رمان اسارت نگاه به قلم روشنک.ا
داستان دربارهی دختری به نام آرزوست. آرزو، دختری منزوی است که زمان زیادی را در بحران بیمحبتی پدرش به سر برده، چرا که باعث و بانی مرگ عشق پدرش قلمداد میشود. او به طور تصادفی با مردی آشنا میشود که به آرزو کمک میکند تا تنها عامل نجات زنی باشد که اکنون، در مقام همسر و همراه پدرِ آرزو است. این نجات میسر نمیشود مگر به واسطهی عشق بزرگ این مرد که نه تنها آرزو را مدیون انسانیت خویش میکند، بلکه به او کمک میکند از دنیای انزوای خود فاصله گرفته و بودن در کنار افراد دیگر برایش از تنهایی لذت بخشتر باشد. مردی که به او عاشق شدن را میآموزد و تنها مایهی آرامش قلب نگران او میشود؛ همان مردیست که ناخواسته باعث میشود آرزو پی به رازهای گذشته که سالها از آنها بیخبر بوده ببرد و این مرد همان مردیست که در شرایط سخت، آرزو را همراهی میکند ولی گاه سختیها پیروز میشوند تا بین آن دو جدایی بیندازند. حال کدام یک پیروز خواهد شد؟ عشقی پاک و عمیق که از یک نگاه دو قلب را به اسارت هم در میآورد یا دشواریهایی که از گذشته نشات گرفته و تا میتوانند مانع بر سر راه خوشبختی این دو عاشق میاندازند؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۸ ساعت و ۶ دقیقه
به لندن میآیند! آنها به لندن میآیند، ولی من اصلا خوشحال نیستم! همیشه عاشق وقتهایی بودم که به دیدار من میآمدند، اما هیچوقت دلم نمیخواست این دلیلِ آمدن آنها به دیدار من باشد!
-عمه من میترسم! آخه چرا مامان من؟! مگه من کم سختی کشیدم توی زندگیم؟!
-این حرفو نزن آرزو! تو باید قوی باشی و به مامان و بابات روحیه بدی دختر! تو هیچ میدونی آرمان چه قدر تا حالا سختی کشیده؟ فکر کردی واسه اون راحته نفسی که اونقدر عاشقش بوده و هست، یک ماهه یا بستریه یا تحت درمان. واسه اون خیلی سختتره! اینو مطمئن باش. آرمانی که دو هفتهی پیش که رفتم ایران و دیدمش، دیگه اون برادر سابق من نیست. تو که نمیدونی چه قدر شکستهتر شده!
اشکهایی از جنس درد و نگرانی در ریختن از چشمانم از هم سبقت میگرفتند. حس میکردم ریههایم توان اکسیژن گرفتن و تنفس عادی خود را از دست دادهاند. قلبم به شدت درد میکرد و گلویم افسارش را به دست بغضی که بیرحمانه به آن شلاق میزد، داده بود. باور این تعداد تغییرات منفی، آن هم طی یک روز برایم به شدت دشوار بود. تازه میفهمیدم چرا این مدت تماسهایشان با من کم شده بود. من به طرز احمقانهای فکر میکردم دیگر از من دلسرد شدهاند!
-آرزو خوبی دخترم؟
لحن ملایمش وادارم کرد بین اشکهایی که بیصدا از چشمانم میریختند، لبخند بزنم. آری! من باید قوی باشم! دردهای من باید همیشه پنهان باشند. با کف دستانم اشکهایم را پاک و لبخندم را عمیقتر کردم.
-خوبم عمه. نگران من نباشید.
-مطمئنی نمیخوای چیزی بگی؟! درسته که گفتم قوی باشی، اما تو میتونی الان با من درد و دل کنی!
-نه عمه، من کاملا خوبم.
-میخوای الان صبحانه بخوریم؟
-نه راستش خیلی خستهم، دیشب به خاطر پرواز اصلا نرسیدم بخوابم.
