رمان اجبار اختیاری، اختیار اجباری
- به قلم الناز Poaro_812
- ⏱️۶ ساعت و ۵۵ دقیقه
- 110.2K 👁
- 682 ❤️
- 388 💬
زندگی اربابی همش درد داره ! همش ناراحتیه ! کاش یه آدم ساده بودم… کاش اختیارم دست خودم بود، نه اجبار… من به این زندگی پر درد محکومم! از زندگی پر آرامش محرومم…! من مجبورم اختیار کنم کسی را برای خودم و اختیار دارم مجبور کنم خودم رو به زندگی با او…پایان خوش
-نه! نه !ممنونم!آدم بودن شمارو هم دیدیم.ترجیه میدم فرشته بمونم.
-خب اگه فرشته ای زود تند سریع بهم سجده کن ،وگرنه از درگاه خدا اخراج می شی!
-خدا می دونه تو خودت استاد شیطانی، کاری به کار من نداره!
حسام خواست چیزی بگه که با صدای بابا دوتایی به سمتش برگشتیم:
-بسه دیگه!بیاین صبحانه بخورین بعدش بپرین به جون هم!
-بابایی مثل سگ و گربشو جا انداختی.
بابا اخم مصنوعی به پیشونیش داد و با لبای خندون گفت:
-لا اله الا الله!
حسام دستشو دور گردنم حلقه کرد و منو برد سمت میز صبحونه.
-خب خانوم خانوما!حال ؟ احوال؟مرده ؟ زنده؟
-کوفت!من سالم و تندرستم.تو خوبی؟منتظر بودم خبر بیارن ازت!
بابا- نیاز؟
-نه بابا خبر سلامتیشو میگم.هر خبری که خبر مرگ نیست مگه نه حسامی؟
- کوفت و حسامی!حالا خوبی عروس بعد از این؟
با این حرفش شوکه نگاش کردم ،انتظار نداشتم انقدر صریح و یهویی حرفشو وسط بکشه؛هم خجالت زده شدم ،هم پر استرس!
-خب...چیزه...آره!
حسام قهقه ای سر داد و گفت:
-به جان تام و جری که اگه اونا نباشن میخوام دنیا نباشه، اصن بهت خجالت نمیاد!
وقتی فهمیدم از قصد گفته، نونی که جلو دستم بود رو پرت کردم سمتش که رو هوا گرفتش و با خنده گفت:
-تشکرات
دیگه حرفی نزدم باید حرفامو جمع و جور می کردم.دوتا لقمه نون و پنیر خوردم و به حسام که هم چنان می خندید و مامان که مشغول خوردن چاییش بود و بابا که صبحونش تموم شده بود و با چشمای بسته لبخند می زد که این نشانه اینه که داره از هوای صبح لذت می بره نگاه کردم.الان باید میگفتم؛با دوتا سرفه مصلحتی همه رو متوجه خودم کردم و گفتم:
-من تصمیم خودمو گرفتم!
همه چهار چشم شدن و چهار گوش که ببینن چه تصمیمیه؟چشمامو بستم نفس عمیقی کشیدم و آروم اما رسا گفتم:
-من جوابم مثبته!
با صدای داد "چی" حسام چشامو باز کردم که با قیافه عصبی حسام و شوکه مامان و پر آرامش بابا نگاه کردم.بابا با آرامش گفت:
-خوب فکر کردی؟بعدا پشیمون نشی!
دستشو گرفت، لبخند آرامش بخشی بهش زدم وگفتم:
-مطمئنم!خوب فکر کردم.به مرگ خودم قسم!
-خب پس مبارکه!به حرفت اعتماد دارم.
حسام با عصبانیت گفت:
-چی چیو اعتماد دارم؟ نیاز مسخره کردی ما رو؟ مگه که از رو جسدم رد شی، افتاد؟
بابا با اعتراض گفت:
-حسام انتخاب خودشه به تو ربطی نداره.
حسام بی توجه به حرف بابا دستشو محکم رو میز کوبید و گفت:
-تو دیوونه شدی مشخصه؛کاملا مشخصه!تو اصن می دونی اون کیه؟همون پرهام خانی که سه ساله وقتی می بینیش راهتو کج می کنی،همونی که دوبار آبروتو جلو مردم برد.احمق شدی نیاز؟
سرمو با تحکم بالا گرفتم و گفتم:
-من صلاح خودمو بهتر می دونم.
