رمان سکون به قلم عالیه جهان بین
درمورد مردیست خودساخته که از کودکی روی پای خودش بوده و سختی های زیادی کشیده.. بی تابانه عاشقِ دخترِ مردی میشه که تو تمام این سال ها باهاشون بزرگ شده.. حالا زندگیش درست تو آستانه ی سی و چهارسالگی درگیر و دار بین گذشته و حال و آینده ای مونده که...
گاهی آدم ها تصمیماتی میگیرند که سالیان سال اثرش جاودان میمونه و تو زندگیِ آیندگان تاثیرات ژرف و عمیقی میگذارد..
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از یک دقیقه
تقرييا نيم ساعت بعدِ درست وقتي عقربه هاي کج خُلق، هفتِ عصر را نشان مي دادند به خانه رسيدم و ماشين را پارک کردم... باز هم مسيرِ تکراري هرروز و کله هاي شير، مرده بودند مجسمه هاي بي وجود... که به حتم بايد تکه پاره ام مي کردند... اين خانه متروکه شده بود حتي با وجودِ من... روشناييِ خانه بود و حالا حتي حس و حالي براي باز نگاه داشتنِ هميشگي چراغ ها نبود... او مي ترسيد از تاريکي و حالا با چراغ هاي خاموش چه مي کرد؟! با نبودنم، با کمبودِ دست هايي که هيچگاه ترکشان نکرده بود، با کم شدنِ نوازش هاي شبانه چه مي کرد؟! دقيقا چند قرن گذشته بود؟ ميانِ سالنِ بزرگ ايستاده بودم و تعدادِ روزهاي نبودنش را مي شمردم... درست ده روز و بيست و يکساعت مي گذشت... شبيهِ شاهِ شطرنجي کيش و مات شده بودم... چقدر ناشي بودم که تنها با يک حرکت کيش و ماتِ روزگار شدم... اين رسمش نبود... کليدِ برق را زدم و نور به تاريکي اجازه ي خودنمايي نداد... خودم پرده ها را کشيده بودم... بدون او نور به چه کارِ اين خانه مي آمد..؟! کيفم را روي کانتر گذاشتم و کتم را بيرون آوردم و روي مچ دستم انداختم و به سمتِ اتاقم رفتم... درِ اتاقش بسته بود و چه خوب که باز نبود تا تختِ خالي بهم دهان کجي کند... پا به داخل اتاق گذاشتم و کتم را روي تختِ دونفره انداختم... اين تخت، شاهدِ شبهاي زيادي بود... شب هاي طولاني، شب هاي يلدا، اولين شب هاي سالِ نو، تولدم، تولدش که بي شک من بااحساس ترين مرد جهانِ هستي مي شدم که بخندد... که تلخيِ دردهاي بي درمانمان فراموش شود... مي بوسيدمش و باز هم نوازشش مي کردم... عجيب به دست هايم عادت کرده بود و خدا لعنتم کند... چرا اين شبِ لعنتي اينقدر زود شروع شده بود و قصد تمام شدن نداشت... دردِ نبودنش کهنه نميشد... دکمه ي پيراهنم را که گردنم را سفت چسبيده بود باز کردم و روي تخت خم شدم و تلفنم را از جيبِ داخلياش بيرون کشيدم و روي شماره ي پيمان مکث کردم... آبِ نداشته ي دهانم را قورت دادم و تا رسيدن به معده ام زخم نشاند... تماس که برقرار شد چشم بستم و صداي پيمان آرشه ي روح و روانم شد...
_الوند؟
اگر قصدِ سرزنش داشت بي شک تلفن را قطع مي کردم... چشم باز نکردم....
_سلام...
_سلام.. خوبي؟ بهتر شدي؟
خبر از احوالم داشت... خبر از احوالش داشت...
_زنگ زدم که...
نفسش را فوت کرد و من ادامه ندادم...
_بهتري الوند؟ چندبار زنگ زدم جواب ندادي! مي خواستم فردا بيام محلِ کارت...
_واسش اتفاقي افتاده؟
کلمات خود به خود روي زبانم جاري ميشد.. انگار زبانم شيب داشت و کلماتِ کروي شکل را براي به بيان تبديل شدن، قِل مي دادند...
_چه اتفاقي مهمتر از تو الوند! تو از زندگي خودت و اون کم شدي...
