رمان نفرین نقره ای به قلم Rengiari
لینڪ ڪه پسرے ۱۶-۱۷ ساله است ڪه همراه با پدر ناتنے اش و مادرش زندگے میڪند. متوجه میشود ڪه زندگے اش به طور عجیبے قابل پیش بینے است. همین موضوع باعث ایجاد مشڪلاتے براے او میشود. همچنین مے فهمد خانواده اے ڪه قبلا در خانه ے آنها زندگے میڪردند به طور مشڪوڪے به قتل رسیده اند. آیا قبل از مرگ میتواند ڪسے ر ا نجات دهد؟ےا سرنوشتے بجز مرگ دارد؟ فقط او میتواند همه را از شر این نفرین نقره اے نجات دهد…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۳۹ دقیقه
ص37:
بیماری قلبی من رو به بهبود نیست.داره بدتر میشه.این اصلا خوب نیست.من دارم به مرگ نزدیک میشم.اگه دارو ها فقط ضعیفم میکنن و کاری واسه بیماریم انجام نمیدهند پس انها را مصرف نمیکنم.دیروز هم دوباره توی انباری افتاده بودم. دیروز یکی از شیشه ها شکسته بود.ولی هیچی رو زمین نبود.تبخیر شده!؟یا واقعا اون موم سیاه زندست؟یه جن توی خونه پرسه میزنه؟مسخرس...
لینک نگاهی به تاریخ نوشته شدن خاطرات کرد.از خود نوشته ها هم واضح بود که ان پسر هر روز خاطراتش را نمی نوشت و مطمـئنا به انچه نوشته است اعتماد کامل دارد.اما لینک گیج شده بود.باور کردن وجود جن و ارواح ملعون در اتاق ،غیب شدن پسر در روز تولدش ان هم نه برای یک بار و شک او به مادربزرگ مادریش موضوع عجیبی بود.خاطراتش بیش تر به گزارش کار شبیه بود.
ص38:
مدت زیاده که از افسردگی خواهرم میگذره.اون گوشه گیرتر شده.نتونستم کار مفیدی برای خودم یا خواهرم انجام بدم.تنها کار مفیدی که کردم برگردوندن یه انگشتر نقره ای به صاحبش بود.
لینک تصمیم می گیرد بقیه ی اجسام داخل جعبه بررسی کند و سعی کند بیش تر از این موضوع سر دربیاورد.جعبه را مقابل خود گذاشت و در ان را باز کرد.اولین چیزی که چشمش به ان افتاد ساعت مچی طلایی رنگ بود که روی یک انجیل طلاکوب شده ی قدیمی بود.ساعت را برداشت و خوب به ان نگاه کرد.در همان حالتی که نشسته بود ان را جلوی تلسکوپ گرفت.ساعت و تلسکوپ هر دو یک رنگ بودند.با یک چشم به ان دو نگاه کرد و رنگ انها را با هم مقایسه کرد.بعد به ارامی گفت:
-هم رنگن!یک ذره هم فرق نمی کنن!
کمی ان را نگاه کرد و بعد ان را روی زمین گذاشت.دوباره به جعبه نگاه کرد و این بار خواست انجیل را بر دارد ولی در سمت راست انجیل یک گردنبند بود که یک میله ی دراز دنده دار بر ان اویزان بود.برای همین دستش را کشید و بعد به سمت گردنبند برد.گردنبند برعکس وسایلی که پیدا کرده بود (مثل تلسکوپ یا ساعت مچی) نقره ای رنگ بود و طرحی بر روی ان نبود.
دستش را بر دنده های اویز گردنبند کشید.تیز نبودند؛فقط کمی انگشت لینک را قلقلک میدادند.
صدای در زدن مادرش سکوت اتاق را شکست.لینک هول کرد و دستپاچه بر روی زمین دست کشید و همه ی وسایل را زیر تختش هُل داد و با تکیه بر زانوانش بلند شد و به سمت در رفت.در را باز کرد.مادرش را با یک لیوان شیر در دستش دید که ان را به دست لینک داد.سردی لیوان او را به خود اورد.به مادرش نگاه کرد و گفت:
-ممنونم.
-چرا در اتاقت قفل بود؟مشکلی که پیش نیومده؟
-نه.مشکلی پیش نیومده.داشتم وسایلم رو مرتب میکردم.
-واسه امروز بسه.دیگه داره دیر میشه پس برو بخواب.فردا باید زود بلند بشی.
لینک با نگاهی سوال امیز منتظر ماند تا مادرش علت را به او بگوید.مادرش هم معنی ان را فهمید:
-یکی قراره فردا بیاد که نمیزاره بیش تر از ساعت 8 بخوابی.
