رمان با گرگها میرقصد به قلم ریحانه اسدی
داستان زندگی دختری به اسم مهرنوش که در یک خونه با چند دختر پسر فراری دیگه آشنا میشه و… (پایانش خوش)
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۳۵ دقیقه
همون لحظه ضربه ای به درخورد ..نیم خیز شدم که مهرزاد وارد شد ..نگاهم کرد وگفت :ببخشید میخوام رخت خواب بردارم وودراز کشیدم وگفتم :خوب بردار ..
به سقف نگاه کردم ودستمو بردم تو موهام ..دلم میخواست بدونم خسرو چقدر بهم زنگ زده ..ازموقع رستوران گوشیم خاموش بود ...نیم خیز شدم ودست درازی کردم سمت گوشی ..گوشی روی زمین بود ..بیشتر غاز کشیدم ..سرانگشتم رسیده بود بهش ..یکم بیشتر خم شدم که گوشیم به دستم رسید ..نصف بدنم پایین بود پاهام بالا تخت ..موندم چطور برگردم ..انقدر خسته بودم که حال تکون خوردن نداشتم اما حالا اجباری بلندشدم ورفتم زیر پتو ..نفس عمیقی کشیدم ...گوشی روروشن کردم ..صدای ریز خنده میومد ..نگاه کردم دیدم مهرزاد درحالی که پتو بالیشت برداشته ریز ریز داره نگاهم میکنه میخنده..خوش خنده باشی ..
تا گوشی رو روشن کردم ..حجم اس ام اس ها بود که میرسید بهم ...با چشمایی گرد شده نگاه میکردم به صفحه گوشی ..بهناز داخل اتاق شد وگفت :ماشاالله چی همه خاطر خواه داری ..ترکوندنت .....
اخم کردم وگفتم :ای بابا خاطر خواه کجا بود بابامه ...بیا تهدیدهاشو باهم بخونیم ...خنده داره واقعا ...
مهرزاد گفت :چرا ازخونه فرار کردی میدونی دید خوبی ندارن دیگران نسبت به یک دختر فراری ...
گوشی پرت کردم رو تخت وگفتم :مهم خودمم...
گفت :نه داری اشتباه می کنی ..تو داری تو جامعه زندگی میکنی ..الان امشب من این عکس العمل رو نشون دادم که گفتی سینا میدونه این حرفا کمی خیالم راحت شد ..اگه یکی دیگه بود بدترین نوع رفتار رو میکرد باهات حالا تو هرچند خانواده محترمی داشته باشی ...هرکسی رو از روی خانواده واصالتش میشناسن ...برگرد وزندگیتو خراب نکن ...
بهناز لبه تخت نشسته بود گفتم :مرسی از نصحیت هات ..شب خوش ..
رفت بیرون وگفت :بلاخره خودت متوجه اشتباهت میشی ....گرگ زیاده توجامعه که بره های بی پناه رو بگیره ...
ساعت 2 بود ..بهناز خواب بود ..خودمم خسته بودم ولی خوابم نمی برد ..ذهنم رفته بود تو فاز منفی وفکر اینکه داداش بهناز هنوز بیدار باشه و...
اروم بلندشدم ورفتم سمت در اتاق ..پشتش کلید بود اروم دررو قفل کردم برگشتم رو تخت دراز کشیدم ..خیالم کمی جمع شد ..کم کم پلکام افتاد رو هم
نور افتاب رو اعصابم بود ..اجباری چشمام رو بازکردم وروی تخت نشستم ..کمی گیج به اطاف نگاه کردم کم کم یادم امد کجام وچی شده ؟!!!...
بلندشدم ..امروز که نمی شد برم دانشگاه باید دنبال یک کار نیمه وقت باشم ..خمیازه کشان رفتم سمت روشویی ..صورتمو اب زدم وبه خودم نگاه کردم ..موهای لختم تو هم گره خورده بود ..زیر چشمام پف کرده بود ..دوباره صورتمو اب زدم ورفتم بیرون ..که سینه به سینه مهرزاد درامدم ..خماره خواب بودم گفتم :صبح بخیر .
منتظر جوابش نشدم رفتم داخل اتاق..روی موهام برس کشیدم ..صدای مهرزاد امد که گفت:میشه بیام داخل ..
