رمان پسر غیرتی به قلم رقیه و زینب
ایلیا و رز...دختر عمو ،پسر عمو هستند که به اجبار پدربزرگشون به این بهانه که عقد پسرعمو دختر عمورو تو آسمونها خوندن،باهم از دواج. میکنن
درحالیکه رز نسبت به ایلیا از بچگی ترس داشته .رز مادر نداره وهمه مردان فامیلش با او به سردی رفتار میکنن .از رفتن به دانشگاه منع وناچار به ازدواج با ایلیا میشه.
زندگی سردشون ادامه داره تا اینکه بسته مشکوکی به دست ایلیا میرسه......
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۵۷ دقیقه
شيما: ما رو هم تحويل بگير رز گلي.
با خجالت شاهين و زمين گذاشتم و به سمت شيما برگشتم و گفتم
-سلام زن داداش خوبي خوش اومدي.
شيما: مرسي عزيزم من خوبم تو خوبي.
لبخندي زدم و به شيما دست دادم و باهاش روبوسي کردم.
روم کردم سمت سپهر که کنار شيما ايستاده بود و گفتم
-سلام خان داداش خوبي.
سپهر: سلام رز من خوبم تو خوبي.
-ممنون داداش خوبم.
سهند: رز نميخواي بذاري بيان داخل.
-ببخشيد.
و از آستانه ي در کنار رفتم و سپهر و شيما وارد سالن شدن و دوباره بازار سلام و احوال پرسي گرم شد شاهين هم با شيرين زبوني هاش بيشتر خودش و توي دل همه جا ميکرد هر کس يه جوري مشغول بود بابا و عمو با هم پچ پچ ميکردن شيما و زن عمو با همديگه صحبت ميکردن و آرام کنار مادرش ساکت نشسته بود آزيتا هم با موبايلش ور ميرفت سهند و سپهر و ايليا هم با هم حرف ميزدن و هر چند دقيقه يه بار صداي خنده اشون بلند ميشد نگاهي به شاهين کردم که خودش و روي فرش پهن کرده بود و با تبلتش بازي ميکرد ديگه آمار گوشي و تبلت هايي که شاهين خراب کرده از دست همه خارج شده بود با صداي طيبه از فکر بيرون اومدم
طيبه: بفرماييد شام آماده است.
همه از جامون بلند شديم و به سمت ميز دوازده نفره ي توي سالن پذيرايي رفتيم و دور ميز نشستيم به دستور بابا چند نوع عذا درست کرده بودن و هر کس براي خودش چيزي که ميخواست و براي خودش ميکشيد و ميخورد نگاهي اجمالي به ميز کردم و يکم خوراک مرغ براي خودم کشيدم و شروع به خوردن کردم هنوز لقمه ي دوم و توي دهنم نذاشته بودم که صداي عمو توجه ام و به خودش جلب کرد
عمو سهراب: سالار براي آخر هفته خودمون تنهايي بريم خونه باغ يا نه.
بابا: نه همه با هم ميريم.
سپهر: آخر هفته چه خبره بابا.
بابا: آقاجون خواسته همه دور هم جمع بشيم.
سهند: بابا آقاجون مگه نه اينکه هميشه مراسم ها رو خونه ي ما برگزار ميکنه الان چيشده که خواسته همه بريم خونه باغ.
بابا: به وقتش همه متوجه ميشن پس ديگه حرفي درموردش نزنيد.
اين حرف بابا يعني فضولي موقوف و ديگه هيچ حرفي نبايد درمورد اين موضوع زد نيم ساعت بعد از شام بود که همه عزم رفتن کردن شاهين با گريه ميخواست که کنار من بمونه اما سپهر نذاشت که شاهين پيشم بمونه و اون با گريه از من جدا شد همه ي مهمونا که رفتن خواستم برم توي اتاقم که بابا صدام زد
-دختر.
از وقتي که يادمه بابا هيچ وقت من و به اسمم صدا نزد هميشه براش دختر بودم يه قدم به بابا نزديک شدم و گفتم
-جانم بابا.
بابا: امتحاناتت تموم شد يا نه.
-بله بابا فردا با ندا ميرم مدرسه که کارنامه ام و بگيرم و ببينم ديپلم مون کي آماده ميشه بعد از اون هم با ندا ميريم براي اسم نويسي کنکور.