داشت سرزنش مي کرد؟ مگر همين مرد اين جدايي را نخواسته بود؟ مگر نگفته بود به صلاحِ هردوي ماست که مدتي از هم دور باشيم و حالا چه چيزي طبقِ خواسته اش پيش نرفته بود؟ من تنها و تنها ترس از اين را داشتم که دستش را بگيرم و به خانه بياورم... دلم هوايش را داشت.. دلم دلتنگ بود و سرم... چشم باز کردم و تصويرِ خندانِ پيمان روي تلفنم اندکي خشمگينم کرد... اين مردِ سبزه رو با موهاي هميشه مرتب چه از جانِ زندگي ام مي خواست که من حالا اينگونه بي تابِ ديدنش بودم؟
_نگران نباش، از اوني که فکر مي کردم بهتره... اينقدر که تو بهش وابستگي داره اون نداره.. الوند جان! برادرِ من، قرار نيست خودتو وادار کني به نديدنش.. چيزي تغيير نکرده.. بهش زنگ بزن بيا ببينش... به اندازه ي تو تنهاست!
به زور يک گام برداشتم و دست چپم را به ديوار تکيه دادم... هنوز پيمان مي خنديد و رديفِ دندان هايش را به رخم مي کشيد.. مي خواستم به ياد بياورم که اولين روز او را کجا ديده بودم؟ بسيار جوان بود و آرزوهاي بزرگي داشت... از فاميل هاي دورِ حيدر بود... مردي که به گردنم خيلي حق داشت...!
_مراقبش باش پيمان...
و تلفن را قطع کردم.. مثلِ من تنها بود و من دلم او را طلب مي کرد... ميلي به خوردن نداشتم.. حوله ي حمام را برداشتم و خودم را وادار کردم دوش بگيرم...
تا ساعتي از نيمه شب به خانه و امورش رسيدگي کردم و به اين نتيجه رسيدم که ده روز حواسم از دنيا پرت شده بود... بايد خريد مي کردم.. بايد شومينه را تعمير مي کردم.. بايد قبض هاي خانه را پرداخت مي کردم... اين اولين بار بود که چيزي را فراموش مي کردم... چقدر حواس پرتي عذاب آور بود..
انتهاي سالن روي يکي از مبلهاي آبي رنگ نشسته بودم و به حرکاتِ محسوسِ رگ هاي گردنِ مردِ جوانِ روبرويم نگاه مي کردم که به فاصله ي چندمتر از من نشسته بود و آواز مي خواند... ترانه اي قديمي اما دلنشين... کسي کنارش گيتار مي نواخت و نورِ فضا به نيمه مي رسيد.. تقريبا پانزده نفر حضور داشتند که همه را از دور مي شناختم.. ميلاد و مهراوه خواهر و برادر بودند که هردو تازه فارغ التحصيل شده بودند... رضا از همه بزرگتر بود و خانواده داشت و همسرش نرجس بي شک در آشپزخانه بود.. ايمان که دوستيِ صميمانه اي با پانيذ داشت.. دخترِ ثروتمندي از خانواده اي متدين... سهراب که من خيلي وقت بود خطّ نگاهش را خوانده بودم.. به مهراوه علاقه داشت اما از ترسِ ميلاد سکوت مي کرد.. نسترن و آرزو دخترانِ خانواده ي سهيلي بودند که موسيقي کار مي کردند و در چندين کنسرت شرکت داشتند... کامران هنوز آواز مي خواند و محمد همراهي اش مي کرد... صداي خوبي داشت و حالا همه ي کساني که حضور داشتند به ريتمِ آهنگ سر تکان مي دادند و پا مي کوبيدند.. ميزِ وسط از چند نوشيدني و مقداري ميوه پر شده بود... عارف رفته بود تا برايم فنجاني قهوه دم کند...
نازنين دخترِ کم سن و سالي بود که کنارِ آيدا نشسته بود... ديدم که از جمع فاصله گرفت و روي مبلِ کناري نشست و پا روي پا انداخت... من نگاهم به کامران بود که هنوز با حسي پرشور آواز مي خواند...
_مي خواين يه چيزي واستون بيارم؟
نيم نگاهي بهش انداختم.. نگينِ براقِ دندانش چشمم را گرفت..
_ممنون لازم نيست
_چرا؟ دوست دارم با بقيه همراهي کنين آقا الوند...
