رمان ماه نو (جلد دوم گرگ و میش) به قلم استفانی میر - Stephenie Meyer
توی تولد بلا جسپر به بلا حمله میکنه و ادواردم که احساس خطر کرده بلا رو ترک میکنه و بلا هم برای فرار از تنهاییش به جیکوب پناه میبره و …
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۴۰ دقیقه
"من دیگه هیچوقت تو رو به خطر نمیندازم، اصل موضوع هم همینه."
-"منو به خطر بندازی؟! فکر میکردم هر دومون قبول کردیم که من باعث و بانی این بدبیاری ها بودم" رفته رفته خشمگین تر می شدم. ادامه دادم:" چطور جرات کردی به همچین موضوعی فکر کنی؟"
فکر وجود نداشتن ادوارد، حتی در صورتی که من مرده بودم بی نهایت دردناک بود.
او پرسید:" اگه وضعیت برعکس بود تو چیکار میکردی؟"
" این یه موضوع دیگه س"
به نظر نمیرسید او تفاوت میان دو حالت را درک کرده باشد، او خندید.
در حالی که رنگ صورتم مثل گچ سفید شده بود گفتم:" اگه اتفاق بدی برای تو می افتاد از من میخواستی کلک خودمو بکنم؟"
آثار درد و رنج در چهره ی او پدیدار شد.
" فکر میکنم منظور تورو فهمیده باشم... البته تا حدی. اما به هر حال،من بدون تو چیکار باید میکردم؟"
-" هر کاری که قبل از آشنایی با من میکردی، میتونستی ماهیت خودت رو پیچیده تر کنی."
آهی کشید و گفت:" تو یه کاری میکنی که موضوع خیلی ساده به نظر بیاد."
-"باید هم آسون باشه، من زیادم آدم جالبی نیستم"
خواست حرفی بزند، اما صرف نظر کرد و دوباره یاد آور شد:" موضوع بحث انگیزیه"
ناگهان خودش را روی مبل جمه و جور کرد.
حدس زدم:" چارلی داره میاد؟"
ادوارد لبخند زد. بعد از لحظه ای صدای کروزر پلیس را شنیدم که وارد ورودی خانه شد. دستم را به طرف دست او دراز کردم و محکم آنرا گرفتم. تا این حد از نظر پدرم اشکالی نداشت!!!!
چارلی، جعبه ی پیتزا در دست، وارد شد و گفـت:" سلام بچه ها."
بعد، لبخندی به من زد و گفت:" فکر کردم بد نباشه روز تولدت، آشپزی و ظرف شستنو تعطیل کنیم. گرسنه که هستین؟"
-" خیلی، ممنونم پدر"
چارلی چیزی در مورد بی اشتهایی ظاهری ادوارد نگفت. او به شام نخوردن ادوارد عادت داشت.
وقتی که غذا خوردن من و چارلی تمام شد، ادوارد پرسید:" اشکالی نداره امروز غروب، بلا رو به خونه ی خودمون ببرم؟"
با امیدواری به چارلی نگاه کردم، شاید از نظر او مفهوم روز تولد ماندن در خانه و در کنار خانواده بود. این اولین باری بود که من روز تولدم را در خانه ی او به سر می بردم، این اولین سالگرد تولد من بعد از اذدواج مجدد مادرم رنی، و رفتن او به فلوریدا برای زندگی کردن در آنجا بود، بنابراین نمیدانستم که چارلی چه انتظاری از من داشت.
چارلی گفت:" عالیه، امشب تیم مارینرز با تیم ساکس مسابقه داره"
امید من از بین رفت!
او ادامه داد:" بنابراین فکر نمیکنم امشب بتونم همدم خوبی برای بلا باشم"
بعد دوربینی را که به پیشنهاد مادرم رنی برای من خریده بود، تا با آن عکس بگیرم و آلبومی را که مادرم برایم فرستاده بود پرکنم، به طرف من پرت کرد.
چارلی باید بهتر از اینها میدانست که من همیشه دست و پا چلفتی بوده ام. دوربین به نوک انگشت من برخورد کرد و چیزی نمانده بود روی کف لینولیومی بیفتد، که ادوارد آنرا گرفت.
چارلی گفت:" کارت خوب بود ادوارد!"
