بود باید پسش میزدم... حالا تا خرخره در لجنم....
ناگهان یاد پروژه مهندس لطفی میافتم... گفته بود این پروژهای که برای او ارسال شده پروژه خودش نیست!...
به میزم پشت میدهم و تلفن را برمیدارم و شماره منشی را میگیرم.... جواب میدهد:
_بله مهندس؟
_پروژه مهندس لطفی پروژه خودش نیست
_مطمئنید؟
_مطمئن نبودم بهت نمیگفتم.. پروژهای که دست مهندس لطفیه رو بیار اتاقم لطفا
_چشم
دقیقهای بعد صدای تق تق در اتاق به گوشم رسید... با "بیا داخلی" که میگویم محمدی با لب تاب حاوی پروژه داخل شد...
پروژه را بررسی کردم... پروژه، پروژه همان دختر تازه وارد، اسمش...!
راحیل... راحیل محبی، پروژهای بود که من برای او در نظر گرفته بودهام... پس یعنی پروژه مهندس لطفی دست این دخترک است...
ترجیح دادم خودم به اتاق آن دختر بروم... از طرفی باید به خانه برمیگشتم...
چند تقه به در اتاقش زدم اما جوابی نشنیدم... در را باز کردم و داخل شدم... چشم چرخاندم تا پیدایش کنم... سرش را روی میز گذاشته و انگار خوابیده است...
چند بار با جدیت صدایش کردم با همان فاصله در تا میز کارش...
هیچ جوابی نشنیدم... بی حوصله هستم!
نمیتوانم سه ساعت صدایش کنم...
خواستم برگردم که پروژهٔ زیر دستانش توجهم را جلب کرد... به طرف میزش رفتم... همانطور که دستانش روی پروژه بود، به پروژه نگاه کردم...
باورم نمیشود... بهت زده شدهام...
به چهرهاش نگاهی کردم... آهسته پروژه را از زیر دستانش بیرون کشیدم... پروژه را جلوی چشمانم زیر و رو کردم... کم مانده بود از بهت فریاد بزنم... این دخترک به زور بیست سالش است چگونه پروژه به این سختی را به اینجا رسانده؟ آنهم پروژه مهندس لطفی را!؟
دوباره به چهره اش نگاه کردم... ناخودآگاه لبخند کوچکی زدم... این دختر عجیب استعداد داشت... همه چیزش عجیب است این دختر...
ناگهان چشم میگشاید و نگاهم را قافلگیر میکند... میترسد... هین میکشد... میپرد... بخاطر فاصله کم بین میز و صندلی اش کلهپا میشود... حق داشته... نمیدانستم بخندم!؟ کمکش کنم!؟ یا... چه کنم؟
میخواهم کمکش کنم و دستانش را بگیرم... اما قبل از اینکه دستم به او بخورد از جا میپرد... دستش را عقب میبرد... صاف میایستم و به حرکاتش بیحس مینگرم...
لباسش را میتکاند و با حرص سمتم خیز بر میدارد و داد میزند:
_اینجا چیکار میکنی؟ حیف کاغذ اضافه ندارم بدم بری
متعجب نگاهش میکنم! کاغذ اضافه؟
زیر لب ادامه میدهد:
_بدم بری خجالت بکشی
نیش خند میزنم... بی مقدمه میگویم:
_کارت خوب بود! از همین حالا جزو کارکنان شرکتی
نیشش شل میشود... تمام حرف هایش را از یاد میبرد... پروژه مهندس لطفی که حالا پروژه مهندس کوچولو راحیل، محبی شده است را لول میکنم... پروژه به دست از اتاقش خارج میشوم...
یک آن حس میکنم سقف به روی سرم آوار شده... دخترک چنان فریاد میزد و میخندید که کم مانده بود ساختمان را خراب کند...
نمیتوانم خنده ام را پنهان کنم...
خندهام را تبدیل به پوزخند میکنم و به اتاقم میروم...
پروژه را روی میز قرار میدهم و با کف دست دو طرفش را میگیرم تا بخاطر لوله شدن، دوباره جمع نشود... خوب نه! عالی است... این دختر دست من را هم بسته است...
