رمان یک شب طولانی به قلم حسین کاوه
این رمان مناظره بین دو روح حاضر در یک شب طولانی است .
مناظره ای از نگفته های یک زندگی و …
روح هایی که به واسطه ی لحظات پایانی عمر جسمانی ، به هم نزدیک و نزدیک تر می شوند تا جایی که هیچ حائلی برای ملاقات این دو روح ، در لحظه ی مرگ باقی نمی ماند و با مرگ مادیت و جاودانگی روح ها به پایان می رسد و...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۴۸ دقیقه
- تو فقط فرشته مرگ رو دیدی ، در حالی که هنوز نیومده ، اما منو ندیدی ! عشق رو ندیدی و چقدر دروغ گفتی ؟ تو خودخواهی ! نه یه عاشق !
پیرمرد با دلهره گفت : نه ، این درست نیست ، تو نمی تونی ، تو حق نداری...
- حق ندارم چی ؟!
پیرمرد می خواست گلایه کند ، اما صدای آرام ، آرامش می کرد و لحظه ای به التهاب جانش فکر کرد ، که انگار بر جراحت جانش و روحش مرهم نهاده و سکوت کرد و بعد از لحظاتی گفت : هیچی ، آرام کجا بودی ؟ چرا نمی بینمت ؟!
- این جا همون دنیاییه که تو واسه خودت ساختی ، دنیایی که باید قبل از مرگت خرابش کنی و آزاد ازش جداشی ، من جایی ...
پیرمرد اجازه نداد حرف های آرام تمام شود و با شگفتی پرسید ؟ چیو باید خرابش کنم . من دنیایی نداشتم
- چرا داشتی ، دنیای تو ، من بودم ...
- نه ! آرام من نساختم که خرابش کنم ، از چی حرف میزنی ، تو داری گذشته منو و عشق منو ازم می گیری ، درست مثل 50سال پیش که نخواستی باورم کنی و حالا ، این جا ، تو این لامکانی که نمیدونم کجاست ؟! و تو بحبوحه جون دادن من ، می خوای خرابش کنم ؟!! چیو خراب کنم ، از چی بگذرم ؟!
- دیگه دست تو نیست ، نه من و نه تو هیچ اراده ای برامون نمونده . فرصت اختیار از بین رفته . تو محکوم به از بین بردن تابویی هستی که سال هاست برای خودت ساختی . این لحظه ها ، فرصتیه برای تو ، تا از من بگذری و آزاد ، به حقیقتی فراتر از من فکر کنی .
پیرمرد باطعنه و تمسخرانه درون دلش خندید و گفت : داره باورم میشه که اشتباه از من بود ، پس هنوز اراده من سرجاشه و اختیار ازم سلب نشده ، خب من هیچ وقت این کارو نمی کنم چون نمی خوام باور کنم که یک عمر زندگیم به پوچی تموم شده ، چون نمی خوام باور کنم عشق ...
- نه تو اشتباه نکردی
پیرمرد در میعادگاه دیدار با آرام برافروخته شد و با فریادی _که از سیل سوالهایی که احساسش را غرق می کرد برمی آمد_ گفت : پس چی ؟! آرام منم ، من ! کسی که ندیدی و نبودی تا بفهمی چی میگه و ازکجا و کِی و چه دردی حرف میزنه ، تو نمی فهمی و نمی دونی ...
-می دونم ، حتی بیشتر از تو ، سخت بود ، اما این راهی بود که تو انتخابش کردی و الآن وقتشه که برگردی...
گیج بود و منگ ، در هوایی که نمی دانست از چه برهه ای از زمان استشمامش می کند و درست ، مثل خواب و شاید بیداری ، از یک خواب طولانی ، تمام مسیرش پر از غبار و ندانسته ها بود .
کم کم داشت به همه چیز شک می کرد ! چه می گوید و چه می خواهد از او ؟! این میراث یک عمر عاشقی است ؟!
این جا کجا بود ؟! که پایش درون اتاق و نفس هایش نزدیک مرگ و معشوقش ، جدا از حقیقتِ خیال اوست . آیا براستی او آرام است ؟! یا توهّمی که تشنج مرگ به او می بخشد ؟
سکوت کرد ... امّا حضورش مثل قبل بود . دنیایی که او را به حرف زدن وامی داشت ؛ تنها مخاطبی که برایش ساخته بود ، همین صدای آرام بود و یا شاید ، شبیه آرام .
باور کرده بود که آرامی ندارد ...
انگار داشت تنبیه می شد ، آن هم بی دلیل ...خود را مثل یک اعدامی نزدیک چوبه دار می دید که گناهی نداشت و تمام زندگی اش را ، در امتداد نابودی و چند قدم فاصله ، با از بین رفتن تمام داشته هایش حس می کرد.
