رمان تو که میدونستی (قسمت اول) به قلم lifeloard
داستان راجع به دختری به نام آوا ست… که با خانوادش مشهد زندگی مکنن و خیلی هم خوشبتن… آوا از لحاظ مادی و عاطفی چیزی کم نداره و به قولی” لای پر قو بزرگ شده” اما مثل خیلی از اطرافیانش لوووس و ننر نیست و فوق العاده زبل و زرنگه و همیشه عقلش بر احساساتش پیشی داره.تنها مشکلش، وجود پسر عموی دغلباز و دو روش، مرصاد، دو زندگیشه که میخواد با زرنگی آوا رو با راه های مختلف مال خودش کنه… اما همون طور که گفتم آوا زرنگ تر از این حرفاست… وقتی تو کنکور تهران قبول میشه، با وجود اینکه میدونی دوری از خانوادش سخته اما میاد تهران تا لااقل اونو نبینه… غافل از اینکه اگر واقعا آفتابی باشه تا آخر پشت ابر آروم نمیمونه… نمیدونه چه نقشه هایی داره پشت سرش ریخته میشه…..چه بلاهایی که تو تهران و مشهد سرش میاد اما آوا خانوم ما سالم از گوشه کنارشون بیرون میاد! و حتی تو همین اثنا عاشق هم میشه… عاشقِ….نمیگم دیگه خودتون بخونید. …پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۵۳ دقیقه
-خبه، خبه پاشو وسايلا رو جمع كنيم، مسافرت تموم شد، بدبخت شديم رفت حالا بايد برگرديم مشهد و روز از نو و روزى از نو.صبح پاشو برو نون بگير، بيا خونه صبحونه درست کن؛ بشين زمينا رو بساب، همه جا رو بشور، گرد گيري کن، شيشه ها رو دستمال بکش، ناهار درست کن، لباس بش...
- وااااي کپک سرتاتا گرفتم بسه ديگه. نه که خيييلي هم تو کار ميکني. اصلا تو ميدوني لباس شويي تون چه جوري کار ميکنه؟ جون من تو تا حالا اصلا چند بار صبح زود تر از خاله و عمو و پوريا بيدار شدي که باز بخواي زحمت نون صبحونه رو هم بکشي. طفلک نرگس خانوم(کارگرشون)
هرهر خنديد.
- زهرمار، بله خب خنده م داره. حالا م پاشو کلي کار داريما.
سه سوته از جا پريديم و اول يه جيش زديم بعدشم صورتاى مبارک رو شستيم. لباس پوشيديم و رفتيم سالن صبحانه خورى، صبحانه خورديم و باز اومديم بالا و وسايل رو جمع کرديم و هر كدوم دوش گرفتيم و حاضر و آماده بعد از check out كردن( حساب كتاباى هتل و تحويل کارت اتاق) يه آژانس گرفتيم مستقيم به سمت فرودگاه…
تو راه باز فكرم پر كشيد به جاها و چيز هايى كه خريده بودم. ياد روزى افتادم كه از صبح رفتيم شهر بازى ديزنى لند… ينى واقعا بهشتى بود واسه خودش با كلى از شخصيت ها كه خودشون رو عروسكى درست كرده بودن عكس گرفتيم، سوار همه ى ترن هوايى ها شديم سوار شاتل فضايى ، كشتى هايى آبى كوچولو، تونل هاى وحشت، تونل دزدان دريايى و خيلى چيز هاى ديگه شديم . از صبح تا آخر شب اونجا بوديم ولى بازم نتونستيم همه ى بازى هارو بريم بس كه زياد بودن، شهرى بود واسه خودش ديزنى لند. خلاصه خيلى خوش گذشت. يه روز با پوپک كنار رودخانه" سِن" قدم ميزديم كه چشممون به يه پل افتاد. چشمتون روز بد نبينه، فک مون رسما افتاد! نرده هاى دو طرف پل پر بود از قفل هاى كوچيك و بزرگ!!!! هيچ وقت چنين چيزى رو تصور نمى كردم از يه آقايى كه مشخص بود فرانسويه پرسيدم قضيه اين قفل ها چيه؟؟؟
گفت اين پل به پل عشاق معروفه. عاشقا ميان اينجا اسم شون رو رو قفل مينويسن و بعد قفل رو به نرده ها ميبندن و كليد ش رو ميندازن تو رودخونه تا عشق شون جاودان بمونه( آره جون عمه عاشقا)
باز از ايرانيا خرافاتي تر اين اروپاييا!!!!!وااالــــا!!!!!
