عشق، چه کلمه ای زیباست کلمه ای ک زمانی در گوشت طنین انداز میشود همچون سونامی در دلت برپا میشود و زمانی ک بهش فکر میکنی سراسر وجودت از شور اشتیاق پر میشود و من، منی که از جنس غرور و لطافت بودم در چشمان تیره ای به تیرگی دریای سیاه غرق شدم همان چشمانی که شکلات هایش حرف ندارد و من از دریا زدم و دل به چشمان زلالش بستم هم اکنون که دلم عاشقی را با تمام وجودش فریاد میزند اعتراف میکنم به کسی که مرا دلبسته و عاشق پیشه ی خودش کرد عاشقتم دزد قلب من


49
1,377 تعداد بازدید
1 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

چند بار آب رو به دست و صورتم پاشیدم بازم همون حس کشنده سراغم اومده بود دیگه کشش انجام کاری رو نداشتم سرم و بالا اوردم و به آینه درب و داغونی که رو دیوارنصب شده بود نگاهی انداختم به خودم درون اون اینه زل زدم چشام از قرمزی زیاد میسوخت نمیتونستم دیگه تحمل کنم بغض لعنتی داشت خفم میکرد ولی غرورم اجازه نمیداد گریه کنم دیگه از همه چی و همه کس بریده بودم طاقت ادامه دادن این زندگی مسخره رو نداشتم اما نه من باید قوی بمونم و ادمای مسخره ای که من و به زمین زدن شکستشون بدم و باید انتقامم و ازشون میگرفتم انتقام همه ازار و اذیت هایی که با خانوادم انجام دادن جلوی چشام زنده زنده تک تک اون هارو میسوزونم و با لذت خاصی عذاب کشیدنشون و تماشا میکنم نگاهم و از اینه گرفتم و شیر آبی رو که صداش خیلی رو مخم بود بستم نفسم رو محکم به بیرون رها کردم و با ژست خاصی شالم که روی شونه هام افتاده بود رو مرتب کردم و با زدن ادکلنی از اون قفس عذاب اور بیرون اومدم همون خونه ای که برام حکم مرگ و داشت و من مجبور بودم با این حکم مرگ مقابله کنم
نگاهی به ساعت مچیم انداختم ده دقیقه به نه بود باید عجله میکردم وگرنه تمام نقشه هام نیست و نابود میشد دستم رو جلوی تاکسی که رد میشد دراز کردم ولی انگار نه انگار آدمی اینجا وجود داشت با سرعتی از کنارم رد شد و رفت اعصابم خط خطی شده بود تف به این ادمای ظالم که باید تو این دنیای بی رحم تحملشون کرد داشت دیرم میشد بی خیال تاکسی شدم و شروع کردم به دویدن بیست دقیقه فرصت داشتم خودم رو برسونم سرعتم و زیاد کردم نفسام به شمارش افتاده بود ولی به درک باید هرطور شده میرسیدم حتی اگ پای جانم وسط بود از کنار هرادمی رد میشدم یکی با تعجب یکی با تاسف و یکی دیگه با تمسخر نگاهم میکردن ولی برام مهم نبود خیلی وقته دیگه هیچی برام مهم نیست بالاخره با کلی دویدن رو به روی ساختمون بزرگی که نمای بیرونیش همه از شیشه درست شده بود رسیدم نگاهی به اسمش انداختم شرکت PSM هه شرکتی که سهم من بود و مال من بود از خانواده ی من بود از پدر من بود ازمون با تمام بی رحمی گرفتن اما اشکال نداره منم با تمام بی رحمی شرکت خودم و تمام اموالشون و انتقام پدر و مادرم و ازشون میگیرم
