
رمان اولین مرگ
- به قلم مبینا حاج سعید
- ⏱️۸ ساعت و ۵۳ دقیقه
- 81.3K 👁
- 202 ❤️
- 136 💬
سرگرد ماهر سازمان نیروی انتظامی، با یک تصادف غیر عمد میمیرد؛ البته این چیزیست که بقیه از آن خبر دارند، در حالی که مسئله پیچیدهتر است! سرگرد مُردهی دیروز، تبدیل به رئیس باند امروز شده است که هدفی مهم دارد اما...
- بله!
توی آیینه به خودم خیره شدم. شلوار شیش جیب مشکی، پیراهن پسرونهی سفید و بلند، سوییشرت مشکیای که زیپش باز بود و در آخر کلاه کپ که بر عکس روی سرم گذاشته بودم و موهام رو به زور داخلش جمع کرده بودم و کمیش هم بازیگوشی کرده بودن و بیرون ریخته بودن. جذاب شدم ها!
توی چشمهام لنز طوسی گذاشته بودن و یکم زاویهی صورتم رو تغییر داده بودن. دقیقا کُپ این پارکور کارها شدم!
با شنیدن صدای در، گفتم:
- بیا تو!
در باز شد و نیاز سرش رو آورد داخل و گفت:
- به به، چه پسریه!
خندیدم و گفتم:
- کوفت! همه چی آماده است؟
- آره، سیاوش که حاضر شده، رایان هم آمارشون رو در آورده. توی یه گاراژ هستن.
سری تکون دادم و با پوزخند گفتم:
- اوکی.
عینک دودیم رو، روی موهام گذاشتم. به تیپ اسپرت و در عین حال شیکام نگاه کردم و لبخندی از سر رضایت زدم. پشت سر نیاز از اتاق خارج شدم و پایین رفتم. سیاوش رو دیدم که با آیپد یه چیزی رو نگاه میکرد. پشتش ایستادم که نقشهی گاراژ رو تشخیص دادم. ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- مگه نگفته بودی نقشه گاراژ رو حفظی؟
بدون این که از صدام شوکه بشه، گفت:
- چرا ولی جاشون رو عوض کردن. شریف اونقدر زرنگ هست که نزاره ما ردی از باند دومش داشته باشیم.
سرم رو تکون دادم. راست میگفت. شریف خیلی زرنگتر از این حرفها بود؛ اگر هم الان به ما اعتماد کرده، به خاطر اینه که از طریق ما خودش رو بالا تر بکشه.
به سمت ون مشکی رنگی حرکت کردیم و سوار شدیم. رایان هم تو ماشین بود و سرش تو گوشی بود.
سیاوش گفت:
- خبری از آدریان و اون پسر جاسوسه ندارید؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- نه.
رایان هم بدون عکسالعملی گفت:
- من هم نه. از مهمونی تا حالا آدریان رو ندیدم.
چیزی نگفت و به مسیر نگاه کرد. داشتیم به سمت مناطق محروم میرفتیم. من موندم چه صیغهای هست که مخفیگاههاشون باید توی مناطق محروم شهر باشه؟ که چی مثلا؟ اگه نفوذشون بالا باشه، خیلی راحت میتونن توی یه مکان شلوغ هم استتار کنن.
تا رسیدن به گاراژ، کسی چیزی نگفت. وقتی رسیدیم، راننده پیاده شد و در ماشین رو برامون باز کرد. اول سیاوش پیاده شد، بعد من و رایان. به سمت گاراژ رفتیم. هوا کمی ابری بود و فضا رو تاریک تر کرده بود. به سمت در گاراژ رفتم و با پام دو بار و با دستم سه بار به در ضربه زدم.
بلافاصله دو بار از اون طرف به در ضربه زده شد که با نیشخند، دوباره سه بار در زدم.
صدای چفت در رو شنیدم و بعد، در کشویی گاراژ به سمت چپ رفت و باز شد.
چهرهی یکی از اعضای گروه جلومون نمایان شد. با دیدن من، سیاوش و رایان، هنگ کرده بهمون نگاه کرد.
با تته پته گفت:
- ب... بفرمایید؟ ش... شما؟
با پوزخند بهش زل زدم و چیزی نگفتم.
رایان هلش داد و وارد شد. گفت:
- واسه جوجه ترسوهایی مثل تو وقت نداریم. بکش کنار!
من و سیاوش هم وارد شدیم. عینکم رو از روی صورتم برداشتم، به سمت در ته سالن رفتم و از شیشه کنار در، داخلش رو دید زدم. افراد گروه در حال بسته بندی محمولهها بودن و هنوز متوجه ما نشده بودن.