------&
فریاد میزنم:
_از دیشب تا حالا صد بار بهم زنگ زدی
اما او ملایم میخندد..
مرتیکه حروم خور، مطمئن هستم مانی از او خواسته روی مغز من راه برود... میدانم که میداند در عصبانیت تمرکز درستی ندارم و فوراً جواب میدهم، بدون فکر!
تماس را قطع میکنم...
شماره مانی را میگیرم.. بعد از بوق های پایانی جواب میدهد:
_بَه سلام مهندس محتشم!
_بِه اون دختره بگو انقد رو مغز من راه نره
میخندد... لج من را در می آورد... دندان قروچه میکنم... سعی میکنم آرام باشم... به آشپز خانه میروم... در همان حال او میگوید:
_نگرانته!
در دل میگویم "صد سال سیاه نمیخواهم نگرانم باشد" اما به زبان نمی آورم... لیوانی را لب ریز از آب میکنم و یک نفس سر میکشم...
_مانی! من که همکاریت رو قبول کردم باز چته؟
_هِی هِی تند نرو.. ببین امیر باید بدونی که هرچی گیرم بیاد نصف نصف میشه یعنی تو حقت رو میگیری...
از مکث کردن هایش متنفرم... نقشه دارد... شمرده شمرده میگوید:
_پس یعنی به این نمیگم همکاری!
_من یه قرون از اون پولای مفتت رو نمیخوام
_د نه د امیر احتشام! اگه حقت رو نگیری که تک خوری میشه!!
بازم مکث.. و ادامه میدهد:
_نه! نه! من تک خور نیستم امیر
_چی میخوای؟
این بار مکثش طولانی میشود... کلافه ام میکند...
_تو که با اون پولای مفت به اینجا رسیدی و شدی امیراحتشام محتشم...
_خب!.. حرف اصلیتو بزن
_کم حوصله نباش امیر...
کمی مکث کرد:
_ فردا رغیب ها رو از راه به در میکنیم
میدانستم میخواهد چنین کاری کند!.. باز رغیب پیدا کرده، هر دفعه که او رغیب پیدا میکند تن من رعشه میافتد...
آدم محکمی هستم اما از کشتن آدم های بیگناه بیزارم...گریزانم...ترسانم...
جدی و مغرور میگویم:
_من نیستم
میخندد... بر روی مغزم خط میاندازد... عصبی ام میکند... خسته ام کرده...
_یادت نره امیر احتشام که ما احد بستیم... یادت نره که پایبند نباشی.....
سکوت میکند... میخواهد ببیند میدانم یا نه!
_خیله خوب باشه... اما من کاری نمیکنم
_خوبه اما انقد بز دل نباش پسر... عجیبه کسی مثل تو با این دل و جرعت برای گرفتن حقش اینطوری جا بزنه!
تحریکم میکند.. میخواهد دستانم را به خون بی گناه آلوده کنم...
من هر چه باشم قاتل و جانی نیستم...
_باشه! تو خوبی خدافظ
میخندد و "بای" کوتاهی میگوید...
#
*راحیل*
در کلاس نشستهایم... ولی خبری از استاد نیست... همهمه ها بالا گرفته و بچههای شر کلاس شروع کرده اند به مزه پرانی... من و سحر بیخیال آنها باهم حرف میزنیم و گاه به حرف های دلقک کلاس سینا میخندیم...
موضوع کلاسم را به مهندس محتشم گفتم و او نیز پذیرفت که بعد از کلاس هایم به شرکت بروم...
با شنیدن اسمم از زبان سینا به طرفش کج میشوم و در سکوت نگاهش میکنم تا حرفش را بزند:
_راحیل خانم تو جمع در گوشی حرف نمیزنن کار بدیه
_تو جمع بلند حرف زدن هم کار بدیه
_بعله ولی زشت تر از اون در گوشی حرف زدنه
_شاید! دقیقاً میخوای به چی برسی؟
میخندد و میگوید:
_هیچی! میخواستم ببینم ما هم با خبر میشیم که تو یه شرکت معروف استخدام شدی یا نه؟!
