رمان اجبار اختیاری، اختیار اجباری به قلم الناز Poaro_812
زندگی اربابی همش درد داره ! همش ناراحتیه ! کاش یه آدم ساده بودم…
کاش اختیارم دست خودم بود، نه اجبار…
من به این زندگی پر درد محکومم! از زندگی پر آرامش محرومم…!
من مجبورم اختیار کنم کسی را برای خودم و اختیار دارم مجبور کنم خودم رو به زندگی با او…پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۵۵ دقیقه
-نه! نه !ممنونم!آدم بودن شمارو هم دیدیم.ترجیه میدم فرشته بمونم.
-خب اگه فرشته ای زود تند سریع بهم سجده کن ،وگرنه از درگاه خدا اخراج می شی!
-خدا می دونه تو خودت استاد شیطانی، کاری به کار من نداره!
حسام خواست چیزی بگه که با صدای بابا دوتایی به سمتش برگشتیم:
-بسه دیگه!بیاین صبحانه بخورین بعدش بپرین به جون هم!
-بابایی مثل سگ و گربشو جا انداختی.
بابا اخم مصنوعی به پیشونیش داد و با لبای خندون گفت:
-لا اله الا الله!
حسام دستشو دور گردنم حلقه کرد و منو برد سمت میز صبحونه.
-خب خانوم خانوما!حال ؟ احوال؟مرده ؟ زنده؟
-کوفت!من سالم و تندرستم.تو خوبی؟منتظر بودم خبر بیارن ازت!
بابا- نیاز؟
-نه بابا خبر سلامتیشو میگم.هر خبری که خبر مرگ نیست مگه نه حسامی؟
- کوفت و حسامی!حالا خوبی عروس بعد از این؟
با این حرفش شوکه نگاش کردم ،انتظار نداشتم انقدر صریح و یهویی حرفشو وسط بکشه؛هم خجالت زده شدم ،هم پر استرس!
-خب...چیزه...آره!
حسام قهقه ای سر داد و گفت:
-به جان تام و جری که اگه اونا نباشن میخوام دنیا نباشه، اصن بهت خجالت نمیاد!
وقتی فهمیدم از قصد گفته، نونی که جلو دستم بود رو پرت کردم سمتش که رو هوا گرفتش و با خنده گفت:
-تشکرات
دیگه حرفی نزدم باید حرفامو جمع و جور می کردم.دوتا لقمه نون و پنیر خوردم و به حسام که هم چنان می خندید و مامان که مشغول خوردن چاییش بود و بابا که صبحونش تموم شده بود و با چشمای بسته لبخند می زد که این نشانه اینه که داره از هوای صبح لذت می بره نگاه کردم.الان باید میگفتم؛با دوتا سرفه مصلحتی همه رو متوجه خودم کردم و گفتم:
-من تصمیم خودمو گرفتم!
همه چهار چشم شدن و چهار گوش که ببینن چه تصمیمیه؟چشمامو بستم نفس عمیقی کشیدم و آروم اما رسا گفتم:
-من جوابم مثبته!
با صدای داد "چی" حسام چشامو باز کردم که با قیافه عصبی حسام و شوکه مامان و پر آرامش بابا نگاه کردم.بابا با آرامش گفت:
-خوب فکر کردی؟بعدا پشیمون نشی!
دستشو گرفت، لبخند آرامش بخشی بهش زدم وگفتم:
-مطمئنم!خوب فکر کردم.به مرگ خودم قسم!
-خب پس مبارکه!به حرفت اعتماد دارم.
حسام با عصبانیت گفت:
-چی چیو اعتماد دارم؟ نیاز مسخره کردی ما رو؟ مگه که از رو جسدم رد شی، افتاد؟
بابا با اعتراض گفت:
-حسام انتخاب خودشه به تو ربطی نداره.
حسام بی توجه به حرف بابا دستشو محکم رو میز کوبید و گفت:
-تو دیوونه شدی مشخصه؛کاملا مشخصه!تو اصن می دونی اون کیه؟همون پرهام خانی که سه ساله وقتی می بینیش راهتو کج می کنی،همونی که دوبار آبروتو جلو مردم برد.احمق شدی نیاز؟
سرمو با تحکم بالا گرفتم و گفتم:
-من صلاح خودمو بهتر می دونم.
پوزخند عصبی زد و گفت؟
-صلاحت اینه هنوز هیچی نشده بشی مادر یه بچه؟ صلاحت اینه بشی زن دوم؟ صلاحت اینه با یه آدمه بی اعصاب زندگی کنی؟صلاحت اینه بدبخت شی؟
با همون تحکم گفتم:
-من بلدم خودمو خوشبخت کنم نیازی به پند و اندرز ندارم .