نفسم رو حبس کردم با غرور خاصی قدم برداشتم و وارد شرکت شدم دوست داشتم همونجا فریاد بزنم و بگم من برگشتم اره برگشتم تا بازی جدیدی باهاتون بازی کنم بازی که جان خیلی هارو میگرفت و من لذت میبردم دراین بازی هیجان انگیز و با تمام وجود به همتون میخندیدم ولی چه حیف که نمیتونستم
به سمت منشی که بهش میخورد نزدیکای چهل سال داشته باشه قدم برداشتم و مقابلش وایسادم متوجه ی من نشده بود سرش داخل برگه هایی بود که نمیدونستم داره دنبال چه چیزی میگرده با سرفه ای که کردم سرش رو از برگه ها بالا و اورد و به من نگاه کرد
_سلام بفرمایید
_سلام من با اقای فرخی کار داشتم
_برای ملاقات وقت گرفته بودین؟
_بله من برای کار تو شرکت اومدم
_بله بفرمایید اتاق ایشون طبقه ی دوم سمت چپ درب طوسی رنگ هستش
_خیلی ممنون
از اونجا دور شدم و رو به روی آسانسور قرار گرفتم و با انزجار دکمه اسانسور و زدم و منتظر شدم تا اسانسور از طبقه ای که نشون میداد پایین بیاد همینطور که در فکر و خیال بودم بالاخره اسانسور باز شد و من با دیدن فرد روبه روم که داخل اسانسور بود خشم و کینه درون دلم پراکنده شد نفرت ازچشمام میبارید طوری که میخاستم همین الان برم داخل اسانسور و با بی رحمی تمام فرد مقابلم رو به قتل برسونم باید خودم و کنترل میکردم اگه خطایی ازم سر میزد کارم تموم میشد با صدای چندش اورش که هنوز بویی از انسانیت نبرده بود مثل صدای خیلی سال ها قبل به خودم اومدم
_خانم منتظر چی هستین اگه میخاین سوار شین بفرمایین مارو هم علاف خودتون نکنین
در جوابش فقط سرم وتکون دادم حتی از هم کلام شدن باهاش متنفر بودم همون پسر مرتیکه ی لاشی بود که همه چی رو ازمون گرفت آریا فرخی همون پسری که گند کاری های باباش و دید اما اخم به ابرو نیاورد و برعکس مستانه خندید و با پدر بی رحمش همدست شد
سوار اسانسور شدم و بدون اعتنا کردن بهش دکمه ی طبقه ی دوم رو فشردم اسانسور در سکوت مطلقی فرو رفته بود و چیزی برا گفتن نبود اما من سنگینی نگاهش رو حس میکردم فهمیدم بازم با اون نگاه انزجار اورش زیر چشمی داره نگاه میکنه اگه به من بود جفت چشماش رو از غلاف در میاوردم
بالاخره آسانسور در طبقه ی دوم وایساد و من بدون نگاه کردن به اون حیوون از اسانسور بیرون زدم به انتهای راهرو رفتم و سر اخر به راهروی سمت چپ پیچیدم در های مختلفی با رنگ های متفاوت بود اما مقصد من اون درها نبود بلکه در طوسی رنگی بود که بازی هیجان انگیزم با وارد شدن من به اونجا اغاز میشد اخر راهرو رو نگاهی انداختم خودش بود تیرم خورد به هدف همون در طوسی رنگ پوزخندی کنج لبم جای خوش کرد بالاخره پیدات کردم اقای فرخی
با دست کشیدن به مانتوم به سمت در رفتم و بهش ضربه زدم
_بفرمایید تو
با حرفش وارد شدم و در و بستم نگاهی بهش انداختم مثل همیشه خوشتیپ و خوش پوش اما چه فایده که همه اونارو با پول ما به دست اورده بود از نسبت به قبل خیلی پیر تر شده بود پشت میزش نشسته بود و پرونده هایی رو بررسی میکرد و عینکی رو به چشماش زده بود تو دلم گفتم مشتاق دیدار عمو جون یا بهتره بگم سجاد فرخی نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
بفرمایید بشینید