مگر می شود آرام باشد و از او ، عشقش را و جدایی اش را بخواهد !؟ آن هم ، بعد از 50 سال تماشای تنهایی او ...حالا که می داند ، مثل گذشته نیست که بهانه کند . تمام ندانسته هایش را روح او فهمیده . پس چرا ؟ چرا چیزی را می خواهد که نمی تواند از دست بدهد ؟!
عشق ، برای او ، فراتر از زندگی ، فراتر از جان و فراتر از تمام خواسته های زمین بود که او می دانست ، ارزشش را دارد ؛ امّا حالا ؛ انگار همه چیز فرق کرده ، این جا ، در این دنیای ترسیم شده از وصال کذایی با معشوقی به گفتگو نشسته است که او را مجرم می داند نه یک عاشق ...
روح آرام را حس می کرد و ضربان قلبش را می شنید و به سختی ، گره های نفسش را از بغض گلویش باز می کرد ؛ تا هنوز نفس بکشد ، با جسمی که در صور مرگ می دمید و او را نمی دید .
در عمق سرزمین احتضارش ، نگاهی به اطرافش کرد و گفت : من به دنیای حضور تو و به آرام بودن تو و حتی صدای تو ، شک دارم . تو آرام نیستی !
صدای لبخند ملایم آرام بر اندام روحش رعشه می زد و او به تمام گفته هایش ، بیشتر از نگفته هایش شک می کرد و یقین داشت که او آرام است و چقدر سخت شده است ؛ معمایی که لاینحل ، به خواب حقیقتش رخنه کرده است .
دلش می خواست فریاد بکشد و صدای اعتراضش را ، به گوری که منتظرش مانده است برساند که زودتر مرا پیدا کن که دیگر خسته ام ... خسته از توانی که ندارم و نامردمی هایی که دیدم و عشقی که نیست و شعله ورم کرد تا بسوزم .
درگیر افکار و خودستاییِ محورِ روح خود بود که صدای جدّی آرام ، او را به خود واداشت .
- تو باید از جسم من بگذری ... تو درگیر عشقی بودی که تن پوش جسمانی منو می دید و امروز ، برای همین ، روح منو نمیشناسی و تو ، عاشق نبودی . تو به شهوت دل بسته بودی و میراث تو از یک عمر دوست داشتن ، حسرت رسیدن به زیبایی های جسمانی من بود و تو عاشق نبودی ...
دیگر تحمل هیچ صدایی را ندشت . نمی خواست بشنود . صدای آرام و حرف های او ، همان طنابی شده بود که دور گلویش را گرفته بود و می دید ، که دارد چیزی را از دست می دهد که به خاطرش زندگی اش را داده بود .
آیا جهنم غیر از این بود ؟! خود را میان شعله هایی می دید ، که نمی فهمند ، نباید این گونه بی رحمانه برای او حکم کنند .
در فراسوی حیاتش و دروازه مردن ، بی امان گریید و شاید ضجّه میزد ، به بهای تمام ویرانه هایی که زمین و زمان و برزخ به او می بخشیدند و هیچ پناهی نمی دید .
تنها بی اراده و زیر لب می گفت : این حق من نبود ؛ نبود ...
- چه حقی ؟!
میان گریه می خندید و به بی رحمی صدای آرام ، فکر هم نمی کرد و با خودش می گفت : تو تنها کلماتی رو نمی فهمی ، که من با تمام وجودم ، دنبالشون بودم . عشق ، عدالت ، حق ، ای کاش می دونستی و معناشون رو درک می کردی !!!
- این جا هیچ حسی ، جز درد و یا آرامش وجود نداره . هیچ روحی این جا عاشق نمیشه !
با فریاد گفت : اما من هستم ، حسّ می کنم و هنوز عاشقم ..
- این عشق نیست ...
- اگه عشق نیست ، پس این حسِّ دوست داشتن چیه ؟!
- شهوت ...
پیرمرد ، روحش را مخاطب روحی می دید که هیچ وجدانی برایش متصور نبود و گویی ، برزخ حضورش آن قدر سخت و سرد شده بود که احساسش را کشته است و نمی تواند با او به نتیجه ای برسد ، می خواست حضورش را از این عالم احتضار ، زودتر به مرگ سوق دهد . چندبار سعی کرد که نفس هایش را ، همراه با نیآمدن ، له کند ، اما هیچ توانی نه برای زنده ماندن داشت و نه برای مردن .
جسمش ، هنوز تقلّای زنده بودن را از یاد نبرده بود و روحش ، بی اراده در ماجرای حضور روحی دیگر ، خود را محکوم به تحمل می دید .
