میدانی که سوخته ام؟ آن را هم میدانی که با بی گناهی سوخته ام؟ من از آتش عشقت جان دادم و سوختم، از عشق تویی که روزی قسم خورده بودی نابودم کنی. ولی حالا چه شد؟ چرا من باید تاوان اشتباه خانواده ام را پس میدادم؟ چه بد است که در لحظه ی خوشحالیت یکباره بسوزی و در دره ای عمیق جان بدهی و برای عشقی بسازی و بسوزی که برای نابودیت کمر بسته است. “آری” من دخترک ترسو و بی پناهی بودم که از ترس تمام مردها به تو پناه برد به تویی که با بی رحمی او را پس زدی و حالا یادت باشد که گفتم ‘من برگشته ام تا انتقام بگیرم’ و من(: «حریــرم، همان کبوتر وحشی تو»


164
6,332 تعداد بازدید
55 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

فصل اول:) هـوش سیاه.

به گیرایی:) دختر شب.


«ایتالیا_رم ²⁰²²»

شانه هایم از سردی هوا میلرزد.
اما توجهی نمیکنم و با جلو کشیدن خودم به تراس بیشتر در دل سردی فرو میروم و همانطور که نگاه خسته و تبدار از بی خوابی دیشبم را به دوگوی سیاه و مرموزی میدوختم که ویسکی بدست منتظر نگاهم میکند، بعد از سکوتی نسبتاً طولانی بلاخره لب هایم را با زبون خیس کرده و لب میزنم:
_چی میخوای بشنوی؟
با شنیدن این حرفم اخم هایش گره میخورد و همانکه خواست حرفی بزند ناگهان با شنیدن صدای مهیبی همچون انفجار بمبی و همراه با رگبار بستن گلوله های اسلحه به شیشه ها.
ناخداگاه جیغی از فرط وحشت میکشم و با ترس در جایم تکان خورده و نگاهی به کامکار که با رخساری پریده خیره به پنجره بود، میاندازم.
نمیدانم که در ان لحظه چه چیزی را دید که انگونه رنگ عوض میکند و رو به من فریاد میزند:
_از اینجا برو یـالــا.
_با شنیدن صدای فریادش چشم گرد کرده و لب گزیدم و با بغض خیره به اویی میشوم که چشمهایش شده بود کاسه ی خون.
و من همچو آدم های ناتوان دست های لرزان را بند دیوار میکنم تا نیفتم و در بین آن همه سرو صدا باز شده و نگاه وحشت زده ی هردوی مان بند در میشود که با دیدن جَک نفسم راست میشود اما با دیدن چشمانش که مردمک های سیاهش بالا رفته بود و سفیدی کل چشمانش را احاطه کرده بود، تنم میلرزد و پاهایم سست میشود و حالا او بود که با وحشت فریاد میزند:
_Run away, that back, that killer is back
(فرار کنین، اون برگشته اون قاتل برگشته)
_نفسم با شنیدن حرفش حبس میشود و بدون آنکه بدانم که چه میکنم خودم را داخل کمد پنهان کرده.
و همزمان با مخفی شدنم در کمد، در از جایش با صدای بلندی می افتد و صدای چندین گلوله ای بود که قلبم را به خونریزی وادار میکند.
در ان کمد تارک و تنگ پاهای سست شده ام را در زانوهایم جمع کرده و نفسم از این همه ظلمات و تنگ بودن کمد حبس میشود جوری که دیگر به غلط کردن افتاده بودم و همانطور که به خودم امید واهی میدادم، با شنیدن صدای فریاد او که گویی همچون پنتر«پلنگ» قصد داشت کامکار را بدرد و با غرشی عظیم با آن لحن بریتانی اش که قلبم را به تپش وادار میکند، لب میزند:
_where is it?(کجاست؟)
_با شنیدن ان حرفش نفسم حبس میشود و روح از تنم خارج شده و من به ان فکر میکردم که آیا او به دنبال من اومده بود؟ اون قاتل عوضی دنبال من اومده بود؟ باز دیگر میخواست مرا بازیچه کند؟!
از آن فکر هقی از ترس میزنم و محکم دهانم را با وحشت نگه داشته، امکان ندارد دوباره به ان عمارت لعنتی برگردم نه این امکان نداشت.
با شنیدن صدای کامکار وادارم کرد که افکارم را به انتها ترین نقطه ی مغزم بفرستم و کامکار با لحنی جدی لب گشود:
_Is it ahead of me to get it from me?(مگه پیش منه که سراغش رو از من میگیری؟)

