رمان اولین مرگ به قلم مبینا حاج سعید
سرگرد ماهر سازمان نیروی انتظامی، با یک تصادف غیر عمد میمیرد؛ البته این چیزیست که بقیه از آن خبر دارند، در حالی که مسئله پیچیدهتر است!
سرگرد مُردهی دیروز، تبدیل به رئیس باند امروز شده است که هدفی مهم دارد اما...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۵۳ دقیقه
- بله!
توی آیینه به خودم خیره شدم. شلوار شیش جیب مشکی، پیراهن پسرونهی سفید و بلند، سوییشرت مشکیای که زیپش باز بود و در آخر کلاه کپ که بر عکس روی سرم گذاشته بودم و موهام رو به زور داخلش جمع کرده بودم و کمیش هم بازیگوشی کرده بودن و بیرون ریخته بودن. جذاب شدم ها!
توی چشمهام لنز طوسی گذاشته بودن و یکم زاویهی صورتم رو تغییر داده بودن. دقیقا کُپ این پارکور کارها شدم!
با شنیدن صدای در، گفتم:
- بیا تو!
در باز شد و نیاز سرش رو آورد داخل و گفت:
- به به، چه پسریه!
خندیدم و گفتم:
- کوفت! همه چی آماده است؟
- آره، سیاوش که حاضر شده، رایان هم آمارشون رو در آورده. توی یه گاراژ هستن.
سری تکون دادم و با پوزخند گفتم:
- اوکی.
عینک دودیم رو، روی موهام گذاشتم. به تیپ اسپرت و در عین حال شیکام نگاه کردم و لبخندی از سر رضایت زدم. پشت سر نیاز از اتاق خارج شدم و پایین رفتم. سیاوش رو دیدم که با آیپد یه چیزی رو نگاه میکرد. پشتش ایستادم که نقشهی گاراژ رو تشخیص دادم. ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- مگه نگفته بودی نقشه گاراژ رو حفظی؟
بدون این که از صدام شوکه بشه، گفت:
- چرا ولی جاشون رو عوض کردن. شریف اونقدر زرنگ هست که نزاره ما ردی از باند دومش داشته باشیم.
سرم رو تکون دادم. راست میگفت. شریف خیلی زرنگتر از این حرفها بود؛ اگر هم الان به ما اعتماد کرده، به خاطر اینه که از طریق ما خودش رو بالا تر بکشه.
به سمت ون مشکی رنگی حرکت کردیم و سوار شدیم. رایان هم تو ماشین بود و سرش تو گوشی بود.
سیاوش گفت:
- خبری از آدریان و اون پسر جاسوسه ندارید؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- نه.
رایان هم بدون عکسالعملی گفت:
- من هم نه. از مهمونی تا حالا آدریان رو ندیدم.
چیزی نگفت و به مسیر نگاه کرد. داشتیم به سمت مناطق محروم میرفتیم. من موندم چه صیغهای هست که مخفیگاههاشون باید توی مناطق محروم شهر باشه؟ که چی مثلا؟ اگه نفوذشون بالا باشه، خیلی راحت میتونن توی یه مکان شلوغ هم استتار کنن.
تا رسیدن به گاراژ، کسی چیزی نگفت. وقتی رسیدیم، راننده پیاده شد و در ماشین رو برامون باز کرد. اول سیاوش پیاده شد، بعد من و رایان. به سمت گاراژ رفتیم. هوا کمی ابری بود و فضا رو تاریک تر کرده بود. به سمت در گاراژ رفتم و با پام دو بار و با دستم سه بار به در ضربه زدم.
بلافاصله دو بار از اون طرف به در ضربه زده شد که با نیشخند، دوباره سه بار در زدم.
صدای چفت در رو شنیدم و بعد، در کشویی گاراژ به سمت چپ رفت و باز شد.
چهرهی یکی از اعضای گروه جلومون نمایان شد. با دیدن من، سیاوش و رایان، هنگ کرده بهمون نگاه کرد.
با تته پته گفت:
- ب... بفرمایید؟ ش... شما؟
با پوزخند بهش زل زدم و چیزی نگفتم.
رایان هلش داد و وارد شد. گفت:
- واسه جوجه ترسوهایی مثل تو وقت نداریم. بکش کنار!
