رمان پسران شاه ، دختران گدا به قلم امیر فرهی
نکرده چرخ روزگار، بـر هیچکس وفا
چون مى خوانیم هرساله در قصّه ها
که مجنون تر ز فرهاد و شیرین تر از لیلا
از بدر عشقِ میان آدم و حوا
تا بوده عشق جاودان در راه
مى رسید شاهزاده اى به گدا!
از چوپانى یوسف، به سلطنت زلیخا
به تیزى صبر ایوب و تیغۀ اهریمن ها
عشقى به شفافى دریـا، به بلندى ابـرها
به نمناکى لبها، به دردناکى غم هـا
به سوزناکى سرما، به وسعت قلب ها
به روشنایى فردا، به بى قرارى دل ها
عشق هاى ممنوعه، عشق شاهى به گدا
همیشه زشت و زیبا، همیشه روشن و سیاه
همیشه و همیشه تضاد!، زندگى پر از پایین و بالا
و عشق و عشق و عشق...
میان کیست؟ دو قبیلۀ از هم جدا
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵۷ دقیقه
_بدو پايين الآن مى رسه مارو مى بينه لو مى ريم، خودت برو يه جور جمعش كن، حواست باشه دارم از اينجا نگاهت مى كنم، دست از پـا خطا كنى يه زنگ زدم و...
_باشه باشه، يه لحظه وايسا
كمربندش رو باز كرد كه پياده بشه...ماشينش دينگ دينگ صدا داد( اى جوون چه شيك)...قبل از اينكه بره پايين گفتم:
_مى خواى بهش بگو امشب چندتا از دوست دخترام رو اوردم خونه...اينطورى اگه شعورش برسه خودش مى ره
اينبار با چشماش ديگه خواست قورتم بده! ياسمين محكم بهم سقلمه زد كه خفه شم. معلوم بود اون دوتام مثل من از نگاه اين غول چماق ترسيدند. سياوش، عصبى، پشت چشمى نازك كرد و رفت طرف آن پيرمرد كه حالا كمى باهامون فاصله داشت و شروع كرد به حرف زدن. ما سه تاهم خودمون رو كشيده بودم پايين تا معلوم نباشيم و با استراق سمع ريز ريز نگاهشون مى كرديم.
_آى.. انگار داره انشاء واسه اش مى خونه. يه كلوم بگو يه امشب رو گم شيد بيرون و تموم ديگه...
_فريال_بچه ها من ديگه دارم تشنج مى كنم! ديديد اين پسره چه مشكوك شده؟
_ياسمين_آره مخصوصاً وقتى دستاى يلدارو ديد
_فريال_بخدا يلدا انقدر سربه سرش نذار يهو كار دستمون مى دى! بذار بى دنگ و فنگ پولو بگيريم و مارو بخير و اونارو به سلامت. انقدر باهاش كارد و پنير نشو كه اونم كنجكاو بشه. معلومم هست طرف از اين مغرورهاى غيرتيه، ديدى بهش گفتى بگو دوست دختر چه بد نگاه كرد، انگار دوست داشت با مشت دندون هاى ما سه تارو بياره پايين.
_ياسمين_اصلا از نوع نگاه و طرز حرف زدنش معلوم بود چه گوشت تلخيه، با اون عطر تلخ و بد بوش. بوى شكلات تلخ مى ده! خيلى ام سؤال مى پرسه
_هيس...باشه حواسمون هست...فقط از اين به بعد من مرتضى ام، ياسمين مصطفى فريال ها مجتبى...يادتون باشه اسم هم ديگه رو نگيم؛ اگه بفهمن دختريم كارمون ساخته است. اون موقعه ديگه اين اسلحه هاى الكى كه هيچى، تانك و توپ هم نمى تونه از دست اين پسراى خرهيكل نجاتمون بده.
_ياسمين_مخصوصاً كه دوتا نره خرم مثل خودش تو خونن!
_فريال_اوه اوه...داداشاش رو بگوووو
_مثل اين كه داره مياد بسه، فقط يادتون نره اسمامون چى بود.