ديگه واقعا فک مون چسبيد… بعد از اون پوپک گير داد منم ميخوام منم ميخوام!
بهش گفتم تو آخه تو زندگى ت عشق دارى كه حالا باز بخواى برى براش قفل بزنى؟؟؟بعدشم اون طرف مقابل هم بايد خبر مرگش باشه ها!
ميگم كم داره نگين نه… گفت ميخوام ميخوام ميخوام
گفتم جهنم خودت ميخواى پس من اين جا ميشينم ميرى دو دقيقه اى يه قفل ميخرى ميزنى، مفهومه؟
هيچى ديگه ذوق مرگ شد و يكم بعد از نظر گم شد
من كه نه عاشقم و نه معشوق دارم بحمدالله!!!نه اين که خيلي از اين مذکر ها خوشم مياد که حالا باز برم براشون قفل بزنم!!! برن مبيرن همه شون!!! خخخخخخ
نصف مدتى هم كه اينجا بود در خدمت برج ايفل بوديم و هزار تا عكس يادگارى باهاش گرفتيم ، هرچند اين بار اولم نبود كه پاريس ميومدم ولى اينبار چون پوپک هم با هام بود و البته، جفت مون مجردى اومده بوديم، بدون هيچ بالا نسبت سر خر هزار برابر بيشتر خوش گذشت…
بعد از اين كه به فرودگاه رسيديم، چمدون هامون رو تحويل داديم، هر كدوم فقط يه كوله پشتى داشتيم كه توش وسايل فوق ضرورى مون رو ميذاشتيم… مثل لپ تاپ، پاسپورت، عينک آفتابى و كلاه و اين جور چيزا.
بعد از نيم ساعت تو هواپيما بوديم. قبل از اينكه گوشيم رو خاموش كنم به آرمين اس دادم: " عليک سلام اَخوى بنده به همراه خواهر كپک در طياره هستيم . ساعت 2 فرودگاهيم، شما نياين ما خودمون ميايم، باباى( شكلک زبون دراز)
و خاموشش كردم، چيزى طول نكشيد كه خوابم برد.
- آوا … آوا جان… آوا آويشن … بلند شو .… زود باش… استانبول يم…
خوابم ميومد، دوست داشتم بميرم و بخوابم و كسى بيدارم نكنه… ايـــــــــش… سريع كوله مو بردشتم، پوپک با مهماندار ها باى باى كرد و اومديم پايين… به ترانزيت رفتيم و خلاصه بعد يك ساعت معطلى دوباره سوار هواپيما شديم. خسته بودم، خيـــــلى. ولى خوابم نميبرد.
اينبار پوپک خوابيد و من خودم و با آهنگ و مجله هاى انگليسى سرگرم كردم، خيلى ذوق داشتم، در واقع همين هيجانم اجازه نميداد مثل آدم كپه مرگ مو بزارم! اَه. خواب آلود خميازه ميكشيدم و چشمام رو ميمالوندم. بعد از دو ساعت بود كه رسيديم پوپک رو بيدار كردم.
- آخيش اينم از چمدون من، ( با ناز گفت:)بريــــم؟؟؟
- پ ن پ وايسيم هم ديگه رو نگاه كنيم. ايش.
از لحن من خنديد:
- گم شو باز توى نكبت بد خواب شدى سگ شدى!
- حرف نباشه بيوفت جلو بينم.
