سرپناهی دیگر روایتگر زندگی آدم های گذشته بر پایه ی عقاید سنتی؛ غرور و تعصب های بیجا است. بیست سال از حرف ها، کارها و اشتباهات گذشته است. هیچکس نمی داند در آن حادثه چه شد. پنج سنگ قبر از بقایای آنها باقی مانده است؛ اما در این میان کسی پی به این اتفاقات می برد. به دنبال افشای حقیقت می رود؛ اما از هرچه که در این سالها داشته است. گریزان می شود. او تنها است. میان سوالاتی بی جواب تا با کسی روبه رو می شود که عاجرانه از او کمک می خواهد... .

ژانر : عاشقانه، اجتماعی، معمایی، تراژدی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۷ ساعت و ۷ دقیقه

مطالعه آنلاین سرپناهی دیگر
نویسنده : غزل محمدی

ژانر : #معمایی #تراژدی #اجتماعی #عاشقانه

خلاصه :

سرپناهی دیگر روایتگر زندگی آدم های گذشته بر پایه ی عقاید سنتی؛ غرور و تعصب های بیجا است. بیست سال از حرف ها، کارها و اشتباهات گذشته است. هیچکس نمی داند در آن حادثه چه شد. پنج سنگ قبر از بقایای آنها باقی مانده است؛ اما در این میان کسی پی به این اتفاقات می برد. به دنبال افشای حقیقت می رود؛ اما از هرچه که در این سالها داشته است. گریزان می شود. او تنها است. میان سوالاتی بی جواب تا با کسی روبه رو می شود که عاجرانه از او کمک می خواهد... .

سخن نویسنده:

تمامی شخصیت ها، نام ها و مکان های موجود در رمان وجود خارجی ندارند و زاده ی ذهن نویسنده هستند. از شما خواننده ی گرامی تقاضا می شود. از ابتدا هم قدم با رمان پیش بروید و از رد کردن صفحات بپرهیزید.

مقدمه:

گاهی به یک نقطه از زندگی می رسیم به اسم " توقف مطلقا ممنوع"

نه راه پس داری نه راه پیش!

می مانی

می مانی وسطِ وسطِ برزخ زندگی

نمی دانی چه کاری کنی

نمی دانی خوب یعنی چه! بد یعنی چه!

چه کسی دروغ می گوید؟ چه کسی راست؟

باورکنم یا نه... ؟

به جایی می رسی که هیچ نمی دانی

توقف مطلق یعنی ندانی کجایی و چه خواهد شد!

یعنی یک " نمی دانم چه خواهد شد" به معنای واقعی کلمه!

الان من در همین نقطه قرار دارم.

همان نقطه ای که منتظرم کسی دستم را بگیرد و از این سیاه چال

نمی دانم ها مرا بیرون بکشد...!

***

خسته و آرام به سمت گرامافون قدیمی رفت و صفحه را عوض کرد. صدای گوش نواز استاد شجریان درون اتاق پیچید. پشت میز‌ش نشست و به منظره‌ی برفی روبرویش خیره شد؛ اما بعد از مکث چند ثانیه‌ای کرکره را پایین داد. سعی کرد حواسش را به موسیقی سنتی و ماندگار بدهد تا مقداری از آن آرامش صدا را، به خودش منتقل کند. دلش آرامش می‌خواست، آرامشی که ماندگار باشد؛ مانند صدای استاد شجریان که برای لحظه‌ای هم که شده از افکاری که ذهنش را مشغول کرده بود، بیرون بیاید. چشمانش را فرو بست. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای فردی از پشت سرش آمد و باعث شد به خودش بیاید. می‌دانست دیر یا زود به دیدنش می‌آید، بعد از یک سال!

-می‌بینم باز پیرمرد شدی زدی تو کار شجریان!

بدون ایجاد تغییر در حالتش گفت:

-چی شده که تو رو به اینجا کشونده؟

پسر خندید و بر روی میزِ کار نشست و گفت:

-اتفاق که زیاد افتاده، یک سال از دستم در رفتی و آخر پیدات کردم.

کلافه بود، این روزهایش در سردرگمی به سر می‌برد. می‌دانست آزاد بی‌دلیل به محل کارش نمی‌آید و حتما چیزی پشت این آمدن یک دفعه‌ای هست. صندلی را چرخاند و رو به آزاد با بی‌حوصلگی گفت:

-وقت شوخی کردن ندارم، اگه کار واجبی نداری برو بذار به کارهام برسم.

نگاهی به چهره‌ی کلافه‌ی پسرعمویش انداخت.

-به خدا شوخی نکردم!

-از طرف همایون خان اومدی؟

آزاد از روی میز برخاست و گفت:

-هم برای اون اومدم هم برای دیدن پسرعموم، اشکالی داره؟

اخمی کرد و گفت:

-آزاد خان! سلامِ گرگ بی‌طمع نیست.

ابرویش را بالا انداخت.

- دست شما درد نکنه ما رو گرگ هم کردی؟ ای بابا! این همه از تهران کوبیدم تا مشهد اومدم تا حالت رو بپرسم کلی هم سگ دو زدم تا آدرس دفترت رو پیدا کردم بعد الان می‌گی گرگ؟

ونداد سرش را به معنای تاسف تکان داد.

-اون موقع کی بود که ساعت یک بعدازظهر پروازش بوده؟ و یک راست هم به هتل رفته؟ و از اونجا هم تا الان درنیومده؟!

به چهره‌ی جدی و عصبی‌ای پسرعمویش نگاه کرد، لبخند نصف و نیمه‌ای بهش زد و روی مبل چرمی جلوی میزش نشست و گفت:

-خب من تسلیم! یک چیزی پیش اومده باید بیای تهران، به زورهم که شده اومدم با خودم ببرمت. هم خانم جون دلتنگته هم زن عمو و کار مهمی هم عمو و آقابزرگ باهات دارن که به من نگفتن.

سرش را گرم یکی از پرونده‌های موکلش کرد. نسبت به حرف‌های آزاد بی‌توجه بود. با اخم از روی مبل بلند شد و گرامافون رو خاموش کرد.

-عه، عه آدم با این آهنگ‌های سنتی اعصاب واسش نمی‌مونه؛ پیرمرد شصت ساله! به خدا آقابزرگ بیشتر از تو اهل حاله!

بازهم واکنشی نشان نداد. روز آخری که از خانه بیرون رفت را هنوز یادش بود، حرف‌هایی که شنیده بود هنوزم درون ذهنش جولان می‌دادن؛ حرف‌های بی‌ربطی که تنها او را سردرگم می‌کرد. آزاد به سمتش آمد و گفت:

-چیه؟ چرا حرف نمی‌زنی؟

نیم نگاهی از بالای عینک بهش انداخت و گفت:

-حرفی ندارم که بزنم‌، شما هم لطف کن یک بلیط برگشت بگیر و برگرد چون من کلاهم اون طرف بیفته تا موقعی که یک سری حقایق رو کشف نکنم نمیام بردارم.