هر سه در سكوت نشستيم كه سياوش سوار ماشين شد.
_حله، فرستادمشون برن اين هفته رو شهرستان، تا چند ساعت ديگه راه مى افتند.
_چند ساعت ديره، همين حالا
_چيكارشون دارى اونا كه از در پشتى ويلا رفت و آمد مى كنن اصلاً كارى به ما ندارن.
جلل خالق، دوتا در! يكم مكث كردم و با خودم گفتم مگه اين خونه چقدره كه چندتا چندتا در داره؟!. تو همين فكر بودم كه فريال تفنگش رو گرفت سمت سياوش و گفت: خوب پس راه بيفت بريم تو.
سياوش با اخم غليظى ماشينش را توى پاركينگ برد و كنار دوتا ماشين مدل بالاى ديگه كه يكى قرمز و يكى ام زرد بود پارك كرد. تاحالا اين همه ماشين يه جا نديده بودم. مدل بالاترين ماشينى كه ديده بودم 206 جعفرآقا بود كه نسيه خريده بود و هنوزم بنده خدا داره مثل خر مى دوئه تا قسط هاشو بده.
هر چهارتا پياده شديم. ما سه تا جلوتر راه مى رفتيم و اونم پشت سرمون داشت مى آمد. با ذوق و شعف به هر گوشه سرك مى كشيديم و كنجكاو باغچه ها و استخر و حوض بزرگى را كه در گوشۀ حياط در موازى يكديگر واقع شده بودند را نگاه مى كرديم. سياوشم آروم آروم پشت سرمون مى آمد
_چقد شما سه تا لاغريد!
براى لحظه اى برق از سر سه نفرمون گذشت و سرجامون خشك شديم...اين پسره خيلى فضول بود و اين داشت نقشه هامون رو خراب مى كرد...برگشتيم طرفش و فريال باصداى محكمى گفت: توام اگه شب ها با شير و خرما شكمت رو به جاى مرغ و بوقلمون سير مى كردى، از ما لاغرتر بودى!
سياوش براى چند لحظه سكوت اختيار كرد و سپس به منظور عوض كردن بحث با دست در ورودى ويلا را نشان داد و گفت:
_از اين طرف
اين بار اون جلو تر رفت و ما پشت سرش روانه شديم. ترسيدم بخواد كلكى سوار كنه، واسه همين سر اسلحه رو گرفتيم پشت كمرش و هلش دادم تو...در با فشار تن او گشوده شد...يه سالن بزرگ بود كه از زينت نور هاى لوسترها و مبل هاى سلطنتى و سناطورى متفاوت، بسيار شيك و خيره كننده به نظر مى آمد. گلدان هاى طلايى باگل هاى گران قيمت در گوشه و كنار سالن. تابلو فرش ها و مجسمه هاى گران قيمت قديمى چونان موزه هاى پرشكوه به ديد مى آمدند. پنجره هايى به ارتفاع 6 متر و پرده هاى زرشكى مخمل شهرزادى محفل را گرم و مطبوع جلوه مى دادند. كف پوش زمين پر از سراميك هاى تميز و براق بود و در نقاط مختلف سالن فرش هاى 12 مترى دست بافت پر نقش و نگار ايرانى جلوه گرى مى كرد. بى اختيار انقدر احساس آرامش كردم كه با گـام بلندى وارد شدم.
_اينجا خونه است يا قصر سيندرلا
_سياوش_خوب اينم خونۀ من...حالا چى مى خوايد.
_100 ميليون تومن ناقابل با تخفيف زمستانى به شما مشترى ارجمند!
_سياوش_فكرمى كنى خيلى با نمكى
هنوز حرفم تمام نشده بود كه دونفر ديگه، از پله هاى پيچى سنگى طويل كه در مركز سالن منتهى مى شدند پايين آمدند و با ديدن ماسه تا با چهرۀ پوشيده، بهت و حيرت ماندند.
