رمان گناهکار سجاده نشین (گناهکار طرد شده) به قلم nady48
دختری تنهاوسرخورده-موجودی که پاکی ومعصومیتش با دستان آلوده ی نامادری وبرادرنامادری به یغما رفت,رهاشده در خیابانهای شهری بی دروپیکر-جدا افتاده ومطرود...ولی درست در لحظه ایی که فکرمیکرد همه ی خوبیها وپاکیها به پایان رسیده..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و ۳ دقیقه
خندید ، خنده ای دلگرم کننده : اون با من ، کسیو دارم که زبون اونا رو بهتر بلده ، می فرستمش دنبال کارات ..
نگاش کردم : اگه زیر آبی رفتم ؟ اگه نارو زدم ؟اگه همه ی حرفایی که زدم دروغ بود ؟ اونوقت چه کار میکنید ؟!
اخم غلیظی رو پیشونیش نشست : جای تو بودم حتی فکرشم نمیکردم ..چون اون وقت کاری میکنم که روزی صد بار آرزو کنی کاش از مادر زاییده نشده بودی ..
سرمو پایین انداختم ، طوری این جمله رو گفت که کلی خودمو فشردم تا زیرم خیس نشه ، زیر چشمی نگاش کردم با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد گفتم: چه خشن !!
اخماش یه کم باز شد : همینه که هست .. بدون اگه دختر خوبی باشیو آسه بری آسه بیای مثه یه شاهزاده لوست میکنم ، ولی ( انگشت اشاره شو به حالت تهدید تکون داد ) ولی وای به حالت اگه پاتو کج بذاری به خداوندی خدا دمار از روزگارت در میارم .. آدمای زیادی دارم که کارشونو بلدن ..
به سختی آب دهنمو قورت دادم ، آمرانه گفت : حالا اگه هستی بگو چرا به این راه کشیده شدی ؟ خودت وارد شدی ، گولت زدن ...
نذاشتم ادامه بده حرفشو بریدم : باشه خلاصه ای شو برات میگم .. اگه یه روز کاملآ بهت اعتماد پیدا کردم و فهمیدم راست می گیو ریگی تو کفشت نیست تمام حقیقتو برات میگم ..
سر تکون داد: باشه، قبول.
چشمامو بستمو اون چه که برام اتفاق افتاده بودو مرور کردم ..
تمام اون اتفاق زشتو دردناک مثه فیلمی جلوی چشمم جون گرفت ..
13 سالم بود که مادر نازنینم تو زلزله ی بم از بین ما رفت .. ما تهران زندگی می کردیم و خونواده ی مادرم در بم ساکن بودن .
بابام زیاد با خونواده ی مادرم مراوده نداشت برا همین زیاد اونجا نمیرفت به منم اجازه ی رفتن نمیداد خیلی منت سرم می ذاشت سالی یه بار اونم با کلی اخمو تخمو خون به جیگر شدن مامانم ..چند وقتی بود پدر بزرگو مادربزرگم تماس میگرفتنو از مادرم میخواستن که پیششون بره ، پدرم اول اجازه نمیداد ولی مادرم اونقدر اصرار کرد که بالاخره پدرم کوتاه اومد .. مادرم رفتو دیگه برنگشت
تمام خونواده ی مادرم در اون فاجعه از بین رفتن .. دو تا داییام با خونواده شون و حتی عزیزترین داییم که مجرد بودو با پدرو مادرش زندگی میکرد .. دیگه کسی از خونواده ی مادری برام نموند !!
بدون این که به خوام اشکهام رو گونه م سر میخوردن..
جعبه ی دستمالو به طرفم گرفتو متأثر گفت : ببخش که باعث شدم خاطرات تلختو به یاد بیاری ..
دستمالی برداشتم ، اشکامو پاک کردم : این خاطره تلخو غم انگیز بود ولی تلخ ترینو غم انگیزترین اتفاق 3 سال بعد اتفاق افتاد .. که همه ی بدبختیام از اونجا شروع شد ..