برگشتم گفتم :اره بخوام کاری کنم دررومیبندم وخودت میفهمی وارد نشی وقتی بازه راحت باش ..
موهامو بستم که گفت :میشه ازاین به بعد شال بذاری رو سرت .
ابروهامو دادم بالا وگفتم :کوتاه بیا داداش ..خفه میشم کلروز روسرم باشه ...
خندید وگفت :باشه ..
رفت بیرون ..تعجب کردم از رفتارش ...یعنی تایید سینا براش انقدر سند بود که بیخیال شده بود ..سری تکون دادم وازتو کوله ام پالتویی خردلی رنگم رو دراوردم ..روی بلوزم تنم کردم وشال مشکی سرم کردم ..روساپورتمم یک شلوار کتون مشکی پام کردم ...زیاد اهل ارایش نبودم ..خودمم پوست خوبی داشتم که نیاز نداشته باشم از لوازم ارایشی استفاده کنم ..داخل سالن شدم که بهناز گفت :مهرنوش جان میدونم میخوای بری ولی یک لحظه صبر کن من برم بالا سینا کارداشت کتری هم رو گازه هواست باشه من سریع میام ..
رومبل نشستم وسری تکون دادم ..چشم چرخوندم که مهرزاد رو ببینم ..نبود ..بی حوصلحه بلند شدم رفتم داخل اشپزخونه ..روی میز کره وعسل با نون تست بود ..بهتر بود قبل رفتن یک چیزی بخورم مطمئنم انقدر باید این درواون در بزنم تا یک کار مناسب پیدا کنم ..روصندلی فرفوروژه نشستم که صدای ریزی امد که میگفت :مهرنوش هستی هنوز ..؟؟..
خیلی تعجب کردم راستش ترسمم بیشتر شد کمی ..اروم بلد شدم که فت :مهرنوش بیا ..
با ترس ومتعجب کل سالن رو که از اشپزخونه دید داشت نگاه کردم کسی نبود ..اروم وارد سالن شدم که گفت :مهرنوش بجنب دختر بیا ..
رفتم سمت روشویی از چیزی که دیدم یک جیغ خفه زدم ودستمو مشت کردم گذاشتم رو قفسه سینه ام ..وناباور زل زدم بهش ..اروم گفت :نترس بیا اینو ببند ..
خشک شده بودم انگار ..مهرزاد بود که داشت تو سرنگی یک ماده سفید رو وارد میکرد ..دونه های درشت عرق روی پیشونیش نشسته بود ..اروم گفت :مهرنوش دیگه جون ندارم تورو خدا هنوز که بهناز نیومده اینو ببند بزور تونستم دکش کنم بره ..بیا دیگه ...
سرمو تکون دادم وگفتم :دیونه میمیری ...
خندید وگفت :حالم داره بد میشه بیا دیگه این کشو ببند بالای بازوم ..
به کش تو دستش نگاه کردم که گفت :مهرنوش الان وقت صبر نیست ..بجنب ...
رفتم جلو ...میترسیدم بمیره خونش بیفته گردن من که دارم کمکمش میکنم ...اون حس پیشیمونی که از دیشب داشتم وسعی میکردم خفه اش کنم بیدار شده بود ...گفت :مهرنوش میشه بگی براچی گریه میکنی ..ببند این لامصبو ...
کشو گرفتم وسعی کردم به خودم مسلط باشم ..گفتم :اینجا خوبه ؟..
بینیش رو کشید بالا وگفت :خوبه ..خوبه ..
بستم ومسخ کنارش نشستم ...هنوز انگار باورم نمی شد ..گیج نگاهش کردم که سرنگ رو زد ویک اخیش زیر لب گفت ..
دستمو زدم زیر گوشم وخیره شدم به کاشی های کف وبه این فکر میکردم من چیکار کردم الان ...؟؟؟...
صدای خسته اش امد که گفت:چته تو ؟..
به خودم امدم ..سریع بلند شدم وگفتم :بدبخت بهناز به چه برادری تکیه کرده ...
رفتم بیرون که عصبی گفت :به تو ربطی نداره ...
خندیدم وگفتم :معلومه که به من ربط نداره ...خیلی بدبختی مهرزاد ..فکرشم نمی کردم ...