_اينا كين سياوش؟
سياوش همانطور كه نگاهش روى زمين ماسيده بود و با خستگى لب تكان مى داد، گفت:
_دزد...گدا...هرچى بشه اسمش رو گذاشت.
تفنگم رو چسبوندم روى پيشونيش و محكم فشارش دادم، به قدرى كه اين بار رو به عقب پرت شد
_هوووش...دزد و گدا...خواهرته.. ننته...عمته! ما فقط داريم معامله مى كنيم كه نامزدت رو بهت بديم و در عوض 100 ميليون ازت بگيريم. اونم فكر نكن تو جيب ما سه تا مى ره، همه رو بايد بديم به منوچ ديوونه
سياوش بالاخره سرش را بالاگرفت و به ما نگاه كرد...جووون چشاشو چه ترسناكه اين بشر! دور مردمك چشماش پر از رگه هاى قرمز شيار زده بود، اون لحظه نگاه غيض دارش منو ياد خون آشام ها و ومپاير مى انداخت كه شخصيت هاى محبوب داستان هاى بچگى ام بودند. به خصوص كه فيلم هاشونم سرگرمى هاى همه روزه و همه ساعتۀ من بود...ديمن و استيفن(دو شخصيت مشهور در سريال خوناشام*) كه ميگن همين سياوش بود
_سياوش_اين منوچ ديوونه كيه كه شما سه تا انقدر ازش مى ترسيد؟!
_عزرائيل رو مى شناسى؟! يه چيز توهمون مايه ها
_سياوش_چى ازتون طلب داره
نگاه پرسانش روم رخنه كرده بود...
_اونش به تو ربطى نداره
_سياوش_شايد بتونم كمكتون كنم. شما جووناى ساده و بچه اى هستيد پسرجون! بگو مشكل چيه تا كمكت كنم
_اگه مى خواى كمكمون كنى حرف گوش كن و سريع طلبمون رو بده و نامزدت رو بگير...اينطورى به اون ساقى خانومم كمك كردى، پسرجون.
_ياسمين_اين دوتا داداشاتن؟
منظورش دو پسر ديگه اى بود كه همانطور از دور مارو نگاه مى كردند.
_سياوش_آره...آرش و كيارش...برادرهاى منن
بى اختيار نگاهم به اون دوتاى ديگه ثابت موند. تقريباً هرسه تاشون هم قد بودند و از لحاظ ظاهر و هيكل درست شبيه بودند، اما رنگ چشم ها و مدل موهاشون متفاوت بود. چشماى سياوش آبى كمرنگى بود كه من رو ياد درياى مه آلود مى انداخت، حالت چشماش آروم بود اما در قعرشون غم عجيبى زبانه مى كشيد و موهاى خوش رنگش كه مشخص نبود مشكى است يا خرمايى، مردانه به بالا شانه شده بود. كمى ته ريش داشت كه چال گونه هايش رو بيشتر تو ديد مى آورد و زينت خاصى بهشون مى داد؛ وقتايى كه تو ماشين از روى عصبانيت مى خنديد متوجه چال گونه اش شدم، خيلى خوشم اومد، دوست داشتم انگشتمو بكنم تو چال گونه اش!
آرش تيپ سنگين و مرتبى داشت و موهايش كه چونان زنان بلند و لخت بود را ژل زده به عقب شانه كرده و با يه تل مشكى كه در سياهى پركلاغى موهايش مخفى شده بود سفت بسته بود. اينم ته ريش داشت كه به چشماى عسليش تلالو خاصى مى داد. اما واسه اين يكى از چال گونه خبرى نبود و تراشيدگى ها و فرم صورتش از صورت سياوش كمى كشيده تر بود. چيزى كه بيشتر از همه در چهره اش خودنمايى مى كرد دندون هاى يك دست و مرتبش بود كه من رو ياد تبليغ هاى خميردندون مى انداخت و سفيدى اش هم واسه ى من غيرقابل باور بود...البته ناگفته نماند اين يكى از سياوش هم جدى و با جذبه تر بود.