14 سالم بود که پدرم با خانمی به اسم زیبا که به واقع زیبا هم بود ازدواج کرد ..
همسرش به حدی متدین بود که آوازه ی دینداری و پاک دامنیش تو تمام بازاریا زبون به زبون می چرخید ..
یاد بلاهایی که به سرم اومده بود افتادم .. دستهامو مشت کردم ناخونام تو گوشت دستم فرو می رفتن، عذابها و شکنجه های اون موقع رو به یادمیاوردم .. هیچ دردی برام بدتر از اون دردا نبود : پدرم به معنای واقعی به همسرش اعتماد داشت
من اوایل سر ناسازگاری گذاشتم ولی اون قدر محبت دیدم که نرم شدم و با زیبا کنار اومدم ..همسر پدرم برادری داشت که با خونواده ش در کرج زندگی میکردن ..
ولی محل کار مازیار تهران بود .. بعضی شبا که مجبور بود تا دیر وقت کار کنه به خونه ی ما میومد و پیش ما می موند .. مرد شریفو مهربونی بود ، هیچوقت کار زشت ازش سر نمی زد ، حتی حرف زشت ازش نمی شنیدی ..
یه سالو نیم دو سالی گذشت من دختر 16 ساله ای بودم که وارد دوره ی جوونی شده بودم ، یه دختر ترگل ورگل..
تا اون شب کذایی که بابا برای یه معامله به ترکیه رفته بود ..
اون شب کذایی که بابا نبود اون اتفاق افتاد و من بدبخت شدم .. دو سال از اون ماجرا گذشت ..خواستگارای زیادی داشتم ولی زیر بار ازدواج نمیرفتم بابا هی اصرار میکرد با یکی از پسرای تجار ازدواج کنم که به قولی پول رو پولش بیاد ولی من نمی تونستم قبول کنم.. تا یه روز که خیلی ناراحت بودم یعنی فهمیده بودم که ..
فهمیده بودم که ..
مکث کردم گفتنش به یه مرد برام سخت بود .. درسته پاک نیستم ولی بی پروا و بی حیام نیستم ..
انگار متوجه شده بود آروم گفت : اگه سختته نمیخواد بگی باقیشو بگو ..
خودمو جمعو جور کردم : با زن بابام دعوام شد وقتی بابام رسید زن بابا بهش گفت که علت رد کردن خواستگارام چیه و این که من تن به ازدواج نمیدم اینه که بی آبرو شدم ..
پدرم مثل یه بشکه ی باروت شده بود هر آ ن ممکن بود منفجر بشه و همه چی رو هم با خودش بفسته هوا .. سعی کردم با آرامش باهاش صحبت کنم ولی خیلی ناراحت بود بهم گفت دیگه نمی تونه سرشو بالا بگیره و به همه فخر بفروشه که دخترش یکی از نجیب ترین دختراس .. من حقیقتو بهش گفتم ، گفتم اون کث.... تایی که این بلا رو سرم آوردن کیان ولی اون قبول نکردو منو با یه دست لباس تنمو یه چادر مشکی از خونه بیرون کرد ..
با بغض از پنجره ی اتاق به آسمون نگاه کردم : اون روزم آسمون مثل امروز غم داشتو میبارید ..
نگاهم کرد : بالاخره نگفتی این اتفاق چه طور افتاد ..
سرمو به زیر انداختم : دو نفری بهم حمله کردن هر کاری کردم حریفشون نشدم .. بیشتر از اینم نخواین بگم که نمی گم ..
مشکوک نگام کرد : چرا همون اولش به پدرت درست نگفتی که اصل ماجرا چی بوده ..
دستامو روی پاهام گذاشتمو سرمو به اونا تکیه دادم:
باور نمیکرد !! نه تنها پدرم که کل تهران ، نه کل ایرانم باور نمیکردن ..
اون زمان که برای بار اول اون اتفاق افتاد من یه دختر بچه ی 16 ساله بودم که به راحتی می شد ترسوندش و از سادگیش استفاده کرد ..
