داستان دختری که وسط یک کابوس اسیر می‌شود. کابوسی که تکراروار در حال وقوع است. پسری که دل از او ربوده و هویتش مشخص نیست... . کابوس نقطه‌ی پایان ندارد و سوالِ هر شب راه رسیدن به جواب معما را نشان می‌دهد... .

ژانر : ترسناک، کوتاه

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۲۳ دقیقه

مطالعه آنلاین هر شب یک سوال
نویسنده : زهرا صالحی(تابان)

ژانر : #ترسناک #کوتاه

خلاصه :

داستان دختری که وسط یک کابوس اسیر می‌شود. کابوسی که تکراروار در حال وقوع است. پسری که دل از او ربوده و هویتش مشخص نیست... . کابوس نقطه‌ی پایان ندارد و سوالِ هر شب راه رسیدن به جواب معما را نشان می‌دهد... .

مقدمه:

یک شب اون قراره بگه: ازم سوال بپرس!

ولی جنازه‌ی خونی نمی‌تونه حرف بزنه... .

دیگه از سوال خسته شدم. از نگاه‌های ترسناک، دیوانه شدم. می‌ترسم از این زندگی و هیچ‌کس جواب گوی من نیست، جز یک تنِ عجیب و سرد که نمی‌دونم کی داخلش قایم شده... .

***

سلام. من طراوتم. شهر قمرکوه زندگی می‌کنم و خونواده‌ی خوبی هم دارم. راستش من چند وقتی می‌شه که درگیر یه سری حوادث عجیب شدم و زندگیم عوض شد. الان هم که این‌جام و دارم این ماجرا رو براتون تعریف می‌کنم، واقعاً نمی‌دونم دارم کارِ درستی می‌کنم یا نه. حتی شب‌ها خوابم نمی‌بره و تا خود صبح بیدارم. شاید هم کار خوبی نباشه تعریف کردن این داستان. نمی‌دونم، به‌هر حال من میگم. اگه قول بدی که مثلِ من شب‌ها بی‌خواب نشی و ترس بَرِت نداره، یا سایه‌ها سراغت نیان، برات میگم. همشو میگم.

راستش...ماجرا به خیلی وقت پیش برمی‌گرده. می‌خوام از اولِ اول همه‌چیز رو درست و حسابی واستون تعریف کنم. حدود چند سالی بود که حسابی زندگیم روبه‌راه شده بود و تقریباً همه‌چیز خوب پیش می‌رفت. کنکور دادم، دانشگاه شهرمون قبول شدم. یه دوست داشتم که خیلی ترغیبم کرد بریم یک شهر دیگه درس بخونیم؛ ولی من درخواستش رو رد کردم و از طرفی خانوادمم نمی‌ذاشتن. تصمیم نهایی گرفته شد، یه دانشگاه نزدیکی‌های قمرکوه وجود داشت به اسم دانشگاه ره‌ِ جوان، همون‌جا ثبت‌نام کردم و از وقتی ترم یک شروع شد، سرم حسابی تو درس و کتاب بود. چون رشتم حقوق بود، سختی‌ای که بابت دانشگاه داشتم چند برابر شد. من به رشته‌ای که انتخاب کرده بودم علاقه داشتم و به‌زور و اجبار کسی نرفته بودم این رشته برای همین حسابی دلمو داده بودم به درس. راه دانشگاه از خونه حدود سی دقیقه می‌شد. گواهی‌نامه گرفته بودم؛ ولی چون خونواده نگران بودن واسم سرویس گرفتن که منو ببره دانشگاه و بیاره. صبح سرویس می‌اومد دنبالم و وقت‌هایی که کلاس‌هام تموم می‌شد، منو تا خونه می‌رسوند. گاهی هم که بینِ کلاس‌ها نمی‌رفتم خونه با دوستام وقت می‌گذروندم یا می‌رفتم خوابگاه پیش بچه‌ها. دانشگاهی که من می‌رفتم، جمعیت متوسطی داشت و کلاس‌هامون مختلط بود. در کل دانشگاه آن‌چنان خلوتی هم نبود. کلاس‌های چهارشنبه شلوغ‌ترین کلاس‌ها بود و باید تا بعدازظهر دانشگاه می‌موندم.

چند مدت رد شد که متوجه‌ی عجیب بودنِ اون دانشگاه شدم. بعضی از دوستام که خوابگاهی بودن، چیزای عجیبی راجبش می‌گفتن؛ از قبیل ارواح و اجنه و این‌جور چیزا. من خودم اعتقادی نداشتم؛ ولی حرفاشون رو جوری می‌گفتن که به آدم استرس وارد می‌شد. یعنی این‌جور بگم که اگه نمی‌ترسیدی هم باز یه جوری تعریف می‌کردن که تن و بدنت می‌لرزید! نمی‌دونستم اینا که این چیزارو این‌جا دیدن چجوری داخل خوابگاه موندگار شدن؟! اکثرشون از خونواده‌هایی نبودن که وضع مالی خرابی داشته باشن. این‌که چرا نمی‌رفتن خونه‌ی مستقل بگیرن رو نمی‌دونم. زیاد به حرفاشون بها ندادم. می‌ترسیدم ولی چاره‌ای جز اهمیت ندادن نبود، چه‌کاری ازم ساخته بود توی اون شرایط؟! همه چیز یکنواخت بود. هر بار بهشون می‌رسیدم، اونا از چیزایی که شب‌ها داخلِ دانشگاه دیده بودن می‌گفتن و منم استرس می‌گرفتم. هر جوری که بود می‌گذروندم و رد می‌کردم تا این‌که یه چیزی شد که نباید می‌شد! یه اتفاقی افتاد که نباید می‌افتاد! اون چیز از همون‌جا باعث و بانی همه‌ی ترس‌هام شد. بهتره بگم نقطه شروع همه چیز از همون دانشگاه کوفتی بود که راز سر باز کرد. چهارشنبه حدودای ساعت دو بعدازظهر بود که کلاس حقوق مدنی تموم شد و من در حالی که حسابی خسته شده بودم و نا واسم نمونده بود از ساختمون دانشگاه بیرون اومدم و خودمو رسوندم به یه نیمکت. صبح از ساعت هشت و نیم کلاس داشتم تا همین الان. کیفم رو کنارم رها کردم و خودم رو، روی صندلی پخش کردم . کلافه شده بودم از شدت حجم درس‌ها! تکیه دادم به پشتی نیمکت و نفس عمیق می‌کشیدم که یهو دیدم یکی اومد کنارم نشست. احتمال دادم از هم‌ترمی‌ها باشه که مثل من خسته شده و اومده استراحت کنه. یه‌کم اون‌ورتر رفتم که راحت‌تر بشینه. من نفس‌نفس می‌زدم؛ ولی صدای نفس‌نفس‌زدن اونو نمی‌شنیدم. عجیب بود! داشتم تعجب می‌کردم که یک‌دفعه متوجه‌ی چیز عجیب‌تری شدم. وقتی شروع کرد به نفس‌نفس‌زدن، دیدم خیلی عجیب نفس می‌کشه، انگار که نفس نبود، خرناس بود‌. به طرز خیلی عجیبی نفس می‌کشید که با وحشت خستگی از یادم رفت و سه سوت چشمامو باز کردم.

یه فرد قدبلند کنارم نشسته بود که یک پالتوی سیاهِ بلند داشت. اولش با دیدن اون شخص تعجب کردم‌! دیگه کاملاً خستگی فراموشم شد. یه‌کم نگاهش کردم و دیدم هیچ کیف یا کتابی باهاش نیست، فقط نشسته بود روی نیمکت و مستقیم به روبه‌روش زل زده بود . کلاه سیاه پالتوش کاملاً روی صورتش رو گرفته بود. اصلاً متوجه نبودم پسره یا دختر! واسم جالب شد که چی اون روبه‌رو وجود داره که ان‌قدر توجه اونو به خودش جلب کرده؟ از همون اول داشت مستقیم رو نگاه می‌کرد. وقتی نگاه کردم، یه گنجشک رو دیدم که روی سکو نشسته بود و مشغول صفا سیتی بود! با خودم گفتم لابد به گنجشک‌ها و مستندسازی حیوانات علاقه داره‌. بیخیالش شدم و تکیه دادم به صندلی که یهو دیدم اون نیست! صندلی خالیِ خالی بود! یعنی چی؟! من خودم دیدم اون این‌جا نشسته بود! چه‌طور به این سرعت از این‌جا رفته؟!

اطراف رو خوب نگاه کردم؛ ولی واقعاً هیچ اثری ازش نبود. شوکه شده بودم! درست بود که خسته بودم و خوابم می‌اومد؛ ولی دیگه هیچ‌وقت توهم نمی‌زدم که! گنجشک رو دیدم که یهو انگار که چیزی تو گلوش گیر کرده باشه، اون‌طرف روی سکو افتاد رو زمین و تقلا کرد واسه زنده موندن؛ ولی نتونست، جلوی چشمام بال‌بال زد و مُرد. من هنوز از اتفاق پیش اومده وحشت کرده بودم. این دیگه چی بود؟! خودم رو به گنجشک رسوندم و گرفتمش تو دستام، واقعاً مُرده بود! گذاشتمش همون‌جا وسر جام برگشتم. دستمو بردم سمت کیفم و سعی کردم حواسم رو جمع کنم که یهو دستم خورد به یه چیزی شبیه پارچه! سرم رو برگردوندم دیدم اون شخص که سری پیش دیده بودم، روی نیمکت نشسته و این‌بار یه شنل سیاه از روی پالتو پوشیده، اون یک زن بود! با یک شنلِ سیاه و کلاه‌دار بود که کلاهشو روی سرش کشیده بود، با دیدنش مثل برق گرفته‌ها جیغی کشیدم و عقب‌گرد کردم. نفهمیدم چطور از نیمکت زمین افتادم! اون زن هنوز جلوی چشمم بود. سرش رو برگردوند سمت من و لبخند بیش از حد بزرگش رو دیدم‌، صورت ترسناکی داشت و لبخند هیچ به صورتش نمی‌اومد. خیلی ترسیده بودم و نمی‌دونستم چیکار کنم که از جاش بلند شد و با همون لبخند کریه‌ش که رو به من بود، عقب‌عقب رفت. هر چی می‌رفت عقب‌تر، قدش بلندتر و لبخندش همین‌جوری پررنگ‌تر می‌شد.

