رمان سقوط یک فرشته به قلم هنری وود
داستان درباره ی دختری به اسم ایزابل هستش که با پدرش که یکی از اشراف زادگان انگلستانه زندگی میکنه .پدر ایزابل فردی خوش گذرون و بی خیالیه تا اینکه به خاطر همین کاراهاش تمام دارایی هاش رو به باد میده.پس ازین این ماجرا…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۵۳ دقیقه
آنگاه پولی را که باربارا خواسته بود به خانم هاپر داده از در خارج گردید.
ریچارد مانند شب پیش در لباس مبدل بود چون کارلایل را دید نخستین سئوال وی این بود:"می خواهم مادرم را ببینم.برای دیدن من می آید؟"کارلایل جواب داد:"خیر.تو باید اخل خانه شوی.هیچکسدر اینجا نیست.پدرت نیز میهمان است و تا یکی دو ساعت دیگر مراجعت نخواهد کرد.ریچارد به طوری که خواهرت باربارا می گفت بعضی حقایق هست که میخواهی راجع به واقعه قتل به من بگویی؟"
ریچارد جواب داد:"باربارا خودش اصرار داشت که با شما صحبت کنم در صورتی که به نظر من تأثیری ندارد.شما هم مثل دیگران نمی توانید بار این اتهام را از دوش من بردارید."
کارلایل گفت:"با وجود این مختصراً آنچه را که باید بگویی بگو،ممکن است مفید واقع شود."
ریچارد جواب داد:"بسیار خوب من هممیگویم.البته اطلاع داری که قبل از وقوع قتل من غالباً به خانه هلیجوان برای دیدن دخترش می رفتم و به این جهت تمام اهل خانه من را از خود راندند.چون روز قبل از وقوع قتل هلیجوان از من تقاضا کرد تفنگ شکاری خود را به او امانت بدهم آن روز عصر که من برای دیدن افی...برای دیدن کسی رفتم...خوب این قضیه بماند.
کارلایل دست ریچارد را در دست گرفته گفت:"ریچارد عزیزم،از قدیم گفته اند که باید تمام حقایق را به پزشک و به وکیل بگوئید تا آنها بتوانند به وظیفه خود عمل کنند.تو هم به من اطمینان داشته باش و گفتنی ها را بگو."
ریچارد را هیجانی سخت فراگرفت.با حالتی افروخته گفت:"باشد.اکنون که چنین است می گویم.من افی دختر هیلجوان را دوست داشتم.او را می پرستیدم.حاضر بودم هرچند سال لازم باشد صبر کنم.زحمت بکشم.کار کنم تا بتوانم با او ازدواج کنم.می دانی پدرم چقدر با من مخالف بود.همیشه مرا سرزنش می کرد.با وجود این من تصمیم داشتم با افی ازدواج کنم."
کارلایل از شنیدن این حرف یکه خورد.تصور چنین چیزی حتی برای او هم محال می نمود.این دختر از همان آغاز زندگی شهرت خوبی نداشت نسبت هایی به او می دادند که نیمی راست و نیمی دروغ بود.به این جهت روی به ریچارد کرده پرسید:
"چه گفتی؟می خواستی با او ازدواج کنی؟"
"بلی،مگر غیر از این کار دیگری می توانستم بکنم.تو باید بدانی من کسی نبودم که بخواهم دختری را فریب دهم و با حیثیت
36-40
و آبروی او بازی کنم. گاهگاهی می دیدم افی از ملاقات من راضی نیست عذر مرا می خواهد. ملاقات مرا به روز دیگر موکول می کند و به این جهت سوءظنی درباره او پیدا کردم. میدانستم در این مواقع آن مرد لعنتی در پیش اوست. کاپیتان تورن: همان کسی که مرتکب قتل شد و مرا به جای او متهم کردند.»
کارلایل باز سؤال کرد «کاپیتان تورن کیست او را میشناسی.»