_: خب حالا سرتو بالا بگیرو به من گوش کن .. می دونم این داستان بی سرو تهی که برام گفتی کل اون اتفاق نیست ، خودم ازش یه چیزایی حدس زدم ..
کمکت می کنم ولی وای به حالت که بخوای منو بپیچونیو دورم بزنی ..
یه آپارتمان دارم که هیچکس نمی دونه کجاس برای مواقعی گرفتمش که وقتی دلم از همه چی گرفته بود میرم اونجا .. از این به بعد میری اونجا زندگی میکنی ..
دوباره شیطون شدم : اونوقت اگه دلتون از حاج خانم اینا گرفت که نمی خواین بیاین اونجا ، خدای نکرده !!
با چشمای ریز شده و خنده ی بامزه ای گفت : بس کن بچه !! گوش کن باید ...
حالت تأکیدی به صداش داد :شنیدی .... باید درستو ادامه بدی .. تا یه مدت سر کار هم نمیری ولی هر وقت صلاح دونستم و خودتم دوست داشتی می تونی بری سر کار .. البته جاشم من تعیین میکنم .. و اینم به خاطر اینه که خودت رو مدیون من ندونی ..
لب به دندون گرفتم : چرا این محبتو در حقم میکنین ؟!
کمی مکث کرد : میخواستم ماه رمضون سرپرستی یه کوچولویی رو قبول کنم نشد یکی زودتر از من این کار رو انجام داد .. وقتی تو حیاط دیدمت یه پاکیو غمی از چشمات حس کردم وقتی کمی باهام حرف زدی متوجه شدم خودتم از این وضعی که توش هستی راضی نیستی پس به دلم افتاد که کمکت کنم ..
فکر میکنم که شاید خدا میخواست تو رو برام بفرسته که نگهداری از اون کوچولو قسمتم نشد ..حالا تو می شی دختر خودم و من از تو سرپرستی می کنم ..
حاجی لبخند گرمی زد : راستی نگفتی چند سالته ؟!
با سری پایین افتاده نالیدم 20 سالمه !!
پوفی کرد و عصبی دستشو به صورتش کشید : لااله الا لله ... تا کلاس چندم درس خوندی ؟
تو صداش یه جور لرزش حس میشد انگار خیلی تو عذاب بود : دیپلم دارم .. ولی پیشمو نصفه ول کردم .. یعنی نتونستم بخونم اونقدر فکرم درگیر بود که نمیتونستم حواسمو جمع کنمو درس بخونم ، این شد که ولش کردم .. یکی از دلایلی که بابام خیلی به ازدواجم پافشاری میکرد همین بود ..
حاجی فکری کرد : اشکالی نداره .. چه رشته ای خوندی ، حالا ؟!
از طرز گفتنش خندم گرفت : رشته ام علوم انسانی بود ، بچه درس خون بودم خیر سرم..
همیشه دلم میخواست تو دانشگاه حسابداری بخونم ولی از وقتی این مشکل برام پیش اومد فکر کردم اگه یه وکیل بودم میتونستم از کسایی مثل خودم دفاع کنم ..
حاجی مهربون گفت : فعلآ پیشت رو بخون ، تا موقع کنکور وقت هست فکر کنی .
از جا پریدم : ولی من هیچ مدرکی ندارم حتی شناسنامه !!
حاجی با اطمینان گفت : نگران نباش چون سنت به حد قانونی رسیده خودت میتونی درخواست شناسنامه و کارت ملی بدی و مدارک تحصیلیتم از مدرسه ای که توش درس میخوندی میشه گرفت ..
یا خدا این فرشته تو کجا قایم کرده بودی که تا حالا نبود که به دادم برسه : ممنون بابت تمام کمکهاتون ..
خنده ی بلندی کرد از جاش بلند شدو خم شد ظرفهای روی میزو تو سینی گذاشت همون طور چشم دوخت تو چشمم: هروقت کاری انجام دادم تشکر کن هنوز که کاری نکردم ..