امد جلوم درحالی که یک تی شرت ادیداس توسی با گرمکن تش بود وداشت رو رد سرنگ تند تند ضربه میزد ..دقیق انالیزش کردم ..شونه های پهن وعضله ای واندام توپر ..انگاری میره ورزش ..ولی چرا معتاده ..
صداش امد که گفت :اهههههه بسه دختر جون ..چی میخوای تو ؟..
پوزخند زدم رو نون تست کمی عسل زدم وگفتم :دارم فکر میکنم هنوزم میتونی برگردی ..البته اگه غیرت داشته باشی ..
اینو که گفتم ذهنم ناخوداگاه رفت سمت داریوش که باعث شد قطره اشک سمجی بیفته ..
سریع پاکش کردم ورفتم سمت کوله ام که رو مبل داخل سالن بود ...صداش امد که گفت :مهرنوش به بهناز چیزی نگو ..خودم نمی خوام برگردم ...
صدای توذهنم انعکاس پیدا کرد ..تورو سننه ..دلم میخواد میفهمی ..خسته ام ..خس..ته ...برو گمشو بیرون ...
ازصدای برخورد قاشق به فنجون ناشی سرمو بلند کردم که دیدم داره تو فنجون قهواش شکر میریزه ودرحالی که همش میزنه منو متعجب نگاه میکنه ..
بغضی به وسعت دردم تو گلوم ایجاد شد ..برگشتم وعصبی رفتم سمت اتاق ..چکمه هام رو برداشتم از لابه لای وسایلم ورفتم سمت درکه گفت :مهرنوش یک چیزی بگو ...
برگشتم عقب ..نمیدونم تو نگاهم چی دید که گفت :هی اروم باش ..مهرنوش صدامو داری ؟...دختر چت شد ..
رومو ازش گرفتم درحالی که زیپ چکمه های مشکیم رو میکشیدم بالا گفتم :بی غیرت بدبخت بیچاره ...متنفرم ازت .......
درروباز کردم ودرحالی که میرفتم گفتم :بری به جهنم !!!!!!!!!....
متعجب با چشمایی گشاد نگاهم میکرد ...مهلت ندادم بخواد حرفی بزنه ..درروبستم مکحم وتند از پله ها رفتم پایین ...
سرم پایین بود واروم اشک میریختم ...تو حال خودم بودم ..این مرتیکه باارش منو برد به دوسال پیش ..ناخود اگاه اشکم بیشتر سراریز شد ..شال گردن سفید خزمو اوردم رو صورتم تا کسی نبینه از ترحم بیذار بودم ..تو پیاده رو ازبین هزاران ادم بی اعصاب که مطمئنا مشفله خودشون رو داشتم اروم داشتم میرفتم اما تو وجودم داشتم خورد میشدم ..اسمون ابری بود وباعث میشد بیشتر ازهمیشه دلم بگیره ...نفسمو دادم بیرون که بصورت بخار درامد ..دستامو بیشتر بردم تو جیب پالتوم وخیره بودم به شیشه کافی نت ...
ا گرفته شدم باوزوم ودورداده شدنم ..کمی از شال گردن سفیدم امد پایین زیر فکم ...عصبی گفت :تو کی هستی اصلا ؟...من هرکاری دلم بخواد میکنم میفهمی ؟؟...دوساعته دنبالتم نمیفهمی نه ؟...من ازت فقط کمک خواستم نه چیز دیگه ای ..
با داد بلند که کشید ومنو همزمان تکون داد وگفت :چرا اون حرفا رو گفتی هان ؟..بی غریت منم یا اون بابایی عوضیت که گذاشته تو ...
لبمو گاز گرفتم وخودمو کشیدم عقب یک چند نفری ایستاده بودن نگاهمون میکردن ...دیدی گاهی که خیلی عصبی وغم الودی یکی میاد یک چیزی میگه وتو کلا اون لحظه دوست داری نبضت نزنه ..تموم عقده ها وصحنه های که ازشون متنفری وعذاب میبینی از جلو چشمت مثل یک فیلم رد میشن از جلوت ....
هنوز عصبی داشت نگاهم میکرد ..خسته ترازاونی بودم که بخوام با کسی دعوا کنم ..عقب تر رفتم ودستامو اوردم بالا وگفتم :بله بله ..ببخشید ...