پوزخند عصبی زد و گفت؟
-صلاحت اینه هنوز هیچی نشده بشی مادر یه بچه؟ صلاحت اینه بشی زن دوم؟ صلاحت اینه با یه آدمه بی اعصاب زندگی کنی؟صلاحت اینه بدبخت شی؟
با همون تحکم گفتم:
-من بلدم خودمو خوشبخت کنم نیازی به پند و اندرز ندارم .
و با قدمای بلند رفتم سمت در و هنوز صدای حسام می اومد که میگفت:
-تو غلط می کنی!
*****
سه روز از اون اتفاق گذشت؛با کم محلی های حسام و سکوت مامان!بابا همش بهم لبخند می زد.تنها کسی که بهم اعتماد داشت.دیروز از طرف پرهام خان زنگ زدن و جواب رو خواستن که بابا بهشون گفت مثبته.
تو اتاقم خواب بودم که با احساس خیسی ،سریع از خواب پریدم.به خودم که اومدم دیدم حسام با عصبانیت بالا سرم وایساده و پارچ آب هم دستشه.عصبی گفتم:
-مگه مرض داری؟مثل آدم بیدارم کن دیگه.
-آدمی نمی بینم که باهاش مثل آدم رفتار کنم.
از حرفش هم ناراحت شدم هم بهم برخورد.داشت از اتاق میرفت بیرون که گفت:
-دلم نمی خواد باهات حرف بزنم اما لازم به گفتنه شوهر آیندت با فامیلاش پایینن تحفه آوردن برات تحفه!
"شوهر آیندت" رو چنان با حرص گفت که ابروهام رفت تو موهام.این چش شده؟حسام پسر خالمه از بچگی با هم بزرگ شدیم مثل خواهر وبرادر،همیشه هم هوای همدیگه رو داشتیم اما الان...می دونم حسام بخاطر خودم نگرانه،بهش حق میدم اما نه دیگه این بی محلی سه روزه؛زیادی کشش میده!
محکم زدم رو پیشونیم که یه عالمه آب پاشید.
-اه حالم بد شد.دستت بشکنه حسام!
دوباره که یادم اومد هول شدم و گفتم:
-حالا چی بپوشم؟ کوفته حالا چی بپوشم!یه کمد لباس داری، یه چی بپوش دیگه.حالا اگه داماد خوش اخلاق بود، چقد می خواستی به خودت برسی؟
در کمد رو باز کردم،یه تونیک پارچه ای سفید که تا چهار انگشت زیر ب*ا*س*نم بود رو در آوردمو شلوار مشکی چسبانم که با هم خیلی خوشگل می شدن.
-یعنی درسته اینو بپوشم؟
شونه هامو با بی قیدی بالا انداختم.
الی
10رمان جالبی بود بعضی از دوستان گفته بودن از واقعیت به دوره ولی به نظرم مشابه این داستان توی واقعیت زیاداتفاق افتاده
۱ هفته پیشبی نظیر بوددد ممنون
00بی نظیر بوددد ممنون
۲ هفته پیشچون ـ دختری ـ نه
10این رمان درسته که شاید از روی تخیلات نوشته شده ولی اگه عمق داستان رو نگا کنی خیلی نکته ها و درس زندگی رو گفته یکی از مهمترین نکته هاش که من ازش خوشم اومد این بود که به عزیزترین شخص زندگیت هم نباید اعتماد کنی ممنون بابت این رمان خیلی عالی بود🫀✅✅
۲ هفته پیشمهناز
20بی نهایت رمان زیبایی بود👌🏼قلمتان سبز
۱ ماه پیشEli
10عالی بود
۲ ماه پیشYASMiN
20رمان خوبی بوز اما یکم اتفاقاش غیر واقعی بود و حتی رفتار هاشون به عنوان مثال فواد مگه کار و زندگی نداشت که دائم دم پر اینا بود؟ یا عارف، حسام هم نبایم خیانت کار میشد با عقل جور در نیومد در کل خوب بود
۲ ماه پیشرمان بدی بود
04خیلی رمان افتضاحی بود
۳ ماه پیشآرام
01بدنبود
۳ ماه پیشنازنین مریم
10این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
ساحل
00چرا برای من نشون نمی ده میگه نیست رمان
۴ ماه پیشسیما
20عالی بود خیلی خوووب بود اصلا هرچی بگم کمه براش بهترین بود دست نویسندش دردنکنه
۴ ماه پیش...
20عالیی بودد پیشنهاد میکنم حتما بخونیید
۵ ماه پیشحمیده
21عالی بود ، خیلی حرص خوردم اما عالی بود👏👏👏👏👏
۵ ماه پیشMahsa
00عالی بود
۵ ماه پیش
یگانه
00رمان خوبی بود، پیشنهاد میدم