-باشه پس برو استراحت کن که عصر بریم خرید، تا حال و هوات عوض بشه.
-من خریدی ندارم عمه! با خرید هم حال و هوام عوض نمیشه!
-با من بیای هم واست خرید میسازم، هم حال و هوات رو عوض میکنم.
هر چند اصلا میلی به خرید نداشتم، اما مخالفت را جایز ندانستم و گفتم:
-باشه هر طور شما بگید. با اجازهتون من دیگه برم استراحت کنم.
او که نمیدانست در قلب من چه غوغایی برپاست، پس باید به ناچار با او موافقت میکردم. کاش همه چیز به همان سادگی که عمه میپنداشت بود و من میتوانستم بیخیال دلشوره و وحشتی که به سراغم آمده، شوم و با او به خرید بروم. بعد هم با کمال آسودگی خیال، مغزم را که قفلش باز شده بود به کار انداخته و بهترین جراح قلب را، برای مامان پیدا میکردم و از او درخواست میکردم تا قلبی را که با بدن مامان همخوانی دارد، از اهداکننده به مامان پیوند بزند. کاش این رویا واقعیتی میشد که مامان را از بیماری رها و حضور و سلامتی دوبارهاش را به ما هدیه میکرد. با سستی در اتاق را باز کردم و روانهی تخت شدم. طاق باز رویش دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم. یعنی میشود بهترین اتفاق ممکن بیفتد؟ یعنی کسی پیدا میشود که قلبش، با بدن مامان همخوانی داشته و اطرافیانش بخواهند قلبش را اهداء کنند؟ یعنی میشود آن قلب به بدن مامان پیوند بخورد؟ به قدری فکر و خیال کردم که خواب به سراغ چشمان خسته و مغز گیج و منگم آمد.
-آرزو نمیخوای بیدار بشی؟ عصر شده ها! الان هفت ساعته که خوابیدی!
چشمانم را آرام گشودم و با دستانم شروع به مالیدنشان کردم. این عادت را از بچگیام تاکنون ترک نکردهام. خوابم که بیشتر به یک کابوس مملو از ترس و نگرانیبرای آیندهای که بیماری مامان در پیش داشت شبیه بود، تا به یک خواب شیرین و رویایی دلچسب، مرا به شدت آزرده بود. پتو را کنار زدم و نیمخیز شدم. به عمه که دست به کمر ایستاده بود و طلبکارانه نگاهم میکرد، گنگ نگاه کردم. با صدایی گرفته و خواب آلوده پرسیدم:
-چیزی شده؟!
-فکر کنم قرار بود امروز عصر بریم خرید!
دستی در موهایم فرو بردم و کمی بعد، یاد قولی که صبح برای خرید رفتن به عمه دادم، افتادم.
-میشه بذارید واسه یک وقت دیگه؟ میخوام الان به مامانم زنگ بزنم.
-اولا که خودت صبح قبول کردی، پس همین الان میریم خرید. دوما الان خونه نیستن!
-چرا نیستن؟!
-من نیم ساعت پیش به آرمان زنگ زدم گفت دارن میرن مطب دکتر واسه معاینهی نفس.
بغض کوچکی به گلویم چنگ انداخت، ولی اینبار هم با قورت دادن آب گلویم مهارش کردم.
-مامان حالش خیلی بده؟
-نه! امروز وقت گرفته بودن واسه ویزیت.
-کِی میتونم بهشون زنگ بزنم؟
-شب که از خرید برگشتیم تماس میگیریم.
با تاکید مُصِرانهاش روی خرید، خشم به تمام روحم هجوم آورد. برای آرامتر شدن، کلافه دستم را در موهایم فرو بردم. مامان همیشه میگوید این رفتارم را که هنگام عصبانیت، با دستم از موهای بیگناهم انتقام میگیرم، از بابا به ارث بردم. دیگر برایم ارادی نیست که وقتی عصبانیت، ترجیح میدهم سکوت کنم و با این کار بر خودم مسلط شوم. به ناچار جواب دلخواهش را دادم:
-باشه، هر چی شما بگید.
