رمان سفر در زمان عاشقی (عروس خدایان) به قلم نازنین عباسی
نازنین سرمدی تکدختر ارتشبد بابک سرمدیه.
از اول، زندگیش تعریفی نداشته؛ دخالتهای بیجای برادر بزرگترش و تیکههایی که از پدرش میشنیده، زندگی رو براش زهر کرده بود.
تا اینکه ناخواسته توی زمان سفر میکنه و مجبور به ازدواج با شاهزاده ایلام، ریموش میشه.
غافل از اینکه هیچ چیز اونطور که دیده و شنیده میشه نیست.
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۱۰ دقیقه
اما اونجا هم دیگه رو دیدن. بعد از حرف زدنشون؛ فریناز اومد پیشم و تک تک حرفاش رو بهم گفت. به شدت خوشحال بود؛ اما من اعصابم خورد شده بود.
بیشتر از قبل ازش متنفر شدم.
بهش گفته بود به خاطرش میکشه عقب، تا با من ازدواج کنه و خوشحال باشه.
با عصبانیت از خونه خارج شدم و به سمت شرکت رفتم. من میخواستم اون زجر بکشه؛ بعد اون گفته بود تو رو بخیر و ما رو به سلامت.
این دومین بار توی اون روز بود که میدیدمش. یک بار قبل از این که با فریناز حرف بزنه رفتم دیدنش؛ اما اون هیچی نگفت.
میدونستم این زمان برم شرکتش کسی نیست. خب اون موقع پایان وقت کاری بود و ناصر همه رو مرخص میکرد و بیشتر اوقات خودش میموند.
نمیدونم خدا بهم لطف کرده بود که موقعی که وارد شدم نگهبان نبود؛ یا نه!
منم از فرصت استفاده کردم و رفتم تو ساختمون و به اتاق ناصر رفتم.
توی اتاق، ناصرخیلی شیک نشسته بود و داشت کارهای شرکتش رو میکرد؛ انگار نه انگار اتفاقی افتاده. با دیدنم بهم تبریک گفت؛ اومد حرفی بزنه که شروع کردم به داد و بیداد کردن.
داشتم شدید میسوختم؛ رفتم نزدیک صندلیش که روش نشسته بود. همه چی رو حین داد زدن گفتم؛ این که نزدیک شدنم به فریناز همهش نقشه بوده؛ گفتم که ازش متنفرم؛ گفتم که باباش چه کثافتیه؛ گفتم و گفتم که یک دفعه با مشت کوبید تو صورتم و این شروع دعوامون شد. دو تا اون میزد یکی من میزدم، تا این که دستش رو گذاشت روی گلوم و فشار داد، داشتم خفه میشدم؛ چشمام سیاهی میرفت.
دستم رو روی میز گردوندم تا چیزی دستم بیاد و از این وضعیت خلاص بشم .
اولین چیزی که تو دستم اومد، چاقو بود. اون رو محکم به پهلوش کوبیدم که دستهاش از گلوم شل شد. دستش رو به پهلوش گرفت و افتاد.
ترسیده بودم؛ فکر کردم مرده. بهخاطر همین میخواستم برم، یاد دوربینا افتادم. فیلمهاش تو کامپیوتر ناصربود.
خود خنگش رمز رو قبلا بهم گفته بود. رفتم داخلش و این ساعت رو پاک کردم. همه این کارها سر جمع ده دقیقه طول کشید؛ جالب نبود که انقدر سریع انجام شد. جناب سرهنگ، بعد اثر انگشتم رو پاک کردم اومدم بیرون که با نگهبان مواجه شدم.
پدرم دراومد تا اون مرتیکه خرفت یک حرکتی بزنه و من یه جوری در برم. از این که ناصر، مرده و کشتمش اصلا پشیمون نیستم؛ فقط موندم چه سگ جونی بوده که تا صندلیش رفته و این اطلاعات رو نوشته.
