رمان در دم (دردَم - دردم) به قلم سروناز روحی (sun daughter) - خورشید.ر
این داستان برداشتی آزاد از وقایع یک زندگی است و ماجراهایی که اشخاص در آن تجربه میکنند برداشتی از حقایق یک زندگی می باشد.
داستانی است از زندگی آدم هایی که احتمالا وجود دارند، من آنها را واقعی می پندارم و مطمئنم در گوشه ای از دنیا بدون شناخت از منی که آنها را مینویسم زندگی میکنند!
با تمام مشکلات دست و پنجه نرم میکنند و برای بقا تلاش میکنند
عادت میکنند، عاشق میشوند ، تجربه میکنند، متنفر میشوند ، دوست میدارند و میبخشند!!!
آنها زندگی میکنند…
میخواهم از زندگی بنویسم!
اگر روزی روزگاری آنها را دیدید ، سلام من را به آنها برسانید… !
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ روز و ۶ ساعت و ۱۲ دقیقه
با حرص گفت: شما بفرمایید خانم شکوری.... بیرون ...
شکوری با حرص در و بست و گفت: چشم...
به سمت صندلی رفتم وروش نشستم.
از توی کیفم ... ادامس نیکوتین و همراه با سیگار وینستون دراوردم .
با مسخره گفتم: سپنتا بهم ادامسشو معرفی کرد که سیگارشو ترک کنم...! به ادامسش معتاد شدم ... دوباره سیگار میکشم که ادامس نیکوتین رو ترک کنم... الانم دیگه نمیتونم هیچ کدوم و کنار بذارم... جالبه اقای مهندس مگه نه؟... حالا هم میجوم... هم میکشم... ببین به کجا رسیدم که با سیگار و ادامس اروم میشم!!!
سرشو با حرص تکون داد وگفت: برمیگردی خونه؟
-نه تا صبح میخوام تو شرکتت بمونم.سیگار بکشم و ادامس بجوم!
کمی در اتاق راه رفت . چند لحظه بعد اهسته گفت: بریم یه شامی بخوریم... بعدمیریم خونه... امشب باید تکلیفمو با تو روشن کنم...
-اُ اُ ... تو تنها کسی نیستی که برای این زندگی تصمیم میگیری...
واز جام بلند شدم وگفتم: من ماشین دارم... تو هم که ماشین داری... بریم رستوران (...) دلم شیشلیک میخواد.
چیزی نگفت و منم از اتاقش رفتم بیرون.
توی ماشین نشسته بودم . به سمت پاتوق همیشگیمون میروندم. اونم پشت سرم میومد.
با صدای موبایلم خم شدم تا از داشبورد برش دارم.... سپنتا بود.
-بله؟
-سلام...
-چیکار داری؟
-کلید ها رو کجا گذاشتی؟
-دادم به مش رحیم...
-چه خبر؟
حرفی نزدم!
-نمیتونی حرف بزنی...
-بتونمم میلی ندارم با تو حرفی بزنم...
-فقط خواستم بگم ...
میون حرفش پریدم وگفتم:
-خداحافظ...
گوشیمو پرت کردم تو داشبورد ویه سی دی تو ماشین گذاشتم وصداشو تا اخر بلند کردم.
از ماشین پیاده شدم... دنبالم اومد وگفت: کی بهت زنگ زد؟
-همونی که یه ماه و دوروز خونه اش بودم... وبه چشمهاش خیره شدم... تاکی میخواست این شک و از خودش دور کنه... تاکی میخواست؟!
با هم وارد رستوران شدیم... گره ی کراواتشو شل کرد وگفت: چی میخوری؟
به ساعت مچیم نگاه کردم وگفتم: دقیقا چهل و پنج دقیقه ی پیش بهت گفتم که هوس شیشلیک کردم... حافظه ات به اندازه ی 45 دقیقه هم یاری نمیکنه؟
نفسشو فوت کرد وپیش خدمتی وکه داشت از کنار میزمون رد میشد وصدا زد.
سفارش غذا و مخلفاتشو داد ... از جام بلند شدم تا دست و رومو بشورم.
به اینه خیره شدم ... موهای هایلایتمو زیر شالم فرستادم... رژ گونه ام کاملا محو شده بود. دستهامو شستم وباز به خودم نگاه کردم... نفسمو فوت کردم. اصلا دلم نمیخواست بغضی که تو گلوم بود اجازه ی خروج داشته باشه... اشکهایی که گیر کرده بودن، اجازه ی فرود داشته باشن! نفس عمیق کشیدم وشروع کردم تا ده شمردن... یک ... دو... سه ... چهار... پنج... شش ... هفت... هشت ... نه... ده!
از دستشویی بیرون اومدم.
اخمهاش تو هم بود. گوشیم دستش بود. صندلی و عقب کشیدم و مقابلش نشستم.
تمام صورتش منقبض بود.
با عصبانیت گفت: سپنتا بهت زنگ زده بود؟
-تو که داری می بینی... هنوزم شک داری ؟ اگه بگم نه خوشحال میشی؟
باعصبانیت کف دستشو به میز کوبید وگفت: پس تمام این مدت وپیش اون عوضی بودی...
-عوضی اونه یا تو؟
چیزی نگفت.
نگاهشو ازم گرفت...
زمزمه کردم:
-اون عوضیه یا تو که زنتو بهش معرفی کردی؟...
نفس پرحرصی کشید و با دو دست موهاشو عقب کشید.
حالم از اینکه تو کارم فضولی میکرد بهم میخورد. اینم میدونست که چقدر بدم میاد مثل موش و گربه رفتار کنیم... اما هنوز تو شک بود و تردید... هنوز بهم اعتماد نداشت.
بیزار بودم از این حرکتاش... ازاین بی اعتمادیش!