بابا: نميخواد خودت بري يکي و ميفرستم بره مدرکت و بگيره درضمن به کنکور و اين چيزا هم فکر نکن.
با تعجب و چشماني گرد شده به بابا نگاه کردم تا شايد اثري از شوخي توي حرفاش و نگاهش پيدا کنم اما بابا بي تفاوت از کنارم گذشت و به سمت راه پله رفت سرم جام خشک شده بودم و به حرف هاي بابا فکر ميکردم يعني بابا اجازه ي درس خوندن به من نميده به زور خودم و تکون دادم و به سمت اتاق بابا دويدم و بدون در زدن وارد اتاق خواب بابا شدم و کنارش استادم و با صداي لرزون گفتم
-بابا بابايي تو رو خدا بگو شوخي کردي ب... .
بابا: خفه شوووووو.
فرياد بابا باعث شد که به معني واقعي کلمه خفه شم بابا با فرياد ادامه داد
بابا: دختره ي خيره سر يه حرف و چند بار بايد بهت بزنن هان يک بار گفتم کنکور بي کنکور و خلاص اين حرفم و توي سرت فرو کن.
و با انگشت اشاره اش چند بار به شقيقه ام ضربه زد اشکام يکي يکي روي گونه هام افتادن بابا روش و برگردوند و گفت
بابا: برو بيرون.
آروم و با قدم هاي سست عقب گرد کردم و بدون حرف از اتاق خارج شدم صداي بابا توي سرم اکو ميشد
بابا: نميخواد خودت بري يکي و ميفرستم بره مدرکت و بگيره درضمن به کنکور و اين چيزا هم فکر نکن.
سهند جلوي در اتاق بابا ايستاده بود و من و نگاه ميکرد با چشم هاي اشکي نگاهش کردم سرش و انداخت پايين و بدون حرف وارد اتاقش شد راهم و کشيدم و وارد اتاقم شدم و در و قفل کردم اتاقي که بايد ميشد سلول تنهايي هاي من شال و از روي سرم کشيدم و پرتش کردم وسط اتاق موهام و باز کردم و خودم و انداختم روي تخت خرسيم و توي بغلم گرفتم و و سرم و فرو کردم توي شکم تپلش و شروع کردم به گريه کردن اينقدر گريه کردم که نفهميدم کي خوابم برد.
از صبح که از خواب بيدار شدم سرم درد ميکرد خيلي دوست داشتم که خونه ميموندم و استراحت ميکردم ولي امروز جلسه ي مهمي داشتم و نميشد اين پروژه اي که جلسه مربوط به اون ميشد و من خيلي دنبال کرده بودم و بالاخره تلاش هاي من و همکارام نتيجه داده مثل هميشه مغرور و جدي وارد شرکت شدم منشي شرکت خانم کريمي تا من و ديد از جاش بلند شد و سلام کرد
خانم کريمي: سلام آقاي مهندس صبح بخير.
-سلام خانم به آقاي رضايي بگين بيان اتاق من.
خانم کريمي: آقاي رضايي هنوز نيومدن شرکت آقاي مهندس.
-هر وقت رسيد بگو بياد الانم يه تماس باهاش بگير ببين کجاست.
خانم کريمي: چشم مهندس.
وارد اتاقم شدم و پشت ميز نشستم و سرم و به دستم گرفتم و شقيقه هام و ماساژ دادم صبح قبل از اينکه از خونه بيرون بيام ژلوفن خوردم اما اثر نکرد دستم و از سرم جدا کردم و تلفن و برداشتم و وصل کردم به منشي تا گوشي رو برداشت گفتم
-چيشد خانم با رضايي تماس گرفتيد.
خانم کريمي: بله.
-خب چي گفت خانم چرا تلگرافي حرف ميزنيد.
خانم کريمي: آقاي رضايي گفتن که امروز نميتونن بيان شرکت آخه حال مادرشون خوب نيست و بيمارستانن.
-خيلي خب.
و گوشي رو گذاشتم
آخه امروز وقتش بود حالا من بايد تنهايي برم تو اون جلسه بي خيال فکر کردن شدم و لب تاپ روي ميز و روشن کردم و چند مدل جديد که از شرکت هاي رقبام بود و نگاه کردم دو تا از شرکت ها خيلي دقت و ظرافت به خرج داده بودن مخوصا تو کار ديزاين داخلي داشتم طرح ها نگاه ميکردم که گوشيم زنگ خورد بدون اين که چشم از مانيتور بردارم دستم و کردم داخل جيبم و گوشيم و در آوردم حتي به صفحه ي گوشي نگاه نکردم ببينم کي زنگ زده
-بله.