_و حالا اوست که فریاد میزند:
_yes ( بله)
_از ترس سکسکه ای میکنم و با فکر اینکه نکند انها بشنوند چشم گرد میکنم ولی حالا دیر شده بود و در کمد با شدت باز میشود جوری که در از جایش میکند و من غرق میشوم در آن دو تیله ی کوهستانی رنگ آبی که از سردیشان وادارت میکرد که همراهشان یخ بزنی و اوست که با بهت زل میزند به من و اسمم را به لحن خاصی صدا میزند
_Harir(حریر)
_و لعنت به قلب بی جنبه ی من، لعنت به من که قول داده بودم با دیدنش نگاهش نکنم ولی چه شد؟
من با دیدن نگاهش، ناخداگاه غرق میشوم در گذشته ی لعنتی ام که مرا به آتش کشاند.

«فلش بک_ایران دو سال قبل»

همانطور که کوله ی صورتی رنگ دخترانه ام را از روی نیمکت چوبی بر میداشتم.
با خستگی همراه با دلارام مدرسه رو ترک میکنیم و بر روی نیمکت عمومی که کنار مدرسه امان بود جا خوش کرده و با خستگی چشمانم را میبندم درس های امروز بشدت خسته کننده و سخت بودند جوری که دیگر به قدری خسته بودم که نمیخواستم حرفی بزنم با صدا زدن اسمم توسط دلارام کلافه چشمان نیمه بازم را به اویی میدوزم که با خستگی کم مانده بود از حال برود:
_حریر بلند شو که اتوبوس اومده.
_کلافم کوله ام را همانطور که بر روی دوشم می انداختم وارد اتوبوس میشیم و بر روی یکی از صندلی ها تا امدن بچه های دیگر، نشستیم و دلارام خیلی زود چشمانش را میبندد و به خواب میرود و من لبخند شیرینی مهمان لب هایم شده و همانطور که به سمت شیشه ی اتوبوس رو برمیگردانم خیره به بچه هایی میشوم که دور از خیال های کودکانه اشان، دور از هر دردی مشغول بازی بودند، در دلم به ان همه شادی آنها غبطه میخورم و دلم میخواست دوباره کودکی شوم که همراه با پسر های محلمان فوتبال بازی کنم.
دقیقاً خانواده ی کوچک و چهارنفره ی ماهم شاد بود، هر چهار نفرمان بر روی تخت نشینی که بیرون قرار داشت می نشستیم و مادرمان هر یک از ما را با یک لیوان بزرگ
خاک شیر همراه با هندوانه ها افطاری خنک مهمانمان میکرد.
و هنوز هم خواندن اشعار فریدونی که پدرمان در افطار میخواند در گوشم زنگ میزند و من با یاد گذشته ی شیرین لبخند گرمی مهمون لب هایم میشود و دقیقا امروز هم اولین روز رمضان از سال بود و من با یاد اینکه باز هم امشب همراه با دلارام اینا بعد از افطار دور هم جمع میشدیم ذوق میکنم.
و نمیدانستم که چه در انتظارم هست و گاهی باید گفت که ان ما نیستیم که سرنوست را انتخاب میکنیم بلکه آن سرنوشت هست که مارا انتخاب میکند.

