رمان شرط زندگیمون به قلم seti tt و sky full of stars
راجع دو نفر به اسم های کیان و ملیکا هست که بنا به دلایلی مجبور به ازدواج میشن....این رمان شاید موضوعش اجباری باشه ولی مثل بقیه رمانا نیست...والبته رمان از زبان دونفر هستش....پایان خوش.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۱۰ دقیقه
_بله
_سلام
_علیک سلام
_پریا زنگ نزدم که باهات دعوا کنم فقط قانعت کنم اون روز من هیچ اشتباهی نکردم که الان داری سرد میشی همین ..
_من باهات سرد نشدم اونروز خیلی بد باهام حرف زدی حق بده منم دخترم
_توام بد حرف زدی
هردو ساکت شدیم..هیچی نمیگفتیم اون منتظر بود من عذر خواهی کنم منم مناظر اون بودم سکوت و شکستم و گفتم
_خعلی خب دیگه اشتباه از هردومونه ولی گذشت...
_اوهوم
_بیرون میای بریم امشب؟
_بعلههه ساعت چند؟
_خبر میدم خدافظ
_بای
هیچوقت عذخواهی تو کارم نبود چون غرورم نمیزاشت عذر خواهی کنم...با اینکه دوسش داشتم ..
یکم فکر کردم دیدم الان که تمیز نیستم باید یه دوش بگیرم نیم ساعت و تا حاضر شم 1ساعت دیگه خوبه..واسش فرستادم 6ونیم بیرون باشه...
رفتم یه دوش گرفتمو کاملا لباسام مشکی بود حالا میگن یارو اومده عزا ولی خوب پریا همیشه میگه مشکی زیاد بم میاد خوب منم که به نظر خانومم اهمیت میدمو خلاصه یه چیزیم خوردم رفتم دنبال خانوم...که رسیدم دم در بود.
_چه عجب ontimeشدید بالاخره..
_خوب دیگه راه بیوفت...
_الان من فقط منتظر بودم تو بم بگی را بیفتم دیگه..
_ایششش برو خوب میگی چیکار کنم..
_هیچی سفت بشین سرجات کمربندم ببند
_امر دیگه؟..
_عشق شیرینم من فقط به یه ب*و*سم راضیم...
_محاله
_که محاله..!اینطوریاس؟
_معلومه..
خلاصه یه چیزی من میگفتمو یه چیزم اون تا رسیدیم دربند...
_واییی دربند..
_خوبه الان دفعه هزارم دارم میارمتا..
_راس میگی ولی ایندفه فرق داره..
بالاخره رفتیم یه جا نشستیم و پری هم گفت میخواد بره دسشویی...
هنوز 2 دیقه نگذشته بود که گوشی پریا شروع کرد به زنگ خوردن اول گفتم وایسم تا بیاد بعدش دیدم دیگه گوشیه داره میسوزه از بس یارو خودشو پاره کرده اون ور تلفن و گوشیشو برداشتم ببینم کیه
_الو(پسره)
_پریا تروخدا عشقم سوع تفاهم شده اون دختره همون دخترخالم بود که می گم بین ما جدایی انداخته..پریا خواهش می کنم...(پسره)
از چیزایی که شنیده بودم شکه شده بودم خیلی همینطور عصبانی...عشقم..پریا...سوع تفاهم...جدایی..تا اومدم دوتا فش نون و آبدار بدم به یارو پریا خانوم از دستشویی اومدو گوشیو ازم گرفت و اول دید کی پشت خط بوده بعدش قطع کردو برگشت طرفم که دید از عصبانیت چقدر قرمزمو فقط منتظر انفجارم....کیان اونطوری که تو فکر می کنی نیس بخدا ای...خواست ادامه بده که باسیلی من رسما خفه شد...همون موقع خواست باز توضیع بده که من شروع کردم
_لازم نیست بروم بیاری خودم میدونم چه حماقتی کردم که فکر کردم ادمی وگر نه تو یه ه*ر*ز*ه حیوونی بیش نیستی از اولشم معلوم بود منو بخاطر پول می خوای...واقعا تو یه دختر ه*ر*ز*ه ای که با همه هستو اونارو فقط واسه تیغ زدن میخوای...
_میدونی چیه اره اره من یه هرزم و فقط واسه تیغ زدنت بات بودم ولی تو چی هه تو فقط پولداری چیز دیگه ای داری؟نه تو یه احمقی که فقط بدرد تیغ زدن میخوری...
منم همون موقع یه سیلی بهش زدمو از رستوران اومدم بیرون...نگران پول رستورانم نبودم چون اصن سفارشی نداده بودیم اونموقع...