«خیر نمی شناسم. هیچکس در این حدود او را نمی شناخت. وقت آمدن خیلی دقت می کرد کسی او را نبیند همیشه بعد از غروب آفتاب از یک راه مخصوص پیدایش میشد و من میدانستم که برای معاشقه با افی آمده است معلوم میشد راه دوری را میپیماید زیرا همیشه اسبش خسته و ناتوان به نظر می آمد. در مواقعی می آمد که پدر افی در خانه نبود. گفتم هلیجوان چند روز بود از من تقاضا کرده بود تفنگ شکاری خود را به او عاریه دهم. آنروز را قرار گذاشته بود در خانه باشد تا من تفنگ را برایش ببرم. بعد از ظهر بود که تفنگ را برداشته بیرون رفتم. چدرم پرسید کجا می روی.
جواب دادم با پسر بوشامب به گردش می رویم. وقتی به نزدیک خانه هلیجوان رسیدم دیدم افی با حالتی مشوش بیرون آمد و گفت وقت پذیرایی مرا ندارد. من عصبانی شدم. مناقشه ای بین ما واقع شد. در همین موقع لاکسلی از آنجا عبور کرد و مرا در حال عصبانیت و با تفنگ در دست دید. ولی بعد از آن من تسلیم شدم. می دانی این حالت تسلیم و رضا را پدرم در من به وجود آورده است. بعلاوه من افی را دوست می داشتم نمی توانستم با او مخالفت کنم تفنگ را به او دادم و گفتم تفنگ پر است و باید خیلی احتیاط کند. او هم تفنگ را گرفت و در را به روی من بست. ولی من از آن نقطه دور نشدم. حس می کردم که باز این تورن لعنتی محل آسایش من شده است. به این جهت پشت درختی مخفی شدم. مجددا لاکسلی از آنجا گذشت و باز مرا دید و سؤال کرد چرا مخفی شده ای. بدون اینکه جوابی بدهم از آنجا کمی دورتر و مجددا مخفی شدم میدانی در دادگاه همین موضوع را تذکر داده و آنرا دلیل تقصیر من قرار دادند. در هر حال من مخفی شدم تقریبا بیست دقیقه گذشت. ناگهان صدای تیری به گوشم خورد. ابتدا فکر کردم شاید کسی برای شکار تیر خالی کرده ولی طولی نکشید که دیدم بتل از میان درختها بیرون آمد و به طرف خانه هلیجوان رفت.
هنوز یک دقیقه نگذشته بود که دیدم یک نفر با دست پاچگی و مثل اشخاص مست از خانه بیرون آمد نگاه کردم تورن را شناختم. حالت فوق العاده مخوفی داشت در عمرم کسی را ندیده ام که تا این اندازه وحشت زده باشد ـ صورتش مثل گچ سفید بود چشمانش از حدقه بیرون آمده بود.
اگر من جوان نیرومندی بودم حتما او را گرفتار می کردم ولی در آن دقیقه جز حس حسادت سوزان چیزی در وجود من نبود زیرا بر من محقق شد افی مرا از خود رانده و تورن را پذیرایی کرده. از من که گذشت با کمال عجله و تندی می دوید. پس از دقیقه ای صدای چهار نعل اسب او به گوشم خورد. تازه بعد از رفتن او متوجه اضطراب و تشویش فوق العاده او شدم. تصور کردم با افی مرافعه کرده با کمال تندی وارد خانه شدم هنوز چند قدم نرفته بودم پایم به نعش هلیجوان خورد. نگاه کردم. از شدت ترس بر خود لرزیدم. خون تمام اطراف او را گرفته بود تفنگ من در کنار نعش او دیده می شد. از دیدن این منظره به کلی دست و پای خود را گم کردم. افی را صدا زدم ولی کسی جواب نداد. بر شدت ترس و وحشت من افزوده شد خوب میدانید که از آغاز کودکی همه کس مرا ترسو می خواند و رفتاری که با پست ترین و بی عرضه ترین افراد می کنند با من همانگونه رفتار می کردند.
چون خود را در برابر چنین منظره مخوفی دیدم معلوم است چه حالی پیدا کردم. نمی دانم در آن لحظه چه خیالی به فکرم رسید که فورا تفنگ خود را برداشته از آنجا فرار کردم.»
کارلایل پرسید: تفنگ را چرا با خودت بردی؟
جواب داد: در اینطور مواقع انسان نمی فهمد چه می کند. شاید این فکر به من دست داد که تفنگ من نمی بایستی سر جسد مقتول باشد. وقتی از در بیرون دویدم ناگهان دیدم لاکسلی از میان درختها به میان جاده پرید نمی دانم بگویم چطور شد که بی اختیار تفنگ را بر زمین انداخته فرار کردم.»