همانطور که دلارام را برای بیدار کردن تکان میدادم بازویش راگرفته و از اتوبوس خارج میشیم که دلارام خسته خمیازه ای کشید و گفت:
_چقدر خسته کننده بود امروز.
_با تائید از حرفش سری تکان داده و همانطور که سنگ کوچکی را با نوک کفش هایم قِل میدادم وارد کوچه میشم و همچون کودکی برای رسیدن به خانه گام هایم را بلند تر برمیدارم که دلارام میخنند و میگوید:
_بیچاره داداشم موندم که از چی تو خوشش اومده و عاشقت شده.
_حیرت زده خیره میشوم به او که بلند تر میخندد و من از خجالت سر پایین انداخته و سرخ میشوم که خنده های دلارام بلند تر میشود و من خجالت زده تر، همیشه همانطور بود دلارام بی پروا بود و من خجالتی وگاهی به وقت خودش شیطون بودم.
با حرص سر بلند میکنم تا جوابش را بدهم، اما با چیزی که دیدم خون در رگ هایم یخ میزند و خنده از لب های هردویمان پر کشید و با بهت خیره شدیم به صحنه ی روبروی که سرنوشت من را از همان امشب تغییر میداد...

هوش سیاه²
Part²

با قدم های سست شده از وحشت و ترس، خیره میشوم به دو مأمور پلیسی که جلوی در خانیمان ایستاده بودند و کم کم همسایه های فضول داشت پیدایشان میشد و چند نفر هم کنار ان دو مأمور ایستاده بودند.
از وحشت آب دهانم را قورت داده که دلارام لرزان لب هایش را تکان میدهد:
_یاخدا اینا دیگه کی هستند؟
_با آن حرفش افکار نابسامانی در ذهنم جولان میدهد و همانطور که به خودم امید واهی می دادم که قرار نیست چیزی بشود اما با شنیدن حرف یکی از مأموران یکباره امیدم را از دست دادم و بغ کرده خیره میشوم به آنها:
_شما فرهاد کامیاب رو میشناسین؟
_از ترس هقی میزنم و دست دلارام را فشار داده و نگاهی به هم رد و بدل میکنیم.
مگر بود که بی دلیل اسم پدرم را بداند؟ آنها با پدرم چه کاری داشتند؟
دیگری برای حمایت از مأمور اول لب میزند:
_نترسین دختر خانما فقط به سوال ما جواب بدین، آیا شما افراد این خانه رو میشناسین؟ کسی داخل آن خانه رفت و آمد میکند؟
_و به خانیمان اشاره میکند که سکسکه ای کرده و بلاخره لب های خشک شده ام را تر میکنم و با ترس میگویم:
_ب.. بل.. بله؟
_چیکارتون میشن؟ فرهاد کامیاب رو هم میشناسین؟
_با چشمانی نَم گرفته که اشک داخلشان نیش می زد خیره میشوم به آنها و همانکه خواستم لب باز کنم در خانه ی دلارام اینا که روبه روی خانیمان بود باز میشود و دامون همانطور که سرش داخل گوشی بود بیرون می آید و ناگهان به طرفمان سر میچرخاند و با حیرت و بهت درجایش تکانی میخورد و من با درد از او چشم گرفته و هقی میزنم و میگویم:
پ.. پدر.. مه!
و ان سکوتی بود که در فضا حاکم میشود و پچ پچ مردم سکوت را میشکند و همانطور که ان دو مأمور نگاهی بهم رد و بدل کرده که دامون از راه رسیده خشمگین با ماموران پلیس احوال پرسی کرده و باگفتن آنکه چه خبر است؟
بیشتر نمیمانم که تحقیر شوم و فقط کلید را بر روی قفل چرخانده و با شنیدن صدای تیکی که از خودش دراورد نشان از باز شدنش میداد و من جلوی نگاه های سنگین همه وارد میشوم، بوی دمیده شده ی عشق همراه با خاک های باران خورده مشامم را نوازش میکند که با شنیدن صدای مادرم خیره نیشوم به عسلی های گرما بخشش که لبخندی میزند و میگوید:
_حریر مادر چرا دیر کردی دخترم؟
_هقی میزنم که با دیدن نگاه آب گرفته ام با نگرانی جلو می آید و میگوید:)
_حریر؟ چرا گریه میکنی دخترم؟!
_هقی زده و همانطور که جنگل سبز چشمانم را به او میدوختم لب میزنم:
_پ.. پلیس دم در با پدر کار داره مامان، ن.. نمی.. نمیدونی چرا؟
_عسلی هایش برای لحظه ای پریشان شده و با هینی که میکشد فهمیدم که حرفم را هلاجی کرده است و همانطور که چادر سفید گلدارش را سرش میکرد مرا کنار میزند و به سمت در میرود و من خیره میشم به پدرم که در همان لحظه تمیز و اتو کشیده از در خارج میشود و با دیدن چشمان به اشک نشسته ام تاک ابرویش را بالا میدهد و من همانطور که بغ کرده فرفری های خرمایی رنگم را پشت گوشم میفرستادم جلوی صورتم نیایند لب میزنم:
_پلیس با شما کار داره بابا.
پدرم گنگ خیره میشود به من که با شنیدن یاعلی گفتن مادرم از جایم پریده و همراه با پدر کنار در میرویم و مادرم با صدایی که ازته چاه بیرون می آمد لب میزند:
_چ.. چــی؟
_همسر شما فرهاد کامیاب مرتکب به قتل شدند و باید او همراه ما به کلانتری بیاد.

