رمان ستون فقرات شیطان به قلم محدثه فارسی
یه دختر، که میون یه دنیای ترسناک گیر میفته!
یه دختر که توی این خونه نفرین شده؛ اسیر شده و با تمام وجود آرزوی مرگ
میکنه... یه دختری که از جای جای اون خونه میترسه... یه دختر که
از لالایی های کودکانه هم میترسه. از عروسکهای پارچهای!
این دختر، از همه چیز " وحشت " داره!
از شیطانی که اون جا زندگی می کنه و اون هر لحظه با چشمش، ستون فقرات شیطان رو با چشم مشاهده می کنه!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۶ دقیقه
-غلط کرد!
پوفی کرد و گفت:
- به جای اینکه غیرتی بشی؛ بلند شو بیا سرکار!
لم دادم رو مبل و گفتم:
- حال ندارم!
صدای جیغش از اونور تلفن، باعث شد بخندم.
- مــاحــــی!
- جونم عزیزم؟ اصلا وظیفت رو انجام دادی. حقت بود!
و بعد قطع کردم. با لبخند، بلند شدم و لباسام و درآوردم. یه راست رفتم تو حموم. زیر دوش یاد بچه افتادم. قیافش یهطوری بود، ولی خوشگل بود!
وای یعنی میشه من برم اونجا؟
از حموم در اومدم و حوله رو تنم کردم. رفتم سمت آشپزخونه و در یخچال رو باز کردم. چی داریم بخوریم؟
دینگ، دینگ! صدای زنگ آیفون بود؟ کی میتونست باشه؟
من که کسی رو نداشتم. بدبختی آیفون هم تصویرش خراب بود!
از آشپزخونه اومدم بیرون و به سمت آیفون رفتم، برش داشتم وگفتم:
- کیه؟
صدای خشخش اومد. بیخیال دکمه رو زدم و یه گوشه وایستادم ولی در رو باز نکردم. نمیشد اطمینان کرد؛ بعد از دقایقی صدای زنگ در هم به صدا در اومد. ازچشمی نگاه کردم؛ میلاد؟ وات؟
سریع حوله رو محکم کردم. یه چادر هم دم دستم نبود! دوباره زنگ زد.
مجبوری از هول، در رو باز کردم. سرش پایین بود، کمکم آورد بالا.
پشت در قایم شده بودم و فقط کلهم معلوم بود!
- سلام آقا میلاد.
لبخند محجوبی زد و گفت:
- سلام ماحی خانوم، احوالتون؟
تشکر کردم و لبم رو گاز گرفتم. نگاهش رفت سمت دیگهای، نگاهش رو دنبال کردم و به شاخهای از موهای طلایی خیسم، رسیدم. سریع کردمش تو کلاهم و گفتم:
- بفرمایید، کاری داشتید؟
هول نگاهش رو گرفت و گفت:
- اِم، چیزه...
جعبه پیتزا رو گرفت سمتم و ادامه داد:
- دیدمتون خسته از راه اومدید. گفتم شاید حوصله غذا درست کردن نداشته باشید؛ برای همین براتون پیتزا آوردم.
یکمی بهم برخورد. با اخم گفتم:
- ممنون، ولی من صدقهبگیر نیستم!
با تعجب و بهت گفت:
- ماحی خانوم؟ من اصلا منظورم این نبود به خدا.
یکمی بغض کردم، اه!
کلافه دستش رو کرد تو موهاش و گفت:
- من فقط فکرتون بودم. همین! اصلا، اصلا...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- ممنون آقا میلاد. چند میشه؟
چیزی نگفت و عصبی به زمین چشم دوخت. برای همین در رو نیمهباز گذاشتم و به سمت کولهم رفتم؛ و پول از توش در آوردم. برگشتم و در رو باز کردم؛ ولی اثری از میلاد نبود؛ جعبه پیتزا هم روی زمین بود! لبخند زدم. چرا یه لحظه در موردش بد فکر کردم؟ اون بنده خدا فقط...
هوف ولش کن! خم شدم و جعبه پیتزا رو برداشتم، در رو بستم و نشستم روی مبل. خوب خداروشکر اینم از ناهارمون!
با شکمی پر و چشمهای خسته روی همون مبل خوابم برد. توخواب یه چرت و پرتای عجیبی میدیدم! همه خوابم سیاه بود! انگار در خلاء بودم.