کارلایل گفت بزرگترین خیط توهمین بود لاکسلی مدعی است که تو را در حال ترس و وحشت دیده که از خانه هلیجوان بیرون میایی و تفنگ در دست داری. این بزرگترین شهادت است علیه تو
ریچارد بی اختیار آهی کشیده و گفت: میدانم تمام نتیجه همان جبن و ترس لعنتی است که در کودکی به من تلقین کرده اند. از او رد شدم. چند قدم دورتر از آن به بتل رسیدم. تصور کردم چون بتل مستقیما به طرف خانه هلیجوان رفته قطعا تورن را دیده است.
از او پرسیدم: تو تورن آن مرد بدجنس را ندیدی؟ جواب داد کدام بدجنس؟ چه می گویی؟ گفتم تورن را می گویم. الساعه از خانه افی بیرون آمد. بتل جواب داد: من کسی را به اسم تورن نمی شناسم و تصور نمی کنم جز تو کسی بدنبال افی باشد و به خانه او برود.
پرسیدم شما صدای تیری نشنیدید؟ گفت چرا صدایی شنیدم به نظرم لاکسلی برای شکار تیر خالی کرد. ولی من قانع نشده فریاد زدم «وقتیکه تیر خالی شد من خودم شما را دیدم که به طرف خانه هلیجوان دویدید» جواب داد «خیر داخل خانه نشدم. از آنجا گذشتم و به طرف دیگر بیشه رفتم»
دیدم دیگر گفتگو با او فایده ندارد و چون فوق العاده ناراحت بودم و دیگر آنجا نماندم.
کارلایل میان حرف ریچارد دویده گفت «و همان شب از خانه غایب شده فرار کردی چه خطای بزرگی چه کار احمقانه بود.
گفت: میدانم کار کاملا احمقانه ای بود ولی علت داشت. سه یا چهار ساعت بعد از وقوع حادثه به طرف خانه هلیجوان رفتم که افی را ببینم و با او صحبت کنم ولی به محض اینکه مرا دید مانند دیوانه ها به من حمله کرد و مرا متهم به قتل پدر خود نمود و بیهوش شده بر روی علفها درغلتید در همان وقت دیدم چند نفر از خانه های خود بر اثر صدای افی بیرون آمدند. من پیش خودم فکر کردم که اگر افی مرا مقصر می داند تمام دنیا به تقصیر من شهادت خواهند داد به همان جهت از آن محل فرار کردم و در جایی مخفی شدم در غیاب من دادگاه تشکیل شد. افی در دادگاه بودن کسی دیگر را در نزد خود انکار کرد. بار اتهام به دوش من افتاد و به این جهت دیگر جرأت نزدیک شدن به این حدود نداشتم.
کارلایل گفت: از این قرار در آن شب عده کسانی که در نزدیکی خانه هلیجوان دیده شده اند چهار نفر بوده است شما خانه نبوده اید. بلی؟ بطوری گفتید بتل هم مرتکب این قتل نشده چون موقع خالی شدن نیز او را در بیرون خانه دیده اید ولی درباره لاکسلی چه می گویید ممکن نیست که او مرتکب قتل شده و بر علیه تو شهادت داده باشد؟
ریچارد جواب داد ممکن نیست تصور کرد لاکسلی قاتل باشد. در موقعی که صدای تیر شنیده شد من از دور او را میدیدم که به سوی بیشه می رود. این جنایت فقط از تورن سر زده است حکم دادگاه می بایست علیه او صادر شده باشد نه علیه من. کارلایل من سوگند یاد می کنم که دروغ به شما نگفته ام. دلیل آن هم این است که تصور نمی کنم این اظهارات فایده ای داشته باشد. دادگاه مدت ها قبل علیه من حکم صادر کرده. ولی نمی خواهم شما که نزدیکترین خویشاوندان مادر من هستید مرا قاتل بدانید.»