بعد ادامه داد:" بلا اگه امشب توی خونه ی کالن ها برنامه ی جالبی باشه بهتره چند تا عکس بگیری. میدونی که مادرت چقدر عجله داره. اون می خواد عکس ها رو حتی زودتر از اینکه تو بتونی اونهارو بگیری، ببینه!"
ادوارد دوربین را به دست من داد و گفت:" فکر خوبیه چارلی"
دوربین را به طرف ادوارد و اولین عکس را انداختم و گفتم:" کار می کنه!"
چارلی که یک طرف دهانش را پایین آورده بود، گفت:" خوبه، هی سلام منو به آلیس برسونین. مدت هاست که ندیدمش."
به او یادآوری کردم:" پدر، فقط سه روزه ندیدیش."
چارلی علاقه ی زیادی به آلیس داشت. بعد از حادثه ی بهار گذشته، آلیس در دوره ی نقاهت و بهبود من، کمک زیادی به او کرده بود و از آن موقع چارلی به او علاقه مند و دلبسته شده بود. آلیس او را از دردسر بردن یک دختر بزرگسال و زخمی به حمام که حتی برای دوش گرفتن هم به کمک احتیاج داشت، نجات داده بود و این چیزی بود که چارلی هرگز نمیتوانست فراموش کند.
گفتم:" سلام تورو میرسونم"
-" باشه، امیدوارم امشب بهتون خوش بگذره."
چارلی به وضوح میخواست از شر ما خلاص شود، چون همان موقع به طرف تلویزیون در اتاق نشیمن راه افتاده بود.
ادوارد لبخند پیروزمندانه ای زد و دستم را گرفت تا من را از آشپزخانه بیرون بکشد. وقتی به کنار اتومبیل رسیدیم در را دوباره برای من باز کرد و این بار بحثی با او نداشتم، چون هنوز پیدا کردن جاده ی فرعی نا شناخته ای که در تاریکی به خانه ی آنها منتهی میشد برای من دشوار بود.
ادوارد از فورکس خارج شد و به طرف شمال رفت. بیقراری او به خاطر سرعت محدود اتومبیل ماقبل تاریخ من،مشهود بود. وقتی ادوارد سرعت اتومبیل را به بالای صد و بیست کیلومتر در ساعت رساند، غرش اتومبیل حتی از حد معمول هم بیشتر شده بود.
به او هشدار دادم:" سخت نگیر"
-" میدونی تو از چه ماشینی خیلی خوشت میاد؟یک آیودی کوپ کوچولوی خوشگل. بیصدا، پر قدرت..."
-" ماشین من هیچ عیب و ایرادی نداره. اما اگه درباره ی چیزهای گرون قیمت و غیر ضروری حرف میزنی... به خیر و صلاح خودته که هیچ پولی رو برای هدیه ی تولد خرج نکرده باشی."
او با قیافه ی حق به جانبی گفت:" حتی یه ده سنتی هم خرج نکردم."
" خوبه"
" میتونی یه لطفی به من بکنی؟"
"بستگی داره که چی باشه؟"
او آهی کشید و چهره ی دوستداشتنی اش حالتی جدی به خود گرفت. بعد گفت:" بلا، آخرین جشن تولدی که ما داشتیم، مربوط میشه به امت در سال 1935. پس زیاد به ما خرده نگیر و بد اخلاقی هم نکن. اونا همشون خیلی هیجان زده ان."
همیشه وقتی او موضوعی را به آن صورت مطرح میکرد، من کمی جا می خوردم. گفتم:" باشه، سعی میکنم رفتارم خوب باشه"
-" احتمالا باید بهت هشدار بدم که..."
" هشدار بدی که چی؟"
-" وقتی میگم اونا خیلی هیجان زده ان منظورم همشونه..."
با صدای گرفته ای گفتم:" همه؟ فکر میکردم امت و روزالی رفتن آفریقا"
همه ی اهالی فورکس فکر میکردند که امت و روزالی امسال به دانشگاه رفته بودند. دانشگاهی در دارتموث اما من اطلاعات دقیق تری داشتم!
