همتا که به زور با پویان ازدواج کرده بود و بهش علاقه ای نداشت کم کم سر از راز این خانواده در میاره و عاشق..


84
1,776 تعداد بازدید
10 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

صدایش پا میگذارد روی اعصاب نداشته ام:

_دِ عزیز من، من اگه جون میکنم و شب و روز

مثل ربات کار میکنم به خاطر زندگیمونه، به

خاطر خودمون...

دوست ندارم فردا پس فردا بچه هامون که به

دنیا اومدن ندار باشن و حسرت خیلی چیزا رو

بخورن...

من اگه دارم تو اون شرکت بیصاحب جون میکنم

واسه خاطره توئه که همه چی واست فراهم

باشه ، خونه، ماشین، طلا..

خوشم نمیاد بریم زیر منت مامان بابام.

موهایم را چنگ زدم و با کلافگی گفتم:

_بسه پویان! هزار بار این حرفا رو مثل چکش

کوبیدی تو سرم. با دو قدم خودش را به من

رساند. اخم داشت وعصبی بود! دستم را گرفت و

با حرص فشرد:

_میگی چرا از صبح تا شب کار میکنی و حواست

به زندگیت نیست. ناراحتی چرا خودمو تو کارم

غرق کردم؛ منم به قول خودت میام و این حرفای

تکراریو میزنم و هزار تا دلیل میارم که چرا...

میگم به خاطر اینه که تو پول غلت بزنیو آسایش

داشته باشی... راحت زندگی کنی؛ آخر سر هم

کلافه میشی و میگی بسه؟!

بغض همچون سنگ گلویم را به بازی گرفته بود و

قصد خفه کردنم را داشت. نفس کشیدن برایم

مقابل نگاه برزخیاش از مرگ هم بدتر بود.

چشمانم را چندبار باز و بسته کردم.

پویان با صدای آرامی گفت:

_فقط میخوام تو راحت باشی!

صدای آرامش جسارت را به رگهایم تزریق کرد.

مستقیم نگاهم را به نگاهش دوختم. چشمان

قهوه ای رنگش پشیمان بود. نفسش را بیرون

فرستاد و دو دکمه ی اول پیراهن سفید رنگش را

باز کرد و گفت:

_کار میکنم تا رو پای خودم وایستم. تا منت

مامانمو نکشم، تا از بابام پول نخوام.

کلافه دستی به پیشانیاش کشید. چند قدم از او

دور شدم. دلخور نگاهم کرد و گفت:

_اما هربار بهانه گرفتی. به جای تحسین کردنم غر

زدی به جونم؛ بسه!

نفس عمیقی کشیدم. آب دهانم را به ضرب قورت

دادم.ادامه داد:

_نمیفهمی همه ی این جون کندنها به خاطره

خودته؟ به خاطر زندگیمونه؟

خشمگین نگاهش کردم. مثل آتشفشان در حال

انفجار بودم. درست همانند اسپند روی آتش...

داد کشیدم:
#پارت_2


_بابا منم آدمم! دلم پوسید تو این چهار دیواری

درندشت که سر و تهش معلوم نیست. تو که

هرروز سرکاری و مشغول کار، نمیفهمی چطور

روزت شب میشه و شبت صبح...

این چند روزهام که آقاجون با امیرحسین رفتن

مشهد زیارت! خودت که خواهرتو بهتر از من

میشناسی، یه روزِ خدا هم تو خونه پیداش

نیست. مادرتم که یه روز‌ این مهمونیه یه روز اون

مهمونی... این وسط من میمونم و یه خونه

بی سرو ته که پائیزشم به دردام اضافه شده تا

دلم بگیره و یه گوشه کز کنم! اجازه هم نمیدی

برم سرکار؛ دارم از اینهمه یک نواختی خسته و

دل زده میشم. بعدم تا میام به قول خودت غر

بزنم به جونت، میگی همش به خاطر خودته؟ آره

به خاطر خودمه که از دستت دیوونه بشم و

سر به بیابون بذارم نه؟!

با حیرت نگاهم کرد. بغضم ترکید و با هق_هق

گفتم:

_حواست نیست که دارم اینجا دق میکنم

خودخواه!

کمی عقبتر رفتم و بدون مکث روی تخت دو

نفره مان نشستم. تختی که از آن بیزار بودم...

