آوای زندگانی

به قلم مرضیه خدادادی رنجبر

عاشقانه

رمان درباره دختری که با مادرش زندگی میکنه یه روز صاحب خونشون از خونه میندازتشون بیرون در همین حال مردی مسن و بسیار پولدار به کمکشون میاد و اونارو داخل خونه خودش میبره و سوییت گوشه باغش رو به اونها میده و مادر دختر در خانه اقای مهرابیان مشغول به کار میشه یکماهی زندگی میکنند که با ورود پسر اقای مهرابیان ماجرا شروع میشه در همان حال که با اتفاق ناگواری که برای دخترک میفته تنها و تنها تر میشه


45
1,856 تعداد بازدید
2 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

از اتاقک بیرون اومدم به بهانه اینکه هوا بخورم قدم اروم اروم بین درختا قدم میزدم و به زمان حال که داشت زیادی بهمون سخت میگذشت فکر کردم. همیشه به این فکر میکنم اگه اقای مهرابیان نبود الان ما داشتیم چیکار میکردیم و به چه روزی نشسته بودیم با اون صاحب خونه بی رحم اگه بابا بود یکی از این مشکلاتو نداشتیم با یاد اوری اسمش یه بغض عمیق ته گلومو گرفت به زور بغضمو قورت دادم و به سمت سوییت حرکت کردم اروم در رو باز کردم داخل شدم مامانم یه گوشه نشسته بود مشغول نماز و دعا با اون چادر نماز عین فرشته ها شده بود یه لحظه از ته دلم خواستم که خدا برام نگهش داره من به جز اون کسیو ندارم با لذت نگاهش میکردم که با صداش به خودم اومدم آوا جون مادر؟
بله مامان
چیه تو فکری هر چی صدات میکنم نمیفهمی
لبخندی زدم گفتم چیزی نیست
مامان؟
جانم؟
خیلی دوست دارم هیچ وقت منو تنها نذار
مامان مثل همیشه لبخند دلنشینی زد و گفت عزیزکم کجا برم بدون تو خودت میدونی منم بدون تو کسیو ندارم اروم پیشونیمو بوسید گفت پاشو برو شامو حاضر کن دخترم از این حرفا نزن
چشم
بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم کتلتایی که دست پخت خود مامان بود رو داخل دیس ریختم و دوتا گوجه هم خورد کردم سفره کوچیکی پهن کردم غذارو اوردم دوتایی مشغول خوردن شدیم
دستت درد نکنه مامان خوشمزه بود
نوش جونت دخترم
سفره رو جمع کردم و ظرفارو شستم دوتا چایی ریختم و اومدم بیرون
بعد از خوردن چایی رو به مامانم گفتم
مامان جان منم میخوام ببام توی خونه اقای مهرابیان دست کمکت باشم تنهایی کارای خونه به اون بزرگی برات سخته مادرم نیم نگاهی بهم انداخت گفت لازم نیست همینکه درستو بخونی ادم موفقی بشی برای من کافیه
گفتم اخه مامان من نمیتونم بشینم ببینم شماکار میکنید روزایی که دانشگاه دارم میرم عصر ها هم میام کمکتون خواهش میکنم مامان با خانم مهرابیان صحبت کنید منم بیام کمکت میتونیم دوتایی پول در بیاریم شما تنها مگه چقدر میتونید کار کنید اینجوری برا منم خوبه
مادرم عمیق نگام کرد شرمندگی رو توی چشماش دیدم سرمو انداختم پایین گفت خواهش میکنم قبول کنید
اروم سرشو انداخت پایین و گفت باشه فردا صحبت میکنم بهت خبر میدم
ارون
پاشدم و اروم گونشو بوسیدم و با یه شب بخیر به رختخوابم پناه بردم.....
صبح با صدای هشدار گوشیم از خواب بیدار شدم دست صورتمو شستم از توی ایینه به خودم نگاه کردم یه دختر با پوست سفید و یه چشمای خاکستری لبای کوچیک و دماغ قلمی تعریف از خود نباشه ولی همه میگن خوشکلم و با همین زیباییم توجه خیلی پسرارو توی دانشگاه به خودم جلب کردم اروم اهی توی دلم کشیدم گفتم خداروشکر خدا هرچی بهم نداده یه زیبایی چشمگیر داده بابتش از خدا تشکر کردم
