رمان روستای پرماجرا به قلم افسون
غزل و یسنا و الهه و یلدا 4 تا دوست صمیمی و پر نشاط ،بعد از دادن کنکور تجربی برای رفع خستگی به روستایی میرند که خاله حوا ، خاله ی پدر های یسنا و غزل که با هم دختر عمو هستند ، اونجا زندگی میکنه و پیشش میمونند
و اونجا با یه گروه پسر به اسم راستین و سالار و امیر و دانیال به کل کل و بحت شروع میکنند و داستان های زیادی رو تجربه میکنند و تو اون یه ماه اتفاق هایی بین اونا میفته که ….. پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۱۳ دقیقه
الهه- اوهوم اونجا نوشته به دهیاری .... خوش اومدید پس چرا اولش زمین خاکیه
-میرسیم اینجا امازاده هست میبینی اون گوشه ...اینجا قبرستون روستاست یدونه هم تو روستاست مردم اصولا مراسم های خاص میاند زیارت اهل قبور
یلدا- وای شباش باید خیلی ترسناک باشه !!!
یسنا- چه جورم اتفاقا با غزل برنامه ریختیم بیاریمت تو رو یه شب اینجا ولت کنیم حال کنی تا صبح با هر چی روح و مرده هست
یلدا- پس حتما قبلش بهم بگو تا وصیت نامم رو بنویسم
با هم پقی زدیم زیر خنده..
از دور خونه های کوچیک گلی و درخت های بلندش دیده میشد...
یسنا هم بیشتر گاز داد و گفت:
پیش به سوی یه تابستون رویایی....
ماشین با سر وصدا از روی سنگ های کوچیک وبزرگ رد میشد و بچه ها که تا حالا نیومده بودند با کنجکاوی به اطراف نگاه میکردند.
پیرمرد ها بارهاشون رو روی الاغ هاشون گذاشته بودند و با چوب توی دستشون هدایتشون میکردند.
پسر ها و مرد ها هم یا دستشون وسایل کشاورزی بود و به سمت زمنین هاشون میرفتند یا رو کولشون کاه و یونجه واسه حیواناشون بود .
پیرزن ها با چادر های رنگارنگ گلدارشون روی نیمکت های رنگ پریده و داغ نشسته بودند و مشغول صحبت بودند و زن ها هم بچه به بغل روی سکو خونه ها مشغول درد و دل بودند.
و بچه ها هم تو کوچه مشغول بازی بودند و صداشون کل روستا رو برداشته بود.
هوا گرم بود و افتاب همه جا رو فرا گرفته بود و با این وجود نسیم ملایمی میوزید . از مسجد پاچنار که به قولی مرکز روستا بود رد شدیم و از جلوی باغ های پر از درخت و میوه های ابدار و رنگارنگشون هم گذشتیم و تقریبا به وسط روستا رسیدیم که یسنا ماشین رو تقریبا نزدیکای خونه خاله نگه داشت و رو به یلدا و الاهه گفت :
-خوب رسیدیم خوشگلا بقیش باید پیاده بریم چون سر بالایی هست و کوچه تنگم هست و اینقدر هم سنگ اینا داره ماشین خطریه بره بالا
الهه- واقعا ؟!!! وای نه جون من برو بالا جون ندارم
یلدا- منم کفشام پاشنه داره چه جوری بیام بالا ؟؟!!!!
یسنا- خوب خاک تو سرت ادم میاد روستا کفش پاشنه دار میپوشیده !!! به پسر های روستا رحم کن خواهر.. چیه نکنه میخوای دل پیرمرد ها رو ببری که زناشون با چوب بیفتند دنبالت!!
یلدا- خفه بابا ذهنت منحرفه ها . تو که میدونی واسه چی میپوشم ؟؟
یسنا- ای بابا به چه زبونی بهت بفهمونیم قد 150 کوتاه نیست !!