گوشیمو پرت کرد سمتمو گفت: خیلی اشغالی...
-نه به اندازه ی تو که به زنتم رحم نکردی... یا بهتر بگم . به دوستت رحم نکردی!
مثل همیشه از این شاخه به اون شاخه پرید با پوف بلند بالایی بحث و خاتمه داد و حرف دیگه ای رو پیش کشید.
با لحن خاصی گفت: چرا دروغ گفتی که دو ماه و چهار روز و هشت ساعت ازش خبری نداری؟
به ساعت مچیم نگاه کردم...
یک ساعت پیش این حرف و زده بودم.
بهش نگاه کردمو گفتم: دقیقا شصت دقیقه قبل گفته بودم که هوس کردم شیشلیک بخورم... این مدت زمان بی خبری از سپنتا حد اقل نیم ساعت قبل تر از هوس شیشلیک بود... اون یادت بود اما این نه...
نفسشو تند بیرون فرستاد .
-دروغ نگفتم اقای مهندس... من ازش هیچ خبری نداشتم... تا همین تماس چند دقیقه پیش...
-پس چرا گفتی دوستی که تو توی خونه ی خراب شده اش بودی...
-خونه ی اون بودم... خونه ی دوستم.... یا بهتر بگم... خونه ی دوستت... و بهش نگاه کردم .
ناشناس
00به نظرم سبک علالدینی داشت و کاراکتر نیاز چه جوری هم درس می خوندی هم رل داشتی بعد چرا مذهبی چرا ۷ سال اختلاف سنی خب البته به نظرم تلخ بود
۲ ماه پیشمَلـــیِ
۲۳ ساله 100باید جزو رمان هایی که قبل ازدواج باید حتما خوند قرار بگیره.مهم نیست نتیجه چی میشه و پایانش چیه،مهم کُلی درس هست که لا به لای خطوطش هست،این رمان صرفا جهت سرگرمی نیست.ممنونم از نویسنده.
۴ سال پیشMadi
۱۹ ساله 00سلام شما رمان هایی با این مضنون و محتوا سراغ دارید برای خوندن؟
۹ ماه پیشمریم
۳۷ ساله 00دقیقا
۲ ماه پیشندارضای
00عالی بودخداقوت
۲ ماه پیشطنین
۱۸ ساله 00نیاز مونده بود فقط بیاد به من ب..ده
۳ ماه پیشNarges
۲۸ ساله 00بااین حال داستان خوب وآموزنده ای بودفقط ای کاش خانم روحی عزیزیه جلددومی هم در نظرمیگرفتن برای این رمان.چون بنظرم رمان نصفه موند.دوست داشتم بدونم در ادامه چجوری بامشکلاتشون کنار میان.خسته نباشید♡
۳ ماه پیشNarges
۲۸ ساله 00اماباید به نظرات و سلایق طرف مقابل هم توجه کرد که نیاز با دلایلی که برای خودشم حتی قانع کننده نبود به حساسیتهای شوهرش توجهی نمیکرد.البته که کسری هم کم کم کاری نکرد تو این زندگی.هر دو طرف مقصربودن
۳ ماه پیشNarges
۲۸ ساله 00کج گذاشته شد این ماجرا تا ثریا کج پیش رفت.برای تداوم یه زندگی مشترک صداقت خیلی مهمه که متاسفانه نیاز این صداقتو نداشت،حالا یا از ترس یا از هرچیزی،وقتی وارد یه زندگی مشترک میشی درسته نبایدمحدود شد اما
۳ ماه پیشNarges
۲۸ ساله 00اول خسته نباشید به نویسنده عزیز،داستان خیلی به واقعیت نزدیک بود و خیلی آموزنده بود و من لذت بردم از خوندنش با اینکه وقت زیادی رو هم ازم گرفت اما واقعا می ارزید.آجر این زندگی و بنظرم نیاز از اول کج گذا
۳ ماه پیشناشناس
00عبرت آموز بود نیاز کوچولوی بی چاره چه قدر تلخه اختلاف طبقاتی ، عقیدتی
۸ ماه پیشMadi
۱۹ ساله 00میشه نویسنده عزیز یه بخش دومی هم برای این رمان در نظر بگیره خیلی خوشم اومد از قلمشون ولی آخرش برام گنگ بود
۸ ماه پیشلیلا
10اگه کسی متاهل باشه وتجربه چندسال مشکلات پرپیچوخمهای روحی و روانی روباهمسرش تجربه کرده باشه ازته قلبش این رمانوداستانو باور میکنه.خیلی واقعیه عزیزم دست مریزاد ازاعماق قلبم با داستانت همراه شدم مرسی❤️
۱۱ ماه پیشمعصوم
۲۳ ساله 02رمان خوبی بود اما نیاز واقعا با هرزه تفاوت آنچنانی نداشت روهصاب بود این همه پنهون کاری میکرد بعد توقع داشت کسرا باورش کنه هرچی جای کسرا بود قیدشو میزد
۱ سال پیش0۰۰
00رمان قشنگی بود فقط ای کاش خود درگیری های ذهنی نیاز کمتر بود که واقعا حوصله سربر بود
۱ سال پیشR
29چهل و هشت فصل؟!🤯😵خدایا صبر نویسنده های این رمانو به ما هم عطا بفرما🤲😶نخندین بگین آمین :)
۳ سال پیشNameless
20یک نویسنده با نوشته هاش زندگی میکنه و به نظر من اصل رمان، همینه که طولانی باشه اما چاپی تا همراه با برگ برگ طبیعت داستان آدمارو بخونی
۱ سال پیش
مریم عباسی
00خوب بود خدا قوت،ولی کاش نویسنده محترم جلد دومی برای این رمان در نظر میگرفت