ابروانم به هم گره میخورند... او از کجا میدانست؟ اصلا به او چه ربطی دارد؟
_خب؟ که چی؟
_هیچی!
لحظاتی سکوت میکند و بعد میگوید:
_تو اون شرکت کسی رو به سن و سال تو راه نمیدن مگه اینکه پارتی سنگین داشته باشی!
دیوانه ای نسارش میکنم و میگویم:
_پارتی من مغزمه!
_اوووو مای گاد
حوصلهاش را ندارم... رو مغز آدم راه میرود... دست سحر را میکشم و به طرف در میروم... او هم دنبالم میآید...
از میز سینا که رد میشویم صدای آخ بلندش را میشنوم... نگاهش میکنم که میبینم سحر با کف پایش به زانو سینا کوبیده است..
دروغ نگویم حسابی جگرم حال آمده بود...
از کلاس که خارج میشویم در سالن به روی دو صندلی چوبی یکنفره مینشینیم... سحر میپرسد:
_خب ادامهاش
_سحر! نگم
_نه بگو میخوام بدونم چه سوتی هایی میدی تو اون شرکت
_چه آدمی هستی تو دختر! میخوای آتو بگیری؟
_نه به جون راحیل، بگو ادامشو
_بعد هیچی دیگه! حواسم نبود... با چای تو دستم خوردم به مهندس، هم چای ریخت رو لباسش هم اینکه با مخ خوردم زمین! هنوز کمرم درد میکنه به جون تو
هین بلندی کشید... فکر میکردهام نگرانم شده باشد اما با حرفش که گفت:
_وای وای راحیل رو لباس گرون قیمتش چای ریختی؟ وای وای وای
از اینکه با چنین آدمی دوست هستم از خود ناامید شدم...
چشمان ناراحت و خشمگینم را که دید به خنده افتاد:
_خب لباس اون مهم تر از کمر توعه! اگه میخواست پول لباسش رو ازت بگیره که باید جفت کلیههات رو میفروختی
_نه دیگه در اون حد
آن زنگ استاد نیامد و من با سحر در همان سالن به حرف هایمان ادامه دادیم!..
اتفاقاتی که در شرکت رخ میداد برایم چیز عجیبی نبود اما سحر برایش عجیب و ناراحت کننده بود...
بنظرم اتفاق بوده و رخ داده، اگر انسان این اتفاقات یا به نوعی سوتی ها را تجربه نکند هرگز بزرگ و پخته نمیشود...
کلاس استاد جلیلیان آخرین کلاس امروز بوده که نیامد... از سحر خداحافظی کردم و او تاکید کرد که دیگر سوتی ندهم و من هم بیخیال خندیدم و چشمی به او گفتم...
در آسانسور که باز شد فردی را داخل آسانسور دیدم... هیکلی شبیه به مهندس محتشم دارد... اما دقت نکردم و سرم را پایین انداختم... با حرفایی که سحر راجع به سوتی هایم میگفت واقعا خجالت کشیده بودم... فوشی نثار روح بزرگ سحر خانم دادم و خودم را به بیخیالی زدم...
در آسانسور که باز شد میخواستم زودتر از آنجای کوچک و نفس گیر و البته با وجود مهندس محتشم، ترسناک، فرار کنم که همزمان مهندس هم در حال عبور از در آسانسور بود.. بازوهای پُرش به دستم خورد... با ترس فاصله گرفتم...
مهندس از حرکتم جا خورد... عینک آفتابیاش را از روی چشمانش برداشت و به من نگاهی کوتاه کرد... عذر خواهی کردم و به اتاق کار خودم رفتم...
روی صندلی که جا گیر شدم گوشی ام را از کیفم خارج کردم و برای سحر فوش اساماس کردم... واقعا این دختر تاثیرات منفی دارد...باید آدم شود...!
تا به حال آنقدر از کاری که انجام دادهام پشیمان نبودم... سحر راست میگفت باید بیشتر حواسم را جمع کنم...