کارلایل سؤال کرد: «این تورن چطور آدمی بود؟»
ریچارد گفت: تورن جوانی بود بسیار خوش قیافه و وضع ظاهریش دلیل بر این بود که منسوب بیک خانواده اش افی می باشد. مانند زنها خودآرائی می کرد و چند انگشتر الماس در انگشتان داشت. سنجاقهای الماس و برلیان به لباس خود می زد. من تصور می کردم این خود آرائی ها برای این است که افی را مجذوب خود کند. بنظرم همین طور هم بود زیرا خوب به یاد دارم روزی که با افی گفتگو می کردم بطور طعنه به من گفت تو زیاد به خودت مغرور نباش من اگر اراده کنم می توانم همسر یکی از اعیان های درجه اول بشوم.» جواب دادم تا چطور باشد می دانستم تورن آدمی نیست که قصد ازدواج با افی را داشته باشد بلکه او را فقط برای تفریح خود می خواهد. اما این دختر احمق بود و این چیزها را نمی فهمید.
کارلایل پرسید: ریچارد آیا می دانی افی الآن کجا است؟
ریچارد پاسخ داد من هیچ نمی دانم می خواستم از شما بپرسم.
کارلایل گفت ولی بعد از پایان مراسم تشییع جنازه و محاکمات اولیه بلافاصله افی ناپدید شد و مردم همه معتقد شدند که پیش تو
41-60
آمده است؟
ریچارد با لحنی که حیرت او را میرسانید گفت: مردم قضاوت های احمقانه ای می کنند. من از آن روز تا کنون نه افی را دیده و نه کلمه ای راجع به او شنیده ام. بعلاوه افی مرا قاتل پدر خود میدانست چطور ممکن است پیش من باشد. کارلایل بیش از این به گفتگوی خود ادامه نداد و چون در منزل مهمان داشت دست ریچارد را فشرد و با عجله از آنجا بیرون آمد.
پس از ورود به خانه همین که شم صرف شد و میهمانان وی هر یک به خانه ی خود بازگشتند کارلایل منشی خود را خواست و طی چند جمله مختصر بدون اینکه ذکری از ملاقات ریچارد بنماید قضایا را برای وی شرح داده گفت من تردید دارم ریچارد مقصر باشد. ظاهرا در این میان نامی از تورن بمبان است. آیا کسی را به نام تورن می شناسی؟
دیل گفت: بلی دو برادر را به نام تورن می شناسم ولی ممکن نیست کوچکترین سوء ظنی درباره ی آنها بتوان برد. این دو برادر هر دو در درستکاری و نجبت معروف می باشند. بعلاوه سن انها هم مقتضی معاشقه با دختری جون افی نیست.
پس از گفتگو، دیل به سوی خانه ی خود رفت. کارلایل بلافاصله و جوبس خدمتکار خود را صدا زد.
جوبس دخترکی بود زیبا با چشمانی میشی و تک و گیسوئی طلائی. رویهم رفته دختری زیبا و حساس به نظر می رسید و از طرف پدر با افی خواهر بود.
چون جوبس داخل شد کارلایل به او گفت:«جوبس، در را ببند. با تو کار محرمانه ای دارم.» جوبس در را بست و رو به روی کارلایل ایستاد. کارلایل بدون مقدمه گفت:
جویس؛ سوالی از تو دارم. میدانم راست خواهی گفت: چون من تاکنون از تو دروغ نشنیده ام. آیا از موقعی که افی خواهرت بعد از قتل پدر غایب شده تا کنون خبری از او به تو رسیده است؟
جویس از این سوال تعجب کرده با لحنی قاطع گفت:« خیر. هیچ خبر ندارم و هیچ تعجبی هم نیست که از حال خود هیچ خبری به من نداده.»
کارلایل پرسید: «چطور تعجبی نیست؟»
جویس جواب داد:«کسی که با قاتل پدر خودش رفته و خودش را در آغوش او انداخته باشد البته نباید از حال خود به دیگران خبر بدهد.»
کارلایل گفت: «جویس علاوه بر ریچارد یک نفر دیگر هم به خانه ی افی میامد، جوان ظریف و زیبایی بود. میدانی این شخص کیست؟»
از شنیدن این سخن خون در عروق دخترک منجمد شد شرم و خجالت از اینکه داستان رسوایی خواهرش به گوش اربابش هم رسیده است او را در حالتی انداخت که منتهای رنج و درد او را می رسانید.