با سر و صورتی پر از عرق، از خواب بیدار شدم. چقدر هم گلوم خشک شده بود! خواستم بلند بشم، ولی بدنم سنگین شده بود؛ انگاری که یه تریلی هجده چرخ از روم رد شده بود! دستام رو گذاشتم روی مبل و فشار وارد کردم و بلند شدم.
تقتق استخونام بلند شده بود. آخ که چقدر بدنم درد گرفته.
بله! من با این وضعیت و پنجره باز، بهبه! معلومه هیکلم سرما خورده. به سمت آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم؛ قرص سرما خوردگی بزرگسالان و در آوردم و با یه لیوان آب خوردم.
با صدای زنگ گوشیم، سریع در یخچال رو بستم و پرواز کردم سمت گوشیم.
انگار نه انگار که الان بدنم درد میکرد! به صفحه گوشی نگاه کردم؛ یه شماره ناشناس بود. سریع جواب دادم:
- الو؟
صدای مردونه قشنگی پیچید توی گوشم:
- سلام خانم پارسا.
با اینکه میدونستم کیه؛ ولی خودم رو زدم به اون راه و گفتم:
- سلام، شما؟
- مرادی هستم... صاحب اون آگهی.
ذوقزده گفتم:
- بله، بله یادم اومد! خوب هستین شما؟
خنده مردونهای کرد و گفت:
- سپاس گزارم، میخواستم بگم که، اوم شما استخدام هستید؛ میتونید تشریف بیارید.
جیغ زدم:
- جدی؟ چاکریم به خدا!
با تعجب گفت:
نازنین
10رمان قشنگی بود ولی مثل من ساعت 3نصفه شب نخونید ک سکته کنبد
۳ ماه پیشلوسی
00بد نبود عالی نبود ترسناک نبود یه داستان تخیلی عاشقانه معمولی بود ولی خوب از اول داستان تا آخر داستان خوب نوشته بود ولی تنها بدیش این بود نتونست ترس به مخاطب بده قوی نبود مثل اتاق کاهگلی یا هیچکسان این
۳ ماه پیشماهور امیری نسب
۲۰ ساله 00خوب بود فقط یه موضوع : اسم دختر حنا بود و پدرش درست شبی که ماحی میره برای پرستاری از ایران میره ... دقیقا مثل رمان( آرام جانم )
۴ ماه پیشفائزه
۱۸ ساله 00خیلی مزخرف بود نویسنده انگاره تریال کشیده بود در حال نوشتن رمان
۵ ماه پیشهانیا
۱۳ ساله 00رمان خوبی بود،من دوست داشتم. ممنون از نویسنده عزیز.
۵ ماه پیشرقیه
۱۲ ساله 00این رمان عالی بود واقعا بل روحیه آدم بازی میکنه و هرچی که از خوبیش بگم کم گفتم واقعا رمان تاثیر گذاری هستش
۷ ماه پیشدرسا
00عالیییییی بود و ترسناک
۸ ماه پیشسهیلا
۱۷ ساله 00این رمان یه رمان ترسناک نبود بلکه این رمان چشمهای مارو به حقیقت بازکرد من از پایان احساسی و زیباش واقعا اشک ریختن و خوشم اومد مرسی از نویسنده عالیش
۸ ماه پیشیاسی
10پایان بندیش رو دوست نداشتم
۹ ماه پیشهانیه
00عالی بود رمان واقعا دست نویسندش درد نکنه ادم به فکر فرو میبره دمتون گرم اجرکم عندالله
۱۱ ماه پیشکژال
۱۸ ساله 10و ساعت 12 شب و منی که بعد از خوندن این رمان، وحشتم میگیره که سرمو از پتو بیرون بیارم:))))))))))
۱۱ ماه پیش*......*
10واقعا عالییی بود مثل همیشه کل کاشتی محدثه خانم واقعا این رمان و مثل بقیه ی رمان که خوندم حسابی لذت بردم و همیشه یاد اورم هست که خدا باهامه پیشنهاد میکنم بخونید جاهای ترسناکش خیلی باحاله و حال کردم
۱۲ ماه پیشآرزو ساعدی
22خدایا ب بزرگیت شکر🙏🙌🙌،ولی مزخرفترین داستان عمرم بود
۱ سال پیشMelika Ghiasy
۱۶ ساله 10بد شروع نشد ولی اخرش خیلی درپیت بود
۱ سال پیش
فاطمه
00انگار یادم رفته بود خدایی هم هس 🥲