رمان الهه بهشتی به قلم Amelia
در دنیایی دیگر، برفراز زمین و ستارگان، جایی دور از زشتی و پلشتی، دختری با سرنوشت دست و پنجه نرم میکند. حوادثی که میآیند و میروند، تکالیفی که باید انجام شوند و حال... عشقی که به سادگی بهوجود آمده و فراموش نمیشود. عشاق قصّه یکدیگر را طلب میکنند؛ اما در این میان تنها عفریتهایست که همه چیز را برهم میریزد...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۳۲ دقیقه
نقاشی قشنگی شد***با نمک ملنگی شد
اما اون جونور گنده چاق***رفت و شد آسفالت با دیوار»
و دوباره برای پایان دادن شعرشان سفید شدند و گفتند:
- هو هو هو!
افرا به آهنگی که میخواندند، فکر کرد. یک نقاشی شده بود؟ بومرنگ و آسفالت دیگر چه بودند؟ ملنگ چه معنایی میداد؟ سمت راستا رفت تا از قضیه سر در بیاورد؛ امّا با فکر اینکه آفتاب پرستها معمولاً شعرهای نامربوطی میخوانند، به سمت دریاچه برگشت و آن را نگاه کرد. درست وسط دریاچه گلی هشتپر، به رنگ بنفش تیره با خطهای نازک زرد روییده بود. خودش بود؛ گل وهوگون بود!
افرا هیجانزده یک پایش را بلند کرد و روی دریاچه گذاشت که باعث شد سرتاسرش به لرزه بیفتد.
عقب برگشت؛ اگر توی آب دریاچه فرو میرفت، چه؟ دوباره دستش را روی آب فشار داد. آب پایین و سپس بالا رفت و بعد به حالت اولیهی خود برگشت.
آن دریاچه، مثل زمینهای پاتیناژ بود که در زمستان روی آن اسکیت میکردند. با این تفاوت که نرم و دنیای زیرش کاملا واضح بود.
افرا عزمش را جمع کرد و یک پایش را روی سطح ژلهای آب گذاشت. دریاچه تکان خورد و بالا و پایین رفت؛ اما اتفاقی برای افرا نیفتاد.
او شروع به قدم زدن در آنجا کرد. زیر پایش لیز بود و تکان میخورد؛ اما او با تمام توانش سعی میکرد تعادل خود را حفظ کند و زمین نخورد.
چیزی نمانده بود به گیاه برسد که متوجّه شد آبهای ژلهای زیر پایش تکانهای شدیدی میخورند. با تعجب زیر پای خود را نگاه کرد. کوسهای به سرعت به سمتش میآمد. لبخند خبیثانهاش کاملا واضح بود. افرا جیغی کشید و اقدام به فرار کرد؛ اما لیز خورد و روی زمین افتاد. با وحشت به منظرهی زیر پایش نگاه کرد؛ کوسه هر لحظه به او نزدیک و نزدیکتر میشد و او را بیشتر میترساند. سعی کرد بلند شود؛ اما دوباره لیز خورد.
افرا دیگر میتوانست تمام دندانهای کوسه را ببیند که به او چشمک میزدند. چشمانش را بست و برای بار دوم در آن روز آمادهی مرگ شد که ناگهان همه جا لرزید و افرا به آسمان بلند شد. با تعجب چشمانش را باز کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ آب ژلهای سوراخ نشده و کاملا سالم بود و زیر آن کوسه از شدت درد به خود میپیچید.
افرا دوباره روی ژلهها افتاد و به آسمان پرتاب شد. از این که توسط کوسهای ترسناک خورده نشده، نفسی از سر آسودگی کشید.
بار دوم که افرا به روی آب آمد، دستش را دراز کرد و همزمان گل را کند و دوباره به هوا بلند شد. کمکم ارتفاع او با دریاچه کم شد و توانست روی آن بی هیچ حرکتی بنشیند؛ با احتیاط بلند شد و بار دیگر به زمین زیر پایش نگاه کرد؛ از کوسه خبری نبود. سطح ژلهای آب لیزتر شده بود، او خود را کشانکشان به خشکی رساند و روی چمنها پرت کرد. گل همچنان در دستش بود. افرا با خوشحالی آن را در کیفش گذاشته و آماده شد تا خارج شود. به سمتی رفت که راستا آنجا ایستاده بود.
تصویر افرا روی سنگ محو شد و کمی بعد او از داخل آن بیرون آمد. راستا با تعجب به سنگ دست کشید.
افرا به راستا گفت:
- تو هم اونجا رو دیدی؟ دریاچه رو دیدی؟
راستا سر خود را تکان داد.
- چهطور ممکنه؟ من اونجا بودم. داشتم روی دریاچه بالا و پایین میپریدم.
