رمان فرشته فرشته می شود به قلم پگاه.الف
فرشته یه دختر ساده ی مشهدی که دانشجو تهرانه عاشق هم دانشگاهیش میشه پسره هم بهش ابراز علاقه میکنه ولی براش شرطی میزاره که مسیر زندگی فرشته رو به کل عوض میکنه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۵ ساعت و ۳۳ دقیقه
از زانو درد های مداومش با خبر بودم.....از مهره های گردن و کمرش که هر روز می گرفت و از ناله های پشت تلفن اش...به عمق درد هایش پی می بردم...، هر چند هیچ وقت بهم مستقیم نگفت ولی من که دیگه اون فرشته ی هفت ساله نیستم....! شاید هم هفده ساله.....نیستم
کلید و در قفل کوچک خانه چرخاندم و با کمی تکان دادن در،در باز شد.....
-تونستی؟
به پشت برگشتم.....عمو کمال بود....
-سلام عمو...
-سلام دخترم رسیدن بخیر.....
با عجله این پا و اون پا می کردم....دلم برای آغوش مادرم با ان بوی گل محمدی اش تنگ شده بود....
-انگار عجله داری...بعدا یه سر بهمون بزن...اکرمم دلش برات تنگ شده مگه چند تا فرشته تو این کوچه زندگی میکنن؟
سری تکون دادم و گفتم:
-حتما عمو...منم دلم برای شما و زن عمو تنگ شده...مخصوصا برای شیما جون...
-پس یادت نره ها...
-چشم ....
-بی بلا دخترم...به مادر سلام برسون...
با لبخند به موهای سفید یک دستش نگاهی انداختم و گفتم:
-بزرگیتونو میرسونم....
و در خانه را محکم بستم.....پشتم را به در تکیه دادم و روی زمین سر خوردم....
برای رسیدن به خونه باید هفت خان رستم را رد می کردم...
-کیه؟
با صدای گرمش لبخندی روی لب هام آروم نمایان شد....
کیفم را گوشه ای از حیاط پرت کردم و گفتم:
-منم مامان...دخترت اومده ببینه حال این مریض چطوریه...
صدای آه و ناله اش نزدیک تر و واضح تر به گوش می رسید....
صدای آه و ناله اش نزدیک تر و واضح تر به گوش می رسید....
تا اینکه هیکل نحیف و خمیده اش در چارچوب در نمایان شد و در حالی که به زانوهایش مشت میزد گفت:
-حال این مریض تعریفی نداره...نیازی نبود دختر گلش از درس و دانشگاه بزنه بیاد اینجا....
شیر آب را باز کردم و با شلنگ به جون دست هامو و صورت خیس عرقم افتادم...
-گرمته نه؟الهی مادر فدات شه.....اون اتوبوسم که خنک نمیکنه....تاکسی ها هم که کولری نمیزنن....
با خنده شیر و بستم و در حالی که دستشو می گرفتم و به سمت هال قدیمی هدایتش کردم و گفتم:
-نترس مامان من و که میشناسی سرماییم....! هوای گرم و دوست دارم فقط چون موهامو از زیر نبسته بودم گردنم و صورتم پر از عرق شده....
-چرا اومدی؟
میدونستم خوشحاله ...خوشحاله که مثل همیشه آخر هر هفته به دیدنش اومدم...
-چرا نباید میومدم؟من که یه مامان گل و خانوم که بیشتر ندارم....
لبخند کم جونی زد و گره ی روسریشو که ناشیانه زده بود و باز کرد و گوشه ای نشست.....
با اخم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
-این بساط چرخ خیاطی و سبزی این وسط چی میگه؟
-عین بابای خدا بیامرزتی....اونم بعد کلی قربون صدقه یهو جنی میشد و به یه چیز گیر میداد......
با آستین پیراهنش گوشه های چشمش را پاک کرد....
با پا پارچه های روی زمین و کنار زدم و گفتم:
-ما که چیزی از آقای بهادری یادمون نمیاد...ولی حتما آدم خوبی بوده که مامانمون هنوزم بیست و یک ساله که عاشقشه....
سری تکون داد و گفت:
-مردم میگن مرده پرستی...ولی تا عاشق نشن درک نمیکنن....
نمیخواستم بحث قدیما رو پیش بکشم و داغ دلشو تازه بکنم ....