من و سیاوش هم وارد شدیم. عینکم رو از روی صورتم برداشتم، به سمت در ته سالن رفتم و از شیشه کنار در، داخلش رو دید زدم. افراد گروه در حال بسته بندی محمولهها بودن و هنوز متوجه ما نشده بودن.
به سمت رایان اینا برگشتم. سیاوش هم به این سمت میاومد که اون یارو بازوش رو گرفت و گفت:
- هوی، کجا؟! مگه اومدی طویله؟ همین راهی که اومدین رو میکشین و میرین؛ وگرنه بد میبینین!
رایان به سمتش رفت. قد رایان بلند بود؛ حتی قدش از سیاوش هم بلندتر بود. میشه گفت هرکولی واسه خودش بود!
رایان یقهاش رو گرفت و کمی به سمت بالا کشید. سرش رو کج کرد و گفت:
- مثل اینکه تو هنوز نفهمیدی با کی سر و کار داری! ما حتی میدونیم پشت اون در چه خبره؛ پس برو عقب و مثل بچه آدم بشین، بزار ما کارمون رو بکنیم!
سیاوش با لگد در رو باز کرد. نگاه همهی افراد اونجا به سمتمون برگشت. با ترس بهمون نگاه میکردن.
گروه اول کارشون بسته بندی محمولههایی بود که میدادن دست افراد تازه کار تا توی پارک و مکانهای عمومی پخش کنن. کار همچین مهمی نبود؛ در اصل واسه راه انداختن دست افراد تازه کار بود ولی گروهشون مهم بود چون یه خروار محموله پشتش خوابیده بود.
به دیوار تکیه زدم تا نمایش رو به صورت زنده ببینم و همچنین... خب قرار نبود بیمدرک و دلیل دستگیرشون کنیم که؟! پس یه دوربین مخفی روی کلاهم و یه دوربین دیگه روی لباس سیاوش و رایان جا ساز کرده بودن. قرار بود کل اینجا رو زیر و رو کنیم تا مدارکی از خلافشون به دست بیاریم.
بچهها مشغول درگیری شدن؛ من هم سمت دری رفتم که سیاوش گفت مدارک اونجاست. بدون ایجاد سر و صدا وارد شدم، در رو بستم و قفل کردم. نفسم رو فوت کردم. گوشیم رو برداشتم و کل اتاق رو چک کردم. وقتی مطمئن شدم دوربین کار گذاشته نشده، به سمت کمد رو به روی در رفتم. اتاق خیلی به هم ریخته بود و همین باعث میشد نتونم خوب تمرکز کنم.
بعد از کلی گشتن، با حرص مشتم رو به میز کوبیدم.
پوفی کشیدم که نگاهم به بالای کمد خورد. یه پلاستیک بزرگ و مشکی بود.
صندلی رو جلوتر کشیدم و روش ایستادم. دستم رو دراز کردم و پلاستیک رو برداشتم. از حالتش معلوم بود که داخلش کاغذه. کدوم احمقی مدارک به این مهمی رو توی پلاستیک میریزه و همچین جایی پنهان میکنه؟! موندم شریف با این عقل ناقص اینها چه جوری میخواد یه باند دیگه رو مدیریت کنه! از الان دلم واسش میسوزه واقعا!
پایین پریدم و پلاستیک رو روی میز گذاشتم. گرهاش رو باز کردم که صدای سیاوش با نفس- نفس به گوشم رسید.
- بجنب! اینها خیلی زیادن!
اخمی کردم و گفتم:
- اه، تمرکزم رو به هم نزن!
بیشترشون معاملههای ماشین، موتور و خونه بودن؛ احتمالا واسه گند کاریهاشون خریدن. یه دسته برگه برداشتم که امضاهای مخصوص باند چشم سرخ و اژدهای سفید رو تشخیص دادم. سریع با گوشیم از همشون عکس گرفتم و جمعشون کردم. سر جاشون گذاشتمشون و با لمس دکمهی گوشی روی گوشم، گفتم:
- بچه ها کار من تموم شده؛ دارم میرم. یه چند متر بالا تر منتظرتونم!