خنديد، از خنده ى اون منم خنديدم و به شوخى يكى زدم به بازوش
جلو تر رفتيم، از دور خاله الهام و عمو حميد رو ديدم كه برامون دست تكون ميدادن، ما هم براشون دست تكون داديم. پوپک جيغي کشيد و چمدون ش رو ول كرد و دويد سمت شون. منم آروم آروم بهشون نزديک شدم و با خاله و عمو سلام و احوال پرسى كردم خاله رو بغل كردم و بوسيدمش. پوريا هم با دو به سمتون اومد، به اونم سلام كردم
پوريا: دم بريده ها واسه من زبون ميريزيد آره؟
پوپک: ما غلط بكنينم داداشى
از لحن ترسيده پوپك خنديديم، به عنوان دفاع گفتم:
- چى چى رو غلط بكنيم ترسو، بزار ببينم اين داداش تو چند مرده حلاجه كه اينقدر به خودش اطمينان داره
پوريا خونسرد بهم نزديک شد و گفت:
- اِ ؟؟؟ تا اونجايى كه من ميدونم ما يه آويشنى داريم كه شديدا ( انگشتش و آورد جلو صورت ش يه نگاه به من و يه نكاه به انگشت ش كرد) قلقلكيه!!!
جيغ كشيدم و از دستش فرار كردم كردم دنبالم اومد و قلقلكم ميداد، خاله و عمو و پوپک ميخنديدن
از بس خنديده بودم دلم درد گرفته بود…بريده بريده گفتم:
- نكن…… پوران جان …نكن …ذليل مرده
- التماس كن.
- واقعا؟؟؟؟ مگه تو خواب ببينى آوا بهت التماس كنه!
دوباره قلقلكم داد نزديك بود پخش زمين بشم… خاله گفت:
- پوريا ولش كن مادر
- نه مامان من بايد اينو آدم كنم. دختر خجالتم نميکشه...
- ول کن دخترمو ببينم...
با شنيدن صداي پاپايي يه لحظه انگار خدا فرشته نجاتم و نازل کرد، پوريا برگشت و کنار رفت... پاپايي و ماماني و آرمين با يه دسته گل گنده روبه روم بودن... يه لحظه از ديدن شون کنار هم اينجا،باهم، کپ کردم... کوله مو کوبوندم تو سينه پوريا و ديگه نفهميدم فاصله ي بينمون رو چجوري طي کردم. با يه جهش خودم رو پرت کردم تو آغوش گرم و پر آرامش پاپايي...پاپايي هم منو بغل کرد و بوسيد. منم گونه هاشو محکم بوسيدم.
تو اين فرصت ماماني و آرمين که هنوز وقت نکرده بودم بهش شون سلام کنم با عمو و خاله و پوپي و پوريا سلام و احوال پرسي کردن.
- فکر کردم نمياين.
- مگه ميشه نيايم پاپا. حالاخوش گذشت؟
- دروغ نشه آره پاپايي، ولي شما بودين بيشتر خوش ميگذشت.
- اذيت نشدي؟
آرمين: بابا يکي بياد اين دو تا رو از هم جدا کنه. خانوم دکتر، برادر و مامان تون رو ظاهرا فراموش کردينا!!!
از بغل پاپايي بيرون اومدم شيرجه زدم بغل ماماني.
چشماي مامان لبالب پر از اشک بود.
- مامان نسترن من چطوره؟
- الهي من قربونت بشم که اينقدر بزرگ شدي و حالا تنها تنها ميري مسافرت. بهت افتخار ميکنم خانوم دکتر.
- خدا نکنه ماماني جونم. دلم واستون خيــــلي تنگ شده بود.
- الهي قربونت بشم م...
آرمين:
- مام، بده من دختر تو که اومده هنوز يه سلام به داداشش نکرده.