-خوبه، حالا که غذا هم نخوردی پاشو یک عصرانه بخوریم بریم.
-چشم.
لبخندی زد و بدون هیچ حرف دیگری، از اتاق خارج شد.
با کف دستم روی پیشانیام کوبیدم و زیر ل**ب "عجب گیری کردم" ای نثار روح آزرده خاطرم کردم. با رخوت از روی تخت بلند شدم و پتویش را مرتب پهن کردم. برس سیاهرنگم را به دست گرفتم و همزمان با برس زدن موهایم، با دست دیگرم در چمدان را باز کردم و به دنبال یک کلاه گرم گشتم. همین که صبح در این سرما کلاه سرم نکردم، حماقتی محض بود. کلاه سفید رنگی که به من چشمک میزد، باعث شد پوفی از آسودگی خیال بکشم. جای خوشحالی داشت که آوردنش را فراموش نکرده بودم، اما برای من که در اضطراب غرق شدهام این خوشحالی بیش از لحظهای دوام نداشت.
-آرزو بیا دیگه! دیر میشه ها!
-اومدم عمه!
برس را در چمدان پرت کردم و از اتاق خارج شدم. وقتی هم که اراده میکنم مرتب باشم، بقیه نمیگذارند! با نزدیک شدن به میز ناهارخوری که دیس اسنک و بطری نوشیدنی با ظرفها و گیلاسهای تمیز رویش برق میزدند، شادی کوچکی که ذرهای غمم را تسکین نمیداد به سراغم آمد. برای من که از دیشب غذای درست و حسابی نخورده بودم، این عصرانهی غیرمنتظره مثل یک معجزه بود و شاید خوب بهانهای، برای فراموش کردن لحظهایِ آنچه شنیدم بود.
با ولع اسنکی را که اگر هر زمان دیگری بود، به دید یک عصرانهی معمولی بیمیل نگاهش میکردم، خوردم.
سنگینی نگاههای متعجب عمه و عمو را روی خودم حس میکردم، ولی گرسنهتر از آن بودم که واکنشی نشان دهم. مطمئنا عمه در افکارش به حال من افسوس میخورد. منی که همواره میخواست مثل یک دوشیزهی متشخص رفتار کنم، اکنون همچون دختری کولی که برای اولینبار طعم غذاهای اشرافی را میچشد، شکارچیوار به جان عصرانهای ساده افتادم. وقتی معدهی درماندهام که تا نیم ساعت پیش خالی مانده بود، پر شد چنگال و چاقو را در بشقاب رها و با دستمال پارچهای کنار بشقابم، آرام دور دهانم را تمیز کردم تا ذرهای به همان دوشیزهی متشخصی که عمه همیشه از من میخواهد، شبیهتر شوم. منتظر نگاهشان کردم که لبخند بر ل**ب، به من مثل یک کودکِ دلربا نگاه میکردند.
-دیگه سیر شدی؟
-بله عمه، خیلی لذیذ بود. ممنون.
-خب من که درستش نکردم!
-دستپخت مارگارت چه زود مثل مادرش عالی شده!
-آره. اون دختر سختکوش و بااستعدادیه.
-همینطور به نظر میرسه.
-خب حالا کی حاضره یه گیلاس بخوره به سلامتی جَمعِمون؟
هر دو منتظر نگاهم کردند. با رضایت نگاهشان کردم و سمت راست لبم را به بالا کش دادم. لبخند زدنم هم به آدمیزاد نرفته است! همیشه کج لبخند میزدم، طوری که فقط سمت راست لبم بالا میرود؛ درست مثل اکثر لبخند های بابا! مامان خیلی از این عادتم خوشش میآید. من و بابا نه تنها از نظر چهره بسیار شبیه همدیگر هستیم، بلکه اخلاقیات من هم درست مثل خودش شده است. مامان هم که عاشق بیچون و چرای شوهرش است، هر شباهتی بین ما میبیند از خوشی ذوق میکند. گیلاس نیمه پری که عمو به سمتم گرفت را از دستش گرفتم و همان لحظه گیلاسهایمان را به هم زدیم. صدای به هم خوردن گیلاسهای بلوری و "به سلامتی"مان همزمان شدند.