***

نزدیک دو هفته بود افسردگی گرفته و داخل اتاقم خودم رو حبس کرده بودم، در واقع می‌ترسیدم از اتاق برم بیرون. می‌دیدم خانوادم بعد از اون ماجرا خیلی نگرانم شدن. جای تعجب هم داشت، دختر دانشجوشون یهو داخل دانشگاه حالش بد بشه و بعد بهشون خبر بدن‌ و... . بدتر از اون این‌که حرفای عجیبی بزنه که کسی باور نکنه؛ ولی با همه‌ی اینا، کسی هم منو درکم نمی‌کرد. آخه اونا چه می‌دونستن من چی دیدم و لمس کردم؟! بعد از دیدن اون صحنه و اون زن خندون که داشت ازم دور می‌شد، ان‌قدر جیغ کشیدم تا از حال رفتم. چهرش خیلی ترسناک بود و تا مرز سکته منو دنبال خودش کشوند. بعد از این‌که اون روز گذشت، خیلی چیزها اتفاق افتاد. خانوادم اومدن دانشگاه و منو برگردوندن قمرکوه. یکی دو روزی داخل بیمارستان بستری شدم؛ ولی بازم حس می‌کردم یکی همیشه منو زیرِ نظر داره، همیشه یه سایه با من بود و نمی‌تونستم ازش فرار کنم‌. انگار با من حرف می‌زد و اسمم رو می‌گفت. خلاصه تو همون حال و هوا دست و پا می‌زدم. بعد مرخص شدنم از بیمارستان، نامه‌ی انصرافم رو نوشتم. خیلی حالم بد بود. دیگه نمی‌تونستم داخلِ اون دانشگاه ادامه بدم. دوستای خوابگاهی که حال و روزم رو می‌دیدن، بیش‌تر می‌ترسیدن و برای نوشتن استعفا نامه ترغیب می‌شدن. می‌دونستم در نهایت کارشون به همین جا می‌کشه. این دانشگاه واقعاً یک دانشگاه عادی نبود! اون روزِ آخر، همون‌جور که مدارک تکمیلیم رو دستم گرفته بودم و صندلی عقب نشسته بودم، ماشین کم‌کم از دانشگاه فاصله می‌گرفت، به تابلوی بالای ساختمون دانشگاه که کلمه‌ی«ره‌ جوان» روش نوشته شده بود، خیره شدم و نمی‌دونم چرا یک‌دفعه یه سایه‌ی سیاه رو بالای پشت بوم دیدم؟ آهی خفه کشیدم و از ساختمون چشم گرفتم. همون‌جور که ماشین فاصله می‌گرفت و چشمم ترسیده بود، تصمیم قطعی گرفتم که دیگه هیچ‌وقت پامو این‌جا نخواهم گذاشت. ترسی که توی وجودم هست و هنوزم وجود داره، از همون‌جا شروع شد. بعد از اون این ترس با من بود و تو همه‌ی مدت این سال‌ها تعقیبم می‌کرد. انگار چشمم ترسیده بود و دیگه باور کرده بودم چیزهای ماورایی وجود دارن و هستن.

تا مدتی می‌شد که حالم روبه‌راه نبود. کابوس‌ها دورم کرده بودن و صبح و شب نداشتم. پیش خیلی از مشاورها منو بردن؛ اما زیاد تاثیری نداشت. حرفاشون حکمِ آدمی رو داشت که می‌خواست با کاراش منو بندازه تو چاه‌. شب‌ها کابوس می‌دیدم و خوابم راحت نبود.

گذشت تا این‌که یه روز یکی از دوستای هم‌خوابگاهیم تو دانشگاه، ملاقاتم اومد. اول نمی‌خواستم ببینمش؛ چون اون روزها رو یادآوری می‌کرد؛ ولی بعد قبول کردم ببینمش. اومد پیشم و بهم روحیه داد‌، گفت باید از نو شروع کنی و برای حال خوبت بجنگی، اون گفت با این‌که خودش چیزی توی دانشگاه ندیده؛ ولی با حرف‌های من ترسیده و انصراف داده. با حرف‌های اسرا بود که یه‌کم آروم‌تر شدم و تصمیم گرفتم از اون هزارتوی فلاکت بیرون بیام. سایت‌ها رو چک کردم و دوباره روحیه‌م رو بدست آوردم، دلم می‌خواست دوباره کنکور بدم و دانشگاه قبول بشم. یه سال گذشته بود و نمی‌شد به کنکور خودم رو برسونم. تصمیم گرفتم واسه سالِ بعد بخونم تا بتونم رتبه‌ی خوبی بیارم. خانوادمم که می‌دیدن روزبه‌روز حالم بهتر میشه، هوامو داشتن و دیگه مثل قبلاًها، خیلی بهم گیر نمی‌دادن. درست دو ماه بعد کنکوری که گذشت، من شروع کردم به خوندن. سخت می‌خوندم و تلاش می‌کردم. حرفای اسرا هم باعث شده بود کمتر به گذشته فکر کنم، با خودم می‌گفتم دیگه همه‌چیز تموم شده. چه می‌دونستم قراره چی بشه و کارم به کجاها برسه! بعد از کمک‌های اسرا، باهاش دوست شده بودم. دختر خوبی بود و چون هم‌رشته‌ای بودیم، خیلی از سوال‌هام رو جواب می‌داد. با هم برای کنکور درس می‌خوندیم. گاهی برای استراحت بعد از درس خوندنِ حسابی، با هم می‌رفتیم کتابخونه، گاهی هم بیرون یا کافی‌شاپ. اسرا خیلی اهل مهمونی‌های دختر و پسر بود و اون‌جور که از گفته‌هاش برداشت می‌کردم، خیلی هم داخلشون بهش خوش می‌گذشت. مدام از منم می‌خواست باهاش برم؛ ولی من قبول نمی‌کردم. راستش خودم خیلی دلم می‌خواست برم؛ ولی می‌ترسیدم به خانواده بگم و اونا هم مخالفت کنن.

اسرا همیشه از مهمونی‌ها می‌گفت و واسم تعریف می‌کرد. ان‌قدر گفت تا منم ترغیب شدم به خانوادم جریان رو بگم و واسه آخر هفته ازشون اجازه بگیرم. راستش بحثِ مهمونی رفتن مطرح نبود، ما از اینجور مهمونی‌ها تو فامیل هم زیاد داشتیم ولی بحث این بود که من تا حالا تنهایی نرفته بودم به یکی از این مهمونی‌ها.

جریان رو به خانواده گفتم و خلاصه با یه‌کمی اصرار قبول کردن. اسرا باعث نجات پیدا کردنِ من از اون کابوس بود و خب بابا مامانم این‌ رو می‌دونستن. راستی این رو هم نگفتم که من تنها بچه‌ی خانوادم نیستم و جز خودم، یک داداش بزرگ‌تر دارم. اسمش طاهاست. دانشجوی رشته‌ی معماری سال‌های آخره... . خلاصه خانواده قبول کردن و منم از خوشحالی نمی‌دونستم تا آخر هفته چطوری صبر کنم. بعد از جریاناتی که واسم به وجود اومده بود، این اولین مهمونی‌ای بود که تنهایی می‌رفتم. البته اسرا باهام بود، پس جای نگرانی نداشت. همش به خودم روحیه می‌دادم و امیدوارم بودم که بتونم توی مهمونی به بهترین شکل ظاهر شم.

***

بالاخره آخر هفته رسید و من با اسرار قرار داشتم. مهمونی داخل یه خونه باغ مجلل بود نزدیکای قمرکوه. می‌خواستم سواری بگیرم که یهو اسرا ماشین رو جلوی پام پارک کرد. خوشحال شدم که اومده و سوار شدم. رفتیم و تقریباً یه ساعته رسیدیم به باغ.

باغ خیلی بزرگ بود و کلی ماشین‌های گرون قیمت و باکلاس جلوی در پارک شده بود‌. پیروزمندانه از اینکه لباس‌های برازنده‌ای انتخاب کرده بودم، با اسرا از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل.

یه چیزی واسم خیلی جالب بود و اون طرز لباس پوشیدنِ مهمونا بود. برخلاف مهمونی‌های مختلف ما که خانوما لباس‌های باز می‌پوشیدن، اینجا لباس‌های خانوم‌ها کاملاً پوشیده بود. مردها هم تقریباً همگی کت و شلوار داشتن و کراوات بسته بودن.

اسرا منو راهنمایی کرد و یه گوشه نشستیم. فضا شبیه یه مهمونی شده بود. آباژورها با رنگ‌های مختلف وسط باغ رو روشن می‌کردن و برنامه‌ی رقص شروع شد.