به سمت رایان اینا برگشتم. سیاوش هم به این سمت میاومد که اون یارو بازوش رو گرفت و گفت:
- هوی، کجا؟! مگه اومدی طویله؟ همین راهی که اومدین رو میکشین و میرین؛ وگرنه بد میبینین!
رایان به سمتش رفت. قد رایان بلند بود؛ حتی قدش از سیاوش هم بلندتر بود. میشه گفت هرکولی واسه خودش بود!
رایان یقهاش رو گرفت و کمی به سمت بالا کشید. سرش رو کج کرد و گفت:
- مثل اینکه تو هنوز نفهمیدی با کی سر و کار داری! ما حتی میدونیم پشت اون در چه خبره؛ پس برو عقب و مثل بچه آدم بشین، بزار ما کارمون رو بکنیم!
سیاوش با لگد در رو باز کرد. نگاه همهی افراد اونجا به سمتمون برگشت. با ترس بهمون نگاه میکردن.
گروه اول کارشون بسته بندی محمولههایی بود که میدادن دست افراد تازه کار تا توی پارک و مکانهای عمومی پخش کنن. کار همچین مهمی نبود؛ در اصل واسه راه انداختن دست افراد تازه کار بود ولی گروهشون مهم بود چون یه خروار محموله پشتش خوابیده بود.
به دیوار تکیه زدم تا نمایش رو به صورت زنده ببینم و همچنین... خب قرار نبود بیمدرک و دلیل دستگیرشون کنیم که؟! پس یه دوربین مخفی روی کلاهم و یه دوربین دیگه روی لباس سیاوش و رایان جا ساز کرده بودن. قرار بود کل اینجا رو زیر و رو کنیم تا مدارکی از خلافشون به دست بیاریم.
بچهها مشغول درگیری شدن؛ من هم سمت دری رفتم که سیاوش گفت مدارک اونجاست. بدون ایجاد سر و صدا وارد شدم، در رو بستم و قفل کردم. نفسم رو فوت کردم. گوشیم رو برداشتم و کل اتاق رو چک کردم. وقتی مطمئن شدم دوربین کار گذاشته نشده، به سمت کمد رو به روی در رفتم. اتاق خیلی به هم ریخته بود و همین باعث میشد نتونم خوب تمرکز کنم.
بعد از کلی گشتن، با حرص مشتم رو به میز کوبیدم.
پوفی کشیدم که نگاهم به بالای کمد خورد. یه پلاستیک بزرگ و مشکی بود.
صندلی رو جلوتر کشیدم و روش ایستادم. دستم رو دراز کردم و پلاستیک رو برداشتم. از حالتش معلوم بود که داخلش کاغذه. کدوم احمقی مدارک به این مهمی رو توی پلاستیک میریزه و همچین جایی پنهان میکنه؟! موندم شریف با این عقل ناقص اینها چه جوری میخواد یه باند دیگه رو مدیریت کنه! از الان دلم واسش میسوزه واقعا!
پایین پریدم و پلاستیک رو روی میز گذاشتم. گرهاش رو باز کردم که صدای سیاوش با نفس- نفس به گوشم رسید.
- بجنب! اینها خیلی زیادن!
اخمی کردم و گفتم:
- اه، تمرکزم رو به هم نزن!
بیشترشون معاملههای ماشین، موتور و خونه بودن؛ احتمالا واسه گند کاریهاشون خریدن. یه دسته برگه برداشتم که امضاهای مخصوص باند چشم سرخ و اژدهای سفید رو تشخیص دادم. سریع با گوشیم از همشون عکس گرفتم و جمعشون کردم. سر جاشون گذاشتمشون و با لمس دکمهی گوشی روی گوشم، گفتم:
- بچه ها کار من تموم شده؛ دارم میرم. یه چند متر بالا تر منتظرتونم!
سمت پنجره رفتم. دستگیرهاش رو کشیدم اما باز نشد. دوباره تلاش کردم اما هیچی به هیچی! با تصمیمی ناگهانی، لبهی پنجره ایستادم و خودم رو از میلهی بالای پنجره آویزون کردم. خودم رو به سمت عقب تاب دادم و بعد محکم و پر سرعت، با جفت پام به شیشه ضربه زدم که شکست. دستم رو ول کردم و بیرون پریدم. موهام رو مرتب کردم و از لا به لای درختها بیرون پریدم. مثل جت شروع به دویدن کردم.
هوا تاریکتر شده بود و صدای پارسهای سگها خوفناکش کرده بود. تنها کسی که توی جاده بود، خودم بودم و هیچکس دیگهای دیده نمیشد.
تقریبا صد متری دویده بودم که دیگه نفس کم آوردم و ایستادم. خم شدم و نفس عمیق کشیدم.
اوف، مردم! تازه این گروه اول بود؛ هنوز چهار تا گروه دیگه مونده.