سر سفره صبحانه نشستیم رو مادرم گفتم مامان فراموش نکنی ها امروز حتما با خانم مهرابیان صحبت کن
مامانم گفت با اینکه راضی نیستم ولی باشه
اروم سرمو انداختم پایین و مشغول صبحونه شدم بعد از تموم شدن داخل اتاق شدم مشغول لباس پوشیدن شدم
از اتاق بیرون اومدم رفتم سر جا کفشی همونجور که کتونی هامو میپوشیدم داد زدم مامان من دارم میرم کار نداری
مامان اومد و گفت نه عزیزم برو بسلامت اروم گونشو بوسیدم و با یه خداحافظی ازش جدا شدم به در اصلی حیاط رسیدم اومدم در رو باز کنم برم بیرون که دیدم به صورت اتومات کلش باز شد و هم زمان صدای یه ماشین هم به گوشم خورد یه نگاه به پشت سرم انداختم اقای مهرابیان رو دیدم داخل ماشین نشسته بود کنار در ایستاده بودم تا اول اون بره اروم با ماشین از کنار رد شد
سلام صبح بخیر
اروم سری تکون داد و گفت سلام دخترم صبح شما هم بخیر و رفت منم اومدم بیرون که در خودش بسته شد خداروشکر خیلی تا دانشگاه راه نبود یاد خونه قبلیمون افتادم چون پایین شهر بود باید چند تا ایستگاه رو رد میکردم تا میرسیدم به دانشگاه چقدر خسته کننده بود ول اینجا دیگه بالای شهر بود و به همه مراکز نزدیک دست برا یه تاکسی تکون دادم یه ده دقیقه بعد رسیدیم
کرایه رو حساب کردم و وارد دانشگاه شدم بازم رفتم تو جلد همون اوای مغرور سرمو پایین انداختم بدون نگاه به هیچ کس وارد کلاس شدم جای همیشگیم کنار فاطمه نشستم یه دختر چادری و بامزه بسیار پر انرژی تنها کسی بود که توی دانشگاه باهاش دوست بودم تقریبا همچیو درباره زندگیم میدونست با دستی که به پهلوم خورد به خودم اومدم با چهره فاطمه رو به رو شدم
هوم چیه؟
کجایی دوساعت دارم صدات میکنم
ببخشید هواسم نبود کارم داشتی؟
میگم امروز صبح داشتم میومدم کلاس یه پسره رو دیدم وای آوا هرچی از خوش تیپی و زیباییش بگم کم گفتم اصلا نمیدونی وقتی دیدمش قلبم داشت خودشو میکشت تو سینم مخصوصا وقتی یه نیم نگاه بهم انداخت
یه نگاه تیز بهش انداختم
شونشو بالا انداخت و گفت
البته به چشم برادری بازم با نگاهم رو به رو شد و گفت
اصلا به منچه که خوشکله مبارک صاحابش باشه
گفتم قرارمون این نبود که هرکیو دیدیم خوشمون بیاد ما فقط برای درس خوندن و تضمین ایندمون اومدیم دانشگاه نه این کارا
اومد جواب بده که با ورود استاد ساکت شد
استاد یه سلام بلند کرد شروع به درس دادن....
بعد از اتمام کلاس به بیرون رفتیم و روی یکی از نیم کتا نشستیم تو فکر بودم که فاطمه گفت وای آوا پسره رو نگاه همون که گفتم خوشکله
رو بهش گفتم انگار یادت رفته که یکساعت پیش چی بهت گفتم؟!
اروم سرشو انداخت پایین گفت نه یادمه
راسش خودمم کنجکاو شده بودم که جور پسری دل اوا رو برده فاطمه دختری نبود که به این سادگیا دل ببازه سرمو اوردم بالا یه نگاه انداختم سه تا پسر رو کنار هم دیدم مشغول بگو بخند بودن دیدم اوا از دستم ناراحته سعی کردم از دلش در بیارم
گفتم فاطمه خانوم
بله؟
کدومشونو میگی؟
نگام کرد که به پسرا اشاره کردم
یه نگاه با ذوق بهم انداخت وگفت همونکه شلوار لی پوشیده و بایه پیراهن چهار خونه ابی سفید نگاهی به همون پسره انداختم فاطمه حق داشت از از لحاظ هیکل هم از لحاظ قیافه عالی بود یه پسربا موهای خرمایی صورت گندمی چشم های عسلی یه جورایی نگاهای خیره همه دخترای دانشگاه رو به خودش جلب کرده بود با صدای فاطمه به خودم اومدم
چطوره بنظرت ؟؟