رنگ از رخسار پدرم برای لحظه ای میپرد و من با بهت و حیرت گوشه ای از دیوار را براس سُر خوردن انتخاب میکنم، و دیگر نفهمیدم که چه اتفاقی افتاد و فقط ان را به یاد دارم که پدرم را بردند و من هیچگاه صدای زجه ها و فریاد های مادرم که در هنگام بردن پدرم بود را فراموش نمیکنم که بدون خوردن افطاری به اتاق مشترکشان پناه گرفته بود، و هیچوقت گریه های حنا را که با بردن پدرم زجه زده بود را فراموش نکرده و او هم با گریه های زیادی بلاخره بر روی کاناپه خواب رفته بود.
هیچوقت ان را فراموش نخواهم کرد و همیشه به یاد دارم که بعد ازبردن پدرم، مادرم با خانواده پدر تماس گرفته بود و بعد از مطرح کردن مشکل و التماس کردن به انها برای آزادکردن پدرم، جانشان را قسم خورده بود اما آنها با بی رحمی فقط با گفتن یک کلمه آن هم "به ما چه" تلفن را بر روی مادرم قطع کرده بودند.و من در ان لحظه فهمیدم که خانواده ی پدرم با علاوه مستبد بودنشان زیادی بیرحم و صد البته زورگو هم بودند.
زیاد از خانواده ی پدرم چیزی نمیدانستم یعنی ما با آنها هیچ گونه ارتباطی نداشتیم و آنها را تا به حال ندیده بودم و یا هرگاه من و حنا از پدرم درباره ی خانواده اش سوالی میکردیم، پدرم رو ترش میکرد و جواب های سر بالا به ما میداد و من فقط یک روز اتفاقی از مادم که داشت برای حنا در باره ی انها تعریف میکرد و مادرم میگفت که او
در هنگام ازدواج با پدر یک عروس خون(خونبس) بوده است و پدرم برای تحصیل به همین شهر مهاجرت میکند و اما چون خاندان پدرم به تحصیل مخالف بودند پدرم را برای همیشه طرد میکنندو میگفتند که ما ثروتمند هستیم و فرزندانمان هرکاری بخواهند میکنند و ما نیازی به یک برگه ورقه ی مدرک که الکی قابش کنند، نداریم و نن بعلاوه ی ان فهمیدم که خانواده ی پدرم افرادر حاهل با افکاری پوسیده بودند.
بغ کرده نگاهی به ماهی روشن که وسط آسمان به زیبایی میدرخشید انداخته و از افکار خاندان پدرم و تجزیه و تحلیل کردن انها دست برمیدارم و با بغض خیره میشوم به لامپ های روشن خانه ی ویلایی دلارام اینا، خوب یادم می آمد که دامون و دلارام چقدر برای ماندن اصرار کرده بودند اما منفقط با داد زدن بر رویشان گفته بودم که دیگر نمیخواهم انها را ببینم، و دامون با دستانی گره خورده خانه را ترک کردهو دلارام همبه تبعیت از او خانه را پشت از دامون ترک میکند و من مانده بودم و غمی فراوان و پشیمان از قهر کردن با دامون...