چه باید می گفت ؟! گلایه هایش که خریداری نداشت ... انگار هر چه کاشت خزان بی مهری ، پژمرده ساخت . عدالت که مفهومی نداشت و عشق ، شده بود اتهام .
پس چه باید می گفت و از کدام قصه ناگفته اش ، آن هم به روحی که خود را مدعی به حضور می دانست و می دید ، که 50 سال تنهایی اش چگونه گذشت ، آیا سال های نبودنش و جدایی او ، باز هم به جذابیت نفرین شده شهوت نوشته شده بود ؟!!
چگونه می توانست ، این گونه بی رحمانه ، به میعاد عشقی بیاید که ... آهی کشید و سکوت کرد ...
اما آرام ، دست بردار نبود و دوباره از او خواست .
- بگذر، از من ، از جسمم ... این تنها خیال و توهمیه که این جا معنا میشه ، چون جسمی نیست . این جا و بعد از این ، روح تو ، نه اختیاری خواهد داشت و نه اراده ای و نه احساسی برای عشق ورزیدن ، این آخرین فرصت تو برای گذشتنه .
با قلبی که نمی فهمید چه می گوید و با روحی که مخاطبش را درک نمی کرد ، پرسید : من از جسم تو 50 ساله که گذشتم ؛ نه ! تو 50 ساله که جسمت رو از من گرفتی ، اما عشقت بود ، به اندازه تمام روزها و شب هایی که بعد از اولین دیدار با تو ، تا همین الآن ادامه داره .
صدای آرام ، طناب حرف هایش را برید و گفت : آیا ، عشق با نگاه به یک جسم شروع میشه ؟ تعریف تو از عشق اینه ؟!
پیرمرد به فکر فرو رفت و سکوت کرد و سکوت ... می خواست حرفی بزند ، اما هرچه می گشت ، دوباره شروع دنیای عشقش را ، از همان نگاه ها می دید ! امّا ، آیا به حقیقت ، آن لحظه ها درگیر شهوت بود یا عشق ؟!
این جا دروغ فایده ای نداشت ، تازه مگر میشد برای اثبات عشقش ، دروغ بگوید ؟! این رسوایی که از تمام نابودی اش بدتر بود ! مِن مِن کنان ، به دنبال جواب می گشت ، که آرام ادامه داد ...
- عشق ، دل بستگی دو تا روحه ، نه جسم . مثل روح من که این جا پیش تو ایستاده و روح تو ، هیچ احساسی نسبت به من نداره و ادعای عشق می کنه ! چطور می خوای با روحی که دوستش نداری و هیچ جاذبه ای برای یکی شدن با فکرش و احساسش نداشتی ، به معشوق بودنش برسی ؟! در حالی که تو ، درمونده شهوتی هستی که با جسم من، 50 ساله که تموم شده و این شعله های دوست داشتن ، شروع خاموشی آتشکده ایه شد که از توهمات تو و خیالات تو به بهانه عشق روشن شد و داره می سوزونتت و هیچ داغی امروز در قلب تو ، به جز شهوت نیست .
تمومش کن ... یک بار برای همیشه و برای آخرین بار ، از جسمی بگذر که نیست و به روحی فکر کن که بعد از این ، باید با اون هویّت پیدا کنی . تو به این موهبت خدا فکر نمی کنی و نمی فهمی ، این فرصت یک حادثه استثنایی برای تو . برای پایان دادن به جهالتت . بگذر ! به خاطر خدا ...
پیرمرد ، هنوز در پیچ و خم حلِّ معمایی بود که می دید چگونه دارد با باورهایش بازی می کند .
درست است ، امّا ، تنها شروع عشق با شهوت است و آن هم ، نگاه هایی که تمامش معطوف به زیبایی جسم نیست . امّا او ، درست از لحظه اوّل و آن هم ، بدون هیچ مکالمه و حرف و شناختی ، حسّ کرد که دوستش دارد . چطور ، ملاک های طبیعتی ، فراتر از زیبایی های مادی و جاذبه های روحانی ، می توانست میل به حسِّ عشق تعبیر شود ، درحالی که هیچ معرفتی نبود ؟!
باور کرد و تسلیم شد ، که شروع عشق با شهوت است . امّا -این امّاها ، بازگشت به باورها و ایمان هایش شده بود -مابقی لحظات و دقیقه ها وروزها و سال ها چه می شود ؟!
اصلاً ، آیا جز این است که اقتضای حیات و زندگی زمینی ، نیاز به ارضای شهوت است و چرا نباید این تهدید به خطر ، فرصتی برای شروع یک رنگین کمان عاطفه شود و بی گمان ، این اتفاق عار نبود و به خود بالید و با شهامت گفت : عشق ، فراتر ازیک لحظه است . تنها اون یک لحظه سهم تو از عدالت شده ، مابقی لحظه ها چی ؟ چه ادعایی برای رد یک عمر تنهایی داری ؟!