-چه حقایقی؟

باز هم سکوت کرد، خودش هم چیزی نمی‌دانست فقط از آن خانه و آدم‌هایش دور شده بود تا فکر کند و دلش نمی‌خواست دوباره برگردد. پوزخندی با یاد پدرش زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اگه بحث سر همون همیشگیه که من یک سال پیش حرف‌هام رو زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرف‌های پدربزرگ‌اش را حفظ بود؛ کلمه به کلمه و مو به مو! می‌دانست بی‌انصافی در حق نوه‌اش می‌کند ولی جرعت زدن حرفی را نداشت. آزاد از روی مبل برخاست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هرجور شده؛ می‌خوان ببیننت پس لطفا بیا و بهونه‌ی الکی هم نیار!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودش را به نشنیدن زد. پوشه را بست. بلند شد و درون کیف چرمی‌اش گذاشت. عینک مطالعه‌اش را از چشمانش برداشت. درون کشو گذاشت و رو به آزاد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-همایون خان می‌خواد من رو ببینه، نه من اون رو! هر کی هر کار داره خودش بیاد نه پیام رسان بفرسته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پالتویش را به تن کرد و به سمت در رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-فکر کردی با فرار کردن چیزی حل می‌شه؟ نخیر حل نمی‌شه. فقط به اون خانواده ثابت می‌کنی ضعیفی! همین ثابت می‌شه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایستاد و با اخم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هر چی می‌خوای به من بگو؛ حرف‌های اون خانواده و فکرهاشون هم برای من مهم نیست. به جناب سروش بزرگ هم بگو بهتون قول داد داره جور می‌کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منتظر جوابی از جانب پسرعمویش نشد. از دفترِ کارش خارج شد و به سمت پارکینگ رفت. کارهایش به طور عجیبی به هم ریخته بود هم رستوران و هم دفترش. این موضوع هم که پیش آمده بود. صدای بلند آزاد داخل پارکینگ پیچید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-لااقل اینقدر مرد باش بخاطر اون دختری که نشونش کردی برگرد! یک‌ساله یک لقمه‌ی خوش از گلوش پایین نرفته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیفش را روی صندلی‌های عقب قرار داد و بعد از بستن در، با بی‌تفاوتی ذاتی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من نشونش نکردم که بخوام به خاطرش برگردم، اصلا چیزی نبوده که بخواد به‌خاطر من یک لقمه‌ی خوش از گلوش پایین نره. به زودی هم که زن پسرعموی دیگه‌اش می‌شه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوار ماشین شد و بدون توجه به آزاد که به حد انفجار رسیده بود، از پارکینگ خارج شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مانند همیشه مشغول عوض کردن کانال‌ها بود. کار دیگر که نداشت. شب تا صبح تنها سرگرمی‌اش همین بود. سعی می‌کرد حواسش را به تلویزیون بدهد؛ اما مگر می‌شد؟ دو سوم ذهنش درگیر پنج‌سال پیش بود. صدای چرخیدن کلید آمد. خمیازه‌ای کشید و قبل از وارد شدن نیما به هال، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام ظهرت بخیر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیما با خستگی پالتواش را درآورد و روی مبل انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام نهالم! ظهرتو هم بخیر! تنبلی خوش می‌گذره خانم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محض دلخوشی خندید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره. چه‌جورم! نمی‌دونی چه کیفی داره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به نهال انداخت. دودل بود که موضوع را بگوید یا نه! روی مبل نشست و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خوبه پس، به همین فرمون ادامه بده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می‌دانست نهال تظاهر به خندیدن می‌کند. سعی می‌کرد خودش را این گونه نشان دهد تا او و نیاوش ناراحت نشوند. نهال متوجه نگاه خیره‌ی او شد. حسش می‌گفت می‌خواهد چیزی را بگوید ولی تردید دارد که در میان بگذارد یا نه، ابروانش را بالا انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-جان؟ چیزی می‌خوای بگی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسش را بیرون داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-امشب چندتا از همکارام می‌خوان بیان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند نهال عمیق‌تر شد. از روی مبل بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-این الان کلافگی داره؟ مثل دفعه‌های قبل چندساعت بیرون می‌مونیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مگر می‌توانست نه بیاورد؟ نیما تمام جوانی‌اش را پای نهال و نیاوش گذاشته بود. حالا با چندساعت بیرون ماندن که چیزی نمی‌شود، البته همیشگی نبود. شاید هر چند وقت یک‌بار می آمدند و در مورد سهام‌های سهامداران صحبت می‌کردند. زیر گاز را خاموش کرد. صدای نیما که از پذیرایی می‌آمد و دکمه‌های آستین‌اش را باز می‌کرد، آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نیاوش کجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمتش برگشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-رفته کتابخونه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن این حرف از زبان نهال اخم‌هایش را درهم کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-وقت و بی‌وقت خوشم نمی‌آد بره کتابخونه. مخصوصا با اون دوستش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-به دوستش چیکار داری؟ می‌ره درس می‌خونه برمی‌گرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نهال هم تردید داشت. می‌دانست نیما به دوست دوران سربازی او مشکوک شده است؛ اما چه می گفت؟ یک‌بار به نیاوش گوش‌زد کرده بود و منتظر نتیجه‌اش بود. از داخل کابینت هایگلس سفید رنگ، ظرف را درآورد و محتویات قابلمه را داخلش ریخت. نیما به اپن تکیه داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ازش خوشم نمی‌آد حس بدی دارم! نهال درک کن! اون جای پسره منه. دلم نمی‌خواد زندگی‌ای که با چنگ و دندون سرپا نگه داشتم از بین بره، من در حق تو با اون پیشنهاد ظلم کردم ولی دلم نمی‌خواد دوباره تکرار بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند تلخی روی لبش نمایان شد. خودش خواسته بود، نیما مقصر نبود. به سمتش برگشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مهم نیست، اون جریان پنج‌سال پیش بسته شد. خودت رو هم ناراحت نکن! برو دست و صورتت رو بشور و بیا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شرمندگی سرش را پایین انداخت و به سمت راهرو رفت. نگاهش را از نیما گرفت. قابلمه‌ی برنج را برداشت و داخل دیس ریخت. بعد از گذاشتن قاشق و چنگال، سرمیز نشست و منتظر شد تا نیما بیاید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امشب را خانه‌ی مهنازخانم نمی‌توانست برود، چون دخترش از راه دور آمده بود. سحر هم که خانه ی مادرشوهرش دعوت بود و اگر هم با او تماس می‌گرفت، چشم در چشم برادرش می‌شد. نیاوش ساعت هشت از کتابخانه می‌آمد. باید یک جا باهاش قرار می‌گذاشت تا اینجا نیاید. بازهم فکرش به سمت پنج سال پیش رفت. کلافه سرش را بین دستانش گرفت که صدای کشیده شدن پایه‌های صندلی به زمین آمد و سکوت آشپزخانه را شکست. نیما با سر و صورت خیس، روی صندلی نشست و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی شده نهال؟ چرا شروع نمی‌کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را بالا آورد و نگاهش کرد و بعد از برداشتن بشقاب غذا کشید و خودش هم مشغول شد؛ ولی هیچ‌چیز از آن قرمه سبزی به قول نیاوش، نهال‌پز نفهمید. اتفاقات اخیر به طرز بدی روح و روانش را بهم ریخته بود. سوال‌های زیادی در ذهنش بود که هیچ‌کس جوابش را نمی‌دانست. از عکس العمل نیما می‌ترسید بنابر این سکوت کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای نیما از پشت سرش آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نهال این و بذار سرت سرما می‌خوری تا به خونه‌ی سحر برسی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بخاطر دروغش عذاب وجدان گرفته بود؛ ولی مجبور بود. اگر نمی‌گفت می‌فرستادش شرکت. زیپ چکمه‌هایش را بالا کشید و صاف ایستاد. که نگاه اش به کلاه بافتنی سورمه‌ای که در دست نیما بود افتاد. لبخندی به مهربانی‌اش زد که نیما کلاه را روی سرش گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مرسی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمکی به نهالی که همه‌ی زندگی‌اش بود زد و به چهارچوب تکیه داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حیف رانندگیت خوب نیست وگرنه ماشین و بهت می‌دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین طور که کلاه و را روی سرش مرتب می‌کرد با خنده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بیخیال، دست فرمونم و می دونی که افتضاحه! یک موقع ماشین تو نزنم ناکار کنم بعد پیشت شرمنده بشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تکیه‌اش و از چارچوب گرفت. دست هایش را بازکرد و محکم او را در آغوش گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من هرچی دارم برای تو و نیاوشه، ماشین که سهله!