تختی که با ارزشترین قسمت زندگیام را از من

ربوده بود. سرم را بین دستانم گرفتم و فشردم:

_همهش پول.. کار... پول... کار! اگه اینطوریه بذار

برم سرکار.

دوباره عصبی شد. همیشه اینگونه بود، حرف

سرکار رفتن من که میشد خدا و پیغمبر را هم

فراموش میکرد! با صدای خشمگینی گفت:

_همتا اون روی سگمو بالا نیار! گفتم سرکار نمیری

بگو چشم! چرا زبون آدمیزاد حالیت نمیشه؟ خوب

تو گوشت فرو کن! من نمیخوام زنم بره سرکار...

والسلام نامه تمام!

با جیغ گفتم:

_آخه چرا؟ یه دلیل بیار تا خفه ام کنه و نرم

سرکار!

عصبی نفس عمیقی کشید. جلو آمد و دستان

سردم را گرفت و با زور بلندم کرد. به چشمانم

خیره شد و با خشمی عمیق غرید:

_دلیلش مشخصه، چون دوست ندارم بری سرکار؛

چون من نمیخوام بری سرکار! چون من شوهرتم

و باید از من اطاعت کنی! اگه موضوع سر اینه که

حوصله ات سر میره، برو کلاس زبانی، کلاس

شنایی چیزی، مگه زنای مردم چیکار می کنن؟

نه! این مرد میخواست مرا دیوانه کند. مگر چه

میشد میرفتم سرکار؟ آسمان خدا به زمین

می آمد، یا زمین خدا به آسمان؟



#پارت_3


شل شدم و روی تخت افتادم. پویان با اخم کنارم

نشست. صدای نفسهای عمیقش را میشنیدم.

سعی داشت خود‌ را آرام کند. میدانست باز هم

زیاده روی کرده! با هر جان کندنی که بود گفتم:

_بیخیالش اصلا! منو چه به سرکار! یه شوهر

پولدار دارم که شکممو سیر میکنه. دیگه از خدا

چی میخوام؟ وای که چقدر من ناشکرم.

حرفم آبی بود روی آتش! حالت چهرهاش تغییر

کرد. با غم نامم را صدا زد:

_همتا؟

از جایم بلند شدم. بی تفاوت جواب دادم:

_بله؟

او هم از جای اش بلند شد و به طرفم آمد.

پشیمان بود:

_معذرت میخوام!

بیخیال به طرف کمد لباسهایمان رفتم. کمد

مشکی رنگ براق... آنقدر براق بود که برقش چشم

را میزد. مانتو و شلوار مشکی رنگم را از داخلش

بیرون کشیدم. پرسید:

_کجا میری؟

_قبرستون... میای؟!

دلخور صدایم زد:

_همتا؟!

بی توجه به او، شلوار قد نودم را که به تازگی مُد

شده بود را روی ساپورتم پوشیدم. پویان با اخمی

پر رنگ خیره ام بود. دوستم داشت و من این را

خوب میدانستم. عجیب دلم میخواست

خوشحال باشم، بخندم و از زندگی و زنده

بودنم لذت ببرم؛ اما نمیشد!

_میدونم مشکل از منه، از صبح تا شب سرکارم؛

اما... دلیل نمیشه بذارم بری سرکار! شاغل بودن

یه زن اشتباهه، زن باید بشینه تو خونه و به

شوهرش برسه...

حرفش را قطع کردم و با کج خلقی و بی

حوصلگی گفتم:

_خیل خب! باشه فهمیدم، نمیخواد دوباره تکرار

کنی. از نظر تو کار کردن یه زن اشتباهه؛ اما

هرکس عقاید خودشو داره! همین الانش هم که

گذاشتم مدرک تحصیلی کوفتیم رو طاقچه خاک

بخوره، به حرمته زندگیمونه، به احترام

#پارت_4


خودتو حرفات، که شدم یه زن متاهل بیست و دو

ساله ی افسرده ی تنها! تو هم تحصیل کرده ای؛

پس الکی ادای مردای زمان قاجار رو در نیار،

پویان لطفاً به من و عقیدهام احترام بذار!

چشمانش را دزدید. پوفی کرد و کلافه دستی

میان موهایش کشید. سری تکان دادم. شال

زرشکی رنگم را روی سرم کشیدم و جابه جایش

کردم. مانتوام را تن کردم و پالتوام را به دست

گرفتم. ‌ناخودآگاه نیشخندی زدم و توی آینه به

خودم خیره شدم... سرتا پایم را لباسهای مارک در

برگرفته بود. مارک هایی که حتی نمیتوانستم

درست اسمشان را تلفظ کنم.