رفتم رو صندلی مقابلش نشستم اون منو نشناخت اره بایدم نشناسه آیلار کوچولوی سابق کجا و آیلار بیست ساله ی الان کجا با صدای جدیم شروع به صحبت کردن کردم
__سلام واسه ی استخدام کار مزاحمتون شدم
_مشخصاتتون و لطفا بگین
__رستا محمد پور هستم بیست ساله از اصفهان اگهیتون و دیدم و چون من شرایط مالی خوبی نداشتم و شما حقوق خیلی خوبی میدادین تصمیم گرفتم به تهران بیام و در شرکت شما کار کنم رشتمم که معماری بوده دیپلمم و گرفتم و سه سال دیگه انشالله لیسانسمم ومیگیرم
_ خوب خانم محمد پور شما متاسفانه باید برای این کار لیسانس داشته باشین و ما کارمندهای بی تجربه رو در این شرکت استخدام نمیکنیم
__اقای فرخی هیچی ربطی به مدرک و تحصیل نداره طرف میبینی تا دکترا خونده اما چون ذهن خوبی نداره همه چی رو فراموش کرده من با اینکه مدرکم فقط دیپلمه اما تجربه های خیلی زیادی دارم که به نفع شرکتتون میشه پس تصمیم با خودتونه که ایا من و اینجا نگه دارید یا نه
_خوشم اومد دختر زبون درازی هستی فعلا استخدامت میکنم اما اگه ببینم خطایی ازت سر زده یا کاری کردی که شرکت به فنا بره اونوقت باید دمت و بزاری رو کولت و بری از اینجا
__چشم تمام سعیم و میکنم که کارمند خیلی مفیدی برای شرکت شما باشم
مدارک جعلی که همراه خودم اورده بودم و دادم به اون پیر مرد و با بررسی کردن اون مدارک بعد نیم ساعت فرم استخدام و جلوم گزاشت تا امضاش کنم خودکار ابی رنگ که روی میز بهم چشمک میزد رو برداشتم و با دست چپم اون فرم رو استخدام کردم و با تشکر ریزی از اون اتاق خفه کننده بیرون زدم
در واقع اسم من رستا نبود همه ی اون مدارک جعلی بود اسم من آیلار فرخی فرزند مرحومه سامیار فرخی و سارا سلحشور بودم تک فرزند و هیچ خاهر و برادری نداشتم بیست ساله و اصلیتم تهرانی بود و همینجا از اول بچگیم زندگی میکردم رشتم ریاضی فیزیک بود و معماری میخوندم تا مثل پدرم مردی موفق باشم تا بهم افتخار کنن با اینکه دیگه توی این دنیا نیستن باز هم تمام سعیمو میکنم تا حداقل روحشون در اون دنیا به ارامش برسه
از فردا باید کارم و شروع میکردم نگاهی به ساعت انداختم عقربه ساعت یازده رو نشون میداد باید میرفتم پیش نگین بهترین دوستم که تا الان هوام و داشت و هیچ بدی ازش ندیدم اون توی یک گلفروشی کار میکرد تا بتونه مخارج شهریه دانشگاهش و بده من باید میرفتم کمکش کنم اون خیلی خوبی در حقم کرده بود که هرچقدرم براش کاری کنم بازم جبران نمیشه گوشیم و باز کردم و به نگین پیام دادم که تو راهم دارم میام در جریان باشی یهو با کسی برخورد کردم و گوشیم افتاد سریع نشستم و گوشیم و برداشتم خدارو شکر نشکسته بود اخمام و کردم تو هم همون لحظه که سرم و بالا اوردم تا یک فش ابدار به طرف بدم با دیدن یک اشنای غریبه کیش و مات شدم....
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • ملیسا

    ۲۰ ساله 00

    بهترین رمانی که تا حالا خونده بودم این بود ممنونم از نویسنده عزیز

    ۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.