-چی؟!ولی ما تو تابستونیم!
-میدونم.
بعد مادرش با لبخندی موزیانه از اتاق دور شد و ربدوشابر بنفشش را از روی نرده ی پله ها برداشت و از پله ها پایین رفت.لینک شیر را روی میز گذاشت و وسایل زیر تختش را توی جعبه گذاشت.دوباره نگاهی به گردنبند کرد و ان را در جعبه گذاشت.جعبه را دوباره زیر تخت هول داد.بعد کمی فکر کرد که چرا وسایل را با اضطراب قایم کرد.او که کار اشتباهی نکرده بود!شیر را که کمی گرم شده بود برداشت و به ارامی نوشید. بعد لیوان را روی میز گذاشت و با تلسکوپ به بیرون نگاه کرد. دره ای با پوشش گیاهی تنک که در نزدیکی خانه ی ان ها بود در شب زیبا و مثل تابلوی نقاشی شده بود.کمی به دره ی با شکوه خیره شد و سپس در تخت خوابید و درحالی دستانش را زیر سرش گذاشته بود به کسی که فردا به ملاقات خانواده می امد فکر می کرد و به خود می گفت شاید پسر کوچک مکس برایان باشد یا یک تعمیرکاری که صبح زود کار دارد یا شاید هم مادرش سرکارش گذاشته تا زود از خواب بیدار شود.پلک هایش روی چشمانش سنگینی میکرد و او به ارامی در خواب فرو رفت.
فصل سوم
انگشتر نقره
لینک در کابوسی ترسناک بود.در تخت غلت میخورد ولی نمیتوانست بیدار شود.پلک هایش را به هم می فشارد و نفس هایش نامنظم میشود.لینک در خواب درغالب کس دیگری است.او را نمیشناخت:
-من اینجام...مامان اروم باش...
-کجا بودی رین؟تو چرا همیشه غیبت میزنه؟!تو بیماری...نباید این جوریی ما رو نگران کنی.
احساس عجز و ناتوانی داشت و به زور چشمانش را باز نگاه داشته بود.در حالی که دستش بر روی قلبش بود ارام جلو رفت. به سمت افرادی که شگفت زده به او می نگرند.دیوارها با پرده های بنفش پررنگ تزیین شده بودن و خانه هوای خفه ای داشت.صندلی های قرمز،پیراهن های تیره و بلند،میزهای قدیمی...با خشم به پیرزنی که صورت عبوس و سفیدی داشت نگاه میکرد که درد شدیدی از قلبش بدنش را فلج کرد و ابروهایش را در هم کشید.از درد بر روی زمین به خود پیچید و صدای داد و فریاد بلند شد... .
لینک با پریشانی از خواب بلند شد و در حالی که قلبش در سینه اش می کوبید به اطراف نگاه کرد.زیر لب گفت:
این دیگه چه خوابی بود؟دین دیگه چه کوفتیه؟
بعد به چتریش چنگی زد و روی تخت نشست.به ساعت روی میزش نگاه کرد.ساعت 6:31 بود و او قرار بود ساعت 8 بلند شود.اهی کشید و خود را روی تخت انداخت.به خوابش فکر کرد.ان زن او را رین صدا زد؟! رین دیگر کیست؟همان پسری که خاطرات رو نوشته!؟به نظر لینک زن اشنا می امد ولی او را به جا نمی اورد.چرا به پیرزن با شکاکی و عصبانیت نگاه میکرد؟!این سوالات در افکار او غوطه ور بودند که لینک یک دفعه پیرزن را به یاد اورد...
-اون پیرزن...جعبه!
با سرعت از تخت پایین امد و دو زانو روی زمین نشست و دست به سوی جعبه ی زیر تختش دراز کرد و جعبه را بر روی زمین به سمت خودش کشاند و درش را باز کرد.عکس خانوادگی را برداشت و با دقت به ان نگاه کرد.پیرزن داخل عکس قدیمی همان پیرزنی بود که با لباس قرمز و دامن بلند به او نگاه می کرد.ان زن هم در عکس بود.مادر رین!لینک با خود فکر کرد که حتما به علت این که خیلی به ان دفترچه ی خاطرات فکر میکرد این خواب عجیب را دیده بود.پس وسایل را دوباره داخل جعبه گذاشت و میخواست در ان را دوباره ببندد که متوجه شد گردنبند نقره ای نیست.به اطرافش بر روی پارکت سرد دست کشید تا پیدایش کند اما بی فایده بود.کمی مکث کرد تا حواسش را جمع کند.بعد زیر تخت را نگاه کرد و گردنبند را یافت.دستش را دراز کرد و ان را برداشت و دوباره در جعبه گذاشت و دوباره جعبه را زیر تخت خالی جای داد.کمی دپار تردید شد.مگر گردنبند را اخر سر در جعبه نگذاشته بود؟جعبه را بیرون اورد و دفترچه خاطرات را برداشت و ادامه ی خاطرات را خواند:
ص39:
این جا یه چیزی درست نیست.چندتا از وسایلم گم شدن!اون وسایل برام با ارزشن!ساعت مچی پدربزرگ و انجیلی که مادرم بهم هدیه داده بود گم شدن.کلید هم گم شده.خواهرم ازم فرار میکنه و مادرم هم افسرده شده.رابطه ام با داییم داره بدتر میشه.هیچی خوب پیش نمیره.اینکه از خواهرم شنیدم یه جن داره تو خونه پرسه میزنه به انذازه ی کافی بد هست...