جرعهجرعه از آن نوشیدنی تلخ و سوزاننده مینوشیدم و به یاد خانوادهی دوست داشتنیام میافتادم. چه قدر پیشبینی اتفاقهای ناگوار به دور از ذهن است! پارسال همین زمان کنارشان بودم. کنار مادر و پدر و یک خواهر و دو برادرم. حتی رایان هم برای کریسمس به ایران میآمد، تا همگی بار دیگر کنار هم بودن را به یاد گذشتهها تجربه کنیم. یاد رایان، کمتر شدن تماسهای اخیرش را به خاطرم آورد. اگر او هم همه چیز را میدانسته و تا به حال به من نگفته باشد، چه؟! سرم را به طرفین تکان دادم و با خود اندیشیدم که چنین چیزی واقعا نابخشودنیست!
-خب دیگه بسه. بیشتر از این بخوریم ممکنه نوشیدنی بشیم و نتونیم بریم خرید.
عمه هنوز هم به این خرید ملعون فکر میکرد ولی من غرق در رویای لحظهای آرامش و صحبت با مادرم بودم!
-باشه عزیزم!
صدایش را کمی بلندتر کرد و گفت:
-مارگارت ما دیگه میخوایم بریم. بگو الکس ماشین رو آماده کنه.
صدای ضعیف شدهی مارگارت از آشپزخانه آمد که گفت:
-الان میگم آقا.
سلین
00من حتی خلاصه متوجه نشدم 😶🙄
۵ ماه پیشلیلا
۳۶ ساله 00عزیزان باید داستان رو تااخرش بخونیدتالذت ببریدوباهاش زندگی کنید.دوستش داشتم..چه مردی بود ماکان همیشه مثل شخصیت اونو توذهنم برای همسرایندم میخاستم 🤪😜👋👋
۸ ماه پیشسحر ۳۵
00قشنگ بود
۱۲ ماه پیشلیلی
۳۶ ساله 00تا فصل ۶خوندم آنقدر که شخصیت آرزو زمخت و نچسب بود ولش کردم تا ۶فصل یه داستانی رو بخونی و سر سوزن جذبت نکنه خیلیه واقعا
۱ سال پیشتی زد
۵۳ ساله 01تا اینجا که داستان رو خوندم خوب بوده خوشم اومده
۲ سال پیششیما
00عالی بود پیشنهاد میکنم حتما بخونید ارزش وقت گذاشتن رو داده
۲ سال پیشالهه
۱۸ ساله 10از شخصیت آرزو اصلن خوشم نیومد.
۲ سال پیشالهام
10من دوست نداشتم نظرمه
۳ سال پیشالهام
۲۲ ساله 00خدایی چرت بود خیلیم چرت بود
۳ سال پیشالهام
۲۲ ساله 20من تا قسمت14 خوندم ولش کردم اصلا قشنگ نبود
۳ سال پیشسجاد
۵۴ ساله 10عالی بود.
۳ سال پیشKosar
00بسیار عالی👌😍😍
۳ سال پیشهیلدا
۱۵ ساله 01این رمان جلد دوم هم داره؟
۳ سال پیشچشانا
30رمان قشنگی و آرامش خاص خودشون داره و زیاد هیجانی نیست ❤️❤️❤️پیشنهاد میکنم بخونین
۴ سال پیش
ناهید
۵۹ ساله 00سلام روشنک عزیز خسته نباشی باید بگم من از هر رمانی خوشم نمیاد ولی از رمان شما بسیار لذت بردم زیبا وقوی بود وبه اندازه نه خسته کننده ونه کش آمدن بیخود کامل و جالب بود.ممنون موفق باشید❤