من و اسرا یه کناری نشسته بودیم که یهو از دور چشمم به یه پسر قد بلند خورد. پشتش به من بود و صورتشو نمی‌دیدم. روشو برگردوند و برای یه لحظه صورتشو دیدم. جذاب بود! جمعیتی که می‌رقصیدن، اومدن جلوم و مانع دیدم شدن. گمش کردم، اهمیتی ندادم و دوباره مشغول تماشای رقص شدم. با میوه و شیرینی ازمون پذیرایی کردن و بعضی‌ها که اسرا رو می‌شناختن، اومدن باهاش سلام علیک کردن؛ اونم منو بهشون معرفی می‌کرد و می‌گفت دوست هم‌دانشگاهی هستیم. نمی‌دونم ولی واقعاً اون لحظه از ته دلم خوشحال بودم که کنار اسرام و دوستشم.

بین دوستای اسرا یهو یه خانوم اومد جلو و اسرا منو بهش معرفی کرد. از همون اول که دیدمش انگار بدنم یخ کرد. خانومه خیلی آشنا بود. مخصوصاً لبخندش... . داشت با لبخندش منو قورت می‌داد. خیلی منو یادِ اون روز انداخت، اون کابوس. دستشو آورد جلو که باهام دست بده و منم که چاره‌ای نداشتم دست دادم. همین که دستمو گرفت، ترس تا بیخ گلوم رسید. لبخندش... . این لبخند چقدر برام آشنا بود. انگار قبلاً تو کابوس‌هامم حضور داشت. دستمو کشیدم و اون خانومم بعد از چند دقیقه رفت. انگار یه موسیقی عذاب‌آور ازش ساطع شد که سردرد شدم. همون‌جا رو صندلی نشستم و سرمو گذاشتم رو میز. اسرا که خیلی نگرانم بود مرتب ازم سوال می‌کرد:

- چت شد طراوت؟ حالت خوبه؟ باز چی شدت؟ تو که خوب بودی!

و من الکی گفتم:

- هیچی نشده فقط سرم یه‌دفه درد گرفت.

نمی‌خواستم...نمی‌خواستم باور کنم کابوس‌هام دوباره برگشتن. از دور اون خانوم رو دیدم که دور شد و رفت. چشمام رو بستم و سعی کردم خودمو آروم کنم. تا وقتِ شام اسرای بیچاره داشت مثل پروانه دورم می‌چرخید و ازم مراقبت می‌کرد.

سرم روی میز بود که دیدم به جز اسرا دو جفت چشم دیگه هم بهم نگاه میکنن. با وحشت سرمو برداشتم از رو میز که دیدم کنار اسرا دوتا پسر جوون نشستن. ترس برم داشته بود. اینا کی بودن دیگه؟!

اسرا خندید و گفت:

- این همون رلمه که راجبش بهت گفتم. اونم سورن دوستشه.

نگاهی کردم. سورن همون پسری بود که از دور دیده بودمش.

***

حدود یه ماهی از اون مهمونی می‌گذره. حالم از اون‌موقع یه‌کم بهتر شده، دیگه تپش‌های غیر معمولی سراغم نمیان و کمتر احساس ترس می‌کنم. اون کابوس هم تقریباً فراموش شده و دیگه کلاً گذاشته بودمش کنار. برگشته بودم سرِ درسم و کارام بگی نگی راس و ریس بود ولی این‌بار من با یه فرد جدید روبه‌رو شده بودم...با سورن!

راستش من آدمی نیستم که اهل دوستی باشم و با جنس مخالف قضیه‌ی عشق و عاشقی راه بندازم. خوشمم نمیاد از آدمایی که دم به دقیقه عاشق میشن. اینجوری بگم...زیاد تو خطش نیستم و فکرمو درگیر نمی‌کنم. ولی خب منم آدم بودم و دل داشتم. آخرشم این اتفاق واسه خودِ من افتاد‌.

همون شب تو مهمونی که سورن رو دیدم، نظرم بهش جلب شد و جذبش شدم. رفتارهاش می‌گفت اونم مثل منه‌. اسرا ما رو دوتایی به هم معرفی کرد و اولش فقط یه دوستیِ ساده بینمون شکل گرفت. بعضی وقتا که می‌تونستم برم بیرون و اجازه داشتم، به بهونه‌ی دیدن اسرا می‌رفتم سورن رو می‌دیدمش. با هم می‌رفتیم بیرون و گاهی تفریح سالم.

کم‌کم این کاراش باعث شد من بهش علاقه‌مند بشم و اونم فکر می‌کنم دوستم داشت. تهش بهم اعتراف کرد «عاشقمه» و الانم که نزدیک دو هفته‌ست با هم هستیم. خیلی احساس خوشحالی می‌کنم. اسرا عالی بود؛ خدا عالی‌ترش هم بهم داد. دیگه هیچی کم نداشتم. سورن خیلی خوب بود. به نظر من توی دنیا هیچ آدمی به قدری که اون واسم عالی بود، برام پیدا نمی‌شد. از همه نظر بیست بود و قشنگ می‌دونست کجا چه حرفی بگه و چجوری خوشحالم کنه. منم می‌خواستم هر جور که شده تا آخرش این رابطه رو سر پا نگه دارم. خانوادم اگه می‌فهمیدن بد میشد که خب حواسم بود و همه‌جوره احتیاط داشتیم. خودش هم حتی در جریان بود.

عاشقیِ ما برخلاف اون چیزی که فکر می‌کردم، خیلی خیلی زود رشد کرد و پر و بال گرفت. جوری که خودمم باور نمی‌کردم به این سرعت همه‌چی اتفاق افتاده باشه.

- حالا که تنهایی، میشه امشب بیای خونه‌ی من؟

وقتی تعجب کردم، بلافاصله پشتِ سرش اضافه کرد:

- هم دوتامون از تنهایی در میایم همم می‌تونیم کنار هم باشیم و کلی بگو و بخند کنیم.

به فکر فرو رفتم که گفت:

- خیلی خوب اگه نمی‌خوای اشکالی نداره.

گوشی رو قطع کرد و من همونجور داشتم فکر می‌کردم. چی باعث شده بود سورن یهو همچین پیشنهادی بده؟!‌ اصلاً باورم نمی‌شد این حرف رو زده باشه! یعنی انقدر زود راحت شده بود و پسر خاله؟

خانوادم همین دیروز بود که رفته بودن مسافرت. یعنی یه روزم مهلت نداده بود زمان بگذره؟! منم چون کنکور داشتم، خونه موندم و باهاشون نرفتم. دلم نمی‌خواست بعد از استعفا از اون دانشگاه لعنتی حالا یه پشت کنکوریِ بی‌مصرف باشم. با این‌حال فکر سورن و زنگ زدن‌های دم به دقیقه‌ش هم نمی‌ذاشتن درست و حسابی درس بخونم. آره دیگه...خلاصه توی اون هول و ولای تنهایی خودم تو خونه‌مون، یهو سورن خان زنگ زد و این پیشنهاد عجیب رو داد.

یه‌کمی که با خودم فکر کردم، تصمیم گرفتم که برم. اگه می‌رفتم شاید بهتر بود. سورن پسری نبود که به چیز بدی فکر کنه و می‌دونستم قصدش همونی بود که خودش گفته بود.

روی مبل نشسته بودم که تلفن زنگ خورد. نگاهش کردم. یه ربع شده بود از وقتی که سورن گوشی رو قطع کرده بود. رفتم سمتش و دیدم شماره‌ی مامانه. برداشتم و صحبت کردیم.

- الو؟ سلام طراوت خوبی؟ تنهایی خوش می‌گذره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره مامان حسابی دارم می‌خونم. جاتون خالیه توی خونه. همه‌جا سوت و کوره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر دوتامون می‌خندیدیم و حرف می‌زدیم. آخرشم بهم گوشزد کرد که خیلی مراقب خودم باشم منم تمام حرفایی که زد رو قبول کردم و آخرش گوشی رو قطع کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلافاصله گوشیمو برداشتم و شماره‌ی سورن رو گرفتم. دیدم واسم نوتیف پیامش اومده که نوشته: «ببخشید طراوت. فکر نمی‌کردم ناراحتت کنم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای چند لحظه دچار عذاب وجدان شدم. بیچاره چیزی نمی‌خواست بگه، چقدر بد بودم من که زود قضاوتش کردم. سریع شمارش رو گرفتم و بعد از چند بار بوق خوردن برداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوبی سورن؟ امشب می‌خوام بیام پیشت...آره...نه میام...آره...نه بابا میام...کاری نداری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خداحافظی کردم و خوشحال از این تصمیمم، گوشی رو قطع کردم و خندیدم. واقعاً چه دلیلی داشت که سورن انقدر خوب باشه؟! دلیلش هر چی‌ام که بود، من واقعاً راضی بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سورن خونه‌ی مجردی داره و تنها زندگی می‌کنه. اون‌جور که خودش می‌گفت خانوادش قمرکوه نیستن. منم تا حالا اصلاً تنهایی نرفته بودم خونش و یه‌کمی اون استرس اولیه رو داشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون روز، نزدیکای غروب بود که از خونه زدم بیرون. سورن بهم گفته بود که میاد دنبالم ولی من مخالفت کردم. دلم نمی‌خواست زیاد مایه‌ی زحمتش بشم. یه تاکسی گرفتم و راه افتادم. به متن پیامی که واسم فرستاده بود خیره شدم: «خیابان محتشم، پلاک ۳۱».