بزرگ ترین اشتباهم در این شرکت همان چای است، که با آن چای داغ مهندس را کباب کردم... فکرم خیلی درگیر پروژهای بود که مهندس به من سپرده است...! آخ پروژه!..
مهندس فقط دو روز دیگر به من وقت داده است... در این مدت فقط دو شب کامل و راحت استراحت کردم... امروز دیگر تمامش میکنم...
تقریبا تمام شده بود که به دستانم نگاه کردم... انگشت وسطم که مداد و خودکار به آن فشار میآورد به کبودی میزد و کمی باد کرده بود... دست راستم را حس نمیکردم... آنقدر دستم درد میکرد که حتی نمیتوانستم مشتش کنم...!
پروژه را برداشتم و از اتاق کارم خارج شدم... در اتاق را که بستم سرم را به در تکیه دادم... مگر از حالا خسته تر هم میشود؟ تمام آن گشتن ها به اندازه حالا خسته ام نکرده بود...
نالان مثل یک بچه تخص کوچک پا به زمین کوبیدم... بیش از اندازه دَمَر و خسته هستم... فکر میکنم بهتر است فردا پروژه را به مهندس نشان دهم... چشمانم را میبندم و کش و قرصی به بدنم میدهم... میخواهم در اتاقم را باز کنم که:
_تموم شد؟
صدای بشاش پسری میآید!.. نا آشنا است...
گردنم را به سمتش خم میکنم... سر تا پایش را بررسی میکنم!.. پوششی شبیه به مهندس محتشم دارد اما چهره و لبخند دنداننمایش هیچ شباهتی به مهندس ندارد.. یک ابرویم ناخودآگاه بالا میپرد میپرسم:
_شما؟
_پرهام صابری هستم همکار و رفیق مهندس محتشم
_آم... بله! خوشبختم
_منم همینطور... پروژه تکمیل شد؟
_آره تکمیله فقط مهندس باید ببینه
_بدین من میبرم بنظر خسته میاین!
به پروژه نگاه میکنم! گیج شدهام؟ فکر میکنم اینطور باشد!
پرهام را جایی دیدهام انگار.. به همین دلیل است که گیج شده ام...
میتوانم به او اعتماد کنم؟ احتمالا نه! هر کس ممکن است از هرجایی بیاید و خود را دوست و آشنا معرفی کند!
_ممنون! خودم میبرم
_خب من میبرم دیگه، شما برید منزلتون
لج میکنم و با لج میگویم:
_منزل رفتنم دیر نمیشه
میخندد و باشهٔ کوتاهی می گوید به طرف اتاق مهندس میرود... فکر های احمقانه به سرم میزند! مثل "نکند تروریست باشد؟ نکند مهندس را بکشد؟" شبیه تروریست ها نبود اما خب فکر است دیگر به سر میزند!..
نگاهی خواب آلود به پروژه میاندازم... به طرف اتاق مهندس قدم بر میدارم.. این ساعت منشی هم رفته است.. تقریباً شرکت خالی است و جز نگهبانان و مهندس و البته من کسی نیست!..
چند تقه به در میزنم با "بیا داخل" مهندس دستگیره را میکشم و وارد میشوم...
متاسفانه رمان مورد نظر با توجه به نظرات و آرای خوانندگان عزیز و همچنین نظر کارشناسان برنامه، مورد تایید قرار نگرفت. امید است نویسنده از نظرات خوانندگان برای اصلاح و بهبود رمان جاری و رمان های بعدی بهره ببرد.
سعی برنامه بر این بود که رمان خود را محک بزنید و عیب و ایرادها را از نظر خوانندگان و همچنین نویسندگان حرفه ای پیدا کنید و جهت بهبود آنها اقدام نمایید.
برای نویسنده آرزوی موفقیت و پیشرفت در این امر را داریم و امیدواریم رمانهای قویتری را دوباره برای ما ارسال کنند و افتخار ارائه رمان نویسنده عزیز را به دست بیاوریم.
سدنا
00خیلی عالی