هوش سیاه³
Part³

آهی کشیده و همانطور که دستانم را از آب حوض کوچک وسط حیاطمان خیس میکنم صورتم را کمی شسته که با شنیدن صدای در ان هم کسی که با مشت به جان در افتاده بود از جایم پریده و با وحشتی فراوان تکانی خورده و به این فکر میکردم که آیا در را باز کنم یا نه؟ این وقت شب دیگر که بود؟
نزدیک در میروم که با شنیدن صدای مادرم هینی از وحشت کشیده که مادرم غر میزند:
_کجا میخواستی بری چش سفید؟
_آب دهانم را قورت داده و خیره میشوم به چشمان ریز شده ی مادرم با فکر اینکه نکند فکر دیگری درباریم بکند تند کلمات را در ذهنم ترکیب کرده و با عجله لب میزنم:
_بخدا در زدند میخواستم برم ببینم کیه.
بیشتر جشمانش ریزمیشود و با حرص زل میزند به من که با بلند شدن مجدد صدای در به وضوح نفس راحت مادرم را احساس کردم که با حرص لب میزنه:
_نیازی نیست تو بری درو باز کنی سلیطه ی چش سفید، یالا برو داخل.
_با لب و لوچه ی آویزان شده وارد میشوم که با دیدن حنا از سردی جنین وار جمع شده بود اخمی کرده و به آرامی ملافه ی نازکی که زیر پاهایش افتاده بود رابرداشته و بر رویش انداختم و سر چرخاندم که با دیدن چشمان اشکی مادرم، غمی وجودم را پر کرد و با بدو داخل اتاقم میشوم.
خودم را همچون جنینی بر روی تخت جمع کرده و لب میگزم تا اشک هایم مجدداً فرو نریزد.
انقدر فکر کردم که تا به خود آمده بودم فهمیدم ساعت چهار صبح شده است و تازه پلک هایم هم را در آغوش گرفته و من در تاریکی که وجودم را احاطه کرده بود فرو رفتم.