با وجود این جواب داد. خیر آقا؛ او را درست نمی شناسم.
افی خیلی کم راجع به او صحبت می کرد. می دانید من با خواهرم هم عقیده نبودم. بارها به افی گفتم کسی که دارای آن مقام باشد هرگز تن به ازدواج با وی نخواهد داد. ولی هر وقت من راجع به این شخص با افی صحبت می کردم به سختی به من می پرید.
کارلایل سوال کرد:«مگر این شخص چه مقام و منزلتی داشت؟»
جویس پاسخ داد: «افی همیشه می گفت منسوب به یکی از خاندان اشرافی است من خودم اورا فقط یک مرتبه دیدم. انگشت سفیدش غرق جواهر و الماس بود تکمه های معمولی تکمه هایی از طلا داشت.
«آیا از آن موقع به بعد باز او را دیدی؟»
«خیر، دیگر به هیچ وجه او را ندیدم. تصور نمیکنم اگر بار دیگر او را ببینم بشناسم. خواهرم او را سروان خطاب می کرد ولی من لباس نظامی بر تن او ندیدم.»
کارلایل گفت: «جویس آیا هیچ وقت این فکر برای تو دست داده که ممکن است افی با ریچارد نرفته باشد؟»
جویس جواب داد: «چطور ممکن است. همه کس می داند خواهر من با ریچارد قاتل پدر خود رفته و خود را در آغوش قاتل پدر خود انداخته است.»
کارلایل نخواست در این وقت به رفع اشتباه وی بکوشد و قضایا را بر او روشن سازد، به این جهت او را مرخص کرده و خود نیز به بستر رفت.
ملاقات کوتاه ریچارد هابر با مادرش خیلی زود به پایان رسید. هم او و هم مادرش می ترسیدند مبادا کسی به حضور او در خانه پدر پی برده قضایا را به چارلئون اطلاع دهد. ریچارد صد لیره ای را که کارلایل به مادرش داده بود گرفته با همان لباس مبدل مادر و خواهر را وداع کرد و با چشمی اشکبار به راه خود روان شد.
خی
00خیلی بخش ها تکراری، بودغلط املایی زیاد ،ولی قلم نویسنده بسیار قوی
۲ ماه پیشسولماز
00محشر و کم نظیر بود حتما بخونید البته ترجمه اش خوب نبود
۳ ماه پیشسولماز
00کم نظیر و عالیه لذت بردم و سپاس از شما
۳ ماه پیشمرضیه
۲۸ ساله 10من که ۲ خطشو خوندم ولی نفهمیدم چی شد 🤔ممنون از شما
۱۲ ماه پیشاصلا به درد نمیخوره
۱۸ ساله 00اصلا خوب نیست
۱ سال پیشسلا
00سلام این رمان تا بخش ۱۳ قابل خواندن هست بقیع در دسترس نیست
۱ سال پیشزینب
۲۰ ساله 10چرت
۲ سال پیشصدف
20من ک یه قسمتشو خوندم گیج شدم 😐
۲ سال پیشزهرا کریمی
۱۵ ساله 00عالی بود چون قسمت آخرش غمگین بود☺️☺️☺️☺️🌹
۲ سال پیشهانیه
43این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
ایوب
۴۵ ساله 21غمگین بودن پایان داستان ، نشانه بد بودن داستان نیست
۲ سال پیشسمیرا
۱۷ ساله 10خوب بود بدک نیس
۲ سال پیشالهه
۲۰ ساله 20هر چی هم قشنگ باشه بازم چی این مثل شاهنامه نوشتی ننویسنده عزیز یکی باید ترجمه کنه برا ادم
۲ سال پیشمحمد
۲۰ ساله 41ای کاش ب زبان ساده تری گفته میشد که راحت تر میشد خوند و بهتر درک کرد
۲ سال پیشمینا
۲۶ ساله 40موضوع زیبایی دارد اما بسیار کتاب گونه است در صورت امکان رمان های خارجی را به صورت درست ترجمه کنید خواسته من با لحن کتابی😁☺
۳ سال پیش
اوا
۲۰ ساله 00قسمت ۱۴ باز نمیشه