رمان پشیمان می شوی
- به قلم غزل محمدی
- ⏱️۱۷ ساعت و ۴۳ دقیقه ۵۴ ثانیه
- 9.1K 👁
- 57 ❤️
- 34 💬
قصهی ما، قصه زندگی آدمهای مختلف است که هرکدام پس از گذشت هفت ماه، آشیان و پناهی برای خود پیدا کردهاند. دیدارهای تصادفی، آتش انتقام باعث برداشته شدن رازهای خانوادگی میشود. پشیمانی از حماقتهای گذشته، همانند پیچکی بر دور روابط انسانها میپیچد و زندگی افراد زیادی را تحت شعاع قرار میدهد. گاهی این پیچک چنان تازیانهای میزند که باعث نزدیک شدن یا دور شدن آنها میشود. و اما عشق...آشیان خیلی از آنها را در میزند؛ افرادی لابهلای دفتر گذشته پنهان شدهاند که ناجی زندگی مهرههای اصلی هستند. حال با این توصیف، زندگی آنها به کدام مسیر میرسد؟! انتقام یا عشق؟! جبران گذشته یا تباهی؟!
گیج نگاهش کرد. مبهوت دستش را درون دست بهزاد گذاشت و با قدمهای آهسته به سمت خروجی پارک رفتند. بهزاد دستش را برای تاکسی تکان داد. قلبش با شدت در سینهاش میتپید. باید عزاداری را تمام میکرد. صدای پریا آمد:
- کجا میریم؟
- میریم بهت ثابت کنم فقط تو رو دارم. میریم تا کاریو بکنم که هفت سال و نیمه داره تموم وجودم رو میخوره.
بهخاطر نزدیک بودن بهزاد به خیابان ماشینهایی که با سرعت میرفتند برایش بوق میزدند. پریا محکم دست بهزاد را به سمت عقب کشید و گفت:
- بیا عقب لطفاً! تاکسیهای هتل هست بیا با اونا بریم.
بهزاد بیتوجه دستش را بلند کرد که تاکسی زردرنگی کنارش ایستاد. در سمت عقب را باز کرد و به راننده سلام کرد. پریا نگران از تصمیم ناگهانی بهزاد، سوار ماشین شد. خوشحال شده بود؛ اما عذابوجدان گرفته بود. او به این عادت کرده بود که بهزاد عزاداری فریماه را بکند و نزدیک او نشود. او از زندگی جدیدی که در انتظارش بود میترسید و از همه بیشتر از گذشته! بهزاد دستش را مشت کرد و نگاهی به پریا که رنگ به صورتش نمانده بود انداخت.
- نگران نباش! گفتم که، اینکار هم بهخاطر خودمونه، هم فریماه و خانوادهاش!
پریا با لحن لرزانی گفت:
- میترسم. میتونی کنار بیای؟
لبخند محوی زد. دست یخزدهی پریا را که روی پایش بود گرفت.
- تو هستی! اون در صورتی بود که تو رو نداشتم. نه اینکه چند ماهه با من کنار اومدی.
سرش را پایین انداخت. این رفتارهای بهزاد برای او تازگی داشت. در این چند ماه آنها فقط مثل دو همخانه و دوست با هم زندگی کرده بودند و از همه بیشتر شرمنده بود. با این اعتراف بهزاد، تا آخر عمر باید با عذابوجدان دروغ به بهزاد زندگی میکرد.
بهزاد آدرس را به مرد راننده داد و سرش را به صندلی تکیه داد. حرفهای عماد مانند پتک بر سرش کوبیده میشد. حرفهای فرزاد و عماد عین حقیقت بود. به معنای واقعی این چند روز که مجبور شده بود پریا را راهی روسیه کند، زمانهای سخت و طولانیای گذشته بود. هزاران حس در این چند روز بندبند وجودش را لرزانده بود. عذابوجدان، دلتنگی، ترس! نیمنگاهی به پریا که سرش را به شیشهی بخار گرفته تکیه داده بود، انداخت. اگر او آن روز در پل هوایی نجاتش نداده بود، الآن سینهی قبرستان خوابیده بود. بعد از نیمساعت به محلی رسیدند. پریا با دیدن اسکله که فانوسهای دریایی روشنش کرده بود و میچرخید. متعجب به سمت بهزاد برگشت.