-نباید تنها می موندی ، عدالت این نیست که برای اشتباهت و اصرار به اشتباهت بخوای حقی برای خودت متصور باشی .
برای حل این مسأله ، هیچ راهی نداشت ، جز این که با منطق دیکتاتورمآبانه آرام همراه شود و بی درنگ پرسید : من چی کار باید می کردم تا تو باور کنی عاشقت هستم ؟! چطوری باید عاشقت می شدم تا تو این جا ، منو متهم به دروغگویی نکنی ؟ هان ! چی کار باید می کردم که نکردم و چه کاری نباید می کردم تا باورت بشه عاشقتم ؟
بی معرفت ! من دوست داشتم ، جواب عشق رو هنوز هم با نامردی هات می خوای بدی ؟!
ساناز
10خوندنش لذت نداشت. چون سبک نوشتارش رو دوست نداشتم. باید گویا تر مینوشت و از آرایه های ادبی برای رمان کمتر استفاده کرد.
۱ سال پیش❤❤❤
۱۹ ساله 00آلی بودوبوده 🥰🥰🥰🥰🥰😍😍😍😍😘😘😘 خیلی خیلی خوب بود و من دوست داشتم دستتون درد نکنه
۱ سال پیشghazal
۰۰ ساله 10واقعا بد نوشته بود ما ک نفهمیدیم چیشد اشعار سعدی و حافظ رو خیلی راحت تر متوجه میشی این مترجم میخاد😶
۱ سال پیش?دخی گرگینه?
۱۹ ساله 00خوشمام آمد
۲ سال پیشنفیسارجون
۲۱ ساله 00خیلی جالب بو د بچه ها مرسی از سازندلش که این رمان قشنگی رو نوشته و زحمت کشیده 👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
۲ سال پیشباران
۲۰ ساله 10عالی
۲ سال پیشمهسا
۱۷ ساله 32من که نفهمیدم اگه کسی گرفت چی میگه این به من هم بگه
۴ سال پیششاهدا
20پیرمرد تمام عمر اش رو در حسرت عشق جوان مرگ اش می گذرونه و داستان در مورد شب مرگ طولانی پیر مرده که توی دنیای دیگه ارام یعنی عشق اش رو می بینه و اونجا آرام بهش میگه عشق وجود نداره. و بحث هایی سر عشق
۳ سال پیش....
118خخخ سازنده جونم بازم بزار ولی یه بار زامبی بزار مردم از بس منتظر موندم☹ ولی بازم مرسی از زحماتت❤😊
۴ سال پیششاهدا
۱۷ ساله 60بچه ها منظور نویسنده از ترسناک زامبی و روح و خون آشام نیس. منظورش حقیقت های ترسناک در مورد زندگی آدم هاس. در مورد عشق در مورد جسم ک روح در مورد جهان مادی و معنوی
۳ سال پیششاهدا
32مگه همه رمان ها باید معلوم باشه چیه؟فهمیدن رمان گنگ مخ میخواد؛ تخیل میخواد. این رمان واقعا سبک فوق العاده ای داره و تخیل اش فوق العاده اس. خیلی چیزا راجب عشق یاد گرفتم. ممنون نویسنده عزیز
۳ سال پیشرها
۲۲ ساله 21خیلی بد بود 😡😡😡😡
۴ سال پیششانیا
۱۴ ساله 112خوشمآن نیامد😕
۴ سال پیشپاراتیس
۱۴ ساله 101والا ما که هیچی نفهمیدیم هرکی فهمیدبه مام بگه
۴ سال پیشهستی
01قضیه غر غر چیه ؟
۴ سال پیشفاطمه. م
۳۲ ساله 476خیلی کلیشه ای وخسته کننده بو. من دوسه صفحه بیشترنخوندم رمان بایدسبک وخودمانی باشه ن سنگین وگنگ ونامفهوم.اصلانویسنده خوبی نیستی متاسفم برات.😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠
۴ سال پیشفاطمه. م
۳۲ ساله 381سلام.خیلی مزخرف بودجندسطرشوخوندم دیگه نخوندم انگارداشت نامه عاشقانه میخوند. خیلی قلمش مزخرف بود.حیف نتی ک واسه دانش مصرف کردم.رمان بایدخودمانی باشه ن مسخره.
۴ سال پیششیلا
۱۶ ساله 31این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
حدیث
۱۸ ساله 00به نظر من رمان خیلی قشنگی بود