رمان غرور شیشه ای به قلم فاطمه صفار
علی آقا در خانه آقای افشار باغبان است. سودابه بعلت فرار از این مسئله زنِ احمد میشود تا دیگر کسی شغل پدرش را بر سر او نکوبد. تا اینکه سودابه روزی احمد را با دختری دیگر میبیند! از او جدا شده و به خانه پدر باز میگردد. او با پسرخانوادهی افشاری که پسر خیلی خودپرست و مغروریست آشنا می.شود. آزار واذیت افشین حتی با وجود اینکه استاد سودابه است ادامه مییابد تا اینکه افشین میفهمد که عاشق سودا شده و به او دلبستهست؛ بعد از اثبات عشق خود به سودابه با او ازدواج میکند. افشین نمیداند چرا چند وقتی است سودابه بیحوصله است! بعد از تعقیب سودابه او را....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۱۹ دقیقه
-کجا مادر ؟ حالا بیا تو کمی پیش ما باش بعد میر ی
-ممنون مادر . جایی کار دارم باید برم انشاالله یه وقت دیگه مزاحمتون میشم .
-این چه حرفیه مادر دیدنت همیشه باعث خوشحالی ما میشه . باشه حالا اصراری نمی کنم ولی حتما یه روز بیا دیدن ما .
فرناز به سمت سودابه رفت و گفت :سودابه جان و توهم استراحت کن مریم خانم مواظبش باشید خداحافظ
-خداحافظ دخترم سلام به مادر برسون
فرناز چند قدم رفت و بعد ایستاد و به سودابه گفت :راستی فردا . منتظر باش میام دنبالت بریم ثبت نام .
سودابه با سر تایید کرد و فرناز رفت . مریم خانم به چهره ناراحت سودابه نگاه کرد . کمی پی به ماجرا برده بود . با هم به خانه رفتند . سودابه گوشه ای نشست . به اطراف خانه شان نظری انداخت . خانه ای محقر ولی با صفا در گوشه ای از باغ . چشمانش به مادر افتاد .
مادر با ناراحتی و سرشار از سوال به او چشم دوخته بود .
سودابه گفت :مادر دخترت رو قبول می کنی ؟
-عزیزم . تو همیشه روی سرما جا داری . ولی چی شده که این حرف رو می زنی . از وقتی اومدی یک کلام نگفتی .
سودابه سکوت کرده بود . مادر با ناراحتی گفت :تو که خون به جی گرم کردی ؟ باز هم با احمد حرفت شده ؟ چرا با چمدونت اومدی ؟ تو که اهل قهر نبودی ؟
سودابه به صورت نگران مادر نگریست و ارام گفت :من ...من .. مادر من از احمد جدا شدم . یعنی طلاق گرفتم .
مریم خانم از شنیدن کلمه طلاق شوکه شد . بعد از دقایقی گفت :درست شنیدم . طلاق گرفتی ؟ چه طوری ؟ پس چرا ما رو خبر نکردی ؟
-همین دیروز . راستش دلم نیومد خبرت ون کنم از روی شما خجالت می کشیدم .
همه جریان رو برای مادر تعریف کرد . مریم خانم با چشمانی اشکبار به او نگاه میکرد . گفت :همون بهتر که زودتر خودشو نشان داد هر چند هم زود نبود . ولی ای کاش این طور نمیشد . خدایا اخه تا کی باید از دست بنده هات بکشیم .
در همین حین علی اقا هم وارد شد . او صدای همسرش را که در حال گله به خدا بود شنیده بود و متوجه چشمان اشکبار دخترش شد
با قلبی لرزان کنار انها نشست و گفت :موضوع چیه که اه و ناله می کنی ؟
مریم خانم گفت :تا الان هر چه زجر و بلا بوده بنده های خدا برسر ما آوردند از احمد نخورده بودیم که اون هم برسر ما امد .
علی اقا پرسید :زن درست صحبت کن ببینم چی شده چه اتفاقی افتاده
-چی می خواستی بشه احمد و سودابه از هم جدا شدند . از هم طلاق گرفتن . مریم خانم این را گفت و زد زیر گریه .
علی اقا با حیرت به هر دو نگاه می کرد .با ترس رو به سودابه کرد و پرسید :اره سودابه ؟ مادرت راست می گه؟تو واقعاً از احمد جدا شدی ؟
سودابه با شرمندگی گفت :بله باباجون . ما دیروز از هم جدا شدیم .
تمام جریان را برای پدرش تعریف کرد . با دیدن سودابه که غمگین بود با مهربانی گفت :چه می شه کرد دخترم . اشکال نداره . حتما حکمتی تو این کار بوده . نباید خودت رو ببازی . ما در زندگی خیلی چیزها از دست دادیم . این هم روش . خودتو عذاب نده . تو همیشه روی سر ما جا داری و ما هر کاری که از دستمون بربیاد انجام میدیم . تا تو درست رو بخونی . و باعث افتخار ما بشی .