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آدرس رو به راننده تاکسی نشون دادم اونم منو رسوند جلوی یک آپارتمان سه طبقه. از ماشین پیاده شدم و گیج و منگ ساختمون و نگاه کردم. یعنی این همش مالِ سورن بود؟! اونم مجردی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرو بالا انداختم و رفتم جلو. نه! مثل اینکه واقعاً پلاک ۳۱ بود. آیفون رو زدم و بلافاصله سورن جواب داد و در رو باز کرد. درحالی‌که وارد می‌شدم و پله‌ها رو طی می‌کردم، یاد حرف یکی از دوستام افتادم که می‌گفت: «عشق پولدار هم نعمتیه ولله!» خندیدم و رفتم بالا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا شب با سورن کلی فیلم دیدیم و از آرزوهامون گفتیم. رویاهایی که برای آینده‌مون داشتیم، خیلی مشترک بودن. خونه‌ی سورن خیلی باکلاس بود و در مقایسه با خونه‌ی ما، اصلاً خونه به حساب نمی‌اومد. از هر چی هم که بگم، داخلش داشت. راستش اصلاً فکرشو هم نمی‌کردم همچین خونه‌ای داخل قمرکوه وجود داشته باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شب که شد، سورن یه اتاق خواب خیلی قشنگ که به گفته‌ی خودش از قبل واسم آماده کرد بود، در اختیارم گذاشت. بهم گفت هر چی لازم داشتم بهش بگم. بعد از اتاق رفت بیرون. نفس راحتی کشیدم و روی تخت نشستم. گوشیمو برداشتم و وقتی خیالم راحت شد که تماسی از سمت خانوادم گرفته نشده، دراز کشیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داخل اتاق تاریک بود و تنها بودم. چشمامو بستم و سعی کردم به سورن و خوبی‌هاش فکر کنم تا کم‌کم خوابم ببره. نباید به چیزهای بد فکر می‌کردم. اولش با خودم فکر کردم ای کاش به اسرا هم می‌گفتم که میام اینجا ولی بعد به این نتیجه رسیدم که دیگه خودم بزرگ شدم و می‌تونم تنهایی شب رو جایی بمونم...که ای کاش نمی‌موندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستش اون شبی که اون‌جا موندم، سورن منو خیلی ترسوند. من روی تخت دراز کشیده بودم و همنجور که داشتم سعی می‌کردم بخوابم، یه‌دفه صدای افتادن یه چیزی رو از داخل پذیرایی خونه شنیدم. خونه دوبلکس بود ولی اتاق خوابی که من داخلش بودم، طبقه‌ی اول قرار داشت. بعد از شنیدن اون صدا ترسیدم و سر جام نشستم. چندبار سورن رو صدا زدم ولی جوابمو نداد. بلند شدم و چراغ‌های اتاق خواب رو روشن کردم. نگاهی به اتاق کردم و سمت در رفتم. باز صدا زدم ولی جواب نداد. دیگه داشتم کم‌کم نگرانش می‌شدم که تصمیم گرفتم از اتاق بیرون برم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در رو باز کردم و دیدم همه جا تاریک‌تاریکه. فقط نور چراغ خواب‌های کوچیکی که روی سقف کار گذاشته شده بود، راهرو رو روشن می‌کرد. صداهای ریزی از داخل پذیرایی شنیدم؛ یه چیزی مثل صدای مشت زدن به کیسه‌ی بوکس. راهرو رو طی کردم و رسیدم به پذیرایی که دیدم برق کم‌نوری داخلش روشنه. سورن رو دیدم که درست پشت به من روی یه صندلی راحتی نشسته بود. صداش زدم ولی بازم جواب نداد. به نفس‌نفس افتادم و هر لحظه انتظار یه حادثه رو داشتم. آروم رفتم جلوتر... . سورن همون‌جور بی‌حرکت و پشت به من نشسته بود روی صندلی. رفتم جلوتر و رسیدم کنارش. دیدم چشم‌هاش رو بسته و همچنان سکوت کرده. نمی‌دونستم باید چیکار کنم. نمی‌دونستم چش شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی همون حالتی که نشسته بود، یهو چشماش رو باز کرد و سرش رو به سمتم چرخوند. با چشم های بی‌روح به من نگاه کرد و متمرکز شد. از این حرکت ناگهانی سر جام خشکم زد. مونده بودم چیکار کنم که گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی...چی‌شده سورن؟! خ...خوبی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون اینکه هیچ حرکت دیگه‌ای کنه، خیلی سرد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از من سوال بپرس طراوت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترسم و احساس کرختی که توی رگ‌ دستام دویده بود، با این حرکت بیش‌تر شد. نمی‌دونستم چرا داره این کارو می‌کنه. ان‌قدر ترسیده بودم که انگار زبونم بند اومده بود. نمی‌تونستم حرف بزنم. حس می‌کردم اگه زبون باز کنم، نمی‌تونم درست کلمات رو ادا کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سورن همون‌جور با چشمای باز و سرد بهم زل زده بود و موهاش صاف و مرتب ریخته بود رو پیشونی‌ش. یهو اخمی کردم و پایین رو نگاه کردم. کم‌کم حالت ترس چهرم به لبخندی باز شد و خندیدم. تا می‌تونستم خندیدم و بعد انگشتمو گرفتم سمتش. گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- داری شوخی می‌کنی سورن! این چه شوخی مسخره‌ایه...مگه نگفتم من از این کارا خوشم نمیاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ان‌قدر خندیدم که اشک از چشم‌هام سرازیر شد. عقب‌عقب رفتم ولی سورن هنوزم روی همون صندلی و بدون هیچ حرکتی نشسته بود. همون‌قدر جدی و سرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همون‌جور که می‌خندیدم خوردم به دسته‌ی مبل و چون نمی‌تونستم بشینم، درحالی‌که مواظب بودم نیفتم روی زمین نشستم. شاید نزدیک به پنج دقیقه تو حال و هوای خودم نبودم و فکر می‌کردم دارم خواب می‌بینم که یهو به خودم اومدم. سورن جدی روی اون صندلی سرش رو سمتم برگردونده بود و داشت نگاهم می‌کرد. لبخند رو لبم ماسید و منم بهش خیره شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یهو از جاش بلند شد و اومد سمتم. از این کارش ترسیدم و خودمو به مبل چسبوندم. جلوم قرار گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از من سوال بپرس!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز با ناباوری نگاهش می‌کردم که با صدای بریده‌بریده‌ای‌ گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منظورت چیه؟! یعنی چی ازت سوال بپرسم؟ چه سوالی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عصبانیت خم شد و یقمو گرفت. به طرز خیلی ترسناکی منو محکم رو مبل نشوند. یه زانوش رو روی زمین گذاشت و با دست دیگه‌ش جلوی مبل رو کاملاً مسدود کرد. خیلی جدی داخل چشمام نگاه کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمی‌شنوی چی میگم؟! میگم ازم سوال بپرس! گوش‌هات ایراد داره؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من هاج و واج فقط نگاهش می‌کردم. از این بازی سر درنمیاوردم. به سرش زده بود اذیتم کنه؟! خب اگه اینطور بود که دیگه نیازی به بهانه نداشت. من اونجا تنها بودم...می‌تونست هر بلایی دلش می‌خواست سرم بیاره! داشتم نگاهش می‌کردم که باز از آزار دادنم دست نکشید. محکم با دستش بازومو گرفت و فشار داد. جیغم رفت هوا:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هی! مریضی؟ چیکار می‌کنی؟! درد می‌کنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جیغ می‌کشیدم و سر و صدا می‌کردم ولی انگار داشتم با دیوار حرف می‌زدم و کارش رو ادامه ‌می‌داد. دیگه داشتم کم می‌آوردم که دستش رو برداشت. با اوقات تلخی به‌زور از جام بلند شدم و گلایه کردم. بی‌توجه بود. آخرش خسته شدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهتر نیست بری یه‌کم استراحت کنی؟! حالت به نظر اصلاً خوش نمیاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همون‌جور که آروم نگاهم می‌کرد، فقط گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هوم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد بدون هیچ حالت دیگه‌ای پذیرایی رو ترک کرد و رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اتفاقی که افتاد اون شب، خیلی تکان‌دهنده بود. هر جوری فکر می‌کردم نمی‌تونستم منظورش رو از حرکاتش تشخیص بدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبح که شد خیلی با احتیاط از اتاق بیرون اومدم. سورن رو دیدم که صبحونه آماده کرده و منتظر منه. با تعجب رفتم پیشش و بعدش کل جریان دیشب رو واسش تعریف کردم. واقعاً می‌خواستم دلیل کارشو از زبون خودش بشنوم. حتماً بهم راستشو می‌گفت. شب قبل کم خوابیده بودم و هنوز به طور کامل خوابم گرفته نشده بود ولی از جوابی که داد، خشکم زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- داری راجع‌ به چی حرف می‌زنی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من هر چی براش توضیح دادم، اون قسم می‌خورد که کارِ اون نبوده و هیچی یادش نمیاد. وقتی دیدم زیر بار نمیره، لباسم رو کنار زدم و ردی که از فشارِ دستش روی بازوم مونده بود رو نشونش دادم. گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دستم...