مامان: ايليا مادر خوبي پسرم.
با شنيدن صداي مامان لبخند عميقي روي لبم نشست دست از نگاه کردن به مانيتور برداشتم و به صندلي تکيه دادم
-سلام مامان خوشگلم خوبين شما جانم کاري داشتين.
مامان: خوبم پسرم نه فقط زنگ زدم بهت يادآواري کنم امشب زودتر بياي خونه شب و بايد بريم خونه باغ.
-چشم مامانم خيالتون راحت قبل از ساعت شش خونه ام.
مامان: مادر فدات بشه پسرم مزاحمت نشم برو به کارات برس.
شروق
۱۹ ساله 00عالی بود
۲ هفته پیشفندق
00چرت ترین رمانی ک خوندم
۳ هفته پیشهانیه
۱۶ ساله 00خوب بودمیشدگفت سطحیه امایه چی ذهنمومشغول کردحرف اخری که اقاجون به رزگفته بودچی بود؟کنجکاوشدمواینکه بایدرزحامله میشداینجورلذت رمان بالامیرفت ازداستان گذشته پدرومادرش خوشم اومداماچطوررزبااین موضوع کنارا
۱ ماه پیشیگانه
۱۴ ساله 00خیلی خوب بود ولی لطفا از این به بعد اهنگ های توی ماشین رو نزارید حفظ شدم
۲ ماه پیشهدا
۱۷ ساله 00خوب بود ولی ای کاش رز هم حامله می شود 😊
۲ ماه پیشیلدا
۱۶ ساله 00عالی ❤️
۲ ماه پیشLoLo
۱۵ ساله 00یعنی این رمان خیلی خیلی خوبه و ازش راضی بودم یک رمان دیگه برامون بزارید که شبیه اون باشه
۲ ماه پیشرهگذر
۲۴ ساله 10اون قسمت هایی که دختره کتک می خورد و هیچ واکنشی نداشت منطقی نبود. مخصوصا اینکه بعد کتک چیزی تو دلش نبود و هنوزم پسره رو دوست داشت. درسته که رمانه، اما مگه میشه کتک و تجا *وز انقد راحت باشه؟!؟
۲ ماه پیشرهگذر
۲۴ ساله 00جز اولین رمانایی بود که خوندم یادمه عاشقش شدم! بعد ۶ سال دوباره می خونم و به نظرم داستان سطحیه و شخصیت پردازی نداره، یه قسمت هایی غیر منطقی و دور از ذهنه! مناسب زیر ۲۰ سال.
۲ ماه پیشali
00عالی بود
۳ ماه پیشآرمیتا
01من نمیدو نم چرا بیشتر نظر دهنده ها درباره ی این رمان هیت می دن از نظر من که این رمان عالی بود و تنها مشکلش گفتن دوباره ی داستان از زبان ایلیا بود.ولی رمان عالی ای بود
۳ ماه پیشزهرا
۱۸ ساله 00شما عشق رو با هر چی اشتباه میگیرد عشق یعنی خودت اذیت بشی ولی نذاری کسی اذیتش کنه
۳ ماه پیشارمیتا
۲۵ ساله 00خوب بود. اما نباید از اول داستان نفوذ بد بزنه.دقیقا تو صفحه ی دوم به آزیتا گفت خستم حوصلتو ندارم. من به عنوان دختر ۲۳ ساله اینو میگم. اما باید طوری باشه که ادم بی حوصله رو شاد کنه. باسپاس
۳ ماه پیشگیتی
۱۶ ساله 00خداوکیلی رمان خوبی بود اصن افرین ولی این ک از زبون دونفر نوشت خیلی قشنگ بود بنظرم البته ک مشکلای ریزی داشت مثلا قضیه عکسایی ک برا ایلیا فرستاده شد مقصر ک پیدا شد ایلیا زود گذشت ازش بنظرم باید ادام
۳ ماه پیش
یاسمن
00مگه رز نرفته بود پیش***گفت حامله ای پس چرا اخر رمان ایلیا گفت من بچه میخوام