نگاهی کردم گفتم خوبه انشالله هرچی خیره برات پیش بیاد
یه پوزخندی زد و به چندتا دختر اشاره کرد که تمام نگاهشون روی همون پسره بود
فاطمه گفت با این همه دختر زیبا اون به من یه نیم نگاهم نمیندازه
سعی کردم بیخیال موضوع بشم فاطمه نباید زیاد به این موضوع فکر میکرد و ذهنشو درگیر میکرد ممکن بود نابود بشه
گفتم پاشو بریم الان کلاس شروع میشه این استادم که میشناسی دیر برسیم فاتحمون خونده هست سریع بلند شدیم و به سمت کلاس حرکت کردیم مشغول دویدن بودیم که زود به کلاس برسیم استادمون خیلی گند اخلاق بود ممکن بود راهمون نده من جلو تر بودم و فاطمه هم پشت سرم با صدای مهیبی که به گوشم خورد ایستادم پشت سرم نگاه کردم و اوا رو روی زمین دیدم و همون پسره رو هم مشغول تکوندن لباساش
اوا هم بلند شد و مشغول جمع کردن برگه هایی که روی زمین پخش شده بودن شد
با دادی که پسره زد منو فاطمه به خودمون اومدیم
پسره:دختره کور مگه نمیبینی جلوی پاتو کوری مگه تو که نمیتونی اون تیکه پارچه رو سرتو (منظورش چادر اوا بود)از توی دستو پات جمع کنی مجبوری میپوشی
به فاطمه نگاهیی انداختم که بغض گلوشو گرفته بود
اروم گفت بیخشد اقا من که عذر خواهی کردم
پسره گفت عذرخواهیت تو سرت بخوره زود جمشون کن
سریع رفتم جلو و گفتم اقای محترم چیزی نشده چهارتا برگه ریخته این دیگه معرکه گیری نداره به دختر پسرایی که دورمون جمع شده بودن اشاره کردم گفتم شما حق نداشتین جلوی این همه ادم به دوست من توهین کنید یکم شخصیت داشته باشید
یکی از دوستاش اومد جلو
گفت نیما چیزی نشده که این همه داد هوار میکنی
بعد به ما نگاه کرد گفت خانوما من از شمایه معذرت میخوام رفیق ما یکم بی اعصابه
یارو که فهمیدن اسمشو نیما هست به فاطمه که داشت برگه جمع میکرد خیره شد و یه جورایی از تحقیر شدنش لذت میبرد گفت من هرکار دلم بخواد میکنم
دوستش سرشو شرمنده انداخت پایین
به فاطمه نگاه کردم دختره ساده و خنگ با بغض مشغول جمع کردن برگه ها بود دستشو گرفتم و بلندش کردم برگه هارو گرفتم و پاشیدم تو صورت پسره یه لخظه چشماش بسته شدن بلند گفتم منم هرکار دلم بخواد میکنم
سریع دست اوارو گرفتم و از اونجا دور شدیم لحظه اخر نگاهی به عقب انداختم دیدم چند تا دختر بدبخت به بهانه جلب توجه دارن برگه هاشو براش جمع میکنن ....
به در کلاس رسیدیم تقریبا ده دقیقه ای میشد که دیر کرده بودیم اروم دوتا تفه به در کلاس زدیم و داخل شدیم
سلام استاد اجازه هست
خیلی شیک گفت نخیر بفرمایید بیرون از التماس کردن متنفر بودم بدون هیچ حرفی خیلی شیک زدم بیرون فاطمه هم دنبالم میومد گفت چه حیف شد شرمنده بخاطر گیج بازیای من تو هم از کلاس افتادی
گفتم یبخیال زیاد بهش فکر نکن
رفتیم تو بوفه نشستیم منتظر بمونیم تا کلاس بعدی چند دقیقه بعد فاطمه با دو تا شیر کاکائو و کیک برگشت گذاشت جلوم مشغول شدیم
فاطمه:میگم آوا خیلی پسره مغروره نه بیشعور جلوی اون همه دختر پسر سنگ روی یخم کرد یعنی برق خوشحالی رو توی چهره تک تک دخترا میدیدم
گفتم ولش کن بابا زیاد ذهنتو درگیرش نکن لیاقت نداره
با اوا از بوفه اومدیم بیرون رفتیم سر کلاس منتظر شدیم برای کلاس بعد...
از دانشگاه با اوا زدیم بیرون اوا باید تا ایستگاه میرفت منم یه تاکسی گرفتم از هم خداحافظی کردیم و به سمت خونه هامون روانه شدیم