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازک نارنجی بود. دردونه‌ی نیما! او این مرد را می پرستید. هم مادر بود و هم پدر و هم برادر بزرگتر! نهال دستان اش را دور کمر نیما حلقه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ماهم هرچی داریم برای توئه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد با خنده ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- البته ما هرچی داریم از توئه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک آن به فکر آمد که اگر یک روز نهال و نیاوش نباشند بدون آنها چه کند؟! نهال را از آغوش اش جدا کرد. با دستانش صورتش را قاب گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برو نهالم! هوا تاریک نشه، رسیدی به من زنگ بزن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چشم قربان! الان می رم. فقط با نیاوش هماهنگ می‌کنم بیاد اونجا باهم برگردیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه این‌جوری خیالم راحت تره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نهال چشمکی برایش زد و به سمت آسانسور رفت. دستکش هایش را دست اش کرد و سوار شد که با بسته شدن در قامت نیما که خیره شده بود به قامت ریزه میزه ی نهال از جلویش محو شد. نهال شالگردنش را جلوی صورت اش بست و دستان اش را در جیب اش فرو کرد. نگاهش به خودش افتاد و خنده‌اش گرفت. مثل دانش آموزها شده بود و اصلا به چهره اش نمی خورد که بیست و چهار سال اش باشد، خیلی ریز میزه و به قول نیاوش بی بی فیس بود. (قیافه کودکانه) مخصوصا با آن شال و کلاه! پوست گندمی، ابروهای بور، گونه های برجسته، بینی کوچیک و چشم های قهوه ای و لب های به نسبت صورت خوب. ته چشمان قهوه ایش غم بزرگی را داد می زد؛ اما چاره ای نداشت. هر اتفاقی که افتاد سرنوشت اش را پذیرفته بود. با ایستادن آسانسور نگاه از خودش گرفت و وارد حیاط شد. به زمین پر برف خیره شد. لبخندی روی صورت اش نقش بست. دل اش کوهسر را می‌خواست. شهر برف گرفته و پیاده روی در این روز سرد زمستانی! شانه‌ای بالا انداخت و در حیاط را بست. تلفن همراهش زنگ خورد. محکم پایش را روی زمین گذاشت تا یک موقع نیفتد. کاش نیماهم می‌آمد سه نفری باهم می‌رفتند. با حرص دستکش اش را درآورد و همین طور که از گوشه‌ی دیوار می‌رفت. از داخل کوله‌اش، گوشی را بیرون آورد. نگاه‍ش به اسم نیاوش افتاد. دکمه‌ی اتصال را زد. صدای آرام نیاوش آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام آبجی عزیزم! خوبی نهالم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی روی لبانش نمایان شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام داداش کوچیکه‌ی خودم! من خوبم دارم میام دنبالت، کارت تموم شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای آرامی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله، بله! تموم شده. الان از کتابخونه اومدم بیرون، نیماهم باهات هست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هم نیاوش و هم نیما از آن اتفاق اجازه نمی‌دادند تنهایی بیرون برود. بادقت قدم برداشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه نیست، من تنهام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیاوش مکث کوتاهی کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تنهایی؟ نیما کجاست؟ تنها فرستادت؟ نهال مگه من بچه‌ام داری میای دنبالم؟ می خوای حالت بد شه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست چپش را مشت کرد و داخل جیبش فرو برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چندتا از همکارهای نیما اومدن خونه و منم مثل همیشه و به درخواست نیما اومدم بیرون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیاوش با حرص گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مگه داری می‌ری خونه‌ی سحر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سر خیابان رسید. همان‌طور که از خیابان رد می‌شد با شرمندگی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه! امشب سحر خونه‌ی مادر شوهرش دعوته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دروغ گفتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عصبانیت و کلافگی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نیاوش بس می‌کنی یا نه؟ نکنه دوست داری بلندشم برم شرکتش؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای عصبی نیاوش، سکوت کتابخانه را شکست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اگه لازم باشه می‌ری، ولی حق نداری دم دمای غروب سرت و بندازی پایین و دنبال من بیای. مخصوصا هوای برفی که زمین‌ها سره! اگه خدایی نکرده بیفتی چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شالگردنش را محکم تر کرد و با صدایی که سعی می‌کرد کنترل شده باشد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بچه که نیستم همه‌اش می‌گین شب پات رو بیرون نذار میفتی لیز می‌خوری حالت بد می‌شه! بیست و چهارسالمه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اخطاری که یکی داد لحنش را آرامتر کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آبجی عزیزم! من و نیما هرچی می‌گیم برای خودته، الان کجایی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش به ایستگاه اتوبوس که چند قدم فاصله داشت افتاد. اخم کرد. دلخور بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دارم سوار اتوبوس می‌شم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای چندنفر از پشت گوشی آمد که داشتند صدایش می‌زدند. بی توجه به آن‌ها با لحن آرامی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نهال از دست من دلخور نشو! درکمون کن. الان‌هم منتظرتم آبجی بزرگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسش را بیرون داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-باشه دارم میام، فعلا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش از سرما قرمز شده بود. زیرلب ناسزایی به هوای سرد و خشک مشهد گفت و منتظر جوابی از طرف نیاوش که دوستانش او را دیده بودند نشد و گوشی را قطع کرد و داخل جیبش گذاشت. با وجود یقه‌اسکی، کاپشن، شال‌گردن و کلاه و دستکش هنوز هم سردش بود. با خودش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هنوزهم از دستشون با این همه حساسیت دل‌گیر می‌شم ولی یکم بهشون حق میدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشست و دستش را که گوشی را گرفته بود را ها کرد تا گرم شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش به سمت مادر و دخترجوانی که با فاصله نشسته بودند. کشیده شد. دختر با عصبانیت نگاهی به مادرش کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مامان من نمی‌دونم و حرف شما هم مهم نیست! زندگی خودمه، خودم براش تصمیم می‌گیرم. این رو به باباهم بگو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن با چشم‌هایِ اشکی نگاهی به دخترش که با اخم به روبه‌رویش خیره شده بود، انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دختر عزیزم! هرچی می‌گیم برای خودته. فکر می‌کنی ما بدمون میاد دخترمون عروس شه؟ هرچیزی به موقعش! تو سنی نداری که، فقط هفده سالته، چرا می‌خوای بری زیر یک سقف با مردی که پول تو جیبیش را از باباش می‌گیره بذار یکم سنت بالا بره، بعد به فکر بیفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر بلند شد و انگشت اشاره‌اش را به سمت مادرش گرفت و با صدای بلندی وسط حرفش پرید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بسه مامان! یا اون، یا هیچ‌کس!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه چندنفر از عابرین و رهگذرها روی زن خیره ماند. نهال از بی شرمی دخترک لبش را گزید. سرش را پایین انداخت تا شکستن یک مادر را جلوی چندنفر نبیند. نهال و نیاوش همیشه حسرت می‌خوردند. حسرت یک عطر مادرانه و نگرانی‌های بی حد و اندازه ی آن، شانه‌های یک پدر که بتوانند تکیه کنند! تا بود آنها بودند و نیما. حتی اگر انقدر آن پسر را دوست داشت. چنین اجازه‌ای نداشت که صدایش را بلند کند. دوباره به گذشته رفته بود. بیست سال قبل! همان سوال‌های همیشگی را داشت. چه اتفاقی افتاد؟! وقتی چهار سالش بود چه شد که سرگذشتشان این شد؟ با صدای باز شدن در اتوبوس از فکر در آمد و به خط نگاه کرد. از صندلی بلند شد و به سمت اتوبوس رفت. بدون تماس دستانش به میله‌ی اتوبوس، سوار شد و اولین جای خالی‌ای که پیدا کرد نشست. سرش را به پشتی صندلی پلاستیکی تکیه داد. راه زیاد نبود وگرنه او به خواب عمیقی می‌رفت. هوای گرم و دلنشین اتوبوس حس رخوت را در نهالی که دیشب نخوابیده بود ایجاد کرده بود. صدای زنی از کنارش آمد. چشمانش را باز کرد.شال گردن سورمه ‌ای رنگش را از جلوی دهنش پایین داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بفرمایید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه نهال روی چهره‌ی غمگین زن چادری با سرو وضع عالی خیره ماند! متعجب کرد. نگاهش به دستبند گران قیمت برلیان و انگشتر ست آن خیره ماند. معلوم بود که پولدار است؛ با خودش گفت پس چرا با اتوبوس رفت و آمد می‌کند؟ از فکرش لبش را گزید و در دل فوضولی نثار خودش کرد. زن از چشم‌های کنجکاو نهال، سوالش را خواند. لبخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببخشید می‌شه شما برای من کارت بزنین؟ من از حمل و نقل عمومی استفاده نمی‌کنم برای همین کارت ندارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن صدای زن یاد یک جمله افتاد که می‌گفت:«خنده‌ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است.» خلاف لبخندی که بر لب داشت چهره‌اش خیلی ناراحت و گرفته به نظر می‌رسید. لب‌های خندان و چشمان غمگینش پارادوکس عجیبی را ایجاد کرده بود. نهال گیج سرش را تکان داد. باشه آرامی گفت و نگاهش را به سمت بیرون سوق داد. همان طور هم خودشان گرفتاری داشتند. اگر می‌خواست برای مردم غریبه هم غصه بخورد که سنگکوب می‌کرد. به قولی زینب بشود و غم امت بخورد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن صندلی کنار نهال نشست و چادرش را روی صورتش انداخت. نهال بیخیالی زمزمه کرد و با ایستادن اتوبوس سرایستگاه، از کنار زن بلند شد که او خودش را جمع و جور کرد.دستش را به میله گرفت و دوتا کارت زد. زن در جواب کار نهال، چادر مشکی گران قیمتش را از روی صورتش برداشت و تشکر کرد. نهال پس از جواب دادن بی‌حال پیاده شد. فکر و خیال پنج‌سال بود که نمی‌گذاشت یک دقیقه پلک روی هم بگذارد. اگر همکاران نیما نمی‌آمدن یک قرص دور از چشم نیما و نیاوش می‌خورد و می‌خوابید. سرگردان نگاهش را بین دختر پسرهای جوان چرخاند تا نیاوش را که با اخم بین دوستانش ایستاده بود و به حرف های دوستش فکر می کرد را پیدایش کند. چشمش روی یک اکیپ هشت نفره ثابت ماند. نیاوش را که کاپشن سورمه‌ای و شلوار کتان مشکی تنش بود را دید. با اخم به زمین خیره شده بود و یک پسر و دختر سعی داشتند اخم‌های درهمش را باز کنند؛ ولی او حتی سرش را هم بالا نمی‌آورد. به نیما بابت نگرانیش حق داد. به نیاوش اخطار داده بود و الان با دیدن دختری که دستش را دور بازوی او حلقه کرده بود و می‌خندید. اخم‌های نهال درهم جمع شد. بی‌حیایی نثارش کرد و با قدم‌های محکم به سمتشان رفت. نوک بینیش از سرما سرخ شده بود و بی حس بود؛ ولی خونش به جوش آمده بود. اکیپ آنها از جوون‌های امروزی بودند، پسری که کنار نیاوش ایستاده بود را شناخت. دوست دوران سربازیش بود. نیاوش به دختر لبخند کمرنگی زد که دختر دست‌هایش را به هم کوبید و با صدای بلندی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-وای آخر عشقم خندید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نهال دست‌های یخ زده‌اش مشت شد. هنوز متوجه او نشده بودند. چند قدم بیشتر فاصله نداشت. که نیاوش نگاهش به او افتاد. می توانست از چهره‌اش عصبانیت را بخواند مخصوصا با آن اتفاقی که افتاده بود. بازواش را از دست دختر درآورد. لب‌هایش به خنده باز شد. بی توجه به اکیپشان به سمت او رفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام آبجی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نهال