- چرا اومدیم اینجا؟
بهزاد رو به راننده گفت:
- لطفا منتظر بمونین تا برگردیم.
- چشم آقا!
سرش را به سمت پریا مایل کرد.
- پیاده شو، خودت میفهمی!
عصایش را برداشت و پیاده شد. منتظر پریا ایستاد. قلبش به شدت در قفسهی سینهاش میکوبید. او هنوز رفتارهای قابل پیشبینی بهزاد را درک نکرده بود. او هنوز هم میترسید کار اشتباهی از او سر بزند. بهزاد دستش را جلوی او دراز کرد و گفت:
- بریم؟
سرش به معنای «آره» تکان داد و دستش را گرفت. باهم به سمت اسکله رفتند. هوای ساحل خیلی سرد بود. پریا از شدت سرما به خودش میلرزید؛ اما کنجکاوی و خوشحالیاش باعث میشد این موضوع را از خاطر ببرد. دریا به شدت طوفانی بود. صدای برخورد عصای بهزاد به کف زمین باعث اخمی میان ابروهای پریا شد. او همیشه از خدا میخواست تا این پای سوم را از بهزاد بگیرد. به آخر اسکله رسیدند. در آن وقت از شب با باد سردوخشکی که میوزید، هیچکس نبود. بهزاد به دریای طوفانی خیره شد و دست پریا را محکم فشرد. بغض گلویش را گرفته بود. با صدای لرزانی گفت:
- میخوام این عزاداری رو همینجا تمومش کنم. میخوام بعد هفت سال دست از عذاب دادن همه بکشم. نمیخوام تو رو هم از دست بدم. اگه تو بری، من همه چیمو باختم پریا! با رفتارهای من فریماه برنمیگرده. حماقتهای منم جبران نمیشه.
سرش را به سمت پریا که پاهایش به زمین چسبیده بود و چشمهایش باران زده شده بود، برگرداند. دست راستش را که گردنبند درون مشتش بود را بالا آورد. نگاهی به حلقههایی که چندسال پیش با عشق خریده بودند انداخت. نفسش را بیرون داد. پریا با لحن لرزانی گفت:
- میخوای چیکار کنی؟
تلخ خندهای کرد. اشکی از گوشهی چشمش روی گونهی یخ زدهاش لغزید. نگاهش را به جلو دوخت.
- تنها یادگاری که این سالها دلم رو بهش خوش کرده بودم رو میاندازم بره. وقتی که مُرد، عقد هم باطل شد. هرچی بین من و اون بود تموم شد. وقتی با بیرحمی تمام چشمش رو روی علاقهام بست و هیچی به من خیر ندیده نگفت و رنگ زرد و زارش و سرطانش رو بهونهی حاملگی کرد؛ همهچی رو تموم کرد. هنوزم که هنوزه وقتی اسمش میاد وجودم آتیش میگیره. تو که مثل اون نمیشی نه؟ قول میدی هرچی شد بهم بگی؟
لبش را گزید و آرام گریست. دستهایش را دور کمر بهزاد حلقه کرد و گفت:
- نمیشم. گفتم همیشه میمونم هیچوقت نمیرم! قول میدم.
عصا را به دست چپش داد. با دست راستش پریا را بیشتر در آغوش کشید و پیشانیاش را بوسید. از خودش بدش آمده بود. او با هر اسم و فامیلی بود، الان، در این زمان همسر پریا بود. حق نداشت به خاطر خودخواهی خودش، او را برنجاند.
- خوشحالم که این رو میشنوم.
پریا را از خودش جدا کرد. دستش را بالا برد و چشمهایش را بست. گردنبند را به سمت دریا پرت کرد. پریا ماتش برد. انگار خواب میدید. بهزادی که این همه وابستهی آدم مُرده شده بود، تنها یادگاریاش را هم از خودش جدا کرد. به نیمرخ او خیره شد و گفت:
- انداختیش؟ از تنها یادگاریش گذشتی؟
از دریای طوفانی چشم گرفت. سرش را به سمت پریا برگرداند. با انداختن هر دو حلقه انگار تکهای از قلب خودش هم کنده شده بود. انگار عذابهای او هنوز هم ادامه داشت. آرام لب زد.