سحر ۳۵
00زیاد جالب نبود
۱۱ ماه پیشزهرا
870یعنی انقدر یه هفته پاریس بودن روش تاثیر گذاشته بود که به باباش می گفت پاپایی ؟ ولی من نمی دونم چرا تو اکثر رمانا دختره با صفت منفورِ «خانم کوچولو» خطاب میشه ؟؟ انقدر ریز هستن ؟؟
۴ سال پیشاسا
۱۶ ساله 681گل گفتی زهرا جون 😂اره خدایش منم موندم تو بعضی از رمانا همین لقب خانم کو چولوعه مگه دخترای تو رمانتون چقد جثه شون کوچیکه پسراشم ک اونجوری شما میگین فک کنم غولین واسه خودشون 🧐رسیدگی کنید لطفا😂
۴ سال پیشهستی
95زهرا جان دهنت سرویس 🤧🤣 خیلی خوب بود اهم اهم به منم میگن خانوم کوچولو بیشار برا اینه ک حرص رو درارن
۳ سال پیشدلیار
۱۱ ساله 100و جالب اینجاس پسراهم بابابزرگ خطاب میشن
۲ سال پیشنازنین
132نمیدونم چرا توی بیشتر رمانها طرز حرف زدنشون افتضاحه.یا همه میلیاردر...فقط انکاری ما فقیر فقرا هستیم
۲ سال پیشسارا
۱۸ ساله 600بنظرم خیلی خوب بود ولی وقتی میگفت پاپایی میخاستم برم دهنشو آسفالت کنم. اووووق. تازه باباش هم میگه ملوسک پاپایی آخه مرد گنده خجالت نمیکشه با این طرز حرف زدن. ایییییییی....
۴ سال پیشZahra
11جرررممم خیلی خوب گفتی ینی حققق
۲ سال پیشفاطمه
۱۴ ساله 111همچین میگه پاپایی پاپایی فقط میگی داره سگو صدا میزنه ،دختره هم که خیلی لوس بود تا قسمت اول بیشتر نخوندم ،اصن خوشم نیومد
۳ سال پیشˢᵉᵗᵃʸᵉˢʰ
70یکی ک پاپایم شه پی 😐😂🤝
۳ سال پیش:)
00😂 جعر
۳ سال پیشپارمیدا
60خیلی لوس بود رو مخ بود توی خلاصه نوشته بود لوس نیست اما خیلی لوس بود پایین:/
۳ سال پیشفرشته
41پلیز نویسنده عزیز،پلیز،رمان بدی هم نبود،اونقدرها هن هیجان نداشت،عاشقانه هاشون کم بود
۳ سال پیشمریم
۱۸ ساله 21لطفا نویسنده عزیز لطفا🤔🤔
۳ سال پیشJOKER
60رمانش خیلی خوب نبود تو خلاصه ش نوشته اوا مث بقیع لوس نیس😐ولی بدتر از همه بود درکل تکراری و ابکی بود ب هر حال خسته نباشید!🤦🏻 ♀️🙌🏻
۳ سال پیشارام
140وایییییی این پاپاییی گفتناش بد رومخهههه😣
۴ سال پیشGoli
۱۳ ساله 04عالیه
۴ سال پیشM
51اوا خیلی لوس بود حوصله آدمو سر میبرد😫😫😫😫
۴ سال پیشOMID
۱۲ ساله 56واقعا رمان خوبی بود. شاید یکم طولانی باشه ولی باز هم زیبا بود. ممنون از نویسندش.
۴ سال پیشazimi
112افتضاح بود.همه صحنه هاشو از رمان قرار نبود برداشته بود.اگه بلد نیستید رمان بنویسید سرقت ادبی نکنید دوستان. شما دوستان عزیزم این رمانو نخونید خیلی چرتو بی اساس و در کل کپی بود😒😒
۴ سال پیش
درنا
۲۵ ساله 00به نظرم واقعا دختره لوس بود با اون پاپایی گفتنش،جوری که اینقدر روی اعصابم بود که ادامه ندادم.همه عاشقش میشدن و اخلاق بسیار بدی هم داشت.کلا از شخصیت لوس دختره بدم اومد بعد میگه بدم میاد لوس باشم.