چادر مشکی را از سرم برداشتم و مثل توپ فوتبال گوله اش و به گوشه ای پرتابش کردم....
-آخیش از شرش راحت شدم....
با خنده گفت:
-بهت که گفتم لازم نیست چادر سرت کنی...! من که میدونم عادت به این چیزا نداری....
پوزخندی زدم و از روی میز پارچ آب و برداشتم....
در حالی که لیوان پلاستیکی ام رو پر می کردم گفتم:
-با چادرش صد نفر تو کوچه باز خواستمون میکنن...چرا اومدی؟با چی اومدی؟چرا رفتی؟خجالت نمیکشی؟چرا فلانه؟چرا بهمانه ...
سرم را که بالا گرفتم و تا خواستم باز هم پیش مادرم شکایت همسایه ها رو بکنم دیدم که با عشق نگاهی به گونه های قرمز شده ام از گرما انداخته...
یاد بچگی هات افتادم که از مدرسه میومدی ...مانتو و شلوارتو یه گوشه پرت میکردی و همین طور چهارزانو روی زمین میشستی و از دست این و اون شکایت می کردی..
خندیدم و گفتم:
-اون موقع ها هم عالمی بود مامان....
با سر حرفم را تائید کرد...
-نگفتی...
و اشاره ای به پارچه های روی زمین کردم و ادامه دادم:
-اینا چین؟
-نمیبینی؟چیزایی هستن که خرج اون دانشگاتو بدن....
مهدی
00در جواب دوستانی که از تخیلی بودن انتقاد کردن بگم رمان خوندن برای اینه که حالمونو خوب کنه و از خواندنش لذت ببریم
۱ ماه پیشمهدی
00رمانش قشنگه و ارزش خوندن داره حتی نویسنده در پایان از بابت اینکه ممکنه مورد تایید خواننده نباشه عذرخواهی کرده داستان شاید تخیلی ولی جدید بود شاید هم ارزش دوباره خوندن هم داشته باشه
۱ ماه پیش****
۴۰ ساله 00تا قسمت دهم خوندم خیلی گیجت میکرد دیگه نخوندم
۸ ماه پیشآنیدا
۲۱ ساله 00یه قلم پخته با اتفاقاتی که مرتب پشت سر هم چیده شده بودن، نظم خاص داستان خیلی عالی بود، تشکر از نویسنده🌺
۱۰ ماه پیشسارا
۱۶ ساله 00درسته قلم نویسنده حرفه ای بود اما خسته کننده
۱۱ ماه پیشزمانی
00سلام به دوستان عزیز رمان خیلی قشنگیه حتما بخونیدش از نویسنده محترم خیلی تشکر میکنم
۱۲ ماه پیشم
10اونایی که میگن تخیلی باید بگم اشتباه نکنین تخیلی نیست برای خیلیا اتفاق افتاده که برن کما و چیزهایی ببینن که از درک ما خارجه خیلی خوب خوشم اومد دست نویسنده درد نکنه لطفا جلد دومش هم بزارین ممنون
۱ سال پیشماهک
00به نظرم عالی بود و اصلا تخیلی نبود شاید شبیهه تخیلی باشه ولی این اتفاق ها ممکنه که بیفته
۱ سال پیشتارانا
00عالی بود
۱ سال پیشیه دوست
10من نصفش رو خوندم جالب نبودخیلی پراکنده نوشته و حوصله آدم سر میره و اعصاب خراب. ولی موضوش حالب بود .کاش بهتر مینوشتی نویسنده حون
۱ سال پیش۰
13به شدت دلنشین بود تخیلی بود کاملا غیر تکراری
۲ سال پیشZahra
21عالی بودپگاه جون دستت طلاوخداقوت😙😊
۲ سال پیش.....
۱۹ ساله 21عالی بود همین که عالم برزخ رو با تخیل زیبا کنه خودش خیلیه
۲ سال پیشFatmeh
۱۷ ساله 21خوب بود خسته نباشی بخونیدش هرکی میگه بده چرته فقط تو ژانر تخیلی رو هم نوشتی عالی میشد
۲ سال پیش
مهدی
00تنها نکته منفی این رمان شکل حذف شدن کیارش بود شاید اگر در انتها کیارش تصادف میکرد و میرفت تو کما ولی نه جایی که بقیه رفتن مثلا جایی که در عذاب باشه برای گناهانش بهترمیبود