- انداختمش. از تنها یادگاریش گذشتم.
عصا از دستش افتاد. انگار فشار عصبی به او وارد شده بود. سرش را کمی به سمت چپ مایل کرد و درون چشمهای خیس پریا زل زد.
- به خاطر تو! آره به خاطر تو ازش گذشتم. برای اینکه بیشتر عذابت ندم.
پریا خم شد. عصا را برداشت و فاصلهاش را با بهزاد که گُنگ این حرفها را زیرلب میزد، کم کرد. دستش را روی صورت یخ زده و مبهوت او گذاشت. با گریه گفت:
- سعی میکنم پشیمونت نکنم بهزاد. قول میدم همیشه بمونم؛ قول!
با پیچیدن دستهای بهزاد دورش و آرام گریستنش، حرف در دهانش ماسید.
- قول دادی پریا! پشیمونم نکن! از اعتمادم سوء استفاده نکن، قول بده دوباره نشکنیم که اگه تو هم از روی خرده شکستههام رد شی، نمیتونم سر پا شم. بهزاد رو برای بار دوم نشکن!
پریا پشتش را نوازش کرد و آرام همانند او گفت:
- محاله کسی رو که دوسش دارم از اعتمادش سوء استفاده کنم. محاله بهزاد رو بشکنم. محاله! قول پریا قوله بهزادم!
حرفهایی که از دهانش بیرون آمد، از ته دلش بود؛ اما کمی از آینده میترسید. او نمیدانست چه در انتظارش هست. پریا از همان روزهای اول که بهزاد را جلوی او قرار داده بود، عاشقش شده بود. الان که جای خود داشت. بهزاد مانند بچهای در آغوش پریا گریست. به وسعت تمام دردهای روحی و جسمی که این سالها بر تنش فرود آمده بود. به اندازهی عذابهایی که کشیده بود و پریا در آن ساعت از شب، بدون گفتن حرفی دست نوازشاش را مانند هر شب روی سرش میکشید و نگران به آینده فکر میکرد. از آیندهای که هیچچیز از آن را نمیدانست. مانند چند ماه قبلی که به بهزاد برخورد کرده بود. مانند سال قبلش که آوارهی کوچه و خیابان بود. او هیچ نمیدانست؛ فقط این را میدانست هرجا باشد، بهزاد هم هست. او محال بود به این سادگیها از بهزاد دست بکشد.
***
میپرسد: «فکر میکنی آنها که میروند، دلشان برای ما هم تنگ میشود؟» میگویم: «نمیدانم، فکر نمیکنم. اگر قرار بود آنقدر دوستمان داشته باشند که اگر نباشند یا ما نباشیم دلتنگ ما بشوند که نمیرفتند؛ پس دوستمان نداشتهاند که رفتهاند و وقتی خودشان با پای خودشان بروند، دلشان هم برای ما تنگ نمیشود، حداقل اوایلش به تنها چیزی که فکر نمیکنند ما و دلتنگی برای ماست.»
میپرسد: «بعدها چی؟!»
میگویم: «بعدها هم احتمالاً دلشان برای ما تنگ نمیشود، دلشان برای حال خوب خودشان در گذشتهای دور یا برای خاطرات خاصی که داشتهاند تنگ میشود.»
