کوچه چهل پیچ به قلم پرستو مهاجر
کوچه ی چهل پیچ روایت زندگی یک خانواده ی بزرگ است. حاج مجتبی فرهمند بازاری نامدار پدر خانواده می خواهد که همیشه تمام خانواده اش که شامل همسر، سه پسر و یک دخترش که جز پسر کوچکش بقیه ازدواج کرده و صاحب خانواده هستند در کنارش باشند که با تدبیر خودش خانه ای چند طبقه ساخته و هر کدام از فرزندانش در یکی از واحدها سکونت دارند اما قصه ی اصلی ماجراها و دردسر هاییست که پسر کوچک حاجی و دو نوه ی پسری او ایجاد میکنند. همراه میشویم با یک رمان شلوغ پر از ماجرا و مانند همیشه ، عاشقانه !
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۴ ساعت و ۳۳ دقیقه
-نمی دونم دایی میگن میشه هنوز پرونده ای واسه من درستنشده با این مضمون.
مادر جان دست بر زانو گذاشت ایستاد:
-خدا نکنه مادر
تینا خودش را بیشتر به خسرو چسباند.
- مضمون یعنی چی دائی جون؟ صدای خنده ی بقیه هم بلند شد.
- یعنی معنی و مفهوم تینا سرتکان داد:
-یعنی هنوز پرونده ای با این معنی برات درست نشده.
-آره عزیزم
-کی درست میشه؟ خنده ی طناز جمع شد:
-عه بسه دیگه پاشو پاشو برو بازی بدو.
صدای باز شدن قفل در نگاه ها را به سمت خود چرخاند.
سپنتا در چهارچوب قرار گرفت:
-به به سلام بر خاندان حاج مجتبی.
در را بست و دستانش را از هم باز کرد:
-چه استقبال گرمی.
یکی یکی جواب سلام گرفت و به همه دست داد. حیناحوالپرسی نگاهی به میز شام کرد که نیمه آماده بود؛ ابروبالا داد:
-شام آماده نیست فکر کردم به آخرش می رسم.
تینا قبل همه جواب داد:
-نه نخوردیم آخه دائی امیر رو پلیسا گرفتن، آقا جون همفشارش رفته بالا ولی دائی خسرو میگه خوبه.
سپنتا مکثی کرد تا این گزارش مفصل را در مغزش آنالیزکند...
-امیر رو گرفتن؟ چرا؟
خسرو لب باز کرد که تینا مهلت نداد:
-آخه محرم خدا شده
صدای انفجار خنده ی جمع باعث شد حاج مجتبی هملبخندی برلب بیاورد. سپنتا گیج و گنگ پرسید:
-یکی بگه چه خبره؟ عمه طناز بیا دخترت چی میگه مخمهنگ کرد.
سورنا که جلوی در تراس ایستاده بود خنده اش را مهارکرد:
-بیا بهت بگم.
هر دو آرنج برلبه ی نرده های سفید رنگ تراس گذاشتهخیره ی حیاط بودند. صدای آواز جیرجیرکهای درونباغچه ها حکم موزیک بی کلام فضا را داشت.
- پس با این وضعیت امشب این جا غوغاست.
سورنا سر به علامت مثبت تکان داد:
-آره از وقتی به بابام زنگ زدن رفت کلانتری آقاجون ازعصبانیت کبود شده فشارش هم بالا رفته بود.
سپنتا پوفی کشید:
-بیچاره امیر باز یه داستانی براش درست شد؛ حالا تامدت ها آقاجون بهش گیر می ده.
- فعلا که عمو خسرو سعی کرده آرومش کنه، دیگه بایدببینیم چقدر موفق بوده.
سپنتا نچی کرد:
-فرقی نداره بهرحال آقاجون باز یه بهانه ای پیدا کرد واسهبحث های قدیمی اش و گیر دادن هاش به امیر، ای بابا کاش امشب و دودر می کردم نمی اومدم.
سورنا از گوشه ی چشم نگاهش کرد:
-حتما باز مهمونی دعوت بودی؟
لبخند کجی گوشه ی لب سپنتا جای گرفت زبان روی لبپایین کشید:
-اوف اونم چه مهمونیسورنا ابرو بالا انداخت:
-دو نفره
سپنتا سر دو انگشت شست و اشاره بهم چسباند:
-رومانتیک یه شب رویایی.
سورنا جمله اش را کامل کرد.
-شمع و گل و پروانه و...
سپنتا با خنده سربالا انداخت:
-نه دیگه فقط شمع و پروانه
با انگشت به خودش اشاره کرد:
-شمع که من و اون هم پروانه.
سورنا متاسف گوشه ی لب پایین کشید:
-واقعا که این همه اعتماد به نفس تو منو هلاک کرده.