و با قدمای بلند رفتم سمت در و هنوز صدای حسام می اومد که میگفت:
-تو غلط می کنی!
*****
سه روز از اون اتفاق گذشت؛با کم محلی های حسام و سکوت مامان!بابا همش بهم لبخند می زد.تنها کسی که بهم اعتماد داشت.دیروز از طرف پرهام خان زنگ زدن و جواب رو خواستن که بابا بهشون گفت مثبته.
تو اتاقم خواب بودم که با احساس خیسی ،سریع از خواب پریدم.به خودم که اومدم دیدم حسام با عصبانیت بالا سرم وایساده و پارچ آب هم دستشه.عصبی گفتم:
-مگه مرض داری؟مثل آدم بیدارم کن دیگه.
-آدمی نمی بینم که باهاش مثل آدم رفتار کنم.
از حرفش هم ناراحت شدم هم بهم برخورد.داشت از اتاق میرفت بیرون که گفت:
-دلم نمی خواد باهات حرف بزنم اما لازم به گفتنه شوهر آیندت با فامیلاش پایینن تحفه آوردن برات تحفه!
"شوهر آیندت" رو چنان با حرص گفت که ابروهام رفت تو موهام.این چش شده؟حسام پسر خالمه از بچگی با هم بزرگ شدیم مثل خواهر وبرادر،همیشه هم هوای همدیگه رو داشتیم اما الان...می دونم حسام بخاطر خودم نگرانه،بهش حق میدم اما نه دیگه این بی محلی سه روزه؛زیادی کشش میده!
محکم زدم رو پیشونیم که یه عالمه آب پاشید.
-اه حالم بد شد.دستت بشکنه حسام!
دوباره که یادم اومد هول شدم و گفتم:
-حالا چی بپوشم؟ کوفته حالا چی بپوشم!یه کمد لباس داری، یه چی بپوش دیگه.حالا اگه داماد خوش اخلاق بود، چقد می خواستی به خودت برسی؟
در کمد رو باز کردم،یه تونیک پارچه ای سفید که تا چهار انگشت زیر ب*ا*س*نم بود رو در آوردمو شلوار مشکی چسبانم که با هم خیلی خوشگل می شدن.
-یعنی درسته اینو بپوشم؟
شونه هامو با بی قیدی بالا انداختم.
ساحل
۲۹ ساله 00چرا برای من نشون نمی ده میگه نیست رمان
۱ ماه پیشسیما
۱۵ ساله 10عالی بود خیلی خوووب بود اصلا هرچی بگم کمه براش بهترین بود دست نویسندش دردنکنه
۱ ماه پیش...
10عالیی بودد پیشنهاد میکنم حتما بخونیید
۱ ماه پیشحمیده
00عالی بود ، خیلی حرص خوردم اما عالی بود👏👏👏👏👏
۲ ماه پیشMahsa
00عالی بود
۲ ماه پیشسارا
00خیلی رمان جالبی بود
۳ ماه پیشزگولی
۳۰ ساله 00خوب بود
۳ ماه پیشفاطمه
۱۴ ساله 00من فقط تا الان پارت یک رو خوندم و نمیتونم نطر قاطع و محکمی بدم اما میتونم بگم تا اینجایی که خوندم رمان بسیار دلشنین و جذابیه
۳ ماه پیش_
00رمان واقعاً عالی بود می تونم بگم عمقِ زندگی رو میشد توی اتفاقاتش دید من نه با اتفاقاش زندگی کردم بلکه درسای بزرگی هم بهم داد واقعاً باید آفرین گفت به این قلم خلاق و توانا و ضمن تشکر از برنامه و عواملش
۳ ماه پیشرویا
۱۵ ساله 00خیی خوب بود ولی اخرش بی معنی تموم میشه ولی در خوب بود
۳ ماه پیشمحیا
00یغمای بهار
۴ ماه پیشSaghar
00دمت گرم تو خماری مونده بودم تهش چی میشه
۳ ماه پیشSaghar
20بچه ها من یه رمان قبلا خوندم ولی اسمش یادم نیست. اسم اربابم آرش بود. و یه دختری از دست یه پسر دیگه فرار کرده بود اومده بود تو روستا و بعد به یه دلیلی زن ارباب شد ولی مادر ارباب مخالف بود.اسمش بلدین؟
۴ ماه پیشنیا
۱۶ ساله 00بالاخره بعد مدت ها یه رمان قشنگ خوندم... عالی بود عالیییییی اصلا کیف کردم
۴ ماه پیشجانا
۲۰ ساله 00خسته نباشید؛رمان جالبی بود.
۵ ماه پیش
نازنین مریم
۱۴ ساله 00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
رمان عالییی بود فقط نباید عارف میمرد و اینکه خیلی حرص خوردممم خیلییی ولی ارزشش داشت 😂