بعد از حرفش شروع به خندیدن کرد. اظهاراتش ضبط شده بود. حسام چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. ورقهای را جلویش گذاشت:
-هرچی که برام گفتی رو دونه به دونش اینجا بنویس.
به افسری که آنجا بود اشاره کرد تا مراقبش باشد و از آنجا خارج شد. سرمدی هم دنبالش اومد. با حرفش، حسام از حرکت ایستاد:
-چرا اینقدر زود قبول کردید که قاتله؟ شاید اون نباشه و یکی دیگه باشه.
حسام به خاطر حرفش پوزخندی زد و سرش را کج کرد گفت:
-اول، هم دوربینها ازش فیلم گرفتن؛ هم آلت قتاله پیدا شده؛ دوم، اومدیم و فرض تو رو گرفتیم؛ که اون قاتل نیست و برای نجات جون کسی این کار رو کرده ... سرمدی، اون اعتراف کرده؛ حتی اگه بخوایم هم نمیتونیم کاری رو از پیش ببریم؛ سوم، (برگشت سمتش) فکر کنم پرونده رو خوندی دیگه، چیزهایی که ما ازش پیدا کردیم، زیاد جالب نیست. اون تو سن دوازده سالگی کسی رو به قتل رسونده!
سرمدی بهت زده گفت:
-دوازده سالگی؟
حسام چشمهاش رو ریز کرد وگفت:
-تو پرونده رو خوندی دیگه؟
سرمدی با دستپاچگی جواب داد:
-بله قربان، همهاش رو خوندم.
-بهتره که همین طور باشه، خب البته اون تبرئه شد چون قاضی معتقد بود، اون مشکل روانی داره و مدارک پزشکیش هم اینطور بازگو میکردن که اون به خاطر کارهای پدرش، علاقه به کشتن آدم ها داره.
-خدای من!
-حالا کنجکاویت برطرف شد؟!... میتونی بری؛ مرخصی.
سرمدی اول متعجب به حسام نگام کرد؛ اما بعد احترام گذاشت و رفت. حسام به اتاقش رفت و با خودش فکر کرد بلاخره این پرونده هم بسته شد: این پرونده رو میفرستم دادستانی، از این جا به بعد و حکم
صادرکردنش دیگه دست اوناس.
***
نازنین:
با مرخص گفتن سروان احمدی برگشتم و لباسام روعوض کردم و لباس شخصی پوشیدم.
بدجور از دستم عصبانی بود؛ یک جورایی گند زدم.
تو ماموریت با شنیدن صدای گلوله غش کرده بودم و این افتضاح بود.
بابا ماموریت بود؛ قرار بود فردا برگرده؛ میدونستم موقعی که برسه، خبرگندکاریِ من بهش میرسه و دوباره یک دعوای دیگه راه می اندازه.
با دیدن اسمم روی یونیفورم، لبخند تلخی زدم.
کاش من هم مثل بقیه افراد بودم. یک زندگی عادی، یک خانوادهی عادی، به دور از هیچ گونه تعصبی، اصلا چی میشد من هم جزو این بچه پولدارای بیدرد میشدم؟
میگن پیشونی من رو کجا میشونی؟
خدایا تو که دادی حداقل بهتر میدادی. چی میشد مگه؟
ولی جدا از این همه بدبختی، خدا رو شکر که باران رو دارم. دوست عزیزی که از دبیرستان تا الان باهامه و با اون همیشه شادم.
از اداره خارج شدم، همین جور که داشتم به بدبختیهام فکر میکردم؛ با صدای بوقای پی در پی از فکر اومدم بیرون؛ از محل کارم خیلی دور شده بودم.
یک نگاه به ماشین کردم دیدم از اون مدل بالاهاست. محل ندادم و راهم رو رفتم.
دوباره بوق زد؛ اخمام رو تو هم کشیدم؛ یک دفعه صدای باران و شنیدم که میگفت:
-هی خانم، شماره بدم؟ اخمات رو بخورم.