سودابه از مهربانی خانواده اش خوشحال شد ولی در دلش احمد را نفرین می کرد .
روزها از پی هم می گذشتند سودابه در این مدت توانست با این موضوع کنار بیاید . ولی باز هم یک حس گزنده او را از درون ازار می داد و این در رفتارش مشخص بود . یک ماه بعد از جدایی سعی می کرد دنبال کار بگردد . ولی هر روز ناامید به خانه برمی گشت .
یک روز پدر و مادرش در ایوان نشسته بودند که سودابه امد . مریم خانم برایش شربت اورد و جلوی دخترش گذاشت .
-اخه مادر جون . چرا این قدر خودتو عذاب می دی ؟
-وای مادر . مگه من گله ای کردم . بالاخره که باید کار پیدا کنم یا نه ؟
پدر با ناراحتی گفت :دخترم مگه من مردم که تو می خواهی کار کنی تو دختر من هستی و من دوست دارم که تو فکر هیچ چیزی رو نکنی . و فقط به درست برسی . دیگه دوست ندارم بری دنبال کار.
-اخه پدرجان . شما تا کی باید جور منو بکشید ؟
-همین که گفتم از فردا بمون تو خونه درس هات رو بخون .
مریم فکری کرد و پرسید :سودابه تو برات فرقی هم میکنه که چی کاری انجام بدی ؟
-نه ولی خوب به درسم مربوط باشه خیلی بهتره . نکنه برام کار پیدا کردی ؟
-ببین من اصلا دوست ندارم تو بیرون از خونه کار کنی ولی من تونم با خانم افشار صحبت کنیم تا در مواقعی که بی کاری به من کمک کنی .
علی اقا با عصبانیت گفت :زن این چه حرفیه ؟ دخترم بیاد و کار مردم رو انجام بده همین قدر که تو از این کارها می کنی کافیه . دیگه دخترت رو درگیر نکن .
مریم خانم دیگر چیزی نگفت .
سودابه که ناراحتی مادر را دید گفت :اتفاقا فکر خیلی خوبیه . این طوری هم مادر کمتر کار می کنه هم من به درسهایم بهتر می رسم . بابا برای من فرقی نمیکنه چه کاری انجام بدم . کار کردن برای دیگران آزارم نمی ده بلکه سربار بودنه که باعث ازار منه .
-تو اصلا سربار نیستی . ولی باشه حالا که خودت می خوای من حرفی ندارم با خانم افشار صحبت می کنم . اما با این حال هنوز هم میگم که خدمتکاری برازنده ای هیچ کدو متون نیست .
-اصلا برای من مهم نیست که چه کاری انجام بدم
مریم خانم خوشحال از موافقت دخترش رفت تا ناهار را حاضر کند .
خانم افشار از جدایی سودابه اطلاعی نداشت . وقتی به دیدن او رفتند. مریم خانم موضوع جدایی سودابه رو گفت .
سودابه ارام اشک می ریخت . خانم افشار که علاقه ای خاصی به سودابه داشت با دیدن ناراحتی او بلند شد و کنارش نشست .
در حالی که او را نوازش می کرد گفت :می دونم تحمل کردنش سخته ولی باید تحمل کنی . من مطمئن هستم با این زیبایی که داری تا یکسال دیگه بیشتر تنها نمی مونی و زود می پری . حالا بخند که گریه اصلا به اون صورت زیبات نمی یاد .
سودابه لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد .
مریم خانم با خجالت مسئله کار سودابه را مطرح کرد . خانم افشار با مهربانی خاصی گفت :سودابه مثل دختر خودمه و خودت می دونی که چه قدر به او علاقه دارم . اصلا دوست ندارم که این جا کار کند ولی اگر خودش دوست داره باشه از نظر من موردی نداره .من هم قبول دارم که سودابه الان نباید بیرون کار کنه . من هم با افشار صحبت می کنم تا یک حقوقی براش در نظر بگیره البته این بهانه ای برای دادن خرج تحصیل شه . و سودابه رو بوسید .
این گونه سودابه ارام شد . با موافقت آقای افشار زندگی و فعالیت سودابه وارد مرحله ای جدیدی شد .
* * *
در یکی از روزها سودابه به همراه فرناز به خرید رفته بودند . فرناز اصلا توجهی به روبرو نداشت و چند بار نزدیک بود چند بار تصادف کنند .
سودابه اعتراض کرد و گفت :فرناز جان . یک کمی یواش تر برو دنبالت که نکردند .