از آن دسته آدم‌ها نبود که عقلش به چشم‌اش باشد. عکس‌العمل ‌های عاقلانه‌ی او در برابر اتفاقات از تربیت نیما سرچشمه می‌گرفت، با دیدنش خشم‌اش فروکش کرد. دختره آویزانش شده بود ربطی به نیاوش نداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کوله‌اش را پشتش مرتب کرد و نیاوش را در آغوش کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه قدر دیر کردی! کم‌کم داشتم نگرانت می شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی به او زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نگو که می‌خواستی به نیما زنگ بزنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیاوش صورت یخ زده‌ی نهال را بین دستانش گرفت و با لحن بامزه‌ای گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره، اتفاقا تو فکرش بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نهال مشتی به بازویش زد و آدم فروشی نثارش کرد. نگاهی به برادرش کرد. چهره ی او شبیه خودش بود. در ورژن پسرانه؛ اما از لحاظ رفتاری زمین تا آسمان تفاوت داشتند. نیاوش با خنده بازواش را جلو آورد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بریم نهالم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه از او گرفت و بینی یخ زده‌اش را بالا کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بریم فقط، تا کوهسر راه زیاد نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه نیست، فقط گشنمه! اول یک چیزی تو این خندق بلا بریزیم بعد بریم، نظرت چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اجازه‌ی صحبت به من نهال نداد، دستش را کشید و با قدم‌های بلند شروع کرد به قدم زدن. نهال خندید و سری برای شکم پرستی برادرش تکان داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگه بگم واست نهار آوردم چی به من میدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیاوش سرجایش ایستاد و متعجب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نهال شوخی نکن! همین جوریش هم سرد هست، با شکم گشنه الان فشارم میفته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را از دست نیاوش کشید و کوله‌اش را از پشتش درآورد. به سمت نیمکتی که کنار خیابان بود رفت. به چهره‌ی ناباورانه‌ی نیاوش که وسط خیابان ایستاده بود خندید و زیپ کوله اش را کشید و ظرف قورمه سبزی را درآورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه می‌شه من قورمه سبزی درست کنم و واسه‌ی تو شکمو نگه ندارم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیاوش به مهربانی نهال خندید و به سمتش رفت. بخاطر دعوایی که با دوستش کرده بود و حرف هایی که بینشان زده شده بود انرژی‌اش تحلیل رفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آی دمت گرم آبجی نهال خودم! می‌دونستم تو مهربونی! تو مثل نیما نیستی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نهال اخم تصنعی کرد. که متوجه قصد نیاوش شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نشین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیاوش که کثیف شدن کاپشن مشکی اش اهمیت آنچنانی نداشت دست هایش را در جیبش فرو کرد و روی نیمکت نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نهال باحرص گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مریض بشی خودت باید خودت و جمع کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیاوش خندید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- غصه نخور نمی‌شم! خواهرم، من یک جون سگی هستم که، حد نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عینک بخار گرفته اش را کمی از چشمش فاصله داد و ظرف را از نهال گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- داغه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نهال کنارش نشست و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمی دونم! قبل از اینکه تو ظرف کنم گرمش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پلاستیک را باز کرد و قاشق چنگال را درآورد. با ولع شروع کرد به خوردن. نهال به سمتش برگشت و کوله‌اش را روی پایش گذاشت. شال گردن را جلوی دهانش محکم کرد. نیاوش با دهان پر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خاک بهت بدن طلا درست می‌کنی تو شکممون می‌ریزی، دستت طلا! قورمه‌سبزی یخ کرده ات هم عالیه! اگه خواهر برادر نبودیم می‌اومدم خواستگاریت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی توجه بود نسبت به حرفا و تعریف هایی که نیاوش می کرد. هنوز هم همان نیاوش کوچولو بود. نیاوشی بود که وقتی زبان باز کرد، به نیما بابا گفت. خنده‌ی تلخی کرد و تک‌تک اجزای صورتش را از نظر گذراند. پوست گندمی، موهای لخت قهوه‌ای تیره که داده بود بالا و یک تکه از موهایش نامرتب روی پیشانیش ریخته بود، چشم‌های قهوه ای تیره و ته ریش و بینی نسبتا به اندازه! نیاوش که متوجه سنگینی خواهرش شده بود. با دهن پر او را از فکر در آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خوشگل ندیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نهال ابرویش را بالا انداخت و به مردمی که در آن هوای سرد قدم می‌زدند خیره شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خودشیفته ندیدم که الان دیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمکی به خواهرش زد. بینیش را بالا کشید. دانه‌های آخر برنج را از ته‌ظرف جمع کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دست پرورده‌ام آبجی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نهال کوفت زیرلبی به او گفت. نیاوش به پشتی نیمکت چوبی تکیه داد و با ناامیدی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کاش یک چیز دیگه هم بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام جانش خیس شده بود. نگاه متعجب مردم را روی خودشان احساس می‌کرد. در هوای سرد برفی، کدام آدم های عاقل روی نیمکت خیس می‌نشستند که آن خواهر و برادر دومیش باشند؟! نهال دستان یخ زده‌اش را به هم کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیاوش که بازیگر ماهری در ایفای نقش‌های مختلف چهره بود. چشمانش را با درد بست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یک لقمه نون! تا ته ظرف و تمیز کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نهال آرامی به بازوی او زد. سری به معنای تاسف تکان داد و با خنده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بلندشو! نون رو برو خونه ته ظرف بکش! یخ کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیاوش با لبان آویزان از روی نیمکت بلند شد. قاشق، چنگال و ظرف را داخل پلاستیک گذاشت. بلند شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اِی کاش به‌جای این یک تیکه نون خالی بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید و زیپ کوله‌اش را باز کرد و ظرف استیل را داخلش انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بریم! شکمم پر شد. البته تا نصفه! یک ساندویچم از نیما می‌گیرم و تمام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویی نثارش کرد که بی هوا نیاوش دستانش را دور شانه‌های خواهر حلقه کرد. چشمکی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اینجوری بهتره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی از زیر شال گردن به نیاوش غیرتی زد و به شانه‌اش تکیه کرد. او خوشبخت ترین دختر دنیا بود. با وجود دو نفر که در زندگی‌اش داشت! دختر سختی کشیده‌ای بود؛ ولی خدا را بابت داشتن این دو نفر شکر می‌کرد. مخصوصاً نیمایش! نیمای مهربون و دوست داشتنی‌اش که هم برای او مهم بود و هم برای پسری که کنارش قدم می‌زد. نمونه‌ی کامل یک مرد بود. مردی که می‌توانست آنها را رها کند و پی زندگی‌اش برود! اما نرفت! با سنی کمی که داشت ماند و از دختر پسری که کل زندگی‌اش شده بودن و نفسش به نفس آن دو وصل بود محافظت کرد. نیما برای آن خواهر و برادر تنها حکم افسانه را داشت... .!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از چهل و پنج دقیقه به محل موردنظرشان رسیدند. نهال همان طور که اطراف را از نظر می گذراند با غرولند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دارم به این فکر می‌کنم الان با تاکسی می‌اومدیم چی می‌شد؟ از سرما یخ کردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیاوش دستانش را در جیب کاپشنش فرو کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پول اضافه می‌دادیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با وارد شدن به کافی‌شاپ و گرمای لذت بخشی که داشت نهال سرش را بالا آورد و بیخیالی به افکار کیانمهر زد و دومین میز خالی‌ای که پیدا کرد نشست. به نیاوش که جلو می رفت و درمورد دیزاین جدید کافی شاپ نظر می داد خیره شد و دستکش را درآورد. به کف دست‌های سرخش نگاه کرد و غرولندی کرد. هنوزم سردش بود. نیاوش بدجور در کلاه کاپشنش برف ریخته بود. نیاوش متوجه نبود خواهرش شد که برگشت و تا نگاهش به او که مثل دختربچه ها به کف دستش نگاه می کرد و چهره ی سرخی داشت. افتاد خندید و لب زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تنبل نیمایی دیگه! چه میشه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حوصله ی کلکل با نیاوش را نداشت. فقط می خواست زودتر گرم شود. نیاوش صندلی قهوه ای را که روکش مخمل قرمز داشت را کشید. عینک بخار گرفته اش را روی میز گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نهال کوچولو خسته شدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خمیازه ای کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره خیلی زیاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی صندلی نشست. دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منم همین طور!