این کبودی کار توئه سورن! خودت دستمو گرفتی و فشار دادی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به وضوح می‌تونستم بگم که سورن با دیدن اون کبودی خیلی ناراحت شد. ولی بازم می‌گفت چیزی یادش نمیاد. گیج شده بودم ولی سعی کردیم با خنده و شوخی قضیه رو فیصله بدیم. ناهار رو رفتیم بیرون و جوجه کباب خوردیم. بعدش تا بعدازظهر رفتیم گردش و با هم رفتیم شهر بازی. خیلی خوش گذشت. نزدیک‌های غروب که شد، سوار ماشین شده بودیم و دور دور می‌کردیم. بهش گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب دیگه شب شد. میشه منو برسونی خونمون؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سورن با خنده‌ای بهم نگاه کرد، اخمی کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه دیشب بهت خوش نگذشت؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساکت موندم. انگار یهو حرفام تموم شده بود. یعنی واقعاً هیچی یادش نمی‌اومد؟! شانه‌ای بالا انداختم و با لبخند به دروغ گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌ترسم مامانم اینا زنگ بزنن خونمون. امشب خونه باشم بهتره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیدم ساکت مونده و هیچی نمی‌گه. دلم نمی‌اومد ناراحتی‌ش رو به هیچ‌وجه ببینم. نمی‌دونم چی‌شد که سریع گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس بریم خونه من یه‌کم چیز میز بردارم، بعد بریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منو که رسوند خونه، خودش جلوی در تو ماشین نشست و منتظر موند. سریع رفتم بالا و تلفن رو چک کردم. امروز کسی زنگ نزده بود خونه. می‌ترسیدم امشب اتفاق بدتری بیفته. نمی‌دونستم واقعاً چیکار کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی تخت دراز کشیده بودم و هنوز بیدار بودم. به پهلو چرخیدم که راحت‌تر باشم. سورن رو یه متر از خودم دورتر، اونور تخت دیدم که طاق‌باز دراز کشیده و چشم‌هاش رو بسته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از دیدنش خیالم راحت شد. نفس راحتی کشیدم و روم رو برگردوندم سمت دیگه. خوشحال بودم و خیالم آسوده بود. به خاطر قضیه‌ای که دیشب رخ داده بود، ازش خواسته بودم امشب رو بیاد داخل اتاق پیش من بخوابه ولی تاکید کردم که پررو نشه اونم قبول کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همونجور که روم رو برگردونده بودم به سمت دیگه، سعی کردم بخوابم. حالا که سورن اینجا بود، پس جای نگرانی نبود. هنوز دو دقیقه هم نگذشته بود که یهو با شنیدن صدای سورن، خواب از سرم پرید و ضربان قلبم بالا رفت‌.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ازم سوال کن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می‌تونم بگم به معنی واقعی قلبم تو دهنم اومد. ان‌قدر تند می‌زد که نمی‌تونستم چجوری باید سرمو برگردونم. با ترس و لرز به پهلو چرخیدم سمت سورن. دیدم همونجور دراز کشیده رو تخت. سمت من چرخیده بود، چشم‌هاش باز بود و داخل چشم‌های من زل زده بود. تا منو دید که نگاهش می‌کنم، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فقط یه سوال!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرخیدم سمتش و یه‌کم نیم‌خیز شدم. فریاد زدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باز که داری دیوونم می‌کنی! مجبورم بپرسم؟! این کارها چیه دیگه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باورم نمی‌شد. اون خیلی خونسرد بود؛ خونسردتر از تموم موقعی که می‌شناختمش. با حالت روح یخی که به بدنش قالب شده بود، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه دوتا سوال نه! فقط یه سوال! بله، مجبوری بپرسی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد روش رو ازم برگردوند به پهلوی چپش و آروم گرفت. درحالی‌که زبونم بند اومده بود، خودمو کشیدم سمتش و از بالای سرش نگاهی بهش انداختم. دیدم چشم‌هاش بسته‌ست و خوابیده. یه جورایی می‌ترسیدم دیگه اون‌جا بخوابم. روی تخت دراز کشیدم. همه‌چی عادی بود. اون گفته بود هر شب فقط یه سوال؛ پس جای نگرانی نبود. احتمالاً دوباره بیدار نمی‌شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوب که فکر کردم دیدم که بله! من دیشب هم یه سوال ازش پرسیدم. گفته بودم می‌خواد استراحت کنه یا نه... . خیالم راحت‌تر شد و چشم‌هام رو بستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند روز گذشت. خانوادم وقتی داشتن برمی‌گشتن، بهشون خبر داده بودن حالِ بابابزرگم که یک شهر دیگه زندگی زندگی می‌کردن، خوب نیست. اونا هم از همون‌جا مستقیم رفته بودن عیادتش بیمارستان و بازم برنگشتن خونه. منم تو تنهایی‌های خودم موندگار شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سورن بهم می‌گفت برم خونه‌ش. منم که خوشم اومده بود قبول می‌کردم و شب رو با هم می‌گذروندیم. هر شب طبق معمول برمی‌گشت و رفتارش عوض می‌شد. بعدشم می‌خواست ازش سوال بپرسم. دیگه کم‌کم عادت کرده بودم به این کارش و نادیده می‌گرفتمش. هر شب برای اینکه دست از سرم برداره یه سوال الکی ازش می‌پرسیدم که جواب بده. مثلاً یه شب گفتم: «امروز چطوری گذشت؟» و اونم گفت: «عالی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اینکه جواب‌هاش عادی بود و منم کاملاً معمولی سوال می‌کردم، بازم انگار بدنم هر شب داشت یه کار سنگین رو انجام می‌داد و خسته می‌شدم. یه شب که داشتم به اسرا پیام می‌دادم که یه‌دفعه در اتاق باز شد و سورن داخل اومد. اومد و کنارم روی تخت، یه‌کم اون سمت‌تر دراز کشید. نیمه‌های شب بود که سرش رو برگردوند سمتم و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یه سوال ازم بپرس!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم خیلی سرسری گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو رو خدا امشبه رو بیخیال!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باید سوال بپرسی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهی کشیدم و سمتش چرخیدم. واقعاً خودش از این بازی خسته نشده بود؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهم بگو من کِی قراره بمیرم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بعد از من!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع سرشو سمت دیگه برگردوند و ساکت شد. احساس می‌کنم خوابید. جوری این جمله رو گفته بود که تنم یخ زد. عرق کردم و نفسمو حبس کردم. یه‌کم دیگه رفتم سمتش، تکونش دادم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی؟! تو چی گفتی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون هیچ حرکتی نکرد یا بلند نشد. فقط مثل یه ربات جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هر شب یه سوال!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر کاری کردم جواب نداد. منم همش تکونش می‌دادم که از خواب بیدارش کنم. بی‌حرکت بود و تکون نمی‌خورد. هم‌چنان در تلاش برای بیدار کردنش بودم که یهو از جاش بلند شد و منو محکم هُل داد. قدرت هُل دادنش ان‌قدر زیاد بود که از تخت پایین افتادم و پام خورد به لبه‌ی تخت. محکم فریاد زدم ولی هیچ عکس‌العملی از سورن نشون داده نشد. اعصابم خورد شد و همون نصف شب کیفم و موبایلم و برداشتم و از خونه زدم بیرون. خیلی از دستش عصبانی بودم. نمی‌فهمیدم واقعاً چه قصدی داره. همون بهتر تو تنهایی خودش بمونه تا ادب بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آپارتمون خودمون رفتم و خودم رو روی تختم انداختم. از شدت کلافه‌گی نمی‌دونستم باید چیکار کنم. شماره‌ی اسرا رو گرفتم ولی جواب نداد. اعصابم بیش‌تر خورد شد و موبایل رو پرت کردم رو تخت. خودمم دراز به دراز افتادم و کم‌کم با ترس و عصبانیت خوابم برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبح از خواب بیدار شدم. سورن به گوشیم زنگ زده بود. هنوزم ازش عصبانی بودم. می‌دونستم به غلط کردن افتاده و می‌خواد برگردم. این‌دفعه که دوباره زنگ زد، گوشی رو برداشتم. در کمال تعجب دیدم داره ازم می پرسه که دیشب یهو کجا رفتم و نگرانم شده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم هر چی که دیشب اتفاق افتاده بود رو واسش تعریف کنم. با صبوری به حرفام گوش داد و تهش خیلی ترسید. با تعجب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من؟! من تو رو هُل دادم؟! از تخت پایین افتادی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوابشو ندادم و با عصبانیت گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سورن بس کن! تو خودتم نمی‌دونی داری چی میگی! فقط داری سر‌به‌سر من می‌ذاری! من نمی‌دونم این چه بازی مسخره‌ایه که داری انجامش میدی و چه لذتی ازش می‌بری! ببین...تو خیلی پسر خوبی هستی ولی لطفاً کاری کن این بازی تموم شه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببین طراوت. نمی‌دونم داری چی میگی ولی با این حرفات منم دیگه دارم می‌ترسم... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی شوکه شده بودیم. هیچ کدوممون انگار نمی‌دونستیم کی این وسط داره راستشو میگه! برای همین جریان قرار گذاشتیم که فقط روزها چند ساعتی هم رو ببینیم و شب‌ها هر کس بره خونه‌ی خودش بمونه. اول اینطور قرار گذاشتیم ولی روز بعدش که ازم خواست بریم بیرون، درحالی‌که خودمم تعجب کرده بودم، پیشنهادش رو رد کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خودم حق می‌دادم. چون می‌ترسیدم... . آره ازش می‌ترسیدم. حتی اگه ازش جدا می‌شدم واسم راحت‌تر بود‌. تحمل دوباره‌ی اون تنش‌ها رو نداشتم. تا اون زمان به استرسی که تحمل می‌کردم پی نبرده بودم ولی طی چیزهایی که پیش اومده بود، فهمیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شب اون روز، من خیلی زودتر از قبل به رخت‌خواب رفتم و خوشحال بودم که یه شب بدون ماجرا رو پشت سر می‌ذارم. واقعاً یه خواب راحت برام آرزو شده بود. گوشیم هم رو حالت سکوت گذاشتم و برق رو روشن کردم. باز مثل اون‌موقع‌ها شده بودم و نمی‌تونستم با برق خاموش آسوده باشم. باید حتماً برق رو روشن می‌کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر کاری کردم خوابم نبرد. حس عذاب وجدانی که نسبت به سورن درونم شکل گرفته بود، داشت منو می‌کشت. ساعت‌ها غلت زدم ولی خوابم نبرد. مدام درباره‌ی سورن فکر می‌کردم. من باهاش بد حرف زدم؟! چرا امروز نرفتم ببینمش؟ اون که روزها حالش خوب بود! بعد از ساعت‌ها کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم یه پیام معذرت خواهی واسش بفرستم و به قولی از دلش دربیارم. همین که صفحه‌ی موبایلو روشن کردم، دیدم یه ساعت پیش بهم یه پیام فرستاده با این عنوان:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منتظر سوال امشبم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استرس همه‌ی وجودم رو گرفت. دیگه باید چیکار می‌کردم؟! همونجوری که داشتم به پیام نگاه می‌کردم، دیدم بهم زنگ زد. احساس گناهی که داشتم به سرعت از بین رفت. با استرس تمام گوشیو خاموش کردم و گذاشتم رو میز. صدای قلبمو تو گوش‌هام می‌شنیدم. همه‌چی‌ مثل یه شوخیِ مریض بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بریده‌بریده نفس می‌کشیدم که یهو صدای آیفون خونه، کل سکوت حاکم بر فضا رو شکست و بند دل من از جا کنده شد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت دقیقا یه‌کم از سه و نیم رد شده بود که زنگ در خونه رو زدن. حالا تصور کنین من تنها...چه‌کار می‌تونستم کنم با نوتیفی که واسم اومده بود؟! صدای در که اومد، واقعاً زدم به حالت رعشه. داشتم سکته می‌کردم. ولی تقریباً با عصبانیت حدس زدم که حتماً اونه! سورن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آره! صدایی که از آیفون اومد، باعث شده بود از ترس زبونم بند بیاد و کسی که پشتِ در بود...کی بود؟! حسم درست می‌گفت؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع از اتاق خواب رفتم بیرون. کل خونه تو سوت و کوریِ عجیبی غرق بود. تو راه که داشتم خودمو می‌رسوندم به آیفون تصویری جلوی در خونه، بهترین حالت رو تو ذهنم در نظر گرفتم. شاید خانوادم شبانه برگشته باشن خونه؟! اما نه طراوت! اونا اگه بیان، کلید دارن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودمو رسوندم به آیفون و سورن رو دیدم که پشت در وایستاده. با ترس پشتمو دادم به در و به‌زور نفس می‌کشیدم. صدای قلبم ان‌قدر زیاد بود که تو گوش‌هام می‌شنیدمشون. یهو دیدم یکی داره به در پذیرایی محکم ضربه می‌زنه و رسماً فشارم افتاد. زانوهام دیگه قدرتشونو از دست دادن و داشتم سقوط می‌کردم. ضربه‌ها محکم‌تر شد. تسلیم نشدم و مقاومت کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به آیفون که نگاه کردم، سورن دیگه داخل تصویرش نبود. به سمت در رفتم و با لرزش، از چشمی در نگاه کردم. دیدمش... . سورن که همین الان پیغامشو دریافت کرده بودم، پشت در خونه وایستاده بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در رو باز کردم. و با بهت بهش خیره شدم. خودش بود؛ زیبا، شبح‌انگیز و جایی که نباید باشه. سعی می‌کردم تصمیم بگیرم که چیکار کنم، واقعاً دروغ نگم یه‌کم ترسم ریخته بود. با صدای بلند پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو...تو چه‌جوری از پشت در حیاط اومدی این‌جا؟! بگو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با داد حرف می‌زدم ولی خیلی آروم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خودت در رو واسم باز کردی طراوت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس‌هام باز بند شد. اون خیلی غیرعادی بود. چرا سعی داشت منو بترسونه؟!‌ من که در رو باز نکرده بودم. یعنی ممکن بود در رو باز کرده باشم و یادم رفته باشه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه طاقت نیاوردم. همونجا جلوی در، نشستم رو زمین و گریه کردم. جیغ می‌کشیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو رو خدا...تو رو خدا منو نترسون. معنی این کارات چیه؟ اینا یعنی چی؟ هر شب این‌ کارو می‌کنی و بعد میگی هیچی یادت نمیاد؟ آخه یعنی چی؟ دارم دیوونه می‌شم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یهو روش رو ازم گرفت و به سمت راهرو رفت. گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی خوب باشه من میرم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حتی با وجود عصبانیت و گریه، نگران شدم که با این حال داره برمی‌گرده که بره. من چه مرگم شده بود؟! واقعاً بد بهش توپیده بودم؟! اون حتی سعی نکرد آرومم کنه! آخه چطور ممکنه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به همین خاطر با خودخواهی رهاش کردم؛ شاید باورتون نشه اما من حتی این فکر وحشتناک رو داشتم که اگه اتفاقی براش بیفته، من راحت میشم. دست خودم نبود... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تموم شب رو ترسیدم و نخوابیدم. تا صبح چشم‌هام از حدقه بیرون زده بود از ترس و استرس از اینکه قراره چی بشه... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روز بعد بهم زنگ زد. مونده بودم جواب بدم یا نه. نه نباید جواب بدم! شاید باید خیلی زودتر از این‌ها رابطه‌مو باهاش تموم می‌کردم. شاید تقصیر خودم بود. جواب دادم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودمو آماده‌ی فحش و ناسزا کردم که یهو در کمال تعجبم با گیجی گفت: «حالت خوبه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد اون از من پرسید که: «دیشب رو چطوری گذروندی؟ تنهایی خوش می‌گذره؟!» و من به دروغ گفتم: «کاملاً عالی بود.» بازم داشت بازیم می‌داد؟! دلم نیومد تنهاش بذارم. گریه می‌کردم و باهاش حرف می‌زدم و جالبه که متعجب می‌شد! نمی‌دونم چرا ! نمی‌دونم چرا باور نداشتم اون اینکارارو می‌کنه...نمی‌دونم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانوادم برگشتن. متأسفانه حال بابابزرگم خوب نشده بود و بعد از چن روز فوت شد. منم افسردگی گرفتم و چند مدت تو حال و هوای خودم بودم ولی جریان سورن هم مدام تو ذهنم می‌چرخید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مراسم‌های بابابزرگم که تموم شد، نمی‌تونستم زیاد سورن رو ببینم یا شب رو برم خونه‌ش؛ چون خانوادم دیگه برگشته بودن و نمی‌شد. البته به‌خاطر مورد دوم خداروشکر می‌کردم. سورن هم درکم می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شب‌ها خیلی با خودم فکر می‌کردم. بعضی روزها می‌رفتم می‌دیدمش ولی خیلی کم. صبح‌ها که می‌دیدمش، انگار هیچی یادش نبود. انگار شب‌ها تبدیل به یه گرگ‌نما می‌شد. با این‌ حال باز هم فکر کردم سر عقل اومده و دلش سوخته و دیگه از اذیت کردنم خسته شده. خیالم کم‌کم داشت راحت می‌شد که به این خزعبلات پایان داده! یه سری به اصرار منو رسوند در خونه‌مون که با کلی فلاکت پیاده شدم و خداروشکر کسی ندیدش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خالم از شهرستان اومده بود خونه‌ی ما و چون مامانم بعد از مراسم حالش زیاد خوب نبود، هواش رو داشت. اون که بود، دیگه عده‌مون بیش‌تر شده بود و باید خیلی بیش‌تر احتیاط می‌کردم. اگه متوجه می‌شدن با سورن رفت‌و‌آمد دارم، دیگه کارم تموم که هیچ، مُرده بودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه‌چی توی همون شرایط پیش می‌رفت و کارها اوکی بود تا اینکه یه شب من ساعت سه شب از خواب پریدم. دوباره واسه گوشیم نوتیف اومده بود. باورم نمی‌شد! دوباره همون پیام لعنتی! پیام از طرف دوست پسرم سورن بود که نوشته بود: «یه سوال ازم بپرس!» واقعاً داشتم روانی می‌شدم...آخه اینکه...قرار بود دیگه اذیتم نکنه. سعی کردم آروم باشم و این‌بار براش تایپ کردم: «تو می‌خوای منو زجر بدی؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی سریع جواب داد: «نه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمقانه بود ولی نوشتم: «تو...واقعاً خود سورنی؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