جمعِ صميمانه و خوبي بود اما من زياد حسِ رضايت نداشتم.. بي شک الان بعد از يکروزِ شلوغ و کاري دلم خوابي بي دغدغه مي خواست... تقريبا يازده روز و شب بود که از من دريغ شده بود...
_نازنين يه لحظه بيا...
نازنين با صداي آيدا از من رو گرفت و من ديدم که آيدا کنارِ عارف ايستاده بود... با نارضايتي مشهودي بلند شد و عارف، جاي نازنين را گرفت... فنجان قهوه را مقابلم تکان داد و من بي حرف از دستش گرفتم..
_نوش جان... خيلي حرف ميزنه به دل نگير بچهست...
من بچه ها را خيلي خوب بلد بودم...
_مهم نيست...
چند کلمه اي با کامران همخواني کرد و گفت:
_جمع رو مي پسندي؟
فنجان را به بيني نزديک کردم و بو کشيدم... از بين چندين عطر هنوز بويِ غالب و دلچسبي داشت...
_واسه پر کردنِ وقت فراغت خوبه!
مي خواستم متوجه معناي حرفم بشود... چندان مطمئن نبودم که فهميد يا نه.. به پشتي مبل تکيه داد و نرجس بالاخره به سالن آمد و کنار رضا ايستاد.. عارف دستش را با حرکات موزوني در هوا تکان مي داد و معلوم بود در خلسه ي شيريني به سر ميبرد... ريتمِ آهنگ تغيير کرد و سهراب را ديدم که از رفتنِ مهراوه به بالکن نهايتِ استفاده را برد و همراهي اش کرد... صداي زنگ آيفون بلند شد و من خودم را براي رويارويي با دخترکِ سرکشِ مغرور آماده کردم... عارف را به خوبي مي شناختم... از روي مبل بلند شد ولي قبل از او آيدا زحمتِ زدنِ دکمه ي آيفون را کشيد و گفت:
_پرينازِ
عارف به سمتم چرخيد و کامران هم دست از خوانندگي کشيد... تا چند لحظه ي بعد هنوز محمد دستش را روي تارهاي گيتارش تکان مي داد.. بالاخره سکوت همه جا را گرفت و نازنين سکوت را شکست:
_خب حالا مگه چيه؟ چرا يهو ساکت شدين؟
آيدا کنارش ايستاد و چيزي گفت که من نشنيدم... ميلاد، گيتار را گرفت و به دستِ خواهران نوازنده سپرد و گفت:
_بيا بريم اونور يه دست شطرنج بزنيم تا اومدنِ شام...
محمد باشه اي گفت و رفت.. عارف در تاييد حرفِ نازنين گفت:
راست ميگه خب... يه عضو از اکيپ کم بود که اومد..
به حتم من جزئي از اين اکيپ نبودم و اين عارف بود که يک لنگه پاي مرا به اينجا باز مي کرد.. من فرصتي براي اينکار نداشتم.. تمامِ طولِ روز کار مي کردم و شب ها مي خواستم محبت خرج کنم.. عشق خرج کنم..
در توسطِ کسي باز شد و آمدنِ پريناز با نواخته شدن ساز همراه شد.. کامران با صداي کوتاهي ساز را همراهي مي کرد و من جسمِ کشيده و لاغراندامِ پريناز را ديدم که بارانيِ خيسش را به دستِ عارف مي داد... سلام بلندي و گفت و آواي صدايش خيلي چيزها را در سرم تکرار کرد.. انگار وقتِ ملاقاتمان امشب بود.. هرکدام از بچه ها به گونه ي خودش جوابش را دادند و وقتي از آغوشِ نرجس که آخرين نفر بود بيرون آمد راهش را به سمتم کج کرد و درست مقابلم ايستاد... چشم هايش وحشي بودند... آنقدر وحشي که گويا هيچ رحمي نداشتند در دل بردن... اين دخترک با همين سياهي هاي مطلق و آن مژه هاي واژگون به بيقراري هايم دامن ميزد... دست دراز کرد و من نرميِ دست مانندش را بين پهناي انگشتانم گرفتم.. احساس مي کردم قريب به سي جفت چشم اين هم آغوشيِ دست ها را مي ديد... پلکي زد و من فرصت نکردم قدعلم کنم.. کنارم نشست و پاهاي ظريفش را روي هم انداخت و درحالي که مخاطبش من بودم اما زمزمه وار لب زد:
_مي ترسيدم بيام و نباشي... مي ترسيدم ببينمت اما خوشحالم که اينجايي!