زیر لب گفت: _بهتره بعداً حرف بزنیم فعلا بریم

پائین، منتظرمونن. نیشخندم پررنگتر شد. به درک

که اجازه نمیداد سر کار بروم! دستی به پیرهنش

کشید و مرتبش کرد. در اتاق خوابمان را باز کرد و

منتظرم شد. عصبی نفس عمیقی کشیدم و سعی

کردم به عصاب افلیج و در به داغانم مسلط شوم.

کیفم را برداشتم و به آرامی از اتاق بیرون آمدم.

پویان هم پشت سرم می آمد!

_به حرفایی که زدی فکر میکنم.

قدمهایم را تندتر برداشتم. میدانستم میخواست

خَرم کند.

_همتا! میدونم تقصیرکارم. معذرت میخوام.

سریع از پله ها پایین آمدم. دستم را از پشت سر

کشید و گفت:

_همتا؟

_گفتم که مهم نیست بی خیال. این نیز بگذرد!

_من اگه اجازه نمیدم بری به خاطر خودته.

صدای خنده امیرحسین و مهسا از آشپزخانه

می آمد. ترجیح دادم این قائله را ختم به خیر

کنم تا مادرجون متوجه نشده، و شروع به

مؤاخذه ام کند؛ آخر من عروس پولیشان بودم.

گفتم:

_باشه. بخشیدم مهم نیست.

اما پویان ول کن ماجرا نبود! دستم را گرفت،

کمی خم شد و گفت:

_این بخشش از ته دلت نیست.

#پارت_5_6_7_8



دستم را ول کرد و سرش را بالا برد. آهی کشید:

_حالم از خودم به هم میخوره همتا، از رفتارام، از

حرفام که بعضی وقتا باعث میشه ازم برَنجی! به

قرآن مجید میدونم این رفتارا، کارا و حرفا

لیاقت تو نیست؛ اما دست خودمم نیست.

-
_پویان فعلا که چیزی نشده، نه تو مثل قبلا

عصبی شدی و داد و بیداد راه انداختی و کتکم

زدی، نه من، که بخوام قهر کنم. یه بحث ساده

بود؛ بهتر نیست بریم؟ زشته منتظرمونن.

اینبار من بودم که دستش را گرفتم و کشیدم.

_از دلت در میارم؛ بذار یه کم این کارا سبک بشه!

لبخند زدم. ای کاش غم توی دلم را به این سادگی

میشد درآورد!

وارد آشپزخانه که شدیم، امیرحسین با هیجان از

روی صندلی اش بلند شد و به سمت پویان هجوم

آورد و داد کشید:

_سلام داداش!

مادرجون با چشم و ابرو به من اشاره کرد که

بیایم و کنارش بنشینم تا ته توی ماجرا را درآورد

و فضولی کند؛ پیر خرفت!

پوفی کردم و رو به آقاجون سلامی دادم و

گفتم:

_زیارت قبول!

آرام تشکر کرد و مشغول خواندن روزنامه اش

شد. پویان با صدای ضعیفی گفت:

_آی... آی، ولم کن امیرحسین! لهم کردی! بسه...!

بسه نکن، خرس گنده مثلا بزرگ شدی، پونزده

سالته پسر. امیرحسین از سر و کول پویان بالا و

پایین میرفت و اذیتش میکرد! لبخندی از روی

تمسخر زدم. راست میگفت انگار نه انگار پانزده

سالش بود؛ واقعاً این خانواده کم داشت.

به سمت مادرجون رفتم و پیشش نشستم. چشم

غره ای رفت و آرام در گوشم گفت:

_ دعوا کردید؟ چه تون شده باز؟

اخم کردم. خسته شده بودم از دخالتهای

بیجایش!

مهسا درحالیکه چای میریخت رو به پویان گفت:

_امیرحسین آدم بشو نیست!

امیرحسین اخمی کرد:
#پارت_9


_واقعا که، دلتنگی ام به شما نیومده.

آرام رو به مادرجون گفتم:

_چیز خاصی نبود.

زیر لب غرید:

_پول مفت نمیدم بهت که پسرمو ناراحت کنی.