واسم نوشت: «گفتم که! هر شب یک سوال!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

واسم هم عجیب بود و هم جالب و تا حدی هم ترسنا‌ک... . یعنی امکان داشت بهم دروغ بگه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشی رو سر جاش گذاشتم. می‌دونستم دیگه پیام نمیده و خیالم راحت بود. وقت‌هایی که به سوالم جواب می‌داد، دیگه مثل اجل معلق پیداش نمی‌شد‌. بعدشم حتماً می‌دونست خانوادم خونه‌ان و عقلش می‌رسید. از پله‌ها رفتم پایین سمت آشپزخونه. وقتی رفتم داخل کم مونده بود زهره ترک شم. خالم اون‌جا تو تاریکی نشسته بود! عجیب بود؛ چون خالم از وقتی اومده بود اینجا، همیشه این‌ موقع‌ها می‌خوابید. حالا چرا تو تاریکی نشسته بود؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتم سمت یخچال و سعی کردم جوری وانمود کنم که شک نکنه بیدار بودم و نگرانم. لیوان رو برداشتم. اون بین دیدم خالم داره یه چیزی زمزمه می‌کنه: «چه زود رفت...اصلاً نمی‌تونم فکر کنم دیگه نیست.» واسم عجیب بود. خاله واسه خاطره کی این وقت شب...اینجا نشسته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خاله حالت خوبه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشت سمتم. یه‌کم با سردرگمی نگام کرد. کم‌کم چشم‌هاش از حدقه زد بیرون و جیغ کشید. نمی‌دونم چش بود فقط از آشپزخونه رفت بیرون. چه چیزی ان‌قدر واسش عجیب بود که جیغ کشید؟! یه جورایی خودمم ترسیدم از حرکتش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آب رو خورده و نخورده، بیرون اومدم؛ برخلاف تصورم که حس می‌کردم بقیه از صدای جیغ خاله بیدار شدن، همه‌جا در سکوت و خاموشی بود و انگار نه انگار که اصلاً اتفاقی افتاده باشه. یه‌کم فکر کردم به حالت عجیب خاله و جوری که منو دید و از آشپزخونه بیرون رفت. یعنی امکان داشت که کارهای سورن دیوونه‌م کرده باشه؟! بعید نبود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهی کشیدم و رفتم سمت اتاقم. فکر کنم بلااستثنا همه خوابیده بودن و الکی داشتم خودمو نگران می‌کردم ولی رفتار خاله عجیب بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شب بعد که گوشیم رو برداشته بودم دوباره پیام داد که ازش سوال بپرسم. منم براش این رو تایپ کردم: «سورن آیا رابطه‌ی ما یه روز تموم می‌شه؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جواد داد: «بله!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این کلمه مثل یه پوتک تو سرم کوبیده شد. یعنی با وجود همه‌ی این بدبختی‌ها روزی یکی از ما دلش می‌اومد دیگری رو تنها بذاره؟! آب دهنم و قورت دادم و به صفحه‌ی گوشی زل زدم. می‌خواستم بپرسم که چرا قراره رابطمون تموم شه ولی بلافاصله اون حرفش که می‌گفت: «هر شب فقط یه سوال» توی ذهنم تکرار شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشی رو خاموش کردم ولی باید حتماً ازش می‌پرسیدم که چرا... . واقعاً انگاری نمی‌خواستم باور کنم این رابطه تموم‌شدنی باشه! با خودم فکر می‌کردم احتمالاً اون کسی که رابطه رو تموم می‌کنه، خودِ سورن باشه چون از توانِ من خارج بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر قدر که جلو می‌رفتم قضیه ترسناک‌تر می‌شد. با جواب‌هایی که می‌داد، مثل آدمی بود که از آینده اومده باشه. من ازش پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«چرا رابطه‌ی ما قراره تموم شه؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«چون قراره به دست تو کشته شم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از اینکه این حرف رو زد، من خیلی به هم ریختم. چجوری می‌تونستم این‌ کار رو با سورن کنم؟! حتی صبح فرداش هر جور بود رفتم پیشش و همه‌چیز رو بهش گفتم ولی اون باز هیچی یادش نبود و دلداریم داد گفت که بهش فکر نکنم. نمی‌دونم ولی کم‌کم حس می‌کردم اون حرفام رو باور نمی‌کنه و فکر می‌کنه من این جریانات رو تو خواب می‌بینم و بعد واسش تعریف می‌کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه درس نمی‌خوندم چون تمرکز نداشتم. کل کار هر روزم شده بود اینکه فکر کنم شب چه سوالی ازش بپرسم. دلم می‌خواست این رابطه رو تموم کنم ولی سورن آسیب نبینه. خودمم نمی‌دونستم دارم چیکار می‌کنم. به اسرا هم چیزی نمی‌گفتم. از اون‌موقع چندباری اون و رلش رو دیده بودم ولی می‌ترسیدم چیزی بگم و اسرا عصبانی بشه. آخه همیشه به من می‌گفت: «مراقب خودت باش.» اگه می‌فهمید تموم این مدت بهش حرفی نزدم، خیلی از دستم کفری می‌شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه روز که رفته بودم ببینمش، وقتی داشتم برمی‌گشتم، خالم رو دیدم که منو تعقیب کرده! قلبم اومد تو دهنم. تو تموم این اتفاق‌ها فقط همین رو کم داشتم. فقط تونستم درحالی‌که خشکم زده نگاهش کنم. داشتم با خودم تصور می‌کردم که اگه جریان رو به خانوادم بگه، واکنششون چیه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی در کمال تعجبم خالم سری تکان داد و ازم دور شد. داشتم سکته می‌کردم. دلم می‌خواست برم یه جایی که دست هیچ‌کس بهم نرسه. آخه مگه چه گناهی کرده بودم؟! اصلاً این خالمم که وقت گیر آورده بود این‌ موقع اومده بود خونه‌ی ما و مزاحم کارهام می‌شد. نزدیک غروب بود. فکرمو جمع کردم و تصمیم گرفتم فردا به سورن بگم چی‌شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از طرفی می‌ترسیدم برم خونه. احتمال می‌دادم همین که برم کلی سوال و جوابم کنن. تا حالا حتماً خالم بهشون گفته بود منو کجا و با کی دیده! ولی به‌ هر حال بهتر از این بود که برم خونه‌ی سورن؛ چون وضعیت بدتر از چیزی که بود می‌شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتم خونه ولی برخلاف چیزی که فکر می‌کردم همه چی عادی بود. هیچ‌کس نه سوالی پرسید نه هم چیزی گفت. اول فکر کردم شاید خالم هنوز نیومده. از مامانم پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مامان، خاله خونه‌ست؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره یه ساعت پیش اومد. برای چی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه هیچی همین‌جوری پرسیدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تعجب کرد ولی اهمیتی ندادم. به سمت اتاقم رفتم و فقط امیدوار بودم بعد از اینم چیزی بهشون نگه. همین که به در اتاق رسیدم، خالم رو دیدم که منتظرمه. بهم چشم‌غره رفته بود. می‌تونستم حدس بزنم از اون‌ آدم‌هایی نیست که بخواد پشتِ من در بیاد یا چیزی نگه. این صبر کرده که زهرش رو بعداً یه جای دیگه بریزه. با ترسی و لرز رفتم جلوی در اتاقم و سلام کردم. خالم بدون اینکه جواب سلامم رو بده خیلی رُک گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- امشب باید باهات حرف بزنم. منتظرم باش که پیشت بیام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد بدون اینکه هیچ چیز دیگه‌ای بگه روش رو برگردوند و رفت. این چرا این جوریه؟! آدم نمی‌تونه هیچی از کارهاش بفهمه! به حساب خودش می‌خواست منو نصیحت کنه. فوقش خیلی بخواد اذیت کنه خودمو می‌زنم به خواب! فعلاً درگیر مسائل خیلی مهم‌تری بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتم تو اتاقم و تا شب بیرون نیومدم، جز وقتی که شام خوردم. حوصلم سر رفته بود و می‌خواستم با وجود تمام مشغله‌ها یه‌کم درس بخونم. اگه همینجوری پیش می‌رفتم، کنکور رو خراب می‌کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشیمو روی حالت سکوت گذاشتم و تا شب درس خوندم. شب که شد یهو دیدم در اتاقمو زدن. از روی مجبوری گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کیه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در رو باز کرد و اومد تو. از این آدمای بی‌فرهنگ اصلاً خوشم نمی‌اومد. با بی‌حوصلگی گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله خاله کارم داشتین؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منتظر این بودم که منو بگیره به نصیحت و پند و اندرز. هیچ حوصله‌شو نداشتم. ولی بازم نمی‌تونستم بهش بی‌احترامی کنم؛ چون ممکن بود از لج بره به بابا مامانم بگه... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از کِی شروع شد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرمو انداختم پایین و دنبالِ یه جواب خوب گشتم. چی می‌تونستم بهش بگم؟! به ذهنم رسید که کلاً قضیه رو انکار کنم و بگم نمی‌دونم ولی فکر کنم خیلی تابلو می‌شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خاله من نمی‌دونم می‌خوای چی به خانوادم بگی. شایدم چیزی نگی ولی باور کن من تقصیری ندارم. الانم زیاد تو شرایط خوبی نیستم. حوصله‌ی این یکی رو دیگه ندارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی داری میگی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب نگاهش کردم. خالم زن مسنی بود و تا الان هم ازدواج نکرده بود و مجرد مونده بود. وقتی خانوادم برای مراسم رفته بودن و اون باهاشون اومد اینجا، اولین‌ بار بود که می‌دیدمش. در کل بخوام حساب کنم، زیاد با فامیل‌هامون رفت‌و‌آمد درست و حسابی نداشتم و تقریباً نمی‌شناسمشون. این خالمم جزو همون دسته بود. گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب...خاله می‌دونم شما همه‌چیز رو دیدی. می‌دونم خبر داری که من...که من با سورن بودم. مگه شما منظورتون همین نبود؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنارم اومد و جلوم قرار گرفت. یه چیز عجیبی احساس می‌کردم. انگار می‌خواست چیز مهمی بهم بده و قیافه‌ش اصلاً شبیه آدم‌هایی نبود که می‌خوان نصیحت کنن یا کتک بزنن. با سردی صحبت می‌کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منم دارم راجع‌ به همین موضوع حرف می‌زنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مصمم شدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ش...