سمت پنجره رفتم. دستگیرهاش رو کشیدم اما باز نشد. دوباره تلاش کردم اما هیچی به هیچی! با تصمیمی ناگهانی، لبهی پنجره ایستادم و خودم رو از میلهی بالای پنجره آویزون کردم. خودم رو به سمت عقب تاب دادم و بعد محکم و پر سرعت، با جفت پام به شیشه ضربه زدم که شکست. دستم رو ول کردم و بیرون پریدم. موهام رو مرتب کردم و از لا به لای درختها بیرون پریدم. مثل جت شروع به دویدن کردم.
هوا تاریکتر شده بود و صدای پارسهای سگها خوفناکش کرده بود. تنها کسی که توی جاده بود، خودم بودم و هیچکس دیگهای دیده نمیشد.
تقریبا صد متری دویده بودم که دیگه نفس کم آوردم و ایستادم. خم شدم و نفس عمیق کشیدم.
اوف، مردم! تازه این گروه اول بود؛ هنوز چهار تا گروه دیگه مونده.
با صدای بوق، برگشتم و ون مشکی رو دیدم. پلاکش مال ون خودمون بود؛ پس جلو رفتم. در توسط رایان از داخل باز شد. با کمک رایان سوار شدم و ون حرکت کرد.
فاطمه
۱۴ ساله 00عالی
۱ ماه پیشهستی
۱۸ ساله 01خوب بود من خوشم اومد
۱ ماه پیشمو فرفری مهربون
۱۷ ساله 00جز رمان هاییه که دوستش دارم ، نویسنده قلم خوبی داره و کلا رمان ارزش وقت گذاشتن رو داشت از اینکه یه دختر رو انقدر قوی نشون داد خیلی خوشم اومد
۳ ماه پیشYekta
۱۵ ساله 00واقعا جزو بهترین رمان های بود ک خوندم 🤍
۳ ماه پیشمریم
۲۴ ساله 10خیلی باحال بود برای من. قلم قشنگی داره نویسنده، واقعا ایول 😍✨
۳ ماه پیشShani.
۱۶ ساله 00رمان قشنگی بود..خیلی چیزای انگیزشی ازش یاد گرفتم!
۴ ماه پیشفاطیما
۱۸ ساله 00ببخشید کسی میدونهاین رمانو که دختره بخاطر طلب پدرش یه شب میره دزدی گیر میافته بعد بخاطر اینکه پسره تحویل پلیس ندش باید تا یکسال خدمتکارش بشه یه شب پسره حالش خرابه به دختره***میکنه دختره حامله میشه
۱ سال پیشفهیمه
۳۰ ساله 10دزدی عاشقانه
۱۲ ماه پیشzahra
00🤔😅🤣
۴ ماه پیشNarges
00سلام و درود یه رمان رو دنبالش میگردم یه دختری هست که یه برادر به اسم علی داره البته چون از نوزادی اون رو پیدا میکنن در آخر برادرش باهاش ازدواج می کنه اما این وسطا مجبور میشه ازدواج کنه باپسرداییش فرید
۴ ماه پیشReyhane
۱۹ ساله 00سلام کسی اسم این رمان رو میدونه یه دختره و داداشش پلیس بودن میرن ماموریت اونجا هم یه پسره پلیس بود زن داشت زنش حامله و معتاد بود بعد ماموریت نصفه تموم میشه زنشم میمیره بعد چند سال دوباره میرن ماموریت
۶ ماه پیشبهار
00عالی بود. به نظرم رمان قشنگیه ♥️🤫
۷ ماه پیشآنیسا
۱۸ ساله 00بچه ها بهترین رمانی ک تو عمرتون خوندید چی بود اسمش؟بگید منم بخونم
۸ ماه پیشAsma
00بی معنی ابکی بدون هیجان چه جوری انقدر امتیاز دادین
۸ ماه پیشfatemeh h
۲۲ ساله 10قلم نویسنده واقعا نرم و عالی بود تخیلی و آبکی نبود من واقعا خوشم اومد ممنون از نویسنده ومنتظر رمان های بعدیش هم هستیم
۸ ماه پیشپریا
۱۵ ساله 00این رمان عالیععع عاشقش شدم واقعا خیلی خوب بود دست نویسندش درد نکنه
۸ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
Atossa
00مزخرف ترین رمانی بود که تا به امروز خوندم