به خونه رسیدم کلیدی که مامان از خانم مهرابیان گرفته بود و بهم داده بود رو تو در انداختم داخل شدم با دیدن شلوغی خونه و چندتا خدمتکاری که مشغول تمیز کردن بودند خانم مهرابیان با سلیقه و استرس دستور یه جابجایی وسایل میداد توی دلم گفتم معلوم چخبره؟!!
رفتم داخل سوییت و مشغول تعویض لباس شدم با صدای در اومدم بیرون ما با مامان رو به رو شدم
سلام مامان
سلام کی اومدی
همین الان راستی چخبره این همه برو بیا
نمیدونم والا مادر میگن پسر اقا میخواد از لندن بیاد بعد چند سال خانم خیلی خوشحاله میخواد کلا خونه رو تعقیر بده
با تعجب به مادرم نگاه کردم مگه مگه این پسر کیه که دارن این همه ی خونه رو به خاطرش تغییر میدن و و تمیز میکند تمیز میکنند یهو با یادآوری فکری در ذهنم از مادرم پرسیدم راستی درباره درباره موضوع دیشب به خانم مهرابیان گفتی مادرم گفت آره خانم گفت مشکلی نیست می تونه بیاد اینجوری کمک دسته تو هم هست من میخواستم یک خدمتکار دیگه استخدام کنم حالا که میگی دخترت هست چه بهتر با خوشحالی گونه مادرم را بوسیدم و گفتم ممنون که بهم این فرصت رو دادی
مادرم گفت فدات بشم دخترکم مادرت رو حلال کن اگه چیزی برات کم گذاشتم تو حقت این نیست از زندگی حالا برو ناهار تو بخور یکم استراحت کن و بیا کمک که امروز خیلی کار داریم و بعد هم خودش رفت آشپزخونه حرکت کردم بعد از اینکه ناهارم را خوردم تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم و سپس به کمکشون برم بعد از کمی استراحت از اتاق بیرون زدم و به سمت خانه اقای محرابیان حرکت کردم به در ورودی سالن که رسیدم زدم و وارد شدم خدمتکار ها هرکدوم مشغول کاری بودند به خانم سلامی کردم و آن هم جواب سلام رو داد گفت بیا اینجا عزیزم با کمک مهگل این وسیله ها رو بچینید می خوام خیلی با سلیقه و قشنگ باشه آفرین دخترای گل
اینو گفت و از کنار ما دور شد دوساعتی بود که با مهگل مشغول تغییر دکوراسیون بودیم با خستگی زیاد هرکدوم به طرفی ولو شدیم به خانه نگاهی انداختم همه چیز عالی شده بود همونطور شیک و زیبا امیدوارم که خانم هم دوست داشته باشه وگرنه دوباره باید همه چیز را تغییر بدهیم با صدای پایی که روی سرامیک ها طنین انداخته بود به پشت سرم نگاه کردم خانم را دیدم با مهگل سریع ایستادیم خانوم ایستاد خانم ایستاد و ما هم منتظر بودیم که نظرش را در مورد خانه بدانیم برق رضایت را داخل چشمش دیدم خیلی خوشش آمده بود رو به ما گفت عالی شده دخترا همه چیز قشنگ و خوش سلیقه همانطور که میخواستم یه زحمت دیگه هم براتون دارم میدونم خسته اید ولی اگه میشه یه سر هم به اتاق بالا بروید اتاق مهرداد هست می خوام به سر و روی اون هم دست بکشید مثل همین جا همینطور تمیز و باسلیقه مرتب کنید با اینکه دیگه توانی برای کار کردن نداشتیم ولی هر دو با یک چشم گفتن به طرف طبقه بالا حرکت کردیم مهگل وارد اتاقی شد و گفت همینه باید این اتاق را تمیز کنیم به دور تا دور اتاق نگاه کردم اتاق زیبا و اسپرت بود و دور تا دورش را خاک گرفته بود به گل گفتم چند وقته اینجا رو کسی تمیز نکرده مهگل گفت تا قبل از خبر اومدن آقا خانم اجازه ورود هیچ کس را به این اتاق نمی داد ولی حالا چون داره بر میگرده تصمیم گرفته که اتاقش تمیز و مرتب باشه با مهگل مشغول به کار شدیم با یک دستمال همه جا را گردگیری کردیم سپس با جاروبرقی همه خاکهای اتاق را گرفتیم ساعتی بعد ب با مهگل دست به کمر به شاهکار ما نگاه کردیم اتاق بسیار تمیز شده بود در اتاق بستیم از پله ها پایین آمدیم خانم با یک سینی شربت به طرف من آمد گفت بفرمایید دخترا خسته نباشید هر کدام شربت ها را برداشتیم و گفتیم خیلی ممنون خانم لطف کردین گفت نوش جونتون خیلی زحمت کشیدین خیلی زن خوب و مهربونی بود اصلا غرور نداشت برخلاف ادمای پولداردیگه