لینک متعجب شده بود که صاحب دفترچه کسی را شبیه به خودش میبیند.با خواندن ادامه ی خاطرات افکار جدیدی در ذهن او امد.
ص40:
خواهرم لال شده.به گفته ی دکتر دخاطر ترس و وحشت شدید بوده و شاید دیگه حرف نزنه.
ممکنه او بچه ی بیچاره یه جن ازاد شده رو دیده باشه؟اون شیشه ها باید ناپدید بشن!هر کدوم که موم سیاه توش باشه رو میبرم.میبرم به اون دره ی عجیب.اینطوری همشون برای همیشه از این خونه دور میمونن.ولی اون کیه که با قیافه ی من توی خونه میچرخه؟اون رو چجوری گیر بندازم؟
لینک با خواندن این صفحه مصمم به رفتن به انباری شد.در دفترچه را بست و همه چیز را جمع کرد و از اتاق بیرون رفت.مکس را بر سر راهش دید که تکه کاغذی در دست داشت.لینک که به فکر کار دیگری بود سرش را پایین انداخت و از کنار مکس گذشت که مکس قبل از این که خیلی دور شود او را صدا زد:
-صبر کن.
لینک مکث کوتاهی کرد و بعد با بد خلقی جواب داد:
-چی مخوای؟
-تو همیشه وقتی صبح ها بیدار می شی این قدر بد اخلاقی؟
-زود باش مکس... من کار دارم.
-هههمم...اینو بگیر شماره اون کسیه که این خونه رو به ما معرفی کرد.
دستش را دراز کرد و کاغذ را جلوی لینک گرفت.لینک کاغذ را گرفت و نگاهی به شماره انداخت.به مکس نگاه کرد و گفت:
-ممنونم.
از رفتارش خجالت کشید اما چیزی نگفت.هر چند از چهره اش معلوم بود که نمیخواهد به چشمای مکس نگاه کند.با سرعت به سمت پله برگشت و از ان ها پایین رفت.
او کاملا فراموش کرده بود کسی قرار است به ملاقات او بیاید اما وقتی داشت با نگاهی رو به زمین و با سرعت و سروصدا از پله ها پایین میرفت کسی را در مقابل خودش دید و چون خارج از انتظارش بود برای چند ثانیه با دقت بیش تر به او نگاه کرد و بعد با لحنی متعجب گفت:
-مارک!؟
مارک با نگاهی کج و لبخندی موزیانه به پله ها تکیه داده بود و دستانش را در جیبش کرده بود.منتظر غافلگیر کردن لینک بود.باهمان نگاه ابروهایش را بالا داد و گفت:
-تاداااا...!خوشحال شدی نه؟
لینک درحالی که از پله ها به سمت او می امد گفت:
-این جا چیکار میکنی؟مگه نمیخواستی چند روزی بری مکزیک؟پس چرا نرفتی؟
-بیا پایین بهت میگم.
لینک سرعتش را بیش تر کرد و خودش را به پایین پله ها رساند وبعد مقابل مارک ایستاد و او را به خوبی برانداز کرد.همان قیافه ی همیشگی.لباس های روشن شروال لی یخی و موهای پرکلاغی.تنها تفاوتی که در قیافه اش ایجاد کرده بود این بود که چتری اش را بالا داده بود.اما مارک معتل نکرد و با سرعت دستش را دور گردن او حلقه زد و روی پنجه ایستاد و بعد برای شوخی با دست دیگرش چتری صاف لینک را بهم ریخت.کاری که لینک از ان متنفر بود.لینک و مارک هر دو هم جسه و قد هردوی ان ها بلند و هم اندازه بود اما زور لینک به مارک نمیرسید.لینک روی پنجه تعادلش را حفظ کرده بود و چیزی نمانده بود که بیفتد.لینک با تقلا سعی می کرد که گردنش را ازاد کند ولی موفق نمیشد.مارک که تقلای او را می دید با خنده حلقه ی دستش را تنگ تر می کرد.هرچند این اولین باری نبود که مارک این گونه با او شوخی می کرد.با این که ان دو همسن و سال بودند اما لینک برای مارک برادر کوچکی بود که او هیچ وقت نداشت.برای همین گاه از اذیت کردن یا حرس دادن لینک لذت می برد.لینک که دیگر داشت به سطوح می امد با لحنی التماس امیز و کلماتی مقطع گفت:
-هی...هی مارک!اومدی این جا منو بکشی؟بـ...بسه دیگه... ولم کن!