***
نگاهی به سرتاسر خانه انداخت. مانند همیشه ساکت بود. گاهی اوقات صدای شکستن قلنج وسایل خانه، سکوت را میشکست. این روزها عجیب سکوت کرده بود. نه خبری از مادرش داشت که بعد از به اشتباه انتقام گرفتن از دختر گمشدهی خودش با پدرش راهی دبی شده بود نه برادرش بهزاد که انگار او هم همزمان هفت ماه پیش ناپدید شده بود. فقط گاهی اوقات با یاد خواهر بزرگترش که در این بیست سال گذشته زیر دست داییاش بزرگ شده بود و الآن زندگی خوبی داشت، لبخند میزد. نهالی که به او قول داده بود تا کنارش بماند؛ اما الهام بعد از جداییاش از شوهرخواهر سابقش، قید همهچیز را زده بود. تنها مکالمهاش این روزها ختم میشد با حرف زدن پیک موتوری که فستفود برایش میآورد؛ آن هم در حد گفتن رمز عابربانکش. نگاهی به چند قاچ پیتزا که داخل جعبه بود، انداخت و دستش را بلند کرد تا بردارد که صدای بهم کوبیده شدن محکم در آمد. فکر اینکه پارسا باشد باعث شد اخمهایش در هم برود. هر چه سعی میکرد به کس دیگری شانس بدهد و خواستگاری پارسا را هضم کند، نمیتوانست. گوش کراش را به سمت در انداخت و پیتزا را به دهانش نزدیک کرد؛ اما طرف دست بردار نبود و الهام هم این مدت اعصاب برایش نمانده بود. با صدای بازشدن در، تکهی پیتزا در گلویش پرید و شروع کرد به سرفه کردن. سرش را به سمت در ورودی چرخاند با دیدن مرد سیاهپوشی که جلوی در ایستاده بود با صدای لرزانی گفت:
- تو کی هستی؟ چجوری اومدی داخل؟
خانهاش در یکی از بهترین مجتمعهای چند طبقه بود و امنیت بالایی داشت. صدای سرفههایش شدت گرفت. مرد با چشمهای درشت الهام را نگاه کرد. دست هایش بیحال کنارش افتاد. چگونه متوجه نشده بود که الهام در این ساختمان است؟ آب دهانش را محکم بلعید. بدون پلک زدن به دختری که دور لبهایش کثیف بود و موهای قهوهایرنگش دورش ریخته بود خیره شد. الهام با دیدن او صدای بلند و از ته حلق جیغ کشید. مرد نمیدانست باید چه کند؛ تنها چیزی که فکرش را نمیکرد دیدن الهام بود. دست لرزانش بالا آمد و سریع گرهی شال را از روی صورتش باز کرد. با رها شدن شال، الهام نفس کشیدن را فراموش کرد. پس از گذشت هفت ماه کیانمهر واردخانهی او شده بود؟! چندبار پلک زد. پشت دستش را به روی چشمانش کشید تا ببیند واقعی است یا خیر؛ ولی حقیقت داشت. کیانمهر اینجا بود. نفس کشیدن را فراموش کرد. اشک باعث شد دیدش تار شود. ناباورانه صدایش زد:
- کیانمهر؟!
لبخند تلخی کنار لب او نشست. هوش و حواسش را به کل از دست داد. صدای نگهبانها را میشنید؛ اما تنها به آرزوی این مدتش چشم دوخته بود. بیاراده گفت:
- جان دلم؟
با تیری که قلبش کشید. محکم دستش را روی قلبش گذاشت و چند نفس عمیق کشید. بهخاطر روشن بودن تمام چراغهای خانه، کامل میتوانست کیانمهر را که گوشهی در ایستاده بود ببیند. کیانمهر چند قدم به سمت جلو برداشت و وارد خانه شد. برایش مهم نبود که اگر کسی او را ببیند در دردسر بزرگی میافتد. تنها الهامی برایش مهم بود که با درد نگاهش روی او قفل شده بود. الهامی که بهخاطر شرمندگی در برابر همسر سابقش که خواهر بزرگ الهام بود و دوستش، او را رها کرده بود. جلوی پایش روی دو زانو نشست. الهام دردآلود و با صدای بلندی گفت:
- چرا اومدی اینجا؟ منو از کجا پیدا کردی؟ چی از جونم میخوای؟
کیانمهر دستش را بلند کرد تا آمد روی شانهاش بگذارد. الهام خودش را عقب کشید. اشکهایش دانهدانه روی صورتش میغلطید. کیانمهر سرش را به معنای «نه» تکان داد. به معنای واقعی نگران و دلتنگش شده بود. از آنطرف هم نمیتوانست بیشتر از این بماند، لرزشی که در این هفت ماه به جان دستهایش افتاده بود باعث میشد خجالت بکشد. او به اصطلاح خودش یک مرد شکست خورده بود. مردی که نه در زندگی اولش موفق بود، نه زندگی عاشقانهاش با الهام و نه در حیطهی کاریاش.