قد راست کردو به سمت آشپزخونه رفت چند قدمی جلو رفته بود که برگشت سمتم : فقط یه درخواست ازت دارم ! میدونم برات سخته ولی اگه میشه انجامش بده ..
ممم
۲۵ ساله 00خوبم بود ممنون از نویسندی عزیز .بنظرم پریسا خیلی بی تربیت و لوس بود
۴ هفته پیشهرچی
00این آخرش چرا هول هولی جمع شد،، پریسا داشت می زایید مگه، دفترخاطرات چی شد؟ چه دلیل مسخره ای برای ادامه خاطرات چیزی نداشتی یهو گموگور شد ایلیا برداشت نیستش کرد؟یکم خلاق باش برای اون قسمتش یه فکری میک
۲ ماه پیشفرانک
۳۲ ساله 00کاری به اغراق در مورد ایلیا و خانوادش ندارم، چرا تو دفترچه خاطرات چیزی از خاطرات مازیار و پریسا نبود؟ خیلی ناقص بود و اغراق آمیز
۳ ماه پیشناشناس
00خدایا جیگرم آتیش گرفت مثل خودم که مورد***گرفتم بی مهری دوهزار دوسم نداشت
۴ ماه پیشاکرم
۳۵ ساله 00رمان جالبی بود .فقط یکم برای کم سن سالها مناسب نیست هر چند با***صحبت شده اما به نظرم کمی تحریک کننده و البته اموزنده بود.من بسیار دوست داشتم .ممنون نویسنده جان هر چند باورش سخته د استان واقعی باشه
۵ ماه پیشآوا
00عالی بود
۵ ماه پیشفرسته
۳۲ ساله 00رمان خیلی خوبی بود و بعد از دوسال من شبا رو بیدار موندم فقط ب عشق این ک این رمان رو زودتر تموم کنم من قبلاً رمان های قشنگ زیاد خوندم و خودم این رمان رو هم بهتون پیشنهاد میکنم...
۷ ماه پیشحدیث
۲۲ ساله 00وای که چقدر من عاشق ایلیا و پریسام..برای بار دوم ابن رمان و میخونم کاش واقعا بشه به تمام پریسا های زخمی جامعه مون کمک کنیم و خودمونم باعث نشیم یه پریسا به با این حجم از زخم و درد به وجود بیاد
۹ ماه پیشزهرام
۱۹ ساله 00بد نبود . ولی غوغا رو خیلی دوست داشتم تا پریسا. اینجور آدما مهربونم ترین آدمان.زخمی ترین آدمان. #بیشتر_تلاش_کن
۹ ماه پیشل
۵۴ ساله 00هنوز نخوندم ولی فکر کنم رمان جالبی باشه دوست دارم همه رمان های شما رو که با قلم زیباتون زحمت کشیدید بخونم
۹ ماه پیشالهه
۳۰ ساله 00رمان خوبی بود،یه جاهاییش آدم فکر میکرد همچین چیزی امکان نداره و یه مرد نمیتونه همچین چیزی رو قبول کنه،اما خب ممکنه همچین آدمایی وجود داشته باشن،من خودم دختر دارم و می دونم جامعه پرشده از گرگ.
۱۰ ماه پیشمارال
00خیلییییی خوب بود حس خوبی از فلسفه زندگی بهم میداد با تامل و تدبر نوشته شده بود
۱۱ ماه پیشM,h
00ما نفهمیدیم اخر تو هر خانواده مذهبی بالاخره یه نخاله متظاهر پیدا شد تو داستان.
۱۲ ماه پیشهستی
۲۲ ساله 00سلام خسته نباشید واقعا رمانی که نوشتید خیلی قشنگ بود من این رمان بیش از چند بار خوندم.بعضی جاها باهاش گریه کردم بعضی جاها خودم رو جای پریسای زجر کشیده گذاشتم وهیچ اشکالی در اون ندیدم.باز ممنون.
۱۲ ماه پیش
میترا
00رمان خوبی بود ولی بقیش نیست خاطرات زیبا ومازیار مریض شدت پدر پریسا نیست