لحظهای به فکر فرو رفت؛ اما چون به نتیجهای نرسید، شانهای بالا انداخت و برای نجات جان پسر به راه افتاد؛ راستا از او جلو زد و راه را نشانش داد تا زمانی که هر دو به جایی رسیدند که جنگل تمام و کلبهی افرا در فاصلهای نه چندان دور قرار گرفته بود. افرا با لبخند به راستا نگاه کرد:
- واقعاً ازت ممنونم! بیا بریم تو خونهم.
و با این حرف به سمت خانهاش دوید؛ اما راستا همانجا ایستاده بود و او را نگاه میکرد.
افرا به سمت او برگشت.
- چی شده؟ چرا نمیای؟
راستا خرناس کشید.
- متوجه نمیشم! چی میگی؟
راستا تاجی خیالی روی سرش گذاشت و برای خود سبیل کشید.
- پادشاه رو میگی؟ به خاطر اون نمیای؟
راستا سر خود را تکان داد.
- چرا؟
حیوان بخت برگشته به داخل جنگل برگشت.
- اِ! کجا داری میری؟
اما راستا اهمیتی نداد و در میان درختان تنومند آنجا ناپدید شد. هوا گرگ و میش شده بود و باد خنکی از سمت شرق میوزید. افرا به داخل کلبه برگشت تا پسر را نجات دهد.
- چی؟ چهطور ممکنه؟
خالی بود! آنجا هیچکس نبود! افرا چشمش به ملحفهای افتاد که روی پسر انداخته بود. آن را از روی زمین برداشت. یعنی پسر کجا رفته بود؟ زنده شده بود؟ نه! او باید پادزهر میخورد تا نجات پیدا میکرد. افرا بیشتر از اینکه ناراحت پسر باشد، حسرت اتفاقاتی را میخورد که به خاطر آن پسر متحمل شده بود.
با حرص ملحفه را روی تختش که از چوب درخت صنوبر ساخته و با حلقههای صورتی گل تزئین شده بود، پرت کرد.
- اَه! یعنی کجا رفته؟ من به خاطر اون، پنج تا وهشیته و یک ساقهی بزرگ خطرناک دیدم. یک راستای عظیمالجثه و چند تا آفتابپرست آوازهخون، با دریاچه لرزونک و...
داشت کمکم به این نتیجه میرسید که بعد از ظهر آنچنان سخت و دشواری را نگذرانده است. سعی کرد پسر را از ذهنش پاک کند؛ اما مدام به او فکر میکرد. اگر کسی از عمد او را به زهر وهشیته آغشته ساخته و سپس برگشته بود تا جسد او را بردارد، چه؟
اما این هم تقریبا غیرممکن بود. آسمانهای خداوند به غیر از آسمان اول که سرزمین انسانها و آسمان ششم که زیر سلطهی راییکا قرار گرفته بود، هیچگاه محل شرک و بدی نبوده است. نمیدانست چه کار کند؟ تصمیم گرفت فردا صبح زود، قبل از مدرسه به قصر پادشاه برود و گزارش اتفاقات اخیر را به او بدهد.
یاد تکالیفی افتاد که باید انجام میداد. به سمت کتابخانهاش رفت و دفتر مشقش را بیرون کشید. باید دربارهی آسمان ششم تحقیقی مینوشت.
در اکثر خانهها، حشرهای به اندازه یک تخممرغ که بالهای بزرگ و براق سبز- آبی رنگی داشت، زندگی میکرد که کار ساعت را برای اهالی آن سرزمین انجام میداد.
آن حشرهی سرلک نام، صدای ریز و نازک گوشنوازی داشت (البته عدهای از آنها صدای بلند و گوشخراشی داشتند و مدام جیغ میکشیدند.) از آنها برای خبررسانی به اهالی شهر هم استفاده میشد.
افرا سراغ سرلک رفت که روی میز نشسته بود و چرت میزد. او پرهای سرلک که عضوی از بالهایش بودند را نوازش کرد و گفت:
- سرلک، سرلک! بیدار شو.
سرلک خمیازهای کشید که همچون یک در روغنکاری نشده، صدای جیرجیر میداد:
- چی شده؟ چرا من رو بیدار کردی؟
- میخواستم بدونم الان سرلک چنده؟
- الان سرلک 7 و 45 سالگانه.
روزهای آنان 24 سرلک بود؛ مانند روزهای ما که 24 ساعته است؛ اما با این تفاوت که هر سرلک به صد سالگان که در ساعت عادی ما آن را دقیقه میخوانیم، تقسیم شده بود.
افرا با خود فکر کرد:
- کتابخونه سرلک 8 بسته میشه، فقط 55 سالگان دیگه وقت دارم.