مارک او را رها کرد و لینک هم فورا خود را اویزان پله ها کرد و نفس هایش را تند تر کرد.بعد ارام شد و نفس هایش را طولانی تر کرد وسرش را به سمت مارک چرخاند که به او می خندید وسپس گفت:
-از دیدنت خوشحالم مارک.حالا بگو این جا چیکار میکنی؟
مارک متعجب پرسید:
حدیثه ,
00عالی بود
۱۱ ماه پیشبیتی
00داستانشو خیلی دوست داشتم با اینکه کوتاه بود ولی اصلا کوتاه بودنشو حس نکردم فقط نفهمیدم چرا اولش که شروع شد پسره تو تیمارستان بود
۱۱ ماه پیشکیژی کورد
00موضوعش و دوست داشتم اما میتونست بهتر از اینم باشه.
۱ سال پیش۰
۰ ساله 70با خوندنه خلاصش یاده انیمه توکیو مانجی افتادم شباهته بسی زیادی به داستانه تاکمیچی داشت خلاصش😐😂
۳ سال پیشریحانه
10لعنتی ما سر این توکیو مانجی گنگ***شدیم همش هی یکی مایکی رو میداد دست تاکه میتچی همش داشت بقیه رو نجات میداد از مرگ حالا هم که منتظر فصل ۲ هستیم نمیاد 🙂🙂
۳ سال پیشمریم
۱۷ ساله 00عزیزم مانگاش رو خوندی؟ آخرش به خوبی خوشیه و همه تو آخرش زندن...اسپویل کردم😂🤐
۱ سال پیشZeinab
00رمانش داستان جذابی داشت ولی ی چیزایی رو خیلی تند پیش برد مثلا عاشق شدن لینک و امی و اینکه من متوجه نشدم چرا اخرش لینک نمرده بود و آخرش میتونست یکم طولانی تر باشه
۲ سال پیشMobina
۱۳ ساله 10رمان خوبی بود ترسناک و عالی و در آخرش کسی نمرد این خیلی خوبه
۲ سال پیش:)
00رمان خوبیه کوتاه و قشنگ
۲ سال پیشحدیث
۱۹ ساله 20عالی بود قلمش ضعیف نبود سبک نوشتاریش متفاوت بود روان نبود نیاز ب دقت و درک و تحلیل داشت ی رمان جذاب بود
۲ سال پیشهستی
00مناسب سلیقه من بود و دوستش داشتم یه مقدار قلمش ضعیف بود ولی خوب بود
۲ سال پیشحدیث,
20خوب بود دوست داشتم ممنون از نویسنده عزیز
۳ سال پیشRasta
30رمان خیلی جالبی بود ترسناک نبود ولی کاملا داستان رمز آلود ب وپنن که خوشم اومد
۳ سال پیششیما
20رمان خوبی بود هیحانی طوری که تمیتونسی پیش بینی کنی قراره چی بشه و من فاشق این رمانام ی طورایی حس مخوفی به ادم میداد داستانش انگاز که واقعیه مخصوصا رین
۳ سال پیشغزل
۱۶ ساله 211اول آقمن نمی فهمم چرا همه رمان ترسناک ها فقط درمورد یه نفرینه که خطرناکه بعد فقط شخصیت اصلیه میتونه همه رو نجات بده دوم اینکه چرا همه شخصیا بعداً میفهمن جنن یا باباشون جن بودن مامانشون آدم اینان اصیلن
۴ سال پیشمهشید
۱۶ ساله 10دقیقا
۳ سال پیشپانیذ
۱۷ ساله 00دقیقا همین طوره
۳ سال پیش...
10رمان خوبی بود ولی بعضی جاهاش مفهوم نبود ترسناک نبود شاید فقط هیجان داشت اونم بعضی جاهاش از موضوع هم خوب استفاده شده بود
۳ سال پیش
S.M
۲۳ ساله 00رمان قشنگی بود ولی یه چیزی خیلی منو اذیت کرد اونم شروال نه شلوار چه جور نویسنده ای هستی؟