♡♡♡

با صدای فریاد های بلندی تند از جایم بلند میشوم و بدون تغییری در ظاهرم با عجله اتاق را ترک کرده که بادیدن مادرم که مشغول کتک زدن و دعوا کردن حنا بود، گوشه ای ایستاده میدانستم که اگر دخالت کنم آتش مادرم تند تر میشد پس بی هیچ حرفی فقط تماشا میکنم که حنا بغض الود با جیغ خفه ای لب میزند:)
_همش تقصیر پدر هست مامان، اگر اون نبود خاستگاری که امشب قرار بود برای اولین بار در ای خانه رو بزنه پشیمون نمیشد، همشون من رو به چشم دختر یک قاتل میبینند دانشگاه که میرم طعنه های همکلاسی هام رو به جون میخرم.
شهلا دیگه با من دوست نمیشه و دیگه از این به بعد هیچ خاستگاری برام نمیاد و تا آخر باید مجرد بمونم.
حریر که نامزد داره اون با دامون ازدواج میکنه، پس من چی؟
_با بغض زل میزنم به حنا و مگر قرار بود برای حنا امشب خاستگار بیاد؟ از این متعجب شده بودم که چرا چیزی به من نگفته بودند؟
آهی کشیده که مادرم بغض کرده میگوید:
_کاش نمیدیدم که شوهرم جلوی چشمانم به زندان رفت، کاش یه کاری میکردم و ای کاش که بچه هام بدون پدر عروس نشن.
_و آن صدای هق هق های معصومانه ی مادر و حنا بود که در فضای کوچک خانه پیچیده بود.
ناگهان مادرم از جایش بلند میشود و من وحنا هم باعجله از روی مبل بلند شده که مادرم همچون ادم های جن زده تند رنگ عوض میکند و میگوید:
_نه نمیزارم که این اتفاق بیافته.
_و با عجله وارد اتاق مشترکشان میشود و من همانطور که فرفریهایم را با کش مو بالای سرم جمع میکردم تند از سینک ظرفشویی صورتم را شسته و بعد از تعویض لباس هایمان من و حنا منتظر آمدن مادرمان میشویم.
که مامان همانطور که با عجله از پله ها پایین می آمد با دیدنمان که حاضر و آماده حلوی در ایستاده بودیم از تعجب چشم گرد میکند که حنا با عجله لب میزند(:
_مامان این بار بزارین که همراهتون بیایم.
_مادرم کلافه دستی به جادر مشکی رنگش میکشد و میگوید:
_حریر تو باید بری مدرسه، ما میریم کلانتری به دیدن ملاقات پدرت.
_با صورتی وا رفته و پکر شده با تمام توانم التماس را در چشمانم ریخته و خیره میشوم به حنا که تند حرف مادرم را میگیرد و میگوید:
_مامان یه امروز رو بزارین که بیاد معلوم نیست که بعد کی پیش میاد پدر رو ببینیم.
_و در آخر بغض به صدایش اضافه میکند، الحق که حنا بازیگر قهاری بود و چون که زیاد حرف های حنا از من بیشتر بر روی مامان تاثیر میگذاشت، مادرم تند قبول میکند و هر یه نفرمان تند از خانه خارج شده و همانطور که سوار تاکسی میشیدیم.
لب هایم را گزیدم و ناخداگاه دلشوره ی عجیبی به کل بدنم اصابت میکند و ناگهان هین آرامی کشیده که حنا با نگرانی لب هایش را با زبون خیس میکند و میگوید:
_حالت خوبه حریر؟
بغض کرده لب هایم را داخل دهانم جمع کرده و نمیدانستم که بگویم یا نه ولی با تصمیم ناگهانی لب میزنم:
_دلم شور میزنه حنا، میترسم که اتفاقی افتاده باشه.
_حنا لبخند نصف و نیمه ای میزند و همانطور که دستانم را فشار میدهد افزود:
_قرار نیست چیزی بشه خواهر کوچیکه.
_خوب میدانستم که حنا حتی به حرف خودش هم اعتماد ندارد اما برای انکه خیالم را راحت کند ان حرف را زده بود ولی قافل از اینکه من باهوش تر ازاین حرفها بودم.


هوش سیاه⁴
Part⁴

با توقف ماشین مادرم تند لب میزند:
_آقا لطفا اگه میشه همینجا وایستین، کارمون زود طول تموم میشه.
_مرد سری تکان داده که با ترس و استرس از چند پله ی کوچک بالا رفته که با دیدن یک شاسی بلند سیاه رنگ ان هم که گوشه ای پارک کرد ناخداگاه حس عحیبی همچون بیشتر شدن دلشوره به سراغم آمده و با تشر مامان که اسمم را به زبون آورد تند به خودم آمده و با عجله وارد کلانتری میشویم و نفس منم از ترس حبس میشود.
مامان با عجله رو به من و حنا میگوید:
_من برم بببنم که میتونم ملاقات کنم پدرتون رو یا نه، شما هم بر روی صندلی بشینین تا بیایم.
_حنا سری تکانداده ولی من انقدر سرم سنگین و گیج بود که ارام بر روی صندلی نشستم وحنا هم کنارم نشست که با شنیدن شخصی که اسم یک نفر رو صدا میزد کمی چشمان تار شده ام را نیمه باز کردم، _جناب سرگرد؟
_نمیدنم که چی گفتن ولی چشمانم را بیشتر باز کرده که با دیدن یک مرد بسیار جذاب با ان چشمان بانفوذ و مرموز سیاهش ناخداگاه اب دهانم رو قورت داده و از جایم بلند میشوم ولی ان بی توجه به من ازکنارمان عبور کرده و گویی چیزی توجهش را جلب کرده تتد سر برمیگرداند و به سمت ما میچرخد و برای لحظه ای چشم تو چشم هم میشوم و اوست که برای لحظه ای با دیدنم مات میماند و:)
بـــومــــب.