لبم را گزیدم؛ خب راست میگفت! من به خاطر

پول زن پسرش شدم. خودش ازم اینرا خواسته

بود. تنها شانسم از زندگی این بود که پویان

بدجور عاشقم شده بود و وقتی جواب منفی ام را

شنید قصد دیوانه شدن داشت، که مادرش به

خاطر دردانه پسرش در ازای ازدواج با پویان قول

داد که من و مادرم را تأمین کند. فارغ شدم از

جمع پر سر و صدایشان!‌ داشتم زندگی ام را

میکردم که زندگی گفت اینبار نوبت من است! مرا

به خاک سیاه نشاند و هنوزم که هنوز است

دست بردار نبود! آهی کشیدم و از جایم بلند

شدم. پویان سریع پرسید:

_کجا؟

اگر در جمع نبودیم حتماً میگفتم سر قبرت!

اما لبخند زورکی زدم و گفتم:

_میرم پیش نساء.

نساء دوستم بود.متقابلا مادرجون هم جلوی

پویان لبخندی مصنوعی زد و گفت:

_برو عزیزم. خدا به همرات!

پویان با ابروی بالا رفته ای گفت:

_برسونمت؟

_نه!

بلند شدم و آرام خداحافظی کردم. خواستم از در

بیرون بروم که امیرحسین سریع گفت:

_واستا زن داداش کارت دارم!

پوفی کردم. امیرحسین خودش را به من رساند.

درحالیکه با هم همقدم شده بودیم و به سمت در

خروجی میرفتیم

پرسیدم:

#پارت_10



_خب چیشده؟ چیکارم داشتی آقا زاده؟

سرفه ی مصلحتی کرد و گلویش را صاف کرد:

_قول میدی به مادرجون نگی؟

_نچ، نمیگم!

_من از رضوانه خوشم اومده.

با چشمانی گرد شده نگاهش کردم و گفتم:

_چی؟!

دستی به لباس آبی رنگش کشید:

_مگه چیه؟ نمیبینید بزرگ شدم! تعجب نداره،

حالا اوه... نمیخوام برم خواستگاری اش که!

با حیرت گفتم:

_امیرحسین تو فقط پونزده سالته!

_پونزده سالمه، دو سالم که نیست.

در را باز کردم و وارد حیاط درندشت خانه شدیم.

خانه ای که از او متنفر بودم!

بی حوصله به امیرحسین نگاهی انداختم. قدش

تقریباً صدوشصت میزد و هیکل لاغری داشت که

سعی میکرد با باشگاه رفتن روی فرم بیاید و

مثل پویان هیکل دختر کشی پیدا کند. موهایش

را طبق مد روز با هزار نوع ژل و تافت و کوفت

و زهرمار فرم داده بود. خشتک شلوارش که زمین

را جارو میزد. چشمانش مشکی بود. خانوادگی

چشمان مشکی یا قهوه ای رنگ داشتند. برعکس

من که چشمانم رنگی بود. بینی اش نه بزرگ بود،

نه کوچک؛ فقط کمی پف داشت که مال دوران

بلوغش بود. لبانی نازک که در کل میشد گفت
خوب است؛ خوب تر هم میشود به مرور زمان!

آرام گفتم:

_حالا میگی من چیکار کنم؟

کلاه کپاش را از روی سرش برداشت و سرش را

خاراند و با حالت بامزهای گفت:

_بگو چه جوری مخشو بزنم؟

با چشمانی گرد شده گفتم:

_چی؟!

#پارت_11


دستش را به درخت شاه توت تکیه داد و کلافه

گفت:

_زن داداش چقدر خنگ شدی امروز! اینم از

شانس گند ماست نه؟

با اخم گفتم:

_مودب باش جقله!

آخه اینم سواله از من میپرسی؟

خندید:

_پس چی! الله وکیلی این داداش پویان و

چیکارش کردی که قید هرچی دختر مُختر پولدار

سانتی مانتالو زد و با تو ازدواج کرد؟ شده ورد

زبون همه، ازدواج شاه و گدا!

عضلات شکمم شل شد و پرت شدم میان

واقعیت... راست میگفت دیگر! منتظر چه بودم؟

با خشم توپیدم:

_این حرفا گنده تر از دهنته امیر حسین! حواست

باشه چی داری به زن داداشت میگی. پویان بفهمه

نمیذاره یه دندون سالم تو دهنت بمونه. در ضمن

برو به همونایی که زر مفت میزنن بگو، همتا هیچ

کاری نکرد! نه مخشو زد، نه تورش کرد؛ پویان

عاشقش شد و با هم ازدواج کردن، فضولیشم به

هیچ احدُالناسی نیومده!