تند راه افتادم ..همه متعجب وکنجکاو نگاهم میکردن ومن دوست داشتم که نباشم ..بین این ادما های سیاه خاکستری نباشم ..تو جاده تنهایی ذهنم همین طور با خودم برم ...
شال گردنمو کشید بالا وکلاه سفیدمو کشیدم پایین تا جایی ابرو هام ...با دیدن پارک محله ای کوچیکی رفتم اون سمت ..کنار شیر ابش ایستادم تاکمی صورتمو اب بزنم ...شیرش بخ زده بود ..کلافه رفتم رو چمن ها نشستم وسرمو گذاشتم رو پاهام ...اروم اجازه دادم که خالی شم ...خداروشکر سرثبح زمستون کسی نبود تو پارک بجزچندتا بچه مدرسه ای که درحالی که برف بازی میکردن داشتن میرفتن ...
نمی دونم این تراژدی کی قراره تموم بشه ...صحنه های مواد کشیدن داریوش مثل فیلمی تموم نشدنی وعذاب دادی جلو چشمام هی اکران میشد ..یا مهرزاد که گفت :بی غیرت باباته که .........سوختم ..به معنای واقعی کلمه سوختم ...محکم چشمامو بستم وزمزمه کردم خدایا حقمه ؟!!!!..این همه درد زیاده ها ؟!!!....
از صدای کسی که گفت :عروسک جون چی شده ؟...
ترسیده سربلند کردم که نگاهم کرد با دقت ..یک پسری که یک پالتو مشکی بلند تنش بود وپیراهن مشکی موهاش رو فشن بهم ریخته داده بود بالا با چشمای مشکیش داشت نگاهم میکرد ...لبخندی زده بود ودرحالی که با دقت نگاهم میکرد گفت :چقدر نازی کوچولو ..چشمات کمی سرخ شده مماغ کوچولوت از سرما قرمزه لپاتم همین طور ...سفیدبرفی جون شاهزادت گمت کرده ؟..
الی
00از نویسنده ممنونم ولی من رمان های زیادی خوندم موضوعی که انتخاب کرده بودی عالی بود ولی قلم ضعیفی داشتی
۱۱ ماه پیش- 00
خوب بود
۱ سال پیش رویا
۳۵ ساله 20ارزش خوندن نداره
۲ سال پیشBaran
۲۰ ساله 10رمانو نصفه ول کردم بنظرم قلم اصلا قوی نبود و ی جاهایی اصن با عقل جور در نمیومد مثلا اولش دختره اول نمیخواست تو خونه هه بمونه بعد موند:/و دیالوگا واقعا بچگانه و مزخرف بود . در کل پیشنهاد نمیکنم.
۲ سال پیشفاطیما
00خوب بود
۳ سال پیشاسمم ب ت چ
62عوووووووووووووق فقط همین:) با تشکر🙂😂
۳ سال پیشــ
40خوب بود ولی اکثرا رمانمیخونیم حال دلمون خوب شه یا از دنیا ی واقعی دور شیم نه اینه همه غم عالم بریزه تو سرمون یا واقعیتهای جامعرو بکوبونن تو صورتمون رومان زیبایی بود ولی نه برای افرادی با معیار های من
۳ سال پیشساحله
۲۳ ساله 01عالیییییییییی بووود حتما بخونیدش
۳ سال پیششادی
01پس شراره و پژمان چیشدن؟چرا درباره اونا چیزی نگفت آخرش
۴ سال پیشرائیکا
110نمیشه گفت خوب زیاد جذبم نکرد خیلی سربسته بود اولش که رادمان مهرنوش رو داشت میبرد دختره ریلکس بود آخرشم اصلا نفهمیدم چی شد.... اما بخاطر وقتی که گذاشتی ممنون
۴ سال پیشدختر آفتاب
۳۸ ساله 56واقعا بدترین رمانی بود که خوندم. بدون اغراق
۴ سال پیشA,m
۱۵ ساله 311این دیگه چه رمان مزخرفی😏 بود ؟؟؟
۴ سال پیش¥
41رمان خوبی دوست داشتم
۴ سال پیشعلی
۱۷ ساله 51عالی بود ولی آخرش چی شد
۴ سال پیشآرتمیس
۱۳ ساله 21این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
Zahra
00ببخشیدااا ولی خیلی مزخرفه