حرف هايش موسيقي متن داشت..صداي ملايمِ کامران و ملوديِ غم انگيزي که نواخته ميشد.....
همه چيز گويا از قبل برنامه ريزي شده بود... پريناز عميق براندازم مي کرد و سنگيني نگاهش قهوه ي داخل فنجان را مي لرزاند...
_الوند؟ منو مي بيني؟
سوالش چيزي شبيه دردي بود که شبها بي مقدمه گريبانت را مي گيرد... جرعه اي از قهوه نوشيدم و سعي کردم طعمش را در دهانم نگاه دارم که فراموشم شود اين طعمِ گس از قهوه نيست... پريناز بي گناه بود ولي حالا عجيب داشت نمک مي پاشيد به زخم هايي که خودم ميانِ ضجّه و فرياد سوزن دوز کرده بودم! عارف داشت با تلفن صحبت مي کرد و به حتم داشت شام سفارش مي داد... سهراب و مهراوه هنوز در بالکن بودند و صداي خنده ي ميلاد و محمد به گوش مي رسيد... نازنين با کينه نگاهمان مي کرد و آيدا يکريز حرف ميزد... رضا و نرجس کنارِ هم نشسته بودند و رضا سرش گرمِ تلفنِ همراهش بود و نرجس داشت از موسيقي لذت ميبرد... من اما به چند قسمتِ نامساوي تقسيم شده بودم... خودم اينجا و دلم جاي دگر...
_الوند؟
اين بارِ چندم بود که نامم را مي خواند؟ به سمتش نيم نگاهي انداختم.. کمي خودش را عقب کشيد و روي مبل جابجا شد... باهمان چشم هاي وحشي بهم خيره شده بود و من جرعه ي دوم را نوشيدم... آهنگ تمام شده بود و سر و صدا کمتر...
_جان؟!
انگار از اين لفظ حسِ رضايت پيدا کرد که لبش به طرحِ کمرنگي از لبخند باز شد...
_حالت خوبه؟
برايِ يک حالِ خوب خيلي چيزها ملاک بود که من هيچکدام را نداشتم...
_پدر صحّتِ احوال دارن؟
فروغِ چشمانش کم شد.. حالم را پرسيده بود و من بي اهميتي کردم...
_خوبه... خواست بهت بگم بهش سر بزني.. خيلي وقته من و خانوادمو گذاشتي کنار..
م
00ممنونم رمان خوبی بود ولی نمی د ونم چطوری فقط با خوردن قهوه داغ هم زندگی می کرد وهم فکر،خیلی هم بعضی چیز هارو مکرر نوشته بودوطولانی کرده بود
۲ ماه پیشمریم
۳۲ ساله 00لذت بردم، و با شخصیت اصلی داستان واقعا همزاد پنداری کردم، من اینجا خیلی رمان نیمه تموم گذاشتم چون نویسنده سوادِ کافی رو نداشته، اما با رمان شما کاملا ارتباط گرفتم
۳ ماه پیشفاطمه ع
۱۹ ساله 00نویسنده خاهش میکنم اگه این پیام میبینی بگو که پیج اینستاگرام داری از شخصیت ها عکس گزاشتی یا ن غیر دوتا رمانات دیگه رمان ننوشتی هیچ راه ارتباطی با شما نیست لطفا جواب بدید نویسنده قلمت عالیه واقعا
۳ ماه پیشسهیل
۲۷ ساله 10واسه خاطر اینه که یه زندگی پر فراز و نشیب از بچگی تا جوونی و تعریف کردن رمانش طولانی شده..وگرنه رمان و موضوعش خیلی خوبه..موفق باشید
۶ ماه پیشندا
00خسته کننده بود
۴ سال پیشگل نرگس
20واقعا نویسنده قلم قوی و خوبی داره ممنون از نویسنده عزیز ولی هم زیاد وهم موضوعش به کندی بیش میرفت به خاطر همین نتونستم تمومش کنم البته من تو خوندن عجله میکنم که زود تموم شه فکر کنم به خاطر همین موضوع
۴ سال پیش
فروغ
00خیلی کش داده بود اخرم البرز و نفهمیدیم چی شد