دستی به گلویم زدم و آرام فشارش دادم تا بلکه

بغضم سرکوب شود. درست بود، حقیقت را

میگفت؛ ازدواج شاه و گدا... حقیقت تلخ...!

امیرحسین ناراحت و پشیمان گفت:

_ببخشید! به خدا نمیخواستم ناراحتت کنم. تو رو

خدا به پویان چیزی نگو. باشه؟

شالم را روی سرم مرتب کردم و گفتم:

_باشه؛ خیلی خب!

کلاهش را روی سرش گذاشت:

_مرسی!

مکثی کرد:

_راستی نگفتی...

در ورودی باز شد و پویان بیرون آمد. امیرحسین

همچنان ادامه داد:

_توئم عاشق پویان شدی که باهاش ازدواج کردی؟

#پارت_12



هول زده نفس عمیقی کشیدم و با لبخند

مصنوعی گفتم:

_معلومه که عاشقش شدم دیوونه، وگرنه باهاش

ازدواج نمیکردم که!

میدانستم پویان حرفهایمان را شنیده. بدون اینکه

به روی خودم بیاورم که دیدمش، خداحافظی

کردم و سریع از‌ حیاط خانه بیرون آمدم.

داخل تاکسی که نشستم تلفنم زنگ خورد.

مادرجون بود! با اینکه دلم میخواست گوشی را

قطع کنم و جوابش را ندهم و کمی آرامش برای

اعصاب داغانم بخرم، به اجبار جوابش را دادم.

جواب ندادن به او تاوان سنگینی را ارمغان

داشت! صدای دادش باعث شد گوشی را از گوشم

دور کرده و اخم کنم.

_چیشده بود صداتونو انداخته بودید رو سرتون؟

همتا خانوم من بهت نگفتم اعصابشو به هم نریز!

صد دفعه نگفتم باهاش راه بیا؟! مدارا کن...

نگفتم؟!

پوفی کشیدم و چشمانم را محکم به هم فشردم.

_نمیبینی چقدر دوسِت داره؟ چقدر روت

حساسه؟ مگه کوری؟ کاش به دنیا نمی آمدم...

کاش..!

_ما باهم توافق کردیم. پول مفت ندارم که بهت

بدم. دستهایم را با حرص مشت کردم و گفتم:

_عاطفه خانم انقدر پولتو به رخ نکش. تقصیر منه

پسرت عاشق فردین بازیه؟

با خشم درحالیکه سعی میکرد صدایش بالا نرود

غرید:

_ببین منو همتا به جون مهسا که میخوام دنیاش

نباشه، آرامشِ پویانمو به هم بزنی روزگازتو سیاه

میکنم. بذار ساکت بشینم! پویانمو اذیت نکن!

بغض سفت و سختم را قورت دادم و ساکت

ماندم. نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

_فکر کنم یادت رفته واسه چی اومدی اینجا،

فقط واسه اینکه بچسبی به شوهرتو آرومش

کنی! سرم را انداختم پائین و با کیف سیاه و

سفید رنگم ور رفتم. سرم داغ کرده بود، چشمانم

میسوخت.

_باید یادت بندازم؟

#پارت_13


لب بالایی ام را فشار دادم. چیزی مثل سنگ

گلویم را به بازی گرفته بود و لعنتی هی بالا و

پائین میرفت. شوخی اش گرفته بود و مرض

اضافی داشت. بغضم شعور نداشت. فضا خفقان

آور بود و دلم سکوت میخواست و یک عصاب

راحت!

_فقط به خاطر پسرم اجازه دادم عروسمون بشی؛

البته با پول که دهنتو ببندی و نگی دوستش

نداری،وگرنه من انقدر به یه گدا گشنه بها نمیدم!

لبخندی زدم. من چه بدبختی بودم و نمیدانستم.

_نذار قضیه رو بشکافم؛ نذار این دهن باز بشه،

نذار این زخم چرکی سرباز کنه و همه جا رو به

کثافت بکشونه! بذار مثل آدم باهم رفتار کنیم!

و باز تمسخر بیشتری ادامه داد:

_عروس گلم!

گوشی را که قطع کرد، دستانم را گرفتم کنار

گوشم و دهانم را کج و کوله کردم و ادایش را در

آوردم:

_عروس گلم!