" امت خودش می خواست اینجا باشه"
-" اما روزالی؟"
" میدونم بلا نگران نباش. اون امشب بهترین رفتار خودش رو نشون میده"
جواب ندادم. میتوانستم نگران نباشم، به همین سادگی. بر خلاف آلیس، روزالی خواهر خوانده ی دیگر ادوارد با آن موهای بلوند طلایی و چهره ی بسیار زیبا، زیاد از من خوشش نمی آمد. در واقع اصلا خوشش نمی آمد. از نظر روزالی من یک مزاحم ناخواسته بودم که به زندگی مخفیانه و اسرارآمیز خانواده ی او نفوذ کرده بودم.
درمورد وضعیت فعلی، به شدت احساس گناه میکردم. حدس میزدم که غیبت طولانی امت و رزالی از خانه شان به خاطر من بوده است اگرچه در باطن، از اینکه مجبور نبودم رزالی را ببینم خوشحال بودم.
اهورا
00خیلی قشنگیه حتما بخونید دست نویسنده درد نکنه بابت رمان قشنگش
۱ سال پیشبهترین رمان ترسناکی
۵۴ ساله 00زیباترین رمان ترسناکی که خوندم👌👌👌👌👌👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍
۱ سال پیشبانو
۲۰ ساله 00این رمان جذاب و هیجان انگیزه،پیشنهاد میدم فیلمش رو از دست ندید
۲ سال پیشارام
۱۵ ساله 10واقعا رمان خیلی خوبی هست حتی فیلمشم هست عالیییی🥰
۲ سال پیشasal
۱۵ ساله 10واقعا عالیه ممنون از نویسنده ک انقد خوب نوشه
۳ سال پیشاااا
۱۹ ساله 10من یه چیزی که تونستم بفهمم وخیلی وقته که تمام فیلما از رو رمان ها برداشته میشه و اگه توجه همکنین بیشتر نویسنده های فیلما زن هستن و من تا الا هزار بار تا الان رمان خوندم بعد دیدم که از روشفیلمم ساختن
۳ سال پیشتینا
10خب معلومه وگرنع انتخابش نمیکردن
۳ سال پیشمیشه اسممو ننویسم
۰۰ ساله 20من فیلمش رو فقط فصل یک رو دوست دارم ولی خدا رابرت پتینسون نقش اول مرد خیلی عشقققققققع خیلی مهربونننننننه برید تاریخچه زندگیش رو ببینید چه کار ها کرده🤩😍🤩😍🤩😍🤩
۴ سال پیشآلا
۱۶ ساله 91عاااالیههع کتابش خیلی خیلی کاملتر از فیلمشهع من دوسال پیش جلد یکش رو خوندم بعد فیلماش دیدم در هر صوووورت عاااااااااااااااااااااالی ❤️🎇
۴ سال پیش*N*
51به نظر منم رمانش قشنگ تر و کامل تر از فیلمش بود من هم رمانش و خوندم هم فیلمشو دیدم واسه همین فکر میکنم رمانش جذابتر و واقعی تر بود
۴ سال پیشهستی
۱۷ ساله 30فیلمش خیلی عالیه حتما ببینید فیلمش رو
۴ سال پیشFari
31خیلی عالیه از فیلمش خیلی قشنگ تره
۴ سال پیشنسا
70اول میخواستم بگیرمش ولی وقتی خلاصه شو خوندم فهمیدم این رمان همون فیلم گرگ و میشِ بنظرم فیلمشو ببینید بهتره چون اینطوری بهتر متوجه میشین ۵ قسمته ...من رمانو نمیخونم وقتی فیلمشو دیدم به چه دردم میخوره؟
۴ سال پیشGiril
80رمان قشنگیه با ماجرایی جالب ، من پیشنهاد میکنم حتما فیلمش هم ببینید اصلا ترسناک نیست و برعکس بسیار جذابه😉
۴ سال پیشنسترن
90وای خدایاا باورم نمیشه واقعا مرسی ازتون که دارین جلد های کامل این مجموعه رو میزارید. برنامه تون همینجوریش هم عالی و ۲۰ و توپ و درجه ۱ بود ، حالا دیگه حرف نداره❤😉
۴ سال پیش
فاطمه
00این رمان رو فیلم گرگ میش درست شده فیلمش ببینی بهتره تا اینو بخونید