و سپس بعد از آن که، آن لباسهای مردانهی خود را با پیراهن صورتی و روسری سفید رنگ با گلهای رز برجسته و صورتی که تنها لباسهای تمیز و مناسبی که داشت، بودند عوض کرد، از خانه خارج شد.
تمام راه را تا کتابخانه، در حالی که پیراهن خود را بالا گرفته بود، دوید.
کتابخانه مکان زیبایی بود که خرگوشها آن را اداره میکردند؛ اهالی آن سرزمین اعتقاد داشتند که خرگوشها حیوانات باهوشی هستند و این سمت کاملاً سزاوار آنهاست.
استاد، سرپرست کتابخانه، خرگوش پیری به اندازهی یک انسان بود که گوشهای کوتاه و موهای لیمویی رنگی داشت. او پشت میز نشسته بود و عدهای هم کتاب به دست جلویش ایستاده بودند.
افرا سراغ قفسهی کتابهای تاریخی رفت و به خرگوشی که مسئول آن بخش بود و روی یک صندلی که روبهروی قفسههای کتاب قرار داشت، نشسته بود، گفت:
- سلام آقا داوود! میشه کتابی دربارهی آسمون ششم به من بدید؟
آقا داوود، دستی روی موهای کوتاه قهوهای رنگش کشید و گفت:
نگین
00برای عذاب دادن خودمم که شده تا اخر خوندم🥲
۳ ماه پیشعاطفه
۲۸ ساله 00اسم رمانی ک دختره ارایلی بود..حاجی بهش پیشنهاد***داد..ولی پسر حاجی سر شرط بندی اومد و با ارایکی ازدواج کرد..لرایلی هم برادر زاده اشو بزرگ میکرد..میشه لطفا اسم رمان رو بگید
۷ ماه پیشبدبخت
۱۴ ساله 00آخه چرا کوتاه بود انقدر آخرش از شهاب و افرا هم چیزی نگفت میتونست خیلی ادامه قشنگی داشته باشه و درباره ی زندگی افرا و شهاب بگه اینکه ملکه شد شهاب چ حسی داشت بچه دار شدن وقت گذروندن با بچه ها شون
۸ ماه پیشرها
۲۷ ساله 11من ی رمان میخوندم اینجا دختری به نام الهه عاشق پسرعموش آرش میشه از طرفی پسردایی حسام عاشقشه کسی اسم رمان ذو میدونه؟
۲ سال پیشبانوی من
20بانوی من اسمشه
۲ سال پیشرقیه اصغری
00بانوی من خیلیییی خوب بود
۱۲ ماه پیشباران
02از رمان های تخیلی خوشم نمیاد
۱ سال پیشفاطمه
۲۰ ساله 10سلام دوستان من که هنوز رمان نخوندم ولی نظرات شما را خوندم پشیمون شدم
۱ سال پیشمرضیه
00خیلی خوب بود خیلی زیاد
۲ سال پیشسلنآ
00تکراریییییییییییی
۲ سال پیشرضی
10بسی عجیب و بچگانه بود، مرسی از نویسنده که موجبات خنده مارو با این رمان فراهم کرد😂😂😂😂
۲ سال پیشوانیا
۱۸ ساله 14خیلی عجیب غریب بودآخه کی وسط رومان اونم ت قصرمیاد ازاذان میگه..خدایی اینجورچیزارومانوخراب کرده( حجابو،محرمونامحرم)
۲ سال پیشاتوسا
۱۶ ساله 20رمان جالبی بود شاید بهترین رمانی بوده که من خوندم کسایی که از رمان های فانتزی خوششون میاد پیشنهاد میکنم بخونن با خوندن این رمان فرهنگ لغات من هم پیشرفت کرد ورمان هیجانی و باحالی بود
۲ سال پیشیاس
۱۷ ساله 10دوستان ی رمان عاشقانه قشنگ معرفی کنید
۳ سال پیشزهرا
۲۰ ساله 00بانوی من
۳ سال پیش....
۱۵ ساله 20خیلییی خوب بود اگع دنبال رمان فانتزی خوب میگردین حتماا بخونیدش واقعاا عالی بود
۳ سال پیشفاطمه
40خیلییییی رمان قشنگی بود❤ فقط یه چیزی نفهمیدم اینکه افرا و شهاب ازدواج کردند یانه لطفا جواب سوال من بدید🙏
۳ سال پیشNazanin
۱۶ ساله 30خیلیی خوب بود و فانتزی درسته کتابی بود اما خب مثلااا اونجا قصر بود دیگه و باید اینطوری حرف میزدن ولی بعضی جاها هم به صورت عامیانه حرف میزدن در کل رمان خوبی بود و پیشنهاد میکنم بخونیدش
۳ سال پیش
آتنا
00خوب بود اگه کسی رمان تخیلی و عاشقانه و پایان خوش دوست داره این رمان رو پیشنهاد میکنم