به موهایم چنگ انداختم و باحرص بیشتری

غریدم:

_عروس گلم!

بغض چنگ زد در گلویم و چشمانم لبالب از اشک

شد؛ اما محلش نگذاشتم. زیر لب گفتم:

_فکر کرده کیه که با من اینطوری حرف میزنه؟

صدایی درونم فریاد کشید:

_صاحب تو! تو رو با پول خریده، یادت نیست

کلی ازت چک و سفته داره تا پسرشو ول نکنی؟

اگه ول کنی میافتی زندان! با پا کوبیدم روی

صندلی ماشین.حرص داشتم... عصبی بودم... حالم

بد بود! ‌راننده تاکسی با چشمانی گرد شده نگاهم

میکرد؛ اخم داشت و حیرت زده بود. از تاکسی

پیاده شدم و پیاده رفتم.

زیر لب گفتم:

_پیرزن خرفت!

اشکهایم همانند باران پائیزی شروع به باریدن

کردند. با بغض زمزمه کردم:
#پارت_14



_مگه همه چی پوله؟! ای خدا... چرا هرکی پول

داره خوشبخت تره؟! شانس داره، همه دوستش

دارن؛ منم میخوام... منم میخوام... بهم پول بده!

پول... پول! هق زدم:

_چهارتا اسکناس به آدم آبرو میبخشه، شخصیت

میبخشه؛ حتی خانواده...

به خود لرزیدم:

_پول و خوشبختی... کی گفته نمیاره؟!

به دور و اطرافم نگاهی انداختم. حیران ماندم!

حالا کجا بروم؟ رفتن به خانه ی نساء یک بهانه

بود برای بیرون رفتن از آن جهنم دره. هیچ جا

نبود که بروم. کجا بروم تا آرام شوم؟ درد و دل

کنم! پیش مادر مفنگی ای که تا مرا میبیند

میگوید پول مول پیشت هس؟! خمارِخمارم جون

تو! پاهایم بود یا قلبم که ناخودآگاه راه خانه

مهناز را در پیش گرفت. تردید و دو دلی بر دلم

چنگ میزد. زنگ خانه شان را زدم و با بغض

خیره شدم به در سفید رنگشان. نمیدانم ساعت

چند ظهر بود و منه دیوانه، آواره ی خیابانها به

بهانه ی ذره ای آرامش و یک چای داغ و یک

درددل مشتی... تا این دل کمی آرام گیرد.

_کیه؟

انگشت شست پایم را توی کفش فشار دادم.

عادتم بود، هرگاه استرس داشتم اینگونه خودم را

آرام میکردم. یک چیز داغی توی دلم وول میخورد

و دلشوره و استرسم را چند برابر میکرد. نمیدانم

اسمش چه بود، میگفتم یک چیز داغ، مثل

آبجوش... صدایم لرزید و اشکی سمج قُل زد و

سر خورد روی گونه هایم، گونه هایی که از فرط

سرما قرمز شده بودند. سرم را تکیه دادم به دیوار و گفتم:

_منم.

جواب نداد.

_منم... همتا!

صدایی نیامد.

_همونی که چشم دیدینشو نداری!

باز هم سکوت.

_اومدم درد و دل کنم، چون خیلی خستم، این

جسم لهیده روح نداره؛ منم که جز تو کسی رو

ندارم...




#پارت_15




سر تکان دادم و شکسته تر از قبل ادامه دادم:

_واسه یه بی پناه که احتیاج داره درداشو،

عقده هاشو، رازای بیصاحبشو که بدجور سنگینی

میکنه تو این دل بی قرار رو سبک کنه وقت داری

رفیق؟ صدای غرش آسمان، چکچک قطرههای

باران پائیزی باعث شد بغضم مثل صخرهای

جابه جا شود و جایش را تنگ تر کند.

سرم را گرفتم بالا و اجازه دادم باران ببارد... آه

کشیدم. صدای تیک در و نگاه متعجبم خیره به

در؛ پس دلش به رحم آمده بود؟

وارد حیاط خانه اشان همان حیاطی که کلی ازش

خاطره داشتم، که همه شان تبدیل به خاطره های

بد و تلخی شده بودند؛ مثل زهر عقرب میماند

این خاطره ها. نیشت میزند، تو میپیچی توی

خودت... مات میشوی! چه بد و چه خوب، از

آنهایی است که تا دنیا دنیاست فراموششان

نمیکنی. از آن خاطره هایی که باید رویش نوشت

خطر ریزش اشک... فوران درد و نفرت!