-غصه نخور . رانندگی من حرف نداره . تو فقط محکم سر جات بشین .
سودابه محکم خود را به صندلی چسباند . فرناز در پیچ اخر که منتهی به خانه ای انها می شد .فرناز به سودابه که چشمانش را بسته بو نگاهی انداخت و گفت:خانم ترسو . چشم ها تو باز کن رسیدیم .
سودابه چشمانش را گشود ولی ناگهان چشمش به یک پژو افتاد که به سمت انها می امد . به فرناز نگاه کرد که اصلا توجهی به جلویش نداشت .
سودابه فریاد زد :فرناز مواظب باش .
اما دیگر دیر شده بود . صدای فریاد او با صدای برخورد ماشین ها بیک شد . فرناز از ترس قدرت هر گونه حرکتی از او سلب شده بود . به ماشین پژو که دو جوان سرنشین های ان بودند نگاه می کرد . ماشین ها که بر اثر برخورد در هم فرو رفته بود انداخت .
جوان دستش را مشت کرد و جلوی دهان گرفت و گفت :ببین چه کار کرده . هیچی از جلو بندی ماشین نمونده .
فرناز به خود امد و طبق معمول که اصلا دوست نداشت در این مواقع کم بیاورد از ماشین پیاده شد . سودابه که بر اعصابش مسلط شده بود هم پیاده شد
فرناز که فریاد ان جوان را دید گفت :آقای محترم . چتونه ؟ تصادفه دیگه پیش میاد خسارتتونو می دم .
ان جوان با ادایی گفت :خانم محترم . جلوی ماشین رو نابودی کردی و می گی خسارت میدم ؟ خواستم که ندی
خیلی افتضاح بود
10اصلا خوب نبود
۱ ماه پیشهاجر
۲۱ ساله 00رمان خوبیه قصه اش زیادپیچیده نبود
۲ ماه پیشهانی
۱۶ ساله 00رمان عالی بود خیلی خوشم امده ممنون از نویسنده یا راضیه جان عزیز
۲ ماه پیشآیه
۳۸ ساله 00داستان جالبی داشت، اینکه تک بعدی نبود که فقط به داستان افشین و سودابه پرداخته بشه خیلی خوب بود ولی نویسنده قلم قوی و پرتوانی نداشت، درکل رمان خوبی بود
۴ ماه پیشمرجان
۳۴ ساله 10خیلی خیلی قلم ضعیفی داشت متاسفم برای وقتی که گذاشتم و از دنیای رمان توقع نداشتم که داستانی که این قدر سطح پایینی داره رو بذاره
۶ ماه پیشنرگس
۱۸ ساله 00رمان جالبی نبود از شخصیت سودابه هم متنفرم چون خیلی خودشو لوس کرد
۷ ماه پیشعفت
۴۵ ساله 00بد نبود خوب بود
۸ ماه پیشیاسی
00فکرکنم اولین رمان ایشونه،خیلی ابتدایی بودمتنهاجابجاشده علط املایی ودراخریه خورده ادم بایدمنطقی باشه همون اول پلیس درجریان کاراحمدقرار میگرفت تاشک بین زنوشوهربه وجود نیادهرچندرمانه ولی بایدرعایت بشه
۹ ماه پیشسمیرا
۳۲ ساله 01عالی بود پیشنهاد میدم بخونین سر و ته داشت مثل بقیه بی سر و ته نبود
۹ ماه پیشزهره
30اصلا قشنگ نبود قلم نویسنده ضعیف بود
۱۱ ماه پیشنیکی
11قلم نویسنده ضعیف بود شخصیت سودابه به دل نمیشست اصن با افشین جور در نمیومدن موضع باحال بود ولی شخصیات ها خراب کردن خلاصه جذابیت رمام رو برد درکل بدک نبود ولی نویسنده حرفه ای نبود
۱ سال پیشپریا
00قشنگ بود اگرکتابی نبود و سودابه به جای غمگین یه دختر شاد و حاضرجواب بود بهتر میشد
۲ سال پیشثنذ
30خسته کننده بود فکر میکردم یکم کلکلی باشه و به جای اینکه دختره همش سر حرفای افشین اون دختره گریه کنه و خودشو افسرده کنه به جای اینا تلافی میگرد سرشون اینطوری شاید خسته کننده نبود رمان
۲ سال پیشسارا
۱۹ ساله 02برای من بالا نمیاره. اعصابمو بهم ربخته. اه
۲ سال پیش
گلی
۲۸ ساله 00یکی از بهترین رما ن های ست که خوندم دستت نویسنده ش درد نکنه ولی ای کاش رمان ش ادامه داشت خسته نباشی به نویسنده ش میگم