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اگه مثل دفعه های دیگر می‌آمدند انقدر بی‌حوصله نبود؛ ولی هم چشمانش خماره خواب بود و هم سرش درحال انفجار بود. اطراف را از نظر گذراند. نورپردازیش تغییر کرده بود و به نسبت تاریک تر شده بود. چندتا از پرسنلشم تغییر کرده بودند. با خودش گفت خوب بود بهم نگفت بیا بریم بیرون بشینیم! وگرنه که یخ زدگیم صد درصد بود! با آمدن پسر جوانی حواسش را به اطراف جمع کرد. منو را از پسر گرفت و تشکر کوتاهی ازش کرد که نیاوش سرش را روی میز گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میگم خیلی گرمه! ناخودآگاه خوابت می‌گیره. نظرت چیه بریم اتاق فرار؟! یا لیزرتک؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نهال که از این حرف حرصش گرفته بود با اخم های درهمی که چهره اش را بامزه می کرد. گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو برای کرایه‌ی تاکسی میگی یکم به فکر نیما باشیم بعد می‌خوای لیزرتک و اتاق فرار بری؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیاوش خندید و چیز نگفت. منو را باز کرد. با بی حوصلگی نگاهی انداخت و بعد از چندلحظه محکم بست. با صدای نسبتا بلندی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چای می‌چسبه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای بلند نهال و بسته شدن منو، نیاوش سرش را از رو میز برداشت. نگاه چند نفر روی او آمد. بی توجه و بی‌تفاوت به نگاه‌های خیره مردم، از نیاوش پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- توهم چای می‌خوای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیاوش که همیشه از چای خوردن او کلافه می‌شد. پوفی کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نخیر من کافه گلاسه‌ی میوه‌ای می‌خوام! چای تو همه‌ی خونه‌ها هست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نهال که چای را داروی پریدن خواب می دانست. لبخند حرص دراری در جواب نیاوش زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس بگو قوریش و بیاره که حسابی تشنه‌ام و امروزم پنج لیوان چایم رو نخوردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمی گفت و پسر را صدا زد. بعد از گفتن سفارش دوباره سرش را روی میز گذاشت. بیشتر دختر پسرهای جوان بودند. کمتر خانواده دیده می شد. با کنجکاوی اطراف را می‌کاوید که نگاهش روی بهترین میز که کنار پنجره ی سرتاسری بود افتاد. یک مرد جوان که سخت مشغول مطالعه‌ی برگه‌های در دستش بود. چشمانش را ریز کرد و با دقت به او نگاه کرد. مرد متوجه سنگینی نگاهش شد که برگشت و غافل گیرش کرد. دست پاچه سریع از او نگاه گرفت. در دلش به دقت مرد که بین آن همه میز او را تشخیص داده بود آفرین گفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نهال؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرنج‌هایش را روی میز گذاشت. سرش را بین دستانش گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هوم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیاوش با صدای غمگینی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا؟ چرا زندگی ما اینه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نهال متعجب نگاهش کرد. نیاوش بدون اینکه به اطراف نگاه کند ادامه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا خانواده‌امون مارو نخواستن؟ چرا یک مادر نداشتیم؟ چرا یک پدر نداشتیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند تلخی زد. سرش را بالا آورد و دستانش را که روی میز بود را گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ناشکری نکن نیاوش! خدا به ما پدر و مادر نداد ولی نیما رو داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیاوش که باشنیدن حرف های آن مرد، داغ دلش تازه شده بود دست نهال را محکم فشار داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من ناشکری نمی‌کنم ولی اگه یک پدر و مادر داشتیم پنج سال پیش اون بلا سرت نمی‌اومد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اونم یک بخشی از زندگیم بود داداش! بیخیال، انقدر تداعی نکن! چیزی که گذشته. برنمی‌گرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چیزی نگفت و سکوت را ترجیح داد. خودخوری کرد مثل همیشه که کارش این بود. لبخند دلگرم کننده‌ای نهال به او زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی باعث شد داداش مهربونم این حرف رو بزنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلش را به دریا زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- امروز واست خواستگار پیدا شد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست نهال که روی میز بود با شنیدن این حرف از زبان برادرش مشت شد و گیج گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هان؟ خواستگار چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را از زیر دستان نسبتا گرم نهال برداشت. بدون نگاه کردن به نهال متعجب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خواستگار دیگه! یکی از استادهایی که گه‌گداری به کتابخونه میومد، امروز من و دید و پیشنهاد و داد تا با خانواده برای امر خیر مزاحم بشن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند تلخی با یاد شش سال پیش زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب بعد شما چه جوابی دادی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیاوش کلافه نگاهش کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی می‌خواستی بگم؟ طبق معمول همیشه بهانه‌های بنی اسرائیلی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهترین کار رو کردی. آدم از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیاوش بی مقدمه بحثی را که مدتی پیش بود به آن فکر می‌کرد را وسط کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نهال تا کی می‌خوای از آدما فرار کنی؟ یک نگاه به خودت بنداز بیست و چهارسالته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نهال جا خورده دستانش را درهم قلاب کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-جریان چیه؟ این حرفا چیه؟ توکه مخالف صد درصد ازدواج من بودی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در این چندسال اخیر اولین باری بود که داشت درمورد ازدواج با او صحبت می‌کرد. ابروهایش خود به خود بالا پریده بود. لبخند نهال خر کنی زد و آرنجش را روی میز گذاشت. در چشمان سردرگم خواهرش خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-جریان که تو پریز برقه! جدی دارم می گم! یک اتفاقی افتاد پ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اجازه نداد تا ادامه دهد. بحث خواستگاری و ازدواج مجدد که می‌شد حال او دگرگون می‌شد. حرفش را قطع کرد. با صدایی که سعی می‌کرد کنترلش کند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نیاوش تو به سرت ضربه خورده؟ این چرندیات چیه داری به هم می‌بافی و تحویل من می‌دی؟ خوبه خودت اتفاق پنج‌سال پیش و دیدی هنوزم حرف از این ماجرا می‌زنی؟ شاهد بلایی که سرم اومد بودی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نهال تلخ خندید. نگاهی به اطراف انداخت و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-واقعا عجیبه! نکنه چیزی از من دیدین که می خ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیاوش که متوجه برداشت اشتباه خواهرش شده بود. با عصبانیت حرفش را قطع کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من دارم برای خودت می‌گم! فکر می‌کنی نیما تا کی می‌تونه از من و تو حمایت کنه؟ نهایت یک سال دیگه! اگه زن بگیره چی؟ به نظرت زنش می‌ذاره شوهرش پیش ما دوتا باشه؟ مارو قبول می‌کنه؟ به چه عنوان قبول کنه؟ حتما میاد به طرف مثل اون دفعه‌ی یلدا میگه این نهال و اینم نیاوش! دختری که انقدر دوسش داشت چندسال پیش اون حرف و بهش زد! بقیه که جای خود دارن. نیما تا کی می‌خواد مجرد بمونه؟ چهل و یک سالشه! همه چی داره خونه، ماشین و... . چرا باید پای من و تو بسوزه ؟ این و یادت نره نیما یک آدم غریبه‌اس که وقتی ما دوتا رو دید دلش به حالمون سوخت. دستش درد نکنه خیلی دوسش داریم! هم من هم تو ولی جواب من و بده تا کی؟ اونم آدمه دلش یک چراغ روشن تو خونه‌اش می‌خواد. دلش بچه‌هایی از وجود خودش می‌خواد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خشک شد. یک چیزی درون وجودش لرزید نیاوش بلاخره حرف هایی که ته دلش مانده بود را به زبان آورده بود. تا کی نیما می‌خواست پای او و نیاوش بنشیند؟! سنگینی نگاه مردم را به خوبی روی خودشان حس کرد. سرش تیر کشید. هنوز چند وقت بود که به زندگی قبلیش برگشته بودم و الان با شنیدن این حرف ها از زبان نیاوش یک جوری شده بودم. نیاوش که متوجه شد خیلی تند رفته است زیرلب ناسزایی نثار خودش کرد و با صدای آرام و شرمنده‌ای گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نهال من متاسفم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جو بدی در کافی شاپ حاکم بود. صدای پچ‌پچ مردم مانند سوهان روی اعصاب نهال کشیده می شد ، کوله اش را برداشت و بدون نگاه کردن به چهره‌اش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بی خیال نیاوش! بهتره بریم! حوصله ندارم اینجا رو تحمل کنم. حرفات هم، همه اش درست! ولی از من نخواه حماقت شش سال پیش و تکرار کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اجازه‌ی صحبت به نیاوش عصبی که گوشه ی ناخنش را کنده بود نداد. با قدم‌های تند از آنجا خارج شد که به محض خروج باد سردی به صورتش خورد؛ اما فکرش درگیر تر از این حرف‌ها بود. هیچ وقت به نبودن نیما فکر نکرده بود. فکر می‌کرد همیشه هست! همیشه می‌ماند؛ اما اشتباه بود! او جوانی اش را پای آن دو گذاشت. این حق را هم ازش بگیرند؟ هنوز آن دعوایی که بخاطر آنها با یلدا کرده بود یادش هست! بخاطر نهال و نیاوش به آینده‌اش پشت پا زد. دستکش و کلاهش را در کوله‌اش انداخت و دستانش را داخل جیب کاپشنش فرو کرد. بی توجه به شدت برف راه آمده را برگشت. صدای قدم‌های یک نفر که با سرعت می‌آمد را شنید؛ ولی آنقدر فکرش درگیر حرف‌های نیاوش بود که به این فکر نمی‌کردم که چه کسی هست. فقط می‌رفت تا به در خروجی برسد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نهال؟! چه قدر... .تند می‌ری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن صدای برادرش، سرعت قدم هایش را کم کرد و با بی خیالی ظاهری گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وقتی دلت نمی‌خواد بیای همینه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیاوش با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من معذرت می‌خوام نباید اون ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نهال حرفش و قطع کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لازم به معذرت خواهی نیست. بیا بریم! تا موقعی که برگردیم احتمالا همکاراش رفتن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نهال من قصد بدی از حرفام نداشتم فقط می خواستم بگم نیما هم یک روزی میره! یعنی حق مسلمش هست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکرش بهم ریخته بود. کم خودش فکر و خیال داشت که این هم اضافه شده بود. حتی فکر اینکه یک روزی نیما هم برود باعث یخ زدن خون در بدنش می‌شد. سعی کرد فکر نکند. بی توجه به نیاوشی که به او خیره شده بود سرعت قدم هایش را تندتر کرد و از در خروجی بیرون آمد. نیاوش کنارش ایستاد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بیا بهش فکر نکنیم؟ اصلا فکر کن چیزی نگفتم! بیا چای گفته بودی دیگه نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متعجب سمتش برگشت. نگاهش به لیوان کاغذی در بسته افتاد! لبخند کمرنگی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره! ولی چجوری این و گرفتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست چپش را در موهای مشکی اش فرو برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیگه چه کنیم که یک خواهر بزرگتر بیشتر نداریم که عاشق چای باشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیوان داغ را بین دستان سردش گرفت که حس خوبی به او منتقل شد. به لبش نزدیک کرد و یک جرعه از چای تلخ را خورد. داغی اش باعث شد کل وجودش پرشود از آرامش! آرامشی که چندین و چندسال است که ندارد. دوست نداشت فکرش را به سمت بچگی اش ببرد. خاطرات خوبی نداشت و حوصله ی تداعیش هم نداشت. تصاویر گنگ فقط جلوی چشم اش بود. لبخندی نشست روی لبش که نیاوش یکی روی بینی سرخ نهال زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- قربونت بشم من! همیشه بخند! فقط میگم یکم جامون بد نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشاره ای به تاکسی هایی که واسشان بوق می زدن کرد. سرش را به معنی چرا تکون داد و سمت چپ عابر پیاده ایستادند. بعد از تمام شدن چای، لیوان را داخل سطل آشغال انداخت و به ساعت نگاه مچی اش نگاه کرد. 20:50 تا ده کلی زمان بود. نیاوش که در حال حرف زدن با همان دوست دوران سربازی اش بود سرش را از گوشی درآورد و به نهال خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زمان زیادیه! بیا کم کم تا پایین بریم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نتوانست به زبان بیاورد که از این خیابان نفرت دارد. نفرت که نمی شود اسمش را گذاشت؛ ولی ترس عجیبی داشت! پاهایش بخاطر اینکه سرپا ایستاده بود از سرما بی حس شده بود! شال گردنش را جلوی دهانش مرتب کرد. تظاهر به خوب بودن کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-فکر خوبیه، بریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستانش را داخل جیب کاپشنش فرو کرد و کنار نیاوش پشیمان از حرف‌هایش شروع کرد به قدم زدن؛ ولی خدا می دانست که از ترس آن مرد گلویش خشک شده بود. سرش را پایین انداخته بود و بی توجه به نیاوش تند تند قدم بر می داشت تا سریعتر تمام شود نیاوش سرش را برگرداند بین آن جمعیت خواهرش را گم کرد. به سمت ویترین مغازه ها رفت؛ ولی کسی را با مشخصات نهال ندید. شماره اش را گرفت بعد از خوردن چند بوق قطع شد. آن روز از سال عجیب شلوغ بود. انگار مردم مشغول خرید عیدنوروز بودند. لعنتی نثار خودش کرد. نگاهش به دختری افتاد که کاپشن قهوه ای روشن تنش بود و خیلی جلوتر داشت تندتند قدم بر می‌داشت جمعت را پس زد و با دو خودش را به دختر رساند و دستش را با عصبانیت روی شانه‌ی نهال گذاشت و برگرداندش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نهال؟ چرا انقدر تند میری؟ وایسا این و ببین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوش هایش کر شده بود. فقط دلش فاصله گرفتن از این خیابان را می‌خواست. از بین جمعیت که جلوی مغازه ها ایستاده بودن خودش را رد کرد. نیاوش که متوجه حال بد نهال شد بدون گفتن چیزی پشت سرش رفت. نفس هایش به شمارش افتاده بود. تک تک آن لحظه ها از جلوی چشمش رد شد. حماقتی که کرده بود! آینده اش را نابود کرد؛ ولی نیما موفق شد. با کمک آن مرد روانپریش توانست به خواسته‌‌اش برسد و سرمایه ای که بخاطرش کلی زحمت کشیده بود را از دست ندهد! صدای پسربچه‌ای آمد و باعث شد. سرش را بالا بیاورد و سرعت قدم هایش را کم کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خانم میشه یک دونه جوراب بخرید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنار خیابان ایستاد و نگاهی به پسربچه انداخت. شلوار ورزشی آبی رنگ که دو خط سفید کنارش داشت و کاپشن طوسی و کلاه مشکی و دمپایی سفید. آب دهنش را محکم قورت داد. با خودش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کدوم پدر و مادری دلشون اومده که بچه اشون رو با دمپایی بفرستن بیرون تا جوراب بفروشد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای درونش نهیب زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همان پدر و مادری که تو را در چهارسالگی و نیاوش را در چند ماهگی رها کردن و پی خوش گذرانی‌شان رفتند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زد و ناسزایی به والدین بچه گفت. بیست تومنی که از نیما گرفته بود را درآورد. لبخندی به چهره‌ی پسر زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بیا خاله جون! این پول و بگیر! درسته اندازه ی یک جفت چکمه نمی‌شه ولی... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اینجا که رسید دست های سردش را که از فرط سرما قرمز شده بود را در دستانش گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ولی می‌تونی دستکش واسه خودت بخری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسربچه قدرشناسانه به دختر جوان نگاه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خاله این پول زیاده! لااقل یک جفت جوراب یا واکس بخرین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستی روی کلاه مشکی اش کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برو مرد جون! اتفاقا کم هم هست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دستی که روی شونه اش قرار گرفت از پسر نگاه گرفت. صدای عصبی نیاوش را که علنا وجودش را نادیده گرفته بود. آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- معلوم هست کجا میری؟ فکر کردم رفتی تو مغازه ای جایی! نمی گی نگراانت می شم؟ چند دقیقه پیش بهت رسیدم؛ ولی انگار نه انگار که من هم هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به صورت گلگون برادر عصبی اش نگاه کرد. چی داشت که بگوید؟ ترسش را بر زبان بیاورد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جایی نبودم! سرعت تو کم بود! می‌خوای برگردیم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسربچه تشکری ازش کرد و با خوشحالی رفت. نیاوش اخمی کرد و دستمالی از جیبش درآورد. همان طور که به بینیش نزدیک می کرد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نگرانت شدم! ماشالله اون گوشیم که خریدی اصلا جواب نمیدی! آرزو به دلم مونده یک بار به بوق دوم نرسیده برداری! نه دیگه لازم نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را به سمت خیابان اصلی چرخاند و از بین جمعیت خودش را عبور داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- متوجه تماست نشدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وایستا یک تاکسی بگیرم بریم خونه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نهال سری به معنی باشه تکون داد و کنار خیابان ایستاد. حس بدی به آن خیابان کذایی و خاطرات دردآورش داشت! خوابش می‌اومد و کلی فکر در سرش بود و کلی سوال که هیچکس جوابش را نمی دانست! حتی نیما هم نمی‌دانست که چه شد که اینجوری شد! فقط وقتی شانزده سالش بود از نیما پرسید چه بر سر خانواده‌شان آمده که نیما بهم ریخت و با آشفتگی تمام گفت من هیچی از گذشته‌ی شما نمی‌دانم. سوالی دراین مورد نپرس! تا دو روز در خودش رفته بود. خیلی آشفته به نظر می‌رسید و سرش را گرم کارهای شرکت می‌کرد. با ایستادن سمند زرد رنگی جلوی پایشان از فکر درآمد. نیاوش سلامی به راننده کرد و در عقب را باز کرد. اشاره‌ای به نهال کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نهالم سوار شو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جرعه‌ای از چای نوشید و پرونده‌ را بست پسر جوانی که روپوش قرمز تنش بود به سمتش رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- قربان مایلید چای ‌تون رو عوض‌کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عینک بدون فرمش را روی میز‌‌‌ گذاشت. با صدای جدی همیشگی‌اش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لازم نیست! دارم میرم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسر با شنیدن این حرف از زبان ونداد سری تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت. ونداد سرش را بین دستانش گرفت و به کارهایی که فردا داشت فکر کرد. ساعت نه صبح وقت دادگاه خردمند بود. چند قرار هم در دفترش داشت. از آن طرف هم باید به رستوران سر می‌زد. کارهای نیمه تمام زیادی داشت. با صدای ویبره ی گوشی اش دست از فکر کردن کشید. نیم نگاهی به مخاطب انداخت. «آزاد»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پسر‌‌‌عمو جان من نزدیک خونه‌ام کجایی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلافه بود. حتی فکر دوباره برگشتن به آن خانه هم روح و روانش را بهم می‌ریخت! خلاف دل تنگیش برای پدر و مادرش که چندماه پیش دورا دور دیده بودشان وقتی به پدربزرگش فکر می کرد ماندن در این شهر پر راز را ترجیح می داد. پرونده و عینک مطالعه‌اش را داخل کیف دستی چرم قهوه ای رنگش گذاشت و برای آزاد تایپ کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دارم میام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منتظر جوابی از سمت او نشد گوشی نسبتا گران قیمت تاشو اش را در داخل جیب پالتو مشکی بلندش گذاشت. بعد از حساب کردن، از کافی شاپ خارج شد. در نظر او سردرگم تر از خودش روی کره ی زمین وجود نداشت. از آن طرف خرید موسسه‌ی حقوقی و از آن طرف هم ماجراهای پیش آمده. به سمت ماشین رفت و سوار شد. کیف دستی اش را روی صندلی عقب گذاشت. استارت زد و چند لحظه منتظر شد تا در آن هوای سرد موتور ماشین گرم شود. جیبش لرزید با بی حوصلگی درش آورد. نگاهش روی اسم « کیانمهر » ثابت ماند. پوزخندی عریضی با یاد دوست قدیمی اش که بعد از چندین سال سعی می کند همه چیز را عادی جلوه دهد زد و گوشی را روی داشبرد انداخت. به سمت خانه اش که در بلوار فرهنگ قرار داشت راه افتاد برای بار سوم کیانمهر تماس گرفت. نادیده اش گرفت و حواسش را به رانندگی داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با وارد شدنشان به خانه ی ونداد. کلید را روی اُپن انداخت و دمپایی های ابری جلوی در را پوشید. صدای حیران و متعجب پسرعمویش از پشت سرش آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اهوع اینجا دیگه کجاست! میگم من فکر می‌کردم تو این یک سال خیلی مایه دار شدی !؟ راستش با اون دفتری که داشتی و ماشینی که زیر پات دیدم گمان این خونه رو نداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پالتوش را درآورد و همان طور که به سمت دستشویی می‌رفت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تا موقعی که با کفش های کسی راه نرفتی راه رفتنش و قضاوت نکن آزاد خان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آستین های پیرهن مشکی اش را تا زد که آزاد با اخم روی مبل کرم رنگ مخملی نشست و خطاب به ونداد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی باور کنم تو همچین دخمه ای زندگی می‌کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیر آب را باز کرد و یک مشت آب روی صورتش ریخت. آزاد سرش را چرخاند و خانه ی نسبتا خالی او را از نظر گذراند و ادامه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حقته ! این خونه حقته! اگه پارسال به جای فرار کردن می‌موندی و از حقت دفاع می‌کردی این وضع زندگیت نبود! سر یک اشتباه که خودت هم قبول نکردی اینجوری شدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی روی لبانش نقش بست. شیر طلایی رنگ را بست و با صورت خیس از دستشویی بیرون آمد و در جواب سوالی که دیروز هم پسرعمویش تکرار کرده بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌موندم که چی بشه؟ که بیشتر بهم تهمت بزنن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست به سینه ایستاد و به چهره ی او خیره شد و ادامه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هان؟ تو که هیچی نمی دونی برای من چی می گی؟ تو فقط حرفای اونا رو شنیدی یعنی همه اتون شنیدین! حتی مامانم حرفای پسرش و قبول نکرد! همه اتون یک طرفه قاضی شدین! توقع که نداشتین بمونم؟ می موندم تا اوضاع بدتر بشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نخیر می‌موندی و واقعیت رو می‌گفتی! نه اینکه مثل موش فرار کنی و از بین این همه شهر، مشهد رو انتخاب کنی برای سکونت و زندگی کنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرف های آزاد مهم نبود. یک سری حرف ها را قبل رفتنش شنیده بود که واقعا عجیب بود. حرف هایی که درست بود؛ اما علت پنهان کاری آن مرد دیکتاتور را نمی دانست. روی مبل تک نفره نشست و سرش را که درد می کرد. بین دستانش گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه حق با توئه! تو راست می گی! الان دردت چیه می‌خوای من باهات بیام؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیره شد به ونداد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌خوای بیای تهران؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سوال و با سوال جواب نده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کرد همه چیز را همان طور که زن عمو و آوا گفته اند جلوه دهد. بنابراین بی تفاوت دستش را روی دسته ی مبل گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمی دونم چرا آقا بزرگ می‌خواستن ببیننت! ولی من اومدم تا ببرمت پیش زن عمو نمی دونی، خیلی ناراحته بخاطر نبودت! آوا هم خیلی دلتنگته ! خانم جونم همه اش چپ میره راست میره به آقا بزرگ نیش و کنایه میزنه جوری که جدیدا اسم تو رو هم تو خونه ی اونا آوردن جرم شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن این حرف، لبخند مرموذی زد و سرش را بالا آورد. به آزاد که هنوز هم در شوک خانه ی ونداد بود. در سر می برد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عجیبه! خیلی بوده از همون اول اسم من و غدقن نکرده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آزاد لبخند او را نادیده گرفت و بلند شد و خمیازه ای کشید و دستانش را بالا برد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تا موقعی که از چیزی خبردار نشدی لطفا قاضی نشو! الانم بلند شو یک چیزی بیار بخورم یک تشک هم بهم بده همین وسط پهن کنم بخوابم که از خستگی روبه موتم! برای فردا هم دوتا بلیط می‌گیرم بریم تهران!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تسمخر خندید بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برای همین امشب بلیط می‌گرفتی چه کاری بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آزاد ژاکت یقه هفتش را با یک حرکت از تنش درآورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ونداد لجبازی نکن ! آخر که مجبوری بری! هر چی زودتر بری بهتره و خیالتم راحت میشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد آشپزخانه شد و جعبه ی چوبی قهوه را از داخل کابینت های بالا برداشت و همان طور که داخل قهوه ساز یک قاشق می‌ریخت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هر موقع به قولم عمل کردم اون موقع میام! به حسام هم بگو دور دوره اونه ولی تا چند روز دیگه از میدون به در میشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آزاد از لحن محکم و جدی پسرعمویش جا خورد. می‌دانست او به این سادگی راضی نمی شود با او همراه شود و به دیدن پدربزرگ و عموی دیکتاتورش برود. نفسش را کلافه بیرون داد و به سمت آشپزخانه رفت . نگاه گذرایی به سرتاسر آشپزخانه انداخت و با دیدن وسایل کمی که داخل بود اخم هایش را درهم کرد. ناسزایی به پسرعموی دیگرش که مسبب اصلی دعوای یک سال پیش بود گفت. البته همه همین فکر را می کردند؛ اما واقعیت این ماجرا یک چیز دیگر بود. سعی کرد سکوت حکم فرما در خانه را بشکند به اٌپن تکیه داد و با خنده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میگم تو خجالت نمی‌کشی کسی رو دعوت کنی با این وضع خونه ات؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ونداد که در فکر فرو رفته بود با شنیدن صدای او از فکر درآمد و لبخند محوی زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من کسی رو خونه دعوت نکردم ! تو اولین نفری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آزاد شیطان خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ای بابا، خونه ی ما نیومدی لااقل کادو بهت بدم یک جوری پاگشا خونه‌ی جدیدت باشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با پر شدن دولیوان سفالی سیاه رنگ، قهوه ساز را خاموش کرد و آنها را برداشت. به سمت میز صبحانه ی کوچکی که به سر اپن وصل بود رفت و صندلی را کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دفعه ی دیگه میخری! چیزی که زیاده کادوئه و وقت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آزاد خندید و صندلی جلویش را کشید. یاد خواهرش و نامزدی نافرجامشان افتاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اونجا دیگه آیناز خانمم هست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند از روی لبهای ونداد محو شد و اخمی غلیظ بین ابروهایش نشست. شکرپاش را برداشت و مقداری داخل قهوه اش ریخت. یک قاشق از جا قاشقی روی میز برداشت و محتویات داخلش را هم زد. آزاد ادامه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیه ؟ چرا قیافه ات رو شبیه مجسمه ی ابوالهول کردی؟ مگه بد می‌گم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز هم بی تفاوت بود. فقط با اخم به صورت پسرعمویش که داشت بی پروا از آیناز سخن می‌گفت نگاه می‌کرد ولی حواسش جای دیگری بود! جای خرید موسسه اس که هشت سال از تمام زندگی اش گذشت تا آن را به جایی رساند. حواسش پیش سوالاتی بود که درون مغزش جولان می داد. پیش رفتار بی پروا کیانمهری که آن دختر را به حال و روز بد انداخت و خودش ایران را به مقصد آمریکا ترک کرد. دختری که هروقت یاد کاری که در حقش کرد می افتد به جنون می رسد. دختری که بخاطرش مجبور شد بخاطر رهایی از فکرش قبول کند. آزاد متوجه حواس پرتی ونداد شد. درمورد خواهرش می گفت؛ آن هم به دروغ! هرکس نمی دانست آزاد به خوبی آگاه بود که آیناز هر دو پسرعمویش را دوست دارد و آن هنگام به اجبار نامزدی را قبول کرده بود؛ ولی بیشتر از همه نگران وندادی بود که به ناحق محکوم شد. فکر می کرد با قبول کردن ازدواج با آینازی که الان محرم حسام بود می تواند به او کمک کند آن هم به دروغ! واقعیت این بود که اگر ونداد هم راضی می شد، آینازی وجود نداشت. یک جرعه از قهوه اش را خورد و لیوان را محکم روی میز کوبید. ونداد از فکر در‌‌‌آمد و حواسش جمع اطراف شد. با لحن عصبی و صدای نسبت بلندی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو سرت به جایی خورده ؟! من نمی‌دونم تا وقتی که بیست و سه – چهار سالت بود که عاشق و دلخسته ی آیناز بودی! چه مرگت شده؟ اصلا خودت به درک !می‌دونی اگه آیناز و نگیری چه طوفانی تو خانواده به پا میشه؟ از ارث و میراث و همه چی محروم میشی! اون موسسه ای که این همه واسش خون دل خوردی دست اون حسام از فرنگ برگشته میفته! میشه نه چک زدیم نه چونه سند اومد به خونه! احمقی ونداد! احمق! سر یک لج و لجبازی ساده داری همه چی و از دست میدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای ونداد نه ارث و میراث مهم بود و نه آبروی خانوادگیش، درد او موسسه ای بود که به قول او خون دل خورده بود. کنجکاو شده بود تا بداند چی به آزاد می رسد. لیوانش را تکان داد و با بی تفاوت ترین لحن ممکن گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کنجکاوم بدونم چی به تو میرسه که انقدر دوست داری آیناز زن من بشه؟ اگه زن حسام بشه که آقابزرگ یک درصدم به نام تو می‌کنه! نکنه پای یک چیز دیگه وسطه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بدبختی دیگه! فکر می‌کنی من دوست دارم خواهرم ، زنت بشه؟ دارم بخاطر موسسه میگم! بخاطر تو میگم! سهم کشک چیه ونداد؟ من و تو مثل برادر می‌مونیم از شیش سالگی تو مثل برادر بزرگی بودی واسم! پشتم وایستادی! هرکاری که کردم! هر گندی که زدم تو پشتم وایستادی تو آدمم کردی ! وگرنه هفت سال پیش معلوم نبود چه بلایی سرم می‌اومد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اینجا که رسید سرش را پایین انداخت و ادامه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بعد الان که بحث سر توئه من تو رو ول کنم برم پشت خواهرم و پسرعموی از فرنگ برگشته ام وایستم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون تغییری در حالتش جرعه ای از قهوه اش را نوشید و با لحن برادرانه ی گذشته اش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خودت و مدیون من ندون! تو واسم مثل برادر بودی و هستی! هرچی بگی قبوله ولی این یک مورد و نمی‌تونم قبول‌کنم! نمی‌تونم تا موقعی که پول و جور نکردم تا موسسه رو بخرم بیام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آزاد متعجب به ونداد نگاه کرد و سوالی که در ذهنش بود را به زبان آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من یک چیزی و نمی‌فهمم مگه اون کارتی که عمو چندسال پیش بهت داد و سند اون زمین های شمال که نزدیک پونصد هکتاره به نام تو نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به پشتی صندلی تکیه داد و روبه آزاد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • غریب