اینقدر داغون بودم که دره ماشینو عین وحشیا بستم....با آخرین سرعت تو جاده رانندگی میکردم و همش به اینکه چه حماقتی کردم که به اون دختره حروم زاده دلبسته بودم فکر میکردم....
اونقدر غرق تو فکرام بودم که اصلا حواسم به رانندگیم نبودو...تازه با بوق کامیون جلویی از فکر اومدم بیرون...تا خواستم فرمونو بچرخونم سرم باسرعت به شیشه برخورد کرد....احساس مایه ای رو پیشونیم...بعدشم تاریکی مطلق....
قسمت پنجم
ملیکــــــــــــــــــــا:
بعد از امروز میشه یه هفته کامل که بابا تو ای سی یو....
دکترا میگن تا دوماهه دیگه حتما باید یه کلیه بهش بدن تو این هیری ویری هیچ پولیم ندارم معلوم نیس باید چیکار کنم....خودمم که آقای دکتر نمیزاره نمیدونم چرا بهونه الکی میاره میگه دخترم تو جوونیو نمیشه و از حرفا که کلیتو بدی...
...خوب مگه کار دیگه ایم میشه کرد؟...البته مطمعنن اینو برا این میگه چون دوست باباعع وگرنه کی الان به فکر دیگرانه...یه اتفاق دیگم افتاده همون یارویی که اوروز خورده بود به من....
بعد بهم پوزخند زد(همونی که دوست داشتم داغونش کنم)اونم معلوم نبود چش بود فردای روزی که بابا بستری شده بود با آمبولانس آوردنش...آخه چرا من هرجا میرم اینم هس؟..نیگا کن تروخداا شانس با مردم عکس میگیره به ما که میرسه پوزخند میزنه...
اصن به من چه مرتیکه چلغوز..بشقاب..
والاااا...دوباره رفتم نشستم روی صندلی بیرون حیاط که شده بود همدم منو تنهاییام تو این چند وقت...
بعد از اینکه نشستم داشتم به این فکر می کردم که با باباچیکار کنم که یه مرده اومد نشست کنارم...گفت
_سلام دخترم خوبی؟
منم متعجب گفتم
_سلام ممنون...
_اسمت چیه عزیزم؟
خواستم همونجا بگم بتوچه که گفتم زشته مرده سن بابامو داره یکم باهاش درست صحبت کنم..
_ملیکا...
_ملیکا جان من مشکل تورو میدونم
مثل اینکه پدرت به کلیه نیاز داره و شما نمیتونی جورش کنی؟
_بله
معصومه عزیزی
۱۵ ساله 00عالی بود
۳ هفته پیشدخی دلبر
۲۰ ساله 00خیلی خوب بود اما اگه بیشتر بو بهترم میشود
۲ ماه پیشیاس
۱۴ ساله 10خیلی بچگونه و مسخره بود
۴ ماه پیشنیایش
۱۴ ساله 00بد نبود در کل داستانش قشنگ بود میتونست بهتر باشه ولی ممنون از نویسنده
۲ ماه پیشریحان
۱۸ ساله 00خیلی خوب بود ولی کوتاه بود کاش با جزئیات بیشتری میبود ولی درکل ق شنگ بود
۲ ماه پیشحمیرا
00بد نبود. واس اولین رومان ولی من خیلی از این بهتر می نویسد و اولین رومانم خیلی از این بهتره
۲ ماه پیشمیم
00جالب نبود امیدوارم رمان های بعدی نویسنده بهتر بشه
۲ ماه پیشمونا
00عالیه
۳ ماه پیشمریم
۱۸ ساله 02عالیه این رمان
۳ ماه پیشملیسا
30اصلا خوب نبود
۴ ماه پیشطیبه
10خیلی مزخرف و حال بهم زن بود . از کلمات زشت استفاده شده بود .
۵ ماه پیشماهرو
10جالب نبود
۵ ماه پیشآرمیتا
00واقعا رمان باحالی بود و من خوشم. باحال نبود باحال بود.
۵ ماه پیشناشناس
۲۳ ساله 00خوب بود واسه اولین رمان ولی خب اگر بیشتر بنویسی و توی ذهنت صحنه هارو مرور کنی و قلمتو قوی کنی میتونی رمانای عالی تری بنویسی
۵ ماه پیشاحمد
۲۳ ساله 00عالی عالی
۵ ماه پیش
السا
00خیلی مزخرف بود ملیکا چقدر بد دهن بود همون پریا از این بهتر بود://