كيارش دقيقاً تضاد دوتاى ديگه بود. ظاهر اسپرتى داشت و از پيرهن هاى اطو زده و رسمى و مرتب خبرى نبود، البته قيمت گرمكن آديداس مشكى كه تنش بود هم دسته كمى از پول دو دست كت شلوار مجلسى نبود! صورتش گرد بود و موهايش رو تاف زده بالا داده بود، جورى كه اگه از نيم رخ بهش نگاه مى كردى انگار يه جوجه تيغى رو كله اش چسبيده بود!..پوست برنزه اى داشت كه من رو يـاد نسكافه مى نداخت و وقتى در كنار آرش مى ايستاد كاملاً تضاد مى شدند هم از رنگ پوست و هم طرز نگاه و حرف زدنشون. چون از بذله گويى كيارش مشخص بود كه اين يكى يكم شوخ و خاكى رفتارمى كرد.
سه تا داداش گنده و هيكلى كه هركدوم يه ويژگى و شخصيتى داشتند.
_آرش_حالا حرف حسابشون چيه؟
_ياسمين_اى جون جذبه...پس بين اين سه داداش يكيشون حرف حساب سرش ميشه.
_آرش_چى مى خوايد؟
_ياسمين_گفتيم كه 100 تومن...
آرش با غيض دندان هايش را برهم ساييد و قبل از اين كه سخنى بگويد، كيارش پرسيد:
_ساقى كجاست سياه؟!
_سياوش_همين سه تا بچه بردنش و واسه آزاديش اين پولو مى خوان
ملیسا
00ببخشیدا من ۲ ساله منتظر ادامه رمانم اگر نمی تونید ادامه بدید پس نگذارید
۳ هفته پیشفرشته
۲۰ ساله 00خیلی طنز خوبی داره منم به سیزده سالگیم برد ولی اینکه یهو از اینجای رمان ول کنید خیلی یده آقت نکنید ....
۵ ماه پیشدنیا
۱۴ ساله 10بپاکیدش رمان الکی بود
۱ ماه پیشدنیا رادمنش
۱۴ ساله 01خیلی خیلی زشت بود زمانتان بپاکیدش
۱ ماه پیشromi
40لطفا جلد دوم رمان رو بزاریددددددد
۲ ماه پیشآسمان آبی
00این که خلاصه رمان پسران شاه دختران گدا بود نه رمانش
۲ ماه پیشالینا
30سلام لطفا جلد دوم رمان پسران شاه دختران گدا رو هرچه زود تر بنویسید و معرفی کنید ممنون میشم
۳ ماه پیشانا
00طنز خوبی بود فصل دو هم بذارید
۳ ماه پیشندا
۱۸ ساله 00واقعا عالی بود و طنز ولی حیف که تموم شد لطفا بقیه رمان رو هم بزارید 🥲💔
۳ ماه پیشMAED
00والاچی بگم داشتم میخوندم بگوخووب بعددیدم بقیه متن نیست ناراحت شدم، هیچی دیگه بعدخاستم اززندگی ناامیدشم، گفتم نه حیفه باز به زندگی برگشتم، ممنون از نویسنده، راستی اقای نویسنده خیالت راحت بخشیدمت
۳ ماه پیشMe
00یعنی چی تو خماری میزارید پ بقیش؟:/
۴ ماه پیشکوثر
00آقا یعنی چی . نظرات بقیه رو دیدم که گفته ان فصل دو نداره چرااا الان که یه رمان خوب پیدا کردم میگن فصل دو نداره😐 کی پاسخگوئه الان
۴ ماه پیشرقیه
۱۶ ساله 00من جلد دومش میخوام😔
۵ ماه پیشرها
۲۰ ساله 00لطفا فصل دوم اماده کنید
۵ ماه پیششقایق
۲۳ ساله 00در یک کلمه عالی عالی
۵ ماه پیش
معصومه
۲۸ ساله 00💙🤍لطفاً سریعتر ادامه رمان رو بزارید🤍💙