قدمهای سست و بیجانم را محکمتر کردم و تردید

را کنار گذاشتم؛ مهنازم باید بداند. پشت در

چوبی شان منتظرم ایستاده بود! نفسم برید و

تازه فهمیدم چقدر دلتنگش هستم! عاشقش

بودم... عاشق همدم بچگی هایم، عاشق همدم

دوران جاهلیتم، عاشق رفیق سختیهایم، عاشق

صورت گرد و چشمهای فندقی رنگش؛ دماغ

کوفته اش، موهای زاغ سیاه رنگش، صورت

سبزه اش، لبخند مهربانش، صدای گرم و

دل نشینش، قد بلند و دستان کشیدهاش...

_سلام!

سلام دادم و سر پائین انداختم... سلام دادم و

نفس عمیقی کشیدم... نفسی عمیق تر از فاصله

ای که بینمان جا خوش کرده است. بدون آنکه

نگاهم کند با صدایی لرزان گفت:

_بگو و برو، چون وقت نیست؛ یعنی هست ولی

واسه تو نه! وقت مفت و میگم ها وقت واسه

نامردا...

دلش از من پر بود! من هم دلم پر بود، نه از

خودش، از برادرش که مثل یک تکه آشغال پرتم

کرد توی سطل زباله؛ پس من باید کجا گله

میکردم؟ نشستم کف پارکت و سرم را گرفتم رو

به آسمان!

_خانمی اینجا جای پیک نیک نیست. منم گوشام

دراز نیست! کف دستانم را به پالتوام مالیدم.

باران چه زود بند آمده بود!

#پارت_16


_حوصله ی حرفاتو ندارم! لبم را با زبان تر کردم

و آب دهانم را به ضرب قورت دادم و گفتم:

_من یادم نرفته، تو رو نمیدونم؛ از بچگی باهم

بزرگ شدیم. تو یه خیابون، تو یه محل، تو یه

کوچه تنگ و تاریک و یه ساختمون دو طبقه.

مهناز با خشونت داد کشید:

_برو بیرون!

آسمان را نگاه کردم. چرا باران بند آمده بود؟

لعنتی! اصلا همان بهتر که بند آمده بود، حوصله

ی خیس شدن نداشتم.

_یه بابای بیخیال و عیاش داشتم که از خانواده

ی ثروتمندی بودن؛ یعنی خانواده ی ثروتمندی

داشت... که آقا تیریپ عشق و عاشقی برمیداره و

با مامانم ازدواج میکنه و از ارث محروم میشه.

بعدشم یه بچه می اندازه کفودست مامانم و ما

رفتیم خداحافظ! عشق و حال بهتر است یا

خانواده؟ پس گور بابای زن و زندگی و یه بچه

ای که ندارم پول خرج و مخارجش رو بدم.

با اکراه کنارم نشست.

_ما از اون اولاشم شانس تو کارمون نبود که

مامانمون بشینه مثل آدم و با شرافت بچش رو

با چنگ و دندون بزرگ کنه. من چی فهمیدم از

زندگی؟ چی داشتم؟ یه مادر معتاد بیعار...

بدنم شروع کرد به لرزیدن و اشکهایم هم شروع

به باریدن کردند، و مهناز تنها سکوت کرده بود.

کاش چیزی میگفت!

_نه میدونستم محبت چیه، نه عشق، نه درد، نه

کوفت... تو و خانوادتون که اومدید محلمون

زندگی اصلا یه رنگ و بوی تازهای گرفت! بیخیال

درد و غم شدم و وقتم رو با تو میگذروندم و

نفهمیدم کی گرفتار محبتای داداشت شدم...!

سریع چرخید سمتم و با عصبانیت نگاهم کرد. داد

زد:

_ها... اسم داداش منو نیار، بازم میخوای دروغ

ببافی بهم؟ که اِله و بِله؟ تا بگی تقصیر اون شد

که جنابعالی با یه از ما بهترون ازدواج کردی و

داداش منو ول کردی به امون خدا؟

چشمهایم را با آرامش بستم:
#پارت_17



_بیست سالم بود که آقا داداشت با محبتاش خرم

کرد، من از اون دخترا بودم که رنگ محبت ندیده

بودن و تا بهش بگی عزیزم قلبش شروع به تالاپ

_تولوپ میکنه... روزای خوبی بود! نامزد کردیم.