برگشتم سمت ماشین، که باران توش بود:
-عوضی میمردی مثل آدم اعلام وجود کنی؟ گرخیدم.
باران شکلک درآورد و گفت: اشکال نداره فوقش میمردی. وخی سوار شو.
رفتم سمت ماشین، درش رو باز کردم و سوار شدم.
-من تا حلوای تو رو نخورم، نمیمیرم.
ماشین و به حرکت درآورد و تو همون حال گفت:
-اصلا نه حلوای تو نه حلوای من، با حلوای رایان چطوری؟
دستم رو گذاشتم زیر چونم به معنی فک کردن:
-بذار کمی فک کنم؛ اوم، کاملا موافقم؛ بزن قدش.
دوتاییمون دستامون رو بهم زدیم تازه یک چیزی یادم اومد.
-هی عوضی این ماشین مال کیه؟!
Fatima
۱۹ ساله 00دوساله هی پیام میدیم فصل دوم کی میاد بابا نامسلمونا رمانی که میدونین فصل دومش نمیادیاکامل نیست نزارین بابا ملت که بیکارنیستن
۱ ماه پیشMahi
00خیلی گیج کننده بود من هیچی از رمان نفهمیدم جدی👩🏻 🦽
۱ ماه پیشآری
۱۶ ساله 00مگه اول نازنین حسامو شبیه ریموش ندید؟؟؟ پس چرا ریموش رف توجلدپویا؟؟ جلد دومش نوشته نشده؟
۸ ماه پیشSolaleh
۱۵ ساله 00نه حمام شبیه محافظ ریموت بود
۳ ماه پیشمهسا
۳۵ ساله 00نه. نازنین (البته آریا) حسام را شبیه اوان دید نه ریموش چون آریا که یک دستیار پزشک بود اصلاً با ریموش رابطه ای نداشت
۳ ماه پیشفاطمه
۲۴ ساله 10منتظر قسمت بعدی رمان هستیم لطفا زود تر
۴ ماه پیشستی king
00شما هم پشماتون ریخت؟
۴ ماه پیشسوفیا
00سلام، سوفیا هستم، چرا نویسنده ی کتاب دیگه جلد دوم رو نمی نویسه؟ نکران نفس و اونتاشم، دلم میخواد ملکه ی مادر رو با دستهای خودم خفه کنم
۷ ماه پیشshiva
00قشنگ بود ولی فصل دومش اسمش چیه؟
۸ ماه پیشSamin
00ببخشید فصل بعدیش کی میاد
۱۰ ماه پیش؟ اسم فصل دومش چیه
۲۴ ساله 00آیا فصل دومش نوشته شده؟ اگه آره که لطفا بگید اسم فصل دوم چیه خیلی مشتاقم بخونمش موندم تو خماری😅😅
۱۰ ماه پیشhanieh
۱۸ ساله 50سلام وقت بخیر نویسنده عزیز خسته نباشید رمان خیلی جالبی بود اما جلد دومش کی میاد مارو تو خلسه گزاشتی لطفا زودتر اونو بزار.
۱۱ ماه پیشساغر
30وایی جلد دومش کی میاد
۱ سال پیشرها
30جلد دومش اومده یانه؟
۱۱ ماه پیش- ۲۵ ساله 00
توروخدا جلد دومشو بنویس خوشتون میاد مردم رو تو خماری بزارین؟
۱۱ ماه پیش سایه
۴۸ ساله 20رمان زیباست اما چرا بد تموم شده جلد دومش چی
۱ سال پیشزینب
۲۷ ساله 50پس جلد دومش کو رمان واسه سال95هست از اون موقع تا الان جلد دوم نوشته نشده نویسنده جان زود باش مارو گذاشتی تو خلسه
۱ سال پیشnazanin
۱۸ ساله 30جلد دوم نداره ب شدت از این رمان خوشم اومد خواهشن بگین ک جلد دومم دارهه
۱ سال پیش
دامون
00خیلی قشنگ بوددددد😭😭فصل دومش نیومد؟؟🥲