با صدای بوق، برگشتم و ون مشکی رو دیدم. پلاکش مال ون خودمون بود؛ پس جلو رفتم. در توسط رایان از داخل باز شد. با کمک رایان سوار شدم و ون حرکت کرد.
سمانه
10پسر آدم دختر حوا فکر کنم اسمش این بود
۲ سال پیشسلام آدم و حوا
21سلام آدم و حوا
۲ سال پیشآرمین
10سلام اسمش آدم وهوا بود ک آخر عاشق هم میشن
۲ سال پیشقهار
11آدم و حوا (جلد دوم: برزخ ولی اما)
۲ سال پیشآیدا
10آدم و حوا
۶ ماه پیشنگین
10پسره هم مذهبی بود ولی دخترع نه ؟؟ بعد عاشق هم میشن دخترع هم باحجاب میشه ؟
۴ ماه پیشزینب
00پسر ادم و دختر حوا
۲۱ ساعت پیشآنیسا
10بچه ها بهترین رمانی ک تو عمرتون خوندید چی بود اسمش؟بگید منم بخونم
۱ سال پیشمهسا
50زندگی سیگاری عالی بود عالی ایدا و مرد مغرور هم عالی بود
۷ ماه پیشریحانم
10سلام، رمان گناهکار ،قرارنبود،بچه مثبت،
۳ ماه پیشمینو
10رمان خوب زیاد خوندم ولی بهترین هاش رمان لالایی پاندورا(درحال پارتگذاری) و پیرانا و به طمع خون بود در کل تمام رمان های خانم مرجان فریدی و ساناز لرکی اگر رمان های فانتزی_تخیلی هم دوست داری رمان های خانم پونه سعدی(پرستو.س) که پیشنهاد میکنم با رمان (ماه مه آلود و طلوع مه آلود) و رمان پرنیان شب شروع کنی
۲ هفته پیشعسل
00اگر چه اجبار بود رو نخونی نصف عمرت بر فناست
۱ هفته پیشایلشن
10قلم ضعیف و بچگانه بود. احساسات کارکتر ها قابل درک نبود. داستان کشش نداشت و نصفه رها کردم.
۲ هفته پیشهستی
10تا اینجا در اون حد که میخواستم جالب نبود
۳ هفته پیشfam.iii
11به نظرم رمان بسیار خوب بود از لحاظ کشش رمان و معما های رمان عالی بود و خیلیم هم خوب همه چیو جمع کردید
۱ ماه پیشباران
11خیلی بد نوشته شد. از این شاخه به اون شاخه بود. خیلی بد. کمی ازش خواندم هیچی متوجه نشدم. ادامه ندادم
۲ ماه پیششخصیت دختره خییلییی
10رومخههه فقط نصف فصل اول خوندم ولش کردم
۳ ماه پیشپاشا
31سلام اول از نویسنده بخاطر این رمان زیبا تشکر میکنم ومنتظر نوشته های دیگه شون هستم.رمان بسیارخواندنی وعالی بود.ممنونم
۶ ماه پیشNarges
00سلام و درود یه رمان رو دنبالش میگردم یه دختری هست که یه برادر به اسم علی داره البته چون از نوزادی اون رو پیدا میکنن در آخر برادرش باهاش ازدواج می کنه اما این وسطا مجبور میشه ازدواج کنه باپسرداییش فرید
۱۲ ماه پیشخاتون
00شیرین
۷ ماه پیشمبینا
21رمانت عالی بود و لذت بردم وخسته نباشی و پایان خوشی داشت
۷ ماه پیشAtossa
33مزخرف ترین رمانی بود که تا به امروز خوندم
۸ ماه پیشفاطمه
13عالی
۹ ماه پیشهستی
13خوب بود من خوشم اومد
۹ ماه پیشمو فرفری مهربون
32جز رمان هاییه که دوستش دارم ، نویسنده قلم خوبی داره و کلا رمان ارزش وقت گذاشتن رو داشت از اینکه یه دختر رو انقدر قوی نشون داد خیلی خوشم اومد
۱۱ ماه پیشYekta
22واقعا جزو بهترین رمان های بود ک خوندم 🤍
۱۱ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی ثبت نشده است
-
صفحه اینستاگرام نویسنده mobina_hajsaeed
-
آیدی تلگرامی نویسنده im_Beretta
-
ارتباط از طریق واتس اپ ثبت نشده است.
فروغ
33سلام دوستان شرمنده دنبال یه رمان هستم اسمش یادم رفته دختر وپسر داخل هوا پیما هستن هوا پیما منفجر میشه این دوتا فقط زنده میمونن کسی خونده واسمش رو میدونه لطفا بهم بگه ممنون