شما می‌خواین چی رو ازم بشنوین؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همون موضوعی که مد نظرمه و باید بگی تا کمکت کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمک؟! یاد پلیس‌هایی افتادم که داخل اتاق بازجویی می‌خوان سارق اعتراف کنه تا داخل مجازات تخفیف بگیره! خیلی جدی بودم. گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی؟! چه موضوعی رو؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همون موضوعی که خودت می‌دونی. هر شب یه سوال!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون‌موقع وقتی خالم اون جمله رو گفت، خشکم زد. اون از کجا می‌دونست؟! از کجا می‌دونست که سورن از من سوال می‌پرسه؟! طولی نکشید که جریانو واسم تعریف کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو چند ماهه درگیر این ماجرا شدی ولی من از وقتی هنوز نوجوون بودم تا همین الان، هر شب دارم سوال می‌پرسم... . من وقتی تقریباً همسن تو بودم داخل این دام گرفتار شدم. منم درست مثل تو با یه پسر دوستی کردم و اون مرتب ازم می‌خواست سوال بپرسم. بعد یه مدت تهدیدم می‌کرد که اگه ازش سوال نپرسم، منو می‌کشه. من سوال می‌پرسیدم و اون جواب‌های شومی بهشون می‌داد؛ جواب‌های ترسناک و عجیب و غریب. این واقعاً درسته که بعد یه مدت تهدیدم کرد. داشتم دیوونه می‌شدم. تا همین الان هم خیلی سختی تو همه‌ی این سال‌ها کشیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وسط حرفش پریدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون شب توی آشپزخونه چرا جیغ کشیدی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه سرشو تکون داد و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یه چیزی هست که تو راجع به سورن نمی‌دونی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه داشتم سکته می‌کردم با حرفاش. درحالی‌که داشتم به‌زور تحمل می‌کردم، گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی؟! اتفاقی افتاده واسش؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می‌خواست جواب بده که یهو... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آلارم گوشیم زنگ زد و سمتش رفتم. سورن بود که به من زنگ زده بود. احتمالاً باز می‌خواست ازش سوال بپرسم. حالا باید چیکار می‌کردم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خالم از جاش بلند شد و همون‌جوری که داشت می‌رفت، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باید برم! ممکنه متوجه‌ حضورم بشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی‌خواستم اون بره. سوال‌های زیادی داشتم و هم ترسیده بودم. همین که در اتاق رو بست به صفحه‌ی گوشی نگاه کردم. تلفن قطع شده بود. رفتم قسمت پیام ها و دیدم دوبار پیام داده و ندیدم. ای وای! اگه دیر جوابش رو می‌دادم، ممکن بود پاشه اینجا بیاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع رفتم قسمت تماس‌ها و می‌خواستم شمارش رو بگیرم که یهو اتفاقی افتاد که قلبم از جاش در اومد. همون لحظه درِ اتاقم محکم کوبیده شد. به حدی محکم یکی از پشت داشت بهش مشت می‌کوبید که در داشت می‌لرزید. صدای کوبشش، همه‌جا رو گرفته بود. جیغ کشیدم. نمی‌دونستم باید چیکار کنم. خیلی حیف شد که پنجره‌ی اتاقم میله داشت. ای کاش می‌تونستم بیرون برم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درِ اتاق همین‌جوری پشت سر هم کوبیده می‌شد و حتی یه دقیقه مجال نمی‌داد. کل بدنم سست شده بود و داشتم زهره ترک می‌شدم و از حال می‌رفتم. محکم قدم‌هام رو به سمتِ در برداشتم و پشتم رو بهش کوبوندم. نباید می‌ذاشتم در باز بشه. نمی‌دونستم کی پشتِ دره ولی نه...امکان نداشت سورن باشه! نه امکان نداشت! صدای نفس‌های بریده‌بریده‌ای که شبیه به خرناسه بودن از پشت در شنیده می‌شد. نفسم داشت به آخر می‌رسید. نه! نه، اون سورن نبود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همون‌جور که داشتم جیغ می‌کشیدم، یهو با یه ضربه‌ی محکم پرت شدم روی تختم. نمی‌دونم چی‌شد ولی احتمالاً در با ضربه‌ای شکسته بود. سرم به شدت به پایه‌ی تخت برخورد کرد و فقط احساس کردم یه چیز گرمی داره می‌ریزه رو شقیقه‌هام. نه! من از خون می‌ترسیدم...از کابوس می‌ترسیدم... . هیچی یادم نمیاد جز اینکه چشم‌هام بسته شد. توی خواب و بیداری صدای سورن رو می‌شنیدم که داشت می‌گفت ازش سوال بپرسم اما هیچ نایی توی اعضای بدنم نمونده بود. با همه‌ی بدی‌هایی که بهم کرده بود، با تموم کارهایی که سرم آورده بود، ای کاش می‌تونستم جوابش رو بدم. حتماً از دستم خیلی عصبانی بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کم‌کم پلک‌هام سنگین شد و چشمام اومدن روی هم. حالت خلسه‌ی ناگهانی‌ای که بهم دست داده بود، آرومم می‌کرد. گرمم بود. خیلی گرمم بود و یهو با جیغی که از خستگی و درد کشیدم، همه‌جا جلوی چشمام سیاه شد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی‌دونستم چقدر گذشته بود. من فقط چشم‌هام رو باز کردم و دیدم توی اتاقم روی تخت دراز کشیدم. به محض باز کردنِ چشم‌هام سردرد بدی سراغم اومد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آه کشیدم و سرمو که یه‌کم آورده بودم بالا رو رها کردم تا دوباره برگرده روی بالشتی که نمی‌دونستم چند روزه سنگینیِ وزن سرم رو روی خودش تحمل کرده. یه چیز سخت روی سرم حس می‌کردم. انگار که یه چیزی دور و برش بود. دستمو به زحمت بالا بردم و دیدم سرم باندپیچی شده. اخم کردم و یه‌کم فکر کردم. اونجا تازه فهمیدم چی‌شده. یاد اون شب و اتفاق‌هاش افتادم. یعنی دیشب بود؟! یا بیش‌تر زمان گذشته بود؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جای رد یه چیزی هم روی دستم بود. فکر کنم اونم خراشیده شده بود. یاد اتفاق وحشتناک اون شب یه لحظه منو ول نمی‌کرد. انقدر ترسیدم که شروع کردم به گریه کردن و همه‌ی بدنم می‌لرزید. دلم برای خودم می‌سوخت. دلم برای سورن می‌سوخت. حتماً اون شب اومده بود منو ببینه و ازش سوال کنم...ولی من راهش نداده بودم داخل... . چطور تونستم این‌ کارو کنم؟! باورم نمی‌شد ولی با حقارت تموم مشغول سرزنش کردنِ خودم بودم. درسته! منم با کارهام خیلی سورن رو اذیت کرده بودم و مایه‌ی عذابش بودم. اون فقط می‌خواست ازش سوال کنم. پس‌... . یهو حرف‌هایی که خالم شب آخر بهم زده بود اومد تو ذهنم. انگار تا به اون‌موقع کلاً حرف‌هاش فراموشم شده بود. ای کاش خالم بیاد و بهم بگه چی‌شده. ناله می‌کردم و وقتی دیدم کسی نمیاد پیشم، از شدت درد جیغ کشیدم. انگار هیچ‌کی توی اون خونه‌ی لعنتی نبود! پس بابا مامانم کجا بودن؟! صدامو نمی‌شنیدن؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همون موقع در باز شد و خالم داخل اومد. مثل همیشه خونسرد بود. نمی‌دونستم این خونسردی از کجا نشات می‌گیره! ازش کلی سوال کردم. اونم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوردی به تخت و سرت آسیب دیده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع و بدون معطلی درباره‌ی سورن ازش پرسیدم. گفت که نگران نباشم. وقتی دید گریه می‌کنم، ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون اومد و دید که تو حالت بده. بعد رفت. گفت که بهتره بره و یه وقت مناسبی بیاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باورم نمی‌شد. یعنی سورن اصلاً نگران حال من نشده بود! پس فکرام درست بود؟! اون ازم ناامید شده بود! طراوت، لعنت به تو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه داشتم از فکرهای مختلف کلافه می‌شدم. نمی‌تونستم اون شرایط رو تحمل کنم. گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مامان بابام...چطوری متوجه‌ اومدنش نشدن؟! چیزی فهمیدن؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله یه‌کم صبر کرد و اومد نزدیک‌تر. حس می‌کردم صبر کردنش بیش‌ازحد طول کشیده بود که گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه! به موقع فرستادمش رفت و ندیدنش ولی فهمیدن زخم بدی برداشتی و نگرانت شدن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلافه ادامه دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیشب باز...باز چه اتفاق‌هایی افتاد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خالم خنده‌ای کرد و بعد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیشب؟! سه روزه که تو توی رخت‌خوابی! اصلاً متوجه‌ هیچی نشدی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خشکم زد‌. سه روز؟! یعنی سه روز بود که سورن نیومده بود اینجا؟! از خاله پرسیدم و اون گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یه بار وقتی خانوادت نبودن، اومده و بهت سر زده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی نگرانش شدم. با اینکه حالم زیاد خوب نبود، ولی تصمیم گرفتم هر طور شده بعدازظهر سراغش برم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خالم می‌خواست از اتاق بره بیرون که صداش کردم. سر جاش موند. راستش یادِ سوال‌هام افتادم که اون شب با تماسِ سورن بی‌جواب مونده بود. همونجور که پشت به من وایستاده بود، اخم‌هام رو کردم تو هم. دیگه حس می‌کردم از خالم هم کابوس تراوش می‌شه. من چِم شده بود؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرمو گرفتم و سعی کردم آروم باشم. اگه می‌ترسیدم، نمی‌تونستم از هیچی سر دربیارم. نمی‌تونستم جریان رو بفهمم. آروم با صدایی که می