یلدا- نه خیر هست امید بیخود نده تو قدت 176 هست حس نمیکنی منم نمیخوام با قدم اعتماد به نفسم بیاد پایین واسه همین میپوشمش
-به جون تو یلدا اونقدر خوشگلی که کسی با قد و این چیزا کاری نداری بابا واسه خودت زندگی کن ابجی
یسنا- بعدش خدمت شما دو تا عرض کنم دیگه تو روستا نازک و نارنجی بودن نداریم باید خاکی باشید. خاکی ، خاکی ،روی سنگ و زمین بشینید . دیگه ماشینم تو کار نیست پیاده میریم اینور اونور . گرما رو هم تحمل میکنید . به جاش از طبیعت لذت ببرید . اوکی ؟
الهه- چشم به روی چشم .قوانینتون تموم شد قربان ؟ بریم ؟
یسنا خندید و گفت:
-افرین دختر حرف گوش کن بفرمایید
با بچه ها خارج شدیم و به سمت بالا به راه افتادیم .فاصلش بدک نبود. کم نبود ، خیلی زیادم نبود. تموم راه که یلدا چسبیده بود به من و هی سکندری میخورد و من بدبخت هی باید خانمو جمع و جور میکردم .
الهه هم که هی تموم راه غر زد. خدا به من و یسنا به خیر کنه چه جوری باید این دو تا رو با طبیعت و جک و جونور و خاک و راه زیاد سازگار کنیم؟؟!!!
خدا میدونه تازه واسه یلدا از مارمولک و ملخ های روستا حرف نزدم یا زنبور هایی که هی میان تو خونه ها ، و گر نه میکشتیمش هم نمیومد اینقدر که میترسه .
الان هم قبلش کلی به خاله سفارش کردم سم کشی کنه و هر چی جک و جونوره دور نگه داره . حالا بقیش با خداست و گر نه یلدا با دیدنش شده پیاده میذاره میره .
بالاخره بعد از پنج دقیقه رسیدیم یلدا در حالی که نفس نفس میزد گفت :
-وای پدرم در اومد !! خدا!! اخ پاهام داره از درد میمیره ..!!
یسنا- حقته تا دیگه تو روستا کفش ده سانتی واسه من نپوشی نوبره والا ..
یلدا- خوب حالا تو هم
الهه- خوب حالا کدوم خونه هست غزلی ؟؟
-اون در ابی یه
یلدا- چه جای دنجی هم هست
یسنا-اوهوم خوب برید دیگه چرا ور و ور دارید منو نگاه میکنید ؟
الهه- خیر سرمون مهمونیما رومون نمیشه همین طوری سرمون رو بندازیم بریم
یسنا- اره چه قدرم که شما دو تا خدای خجالتید
الهه و یلدا هم خندیدند یسنا پیش قدم شد و به سمت در رفت و با چند ضربه درب قدیمی رو به صدا دراورد ...
صدای تق تق عصای خاله بلند شد و کمی بعد هم در با قیژ قیژ خاص خودش باز شد و زنی نمایان شد که برام از حکم یک مادر کمتر نبود .
طبق عادت همیشگیش چادر سفید گلدارش رو دور کمرش بسته بود و پیراهن قرمز بلندی با شلوار گشادی پوشیده بود و از زیر روسری اش لایه ای از موهای حنا کرده اش بیرون بود و توی برق چشای عسلیش محبت موج میزد و وجود چروک های ریز گوشه چشمش و روی پیشونیش نمیتونست مانع از جوونی قلبش بشه .
دیگه طاقت نیوردم و پریدم بغل خاله حوا.. دلم برای بوی اغوشش تنگ شده بود ، اغوشی که کم تو زندگیم تجربش کرده بودم . اغوشی که گر چه بوی مادرم رو نمیداد ولی بهم ارامش میداد . ارامشی مادرانه .
خاله طبق همیشه دو تا بوس رو لپ راست و بعد لپ چپم نشوند و اخرین بوسه هم جاش تو پیشونیم بود و بعد با دستای لرزونش دستام رو گرفت و با محبت گفت
-الهی قربونت بشم خوبی مادر ؟
بوسه بر صورتش زدم و گفتم:
مگه میشه بد باشم خاله جون دلم براتون یه ذره تنگ شده بود .
خاله دوباره منو تو اغوشش گرفت. یسنا با خنده گفت:
-ای بابا فیلم هندی شد که!! بابا من احساساتی ام یه کاری نکنید اولین روز بزنم زیر گریه ها !!