مهناز این اولین و آخرین و باریه که میام اینجا تا

حرف بزنم؛ پس گوش کن! گوش کن و باور کن!

به خدا قسم که حرفام راسته!

رویش را از من گرفت و نفس تندی کشید:

_گیرم که میگی داداشم بهت خیانت کرده. تو چرا

رفتی با پویان ازدواج کردی؟ نگو که تو هم یکی

بهترش رو از قبل زیر سر نداشتی که چند ماه بعد

که نامزدیتون بهم خورد با پویان ازدواج کردی،

هان؟

بغضم شدت گرفت:

_من نمیدونستم پویان از من خوشش اومده و

منو دوست داره... حتی عاشقمه! به قرآن حتی تو

فکرمم نمیگنجید که یه پسر پولدار جذاب که

آرزوی هر دختریه؛ قد بلند و خوش بَر و رو...

اونش مهم نیست یعنی برای من نبود. بعد از بهم

خوردن نامزدی که ما از اون محل رفتیم تا از شر

متلک های خاله زنکها خلاص بشیم پویان یه روز

اومد دم خونمون. بدون ذره ای تردید، بعد از

دیدن وضع مالی و محل زندگیمون گفت دوستم

داره و عاشقمه و کلی حرف که خوشبختم میکنه،

کلی حرف عاشقونه و رویایی که بعد از دیدن تو

خواب به چشمم نیومده و فلان و بهمان!

برگشتم سمت مهناز. چشم غره ای رفت و گفت:

_جون خودت!

بغضم بی هوا ترکید و هق زدم و صدایم را تا

می توانستم بالا بردم:

_اونروز تو شرایطی نبودم که ببینم چی میگه،

حالم بدجوری بد بود؛ با بدترین لحن ممکن

باهاش حرف زدم و گفتم ازش بدم میاد و بره پِی

کارش. بعدشم که مامانه...

دستان مشت شده ام را روی زمین کوبیدم. نگاه

مهناز رنگ ترس به خود گرفت. لرزش بدنم بیشتر

شد و گفتم:

_مامانم بدون اینکه به من فکر کنه، به آیندهام، به

این زندگی نکبتیمون بازم گند زد و قمار کرد و

کلی بدهی بالا آورد. مهناز مات شد. تپش قلبم

امانم را بریده بود و کل بدنم یخ کرده بود.

چانه ام لرزید و ادامه دادم:

_رنگ یه دو هزاری و به زور خدا میدیدم و

اونوقت باید ده میلیون جور میکردم، بعدشم یکی

از بچه های شرکتی که توش کار میکردم خبر آورد

پویان حالش بده! میگفتن از عشق یه دخترهست

که بهش جواب رد داده. اونقدر درگیر جور کردن

پول بودم که واسم مهم نبود چی به چیه! که یه

روز مامان پویان.....

صدای زنگ در هر دویمان را از جا پراند. چشمانم

از ترس گرد شد و گفتم:

_کیه؟!
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • گمنام

    ۱۲ ساله 00

    عالی

    ۲ هفته پیش
  • A

    00

    خوبه

    ۲ ماه پیش
  • سلام رمان معامله عشق

    ۳۰ ساله 00

    سلام رمان معامله ی عشق همتا چیکار کنیم کاملش بیاد ممنون

    ۳ ماه پیش
  • عاشق رمان

    00

    من تو ایتا تا پارت ۹۰۰ خورده ی خوندم رمان خیلیییی جذابی همتا عاشق یک نفر میشه که برادر شوهرشههه اصن خیلی خوبه توی ایتا هست کانالش حتما بخونید

    ۳ ماه پیش
  • سبحان

    ۲۵ ساله 00

    خیلی عالی

    ۲ ماه پیش
  • فاطمه

    ۱۴ ساله 10

    امیدوارم زودتر رمانت منتششر بشه تا بتونم ادامشو بخونم رمان خپبی بو

    ۳ ماه پیش
  • باران

    ۴۸ ساله 10

    خوبه

    ۳ ماه پیش
  • اسرا

    10

    جالب امیدوارم توآپ کامل بذاری سلنا

    ۳ ماه پیش
  • فاطمه

    ۴۵ ساله 10

    رمان خوبی هست

    ۳ ماه پیش
  • سیمین

    10

    رمان خیلی زیبا نوشته شده و اختلافات طبقاتی را به خوبی نشان داده

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.