شربتمون رو که خوردیم با یه تشکر از خانم به سمت سوییتمون حرکت کردم ساعت چهار بود خیلی خسته بودم تصمیم گرفتم کمی بخوابم و بخواب عمیقی فرو رفتم
وقتی بلند شدم هوا تاریک بود چراغ اتاق را روشن کردم و به حال رفتم مادرم مشغول خواندن نماز بود به طرف دستشویی رفتم و وضوی گرفتم مشغول خواندن نماز شدم بعد از اتمام نماز جا نمازم را جمع کردم گوشه ای گذاشتم مادرم چای آورد و مشغول خوردن شدیم مادرم پرسید امروز خوب بود گفتم آره خانوم مهرابیان خیلی خانم خوبیه خیلی با محبته معلوم میشه پسرشو خیلی دوست داره که برای آمدنش این همه استرس داره مادرم گفت آره آخه داره بعد چند سال میاد یک ساعت نشستیم و با مادرم از هر دری صحبت کردیم یاد روزهای تلخ و شیرین افتادیم ولی خدا را شکر کردیم که خدا تنهامون نگذاشت مامان گفت من برم شام را به آماده کنم خواستم برم کمکش که گفت نه تو بشین خسته ای خودم میارم با هم مشغول شام خوردن شدیم
دستت درد نکنه واقعا خوشمزه بود
نوش جان دخترم برو استراحت کن که فردا باید بری دانشگاه امروز هم کلی خسته شدی خودم اینا رو جمع می کنم
چشم
با یه شب بخیر آروم به اتاقم پناه بردم.....
صبح زود از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم وای دانشگاه دیر شده بود چرا گوشیم زنگ خورد به گوشیم نگاه انداختم که خاموش شده بود سری از سریع بلند شدم آبی به دست رو میزدم لباسهایم را پوشیدم مشغول پوشیدن کفش آن بودم گفتم مامان من دارم میرم خداحافظ همان لحظه مادرم با یک لقمه نون پنیر آمد گفت بخور مادر ضعف نکنی
گرفتم و با یه تشکر از خونه زدم بیرون در رو باز کردم و داخل کوچه رفتم تا سر کوچه دویدم یک تاکسی گرفتم
وارد دانشگاه شدم و با تمام توانم به سمت کلاس حرکت کرد کلاس زدم خدا رو شکر امروز با استاد داشتیم که بسیار خوش اخلاق بود و زیاد گیر نمی داد باصدای بفرمایید استاد به خودم اومدم وارد کلاس شدم و گفتم استاد اجازه است گفت بفرما کنار فاطمه نشستم فاطمه گفت چرا دیر کردی گفتم خواب موندم اهانی گفت و مشغول گوش دادن به دست شد خسته نباشید استاد به خودمان آمدیم و از کلاس بیرون زدیم توی حیاط نشسته بودیم که نیمارو با دوستاش تو محوطه دانشگاه دیدیم به فاطمه نگاهی انداختم با اینکه سعی میکرد خودشو بیخیال نشون بده ولی زیر چشمی داشت نگاهش میکرد
فاطمع؟!
هوم؟
تو فکری؟
نه!
یبخیالش شو داغون میشی زیاد درگیر نباش
تو چشمام نگاه کرد و گفت درسته اصلا نمیتونم از توی فکرش در بیام شاید باورت نشه با اینهمه تحقیری که دیروز کرد بیشتر ازش خوشم اومد
لبخندی به سادگی این دختر زدم و نگاهم رو به رو به روم دوختم....
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • فاطمه

    ۱۸ ساله 00

    سلام خواهش میکنم ادامه رمان رو بذارید خیلی از رمان هستن که ادامه اشون رو نمیزارید خواهشا رمان ها رو کامل بزارید

    ۸ ماه پیش
  • فاطی

    20

    رومان عالی من واقعا برا ادامه اش خیلی کنجکاوم

    ۸ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.