هوش سیاه⁵

نگاه از ان تیله های سیاه مرموز گرفته که با صدای مادرم اتصال نگاهمان برای لحظه ای قطع میشود و مادرم رو به ان چشم سیاه تیله ای لب میزند:
_جناب کامکار کی وقت ملاقات هست؟
_و حالا که فهمیدم ان جناب سرگرد فامیلش کامکار هست کنجکاو با ان چشمان سردش ولی با احترام لب میزند:
_ملاقات؟ برای کی؟
_حنا تند لب میزند و بی موقع دهانش را باز میکند:
_پدرمون.
_چشم غُرّه ای به طرفش پرتاب کرده که تند خودش را جمع و جور میکند و کامکار بلاخره لب میزند:
_شما همسر فرهاد کامیاب هستین؟
_مادر بیچاره ام از خجالت سر پایین می اندازد و همین که خواست حرفی را بزند با شنیدن صدای فریادی ازجایمان تند بلند میشویم.
یک زن با چشمانی سیاه سرمه کشیده که او را ترسناکتر میکرد با نفرت خیره میشود به ما و میگوید:
_از خون پسرم نمیگزرم.
_رنگ از رخسارم پرید و من و حنا پشت مادر همچون ادم های ترسویی پناه بردیم و بغض کرده بیشتر در بغل مادر جمع میشویم که کامکار نگاهی بهمن بغض کرده می اندازد و لب میزند:)
_سروان ریاحی لطفآ خانواده ی رحیمی رو به بیرون هدایت کنید.
_و اشاره ای به ان خانم چشم سرمه کشیده میکند و فهمیدم که انها رحیمیا هستند.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • فیونا

    00

    به عنوان قلم اول خیلی خوب بود. داستان قشنگی به نظر می رسه. چرا تایید نشده؟

    ۲ ماه پیش
  • رها

    ۱۴ ساله 00

    عالیی♥️♥️

    ۴ ماه پیش
  • ال

    00

    چرا مورد تایید قرار نگرفت خیلی قشنگ به نظر میاد که

    ۳ ماه پیش
  • عسل

    00

    لطفا ادامه بده نویسنده رمانت عالیه

    ۵ ماه پیش
  • ...

    00

    رمان قشنگیه و تکراری نیست ادامه بدید لطفا

    ۵ ماه پیش
  • سرمه

    ۱۷ ساله 00

    لطفا این رمان رو ادامه بدید به نظر جذاب میاد

    ۱۰ ماه پیش
  • سارینا

    00

    عالی بود

    ۱۰ ماه پیش
  • نری

    00

    عالیییی بووود❤️❤️

    ۱۱ ماه پیش
  • ناشناس

    00

    عالی بود

    ۱۱ ماه پیش
  • .

    00

    عالیه

    ۱۱ ماه پیش
  • محیا

    ۱۵ ساله 00

    قشنگه

    ۱۱ ماه پیش
  • سمیرا

    10

    رمان جالبی به نظر میاد لطفا ادامه اش رو هم بذارید

    ۱۱ ماه پیش
  • ماهلی

    10

    عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی 😍🤩🥰😍😍😍 عاشقش شدم

    ۱۱ ماه پیش
  • فائزه سادات

    ۱۳ ساله 10

    دوسش دارم خوبه

    ۱۱ ماه پیش
  • مرضیه

    ۱۵ ساله 20

    خیلی باحاله امیدوارم باقیش رو هم بزارید باتشکر و سپاس از شما

    ۱۱ ماه پیش
  • زهرا

    ۱۹ ساله 10

    تا اینجا که قشنگ بود امیدوارم باقیشم همینجوری باشه

    ۱۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.