اطلاعیه ها :
سلام و درود به همه ی خوانندگان عزیز رمان پشیمان می شوی.
لازم دونستم یک موردی و بگم بهتون:
این رمان، ادامه ی رمان سرپناهی دیگرِ؛ اما به جلد اول رمان مربوط نیست و کلا به شخصیت های جلد اول خیلی کم پرداخته شده.
جلو جلو ممنونم از همراهی و وقتی که گذاشتین، امیدوارم لذت ببرید.❤🌹
مریم
0خیلی طولانی بود آخرشم تلخ تموم شد
۲ هفته پیشفرناز
0کاش پیمان خوشبخت میشد زندگی میکرد نمیمرد ...کیانمهر و الهام باهم میموندن کاش ادامه داشت...خیلی قشنگ بود هم این هم سرپناهی دیگر...
۳ هفته پیشافسون
0سلام خیلی ممنون از روماناتون اگه میشه اون رمانای که رو صفحه برنامه نشون میدین رو داخل برنامه مثل رمانای دیگه بزارین ممنون میشم
۴ هفته پیشثمین
1رمانت رو من نخوندم چون دوس دارم رمان از زبون خود شخصیت ها باشه ولی خلاصش رو خوندم مشخص بود قشنگه🌸
۲ ماه پیشبهار
1سلام خیلی ممنون از نویسنده واقعا رمان قشنگی بود ولی آخرش بد تموم شد میدونم مرگ حق ولی این که رمان نباید اینجوری تلخ تموم میشد پیمان از اول که با پریا نامزد شد خیری ندید تا حالا که تا عاشق آلاگل شد هم خیری ندید از اون طرف هم کیانمهر تا الهام بخشیدش دوباره قهر کردن و جدا شدن رمان خوبیه ول مسخره تموم ش
۲ ماه پیشسهیل۲۹
1هم رمان سرپناهی دیگر و هم این جلد دومش عااالی بودن..ولی ای کاش آخرش اینجوری نمیشد 😔😔😔😔 البته که مرگ حق هست ولی بسیار تلخ 😭😭😭😭😭
۲ ماه پیشحوریا
2رمان خیلی خوبی بود ولی کاش پیمان بعد اون همه سختی فوت نمیکرد
۲ ماه پیشMahak
1ممنونم از نویسنده عزیز . هردو جلد عالی بود .دوست داشتم .پایان به یاد موندنی داشت
۲ ماه پیشمهتاب
1رمان های با پایان غمناک و نمیپسندم
۲ ماه پیشاعظم
0اصلا نخونید ارزشش رو نداره.
۳ ماه پیشرادمهر
0کجای رمان عالی بود ؟؟ یکی دست نداشت یکی پا یکی قلب همه هم عاشق پیشه و معلوم نبود از کجا ب کجا میپره داستان
۳ ماه پیشسهیلا
0با سلام و عرض ادب لطفا رمان سر پناهی دیگر و یه بار دیگه بزارید تو لیست رمانها
۳ ماه پیش
غزل محمدی | نویسنده رمان
سلام عزیزم در ژانر عاشقانه هست.
۳ ماه پیشملیحه
1سلام خدمت نویسنده عزیز خسته نباشید ولی ای کاش سرنوشت پیمان به مرگ ختم نمیشد حقش نبود بعد اون همه سختی که کشیده و الاگل رو عاشق خودش کنه بمیره در کل رمان خوبی بود ممنونم ازتون
۳ ماه پیشفاطی
0خیلی مسخرس همشون هفت ماهه از هم جدا شدن و ب هم رسیدن و ب هم مربوط میشن و خیلی تخیلی و بی سروته
۳ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی ثبت نشده است -
صفحه اینستاگرام نویسنده @ghazal__Mohammadi1 -
آیدی تلگرامی نویسنده GhazalMohammadi2 -
ارتباط از طریق واتس اپ ثبت نشده است.
فاطی
0خیلی خوب بود دلم واسه پیمان سوخت