-دروغ میگم مگه؟ چیکار کنم وقتی مثل پروانه دورممی چرخن؟ یه سپنتا میگن صدتا از دهنشون می ریزه.
سر به سمت پسر عمو چرخاند:
-نمی دونی سورنا، این یکی اصلا یه چیز دیگه است؛ یهدافیه ماه... ماه... چند وقت دنبالم بود؛ منم که می دونیمغرور و از خود راضی.
خندید.
-پا نمی دادم تا دیگه دست از نخ دادن برداشت و رسماتقاضا داد با اون صدای مخملیش گفت "من دوست دارمبیشتر با شما آشنا بشم" من هم که دیدم ناز کردن حدی دارهسریع آغوش و براش باز کردم.
-دهنت سرویس خیر سرت پزشک این مملکتی یه کمخوددار باش.
سپنتا شانه بالا انداخت با بی قیدی جواب داد:
...
00رمان زیبایی بود. دوست داشتم.
۲ روز پیشتانیا
00عالیی رمانی بود پسره تو بچگی خانوادشو از دست میده میاد با فامیلشون زندگی میکنه و از دختر خانواده سفت سخت مراقبت میکنه دختر عاشقش میشه اما چون پسره احساس میکنه مثله پدرشه نمیتونه با دختره ازدواج کنه
۳ روز پیشآمینا
00سلام.رمان زهرتاوان از پگاه .خیلی قشنگه رمان های پگاه
۳ روز پیشتانیا
00خیلی ممنون آمینا ی عزیز خیلی وقت بود دنبال اسمش میگشتم اما نمیتونستم پیداش کنم اره موافقم رمان های پگاه خیلی خوبن
۳ روز پیشحلما
۲۸ ساله 10عالی بود باقلم خیلی قوی امیدوارم همیشه شما نویسنده یعزیز بدرخشید.
۳ روز پیشm
۱۹ ساله 10خداییییی امیر چه بلایی سرش میاد آخرش
۳ ماه پیشتانیا
00ادامه نظر قبل پسره از لحاظ روانی احساس میکنه مثله پدره دخترس نمیتونه باهاش ازدواج کنه اما در نهایت درمان میشه و باهم ازدواج می کن راستی چشم پسره هم***بود و دختره خیلی چشماشو دوست داشت
۳ روز پیشمحیا
۲۶ ساله 00رم.ان ی بود در ۷سالگی به پسره***میشه پسره بزرگ میشه و با دختر همون مرد تج.اوز میکنه بعد از چندسال دختره با یه بچه برمیگرده و دوباره با دختره ازدواج میکنه میدونید اس.م.ش چ.ی ب.ود؟
۳ ماه پیش.
00واییییی اسمشو پیدا کردی ب منم بگو
۳ ماه پیشپاسخ به محیا
20بن بست
۳ ماه پیشمریم
00سلام خیلی قشنگ بود میشه اسم داستانیکه اسم پسره تیک پی واسم برادرش تامدتر و خواهرش نگارین بود بگین
۴ روز پیشمعصومه
00کاش تموم نمیشد قشنگ ترین رمانی بود که خوندم هر چی بگم کم گفتم خسته نباشی نویسنده انقد رمانت عالی بود که خودم و دقیقا کنار شون حس میکردم با این رمان زندگی کردم با گریه شون گریه کردم و خنده شون خندیدم♥️
۱ ماه پیشزهره
۲۰ ساله 10واقعا عالی یکی از بهترین رمان هایی بود خ خوندم خیلی زیبا بود خیلی
۲ ماه پیشفاطمه
۲۴ ساله 10واقعا قشنگ بود با خنده هاشون خندیدم با غم هاشون اشک منم دراومد مخصوصا با مرگ شقایق ولی نویسنده واقعا قلم گیراو ذهن خلاقی داره
۲ ماه پیشتاشناس
20داستان قشنگی بود
۳ ماه پیششقایق
۴۵ ساله 10رمان بسیار زیبا بود
۳ ماه پیشالهه
۳۵ ساله 10واقعا یکی از بهترین رمان هایی که خوندم بود
۳ ماه پیشطالی
10حمایت خانواده ، همدلی و ارزش زندگی خانوادگی خیلی زیبا روایت شده بود.دلم از این خانواده ها خواست.خیلی عالی👌👌👌
۳ ماه پیشمریم
۳۱ ساله 10رمان عالی بود ممنون نویسنده عزیز
۳ ماه پیششبنم
۲۲ ساله 30رمان عالی بود ممنون نویسنده عزیز واقعا یه رمان خانوادگی و دقیق بود به قول دوستمون حس میکردم منم عضو خانوادشونم 🥰
۵ ماه پیش
سارا
۲۸ ساله 00به به بسیار عالی اینکه همه چی عالی و بدون نقص