همه زدیم زیر خنده ، و من از اغوش خاله بیرون اومدم که خاله با محبت براندازم کرد و قربون صدقم رفت. یسنا به شوخی گفت:
-خاله جان یه وقت یادی از ما نکنیا..!؟؟؟ یه وقت نگی ما دلمون از این اغوشا و بوسه ها میخواد
رو به یسنا گفتم :
-حسود خانم !!!
خاله- الهی قربونت تو هم بشم مگه یسنا رو میشه فراموش کرد تکی عزیزم بیا بغلم مادر
یسنا هم منو کنار زد و پرید بغل خاله و شروع کرد خود شیرینی . و دور از چشم خاله هم زبونشو برام دراورد منم خندیدم و گفتم:
-خوب بسه دیگه یسنا خانم خاله رو خفه کردی
غزل
۱۸ ساله 00اخه نمیدونم چرا واسه من تا جایی نشون میده که میخوان بازی کنن یا همون روز اول گرششون از اون به بعدش نیست
۳ هفته پیش...
00چرت و حوصله سر بر
۱ ماه پیشرویا
۱۵ ساله 00رومان خوبی بود ولی کاشکی عروسی میکردن جواب کنکورم نیومد دوستاشم زود قضاوت کردن اصلا کاشکی همچین دوستایی نداشت بازم دست نویسنده درد نکنه 😍
۲ ماه پیشرها
۲۲ ساله 00من نخوندمش ولی با این نظرات امید وارم خوب یعنی نه عایی باشه
۲ ماه پیشهستی
۱۲ ساله 00عالی بود
۲ ماه پیشTaraneh
00رمان فوق العاده عالی زیبا خنده دار من یکی که باهاش کلی خندیدم ممنون از نویسنده عزیزن بابت رمان قشنگش ♡
۲ ماه پیشملک محبت
00عالی بود
۳ ماه پیشتینا
۱۳ ساله 00در کل خوب بود ولی ۲ تا مشکل داشت یک اینکه اخرس نفهمیدیم امیر و دانیال با کیا جفت شدن البته فک کنم با الهه و یسنا بود ولی خب باید معلوم میشد دوم اینکه نتیجه ی کنکور نیومد. ولی خیلی خوب بود من دوسش داش
۴ ماه پیشدخی شیطون
۱۵ ساله 00واقعا رمانش خوب بود از اون رمانای هستش که دوست نداری تموم شه دست سازندش درد نکنه شماهای که میگید مزخرفه خب نخونید مگه مجبورتون کردن بیخودی هم ایراد نگیرید عزیزان❤
۹ ماه پیشخیلی خوب بود
00خیلی خوب بود ممنونم
۵ ماه پیشGhazal
00اینکارارو بیشتر دشمنا انجام میدن تا دوست! خیلی ابکی بود دوروز همو دیدن عاشق شدن حداقل یکم بیشتر توضیحات میداد نکه همون اول عاشقانه کلکل کنن معلومه قلم نویسنده خیلی روان نیست اصلا. با احترام!
۷ ماه پیشGhazal
00و دوستاش اصلا پشتش نبودن بجای اینکه بشینن باهاش صحبت کنن چرا اینکارو کرده فقط قضاوت کردن و تیکه انداختن والا من از ۹ سالگی رمان میخوندم و الان ۱۶ سالمه طبق این رمانایی که خوندم
۷ ماه پیشGhazal
00چرا دوستای دختره اصلا پشت هم نبودن؟ فقط یه تصمیم میگرفتن به همدیگه تحمیل میکردن این اولیش
۷ ماه پیشمریم قربانی
۲۳ ساله 00سلام چراجلددوم نزاشتین منتظرجلددومش بودم
۹ ماه پیشمائده
01جالب نبود اخرش مزخرف تموم شد
۱۰ ماه پیش
ویانا
00نویسنده عزیزوقتی میخوای رمان بنویسی اطلاعات رو یجا بنویس که یادت نره و هربار یچیز بگی اگه خیلی حوصلتون سر رفته بخونید درسته برای رسیدن به عشق باید تلاش کرد ولی ن اونقدر که غرورتو کاملا زیر پات له کنی