    00

    بی معنی ترین رمان 😏

    ۱۸ ساعت پیش
  • زهرا

    ۲۵ ساله 00

    داستات خیلی قشنکی بود اما خیلی بد و ناقص و نامشخص تموم شد. علت رفتار کیانمهر؟سرنوشت بهزاد ب همین راحتی تموم شد؟ سرنوشت پریا؟

    ۴ روز پیش
  • Shahin

    00

    خسته نباشی چطوری میتونم رمان از اول بخونم راهنمایی کنید لطفا

    ۱ هفته پیش
  • نهال

    00

    عالی بود..ممنون نویسنده جان .ارزش خوندن و وقت گذاشتن داشت قلمت پایدار

    ۱ ماه پیش
  • مریم بانو

    10

    پایانی ناتمام داشت منتظر قسمت دومش می مانیم

    ۱ ماه پیش
  • باران

    10

    رمان خوبی بود ولی کاش جلد دوم بنویسید و سرگذشت بهزاد رو بگید

    ۱ ماه پیش
  • زکیه

    01

    سلام ممنون ازخانم محمدی بابت رمان جذاب وزیبایی که نوشتین منتظرجدیدتراهم هستم

    ۲ ماه پیش
  • زهرا

    01

    واقعا رمان خوبی نبود خیلی جاها ضعیف بود هنوز هنوز گفتنتون هم اصلا جالب نبود

    ۲ ماه پیش
  • الهه

    00

    خیلی زیبا وعالی ودرعین حال مرموز.واقعا لذت بردم از خوندنش .ولی کاش آخرش برای بهزاد خدب تموم میشد نه اینجوری.

    ۲ ماه پیش
  • فاطمه ❤️

    10

    داستان خیلی خیلی زیبایی داشت ومن واقعا دوستش داشتم فقط آخرش بد تموم شد بهزاد خیلی گناه داره بمیره هر چند پایانش آزاد تمام شد لطفاً جلد دوم داشته باشه که بهزاد خوب بشه🥺 ممنون نویسنده جون ❤️🌹🌟👏👏

    ۲ ماه پیش
  • م

    20

    خیلی خوب بود،یکم جمله بندیش مشکل داشت واینکه راوی زیاد عوض میشد آدم گیج میشد راوی جدید کیه و قصه بهزاد نباید اینجوری تمام بشه،فصل دوم اگه ادامه سرگذشت بهزادو بنویسید خیلی خوب میشه

    ۲ ماه پیش
  • تینا

    ۲۵ ساله 10

    واااا...اخه چرا اخرش اینقدر خونوک بود ...من گفتم حداقل بهزاد با پریا جور میشه ...بدبخت جهان .بدبخت هدیه ...چقدر همه از هم شرمنده بودن...منم از بقیه شرمنده که اخرش اینجوری تموم شد😂😂

    ۲ ماه پیش
  • مریم

    ۳۱ ساله 00

    عالی بود ولی آخرش خیلی بد تموم شد

    ۲ ماه پیش
  • گلناز

    ۳۰ ساله 00

    سلام خسته نباشید رمان بامعنی وقشنگی بود فقط اگه اسم اشخاص رو بالای هر قسمت مینوشتید بهتر بود یکم آدم گیج میشد.واینکه آخرش برخلاف کل داستان خیلی خلاصه تموم شد.به هرحال موفق باشید

    ۲ ماه پیش
  • sari 45ساله

    00

    به نظر من رمان خوبی بود. ارزش خوندن داره. از قلم نویسنده خوشم اومد امیدوارم همیشه موفق باشه.اما خوب منم مثل بعضیها با پایان باز مشکل دارم

    ۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.