رمان حواست نیست به قلم gopel
سر دو راهی عشق و نفرت..
در جستجوی چشمانی عاشق و بارانی درمانده تر از گذشته..
تنها گذر نامه ی جاده ای به اسم انتقام را در دستانم گذاردند..
بر خلاف مسیر عاشقی ظاهرش زیبا بود ..
خوش میدرخشید در آن قیامت سرای انتقام جویان..
هر چه جلوتر میرفتم اشک و آه را پشت چشمان به خون نشسته از انتقامم پنهان میکردم..
قلبم ندای"بی پروایش را با نفرت میخواند"..
و عقلم"فریاد حواست نیست هایش..را برایم نوار میکرد..
گذشت, تا زمانی که تنها فریاد عقلم را می شنیدم..
درست مقابل پرتگاه خونین و سرخی همچو برزخ
در حالی که صدای رعب انگیز لاشخورهایی که بالای تپه به انتظار سقوطم
بودند بدنم را به لرزه می انداخت,..
و تنها همین را میگفت:
"در فکر انتقام بودی ولی حواست نبود سر دور برگردان داشت صدایت میکرد"
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۴۹ دقیقه
همه با هم براش دست زدیم که زنگ در خورد.
-قرار بود کسی بیاد؟
-اره.شایان. و رفت سمت در.شایان برادر فرهاد بود خیلی خوشگل و خوش تیپ بود ولی من اون رو مثل فرهاد می دیدم .ولی اون چند بار غیر مستقیم بهم ابراز علاقه کرده بود.
-سلام به همه.جمعتون هم که جمعه فقط گلتون کم بود که منم رسیدم.
-بابا یه کم خودتو تحویل بگیر.
خندید با همه دست داد نشست بغل من و یه سیب برداشت و گاز زد.
-چه خبر چیستا؟
-هیچی سلامتی.خبرا پیش شماست.هنوز نمی خوای زن بگیری؟
خنده تلخی زد و گفت :تو فکرشم.
تا ساعت 7 همه خندیدیم و بعد ما بلند شدیم که بریم وقتی می خواستیم بریم بیرون نیما گفت:امروز تولد همون دوستم که یه بار با خودم اوردمش اینجا.شما رو هم دعوت کرده می یاید؟
-کدوم دوستت؟
-همون که با من اومد اینجا دوستای تو هم بودن.کی دیگه بابک.
تازه دوهزاریم افتاد و گفتم :اها فهمیدم.
رو به بچه ها کردم با سر علامت تایید دادن و گفتم :باشه ما هم میایم.
خدا رو شکر بابام وقتی شایان منو جایی دعوت می کرد اجازه می داد برم اخه خیلی به شایان اعتماد داشت.
از خونه بیتا اومدیم بیرون اونارو رسوندم خونشون تا اماده بشن خودمم رفتم خونه ساعت 8:30 بود نیما الان کلمو می کند.رفتم تو خونه نیما بالا بود وقتی رسیدم بالا مثل شیر سریع اومد جلوم.
-سلام داداش گلم
-ساعت چنده؟
-خب بابا نیم ساعت دیر اومدم.
-من ساعت 8 با یکی قرار داشتم الان برسم اونجا 9 اون وقت چی می شه؟
-پر.
-افرین.حالا می دونی که من الان باهات چیکار می کنم.
-خب در اون صورت منم الان پر می شم.
اینو گفتم سریع دوییدم سمت اتاقم.نیما تند داشت می دویید تا به من برسه.
-من یه پدر از تو در بیارم صبر کن.
-اول باید به من برسی.تند دوییدم رفتم تو اتاقمو درو قفل کردم.
-باز کن درو.
-نمی کنم.
-گوش کن مثل بچه ادم.حالا درو باز کن.
-گوش می کنم
نمی شنوم
گوش مرا
-باسه من شعر می خونی صبر کن.
اینو گفت رفت یه کم بعد یه صداهایی شنیدم.
-صبر کن چیستا خانوم.فکر کردی من درو نمی تونم باز کنم.
و به دنبال این حرف در باز شد و اومد تو.
-که گوش می کنی نمی شنوی باشه و باشت رو تختمو برداشت محکم داشت باهاش می زد تو سرم حالا من از خنده نمی تونم کاری کنم اون بیشتر زورش می گرفت منو محکم تر می زد.
-بیشعور احمق.مگه من نگفتم من ماشین رو می خوامساعت هشت ها؟
-باشه قلت کردم دیگه از این گه ها نمی خورم.
-بگو گه خوردم
-حالا که تو گفتی نمی گم.
من ادم خیلی مغروری بودم و نیما می دونست که من عمرن حالا که اون گفته بگم.
-یا می گی یا من به زدنم ادامه بدم.
-ن - م -ی -گ - م
-گه خوردی که نمی گی.
می دونستم که الان فرشته نجاتم یعنی شمسی جون از راه می رسه.شمسی جون از بچگی ما تو خونه ما کار می کنه.خیلی مهربونه و هم فرشته نجاتمه.
-چه خبرتونه.نیما این چکاریه.
-شمسی جون حقشه.من اگه دیگه به این ماشین دادم.
-نده بابا می خواد برام ماشین بخره.
دست از زدن برادشت و با چششم های گشاد شده گفت :چی؟
-پیچ پیچی.گفتم بابا می خواد برای تولدم ماشین بخره.
شصتشو گرفت پایین و بقیه انگشتاشو مشت کرد و گفت : به همین خیال باش.
-از بس که حسودی.
با دهنش صدا در اورد و گفت :اگه هم بخره از مدل ماشین من که بیشتر نمی خره.ارزونی خودت.
و به طرف در حرکت کرد.شمسی جونم خیالش راحت شد و رفت . اومدم برم اماده شم که گفت :زود اماده شو من حوصله ندارم منتظر بمونم.
-ا مگه تو هم دعوتی؟
-اختیار داری اول به من گفت بهت بگم بیای بعد خودش بهت گفت بچه.وقتی منو مهمونی دعوت می کردن تو تُو قنداق بودی.
-خیله خب.باید دنبال مریم و الهه هم بریم.
،،،
00چرت چرت کاملا معلومه یه بچه ی دوازده ساله نوشته
۱ هفته پیشخوب بود
00خوب بود
۲ هفته پیشGhazal
00به شدت چرت و پرت معلوم نیست مقدمه رو از کی کپی کرده
۳ هفته پیشGhazal
00نویسنده ۱۰ سالشه فکر کنم از همه رمان خزا یه خلاصه ای نوشته نصف کلماتشم املایی همه از دم غلطه
۳ هفته پیشناشناس
۲۳ ساله 00خیلی چرت بود و هم خیلی بی مزه، خب وقتی بلد نیستید رمان ننویسید چه اجباریه 😕
۱ ماه پیشRoghayeh
۱۸ ساله 00عالی بود،بعدازمدت ها گفتم ی رمان بخونم و واقعا ب دلم نشست،محشر بود
۲ ماه پیشآنا
۱۳ ساله 00دست نویسنده درد نکنه،اما من دوست نداشتم.
۲ ماه پیشHadi
۱۸ ساله 21ناموسا این چه رمانی بود! هرچی بگم چرت آخه اسم قحط بود چسیتا؟
۲ ماه پیشفاطمه
۲۶ ساله 00مزخرف به معنای واقعی کلمه یه پارت خوندم حالم بهم خورد
۲ ماه پیشروشنک
۲۷ ساله 00رمان های زیادی خوندم باید بگم خیلی بی محتوا مسخره بود نویسنده تو چه دنیای سیر میکنه
۸ ماه پیش_
00یه رمان خوب معرفی کنین
۲ ماه پیشمژگان
00رمان خوبی بود
۳ ماه پیشنازنین زهرا
۱۴ ساله 10وای خیلی خوب بود لامصببببب فصل دوش رو هم میخوام لطفا بنویس خیلی خوب بود ناراحت شدم تمام شد دمت گرم 😭❤️
۵ ماه پیشرز
40داشتم فکر می کردم تو رمان ها همه پولدااااار،خوشششگل،خوشتیپ و خیلی ناز هستن.🤭🤭
۵ ماه پیشLili
00لوس بازی و بچه بازی، همه خوشگل همه پولدار داستان فانتزیه مورد پسند من نبود اینقدر جذابیت نداشت که 20صفحه اش و بخونم و ادامه بدم
۵ ماه پیش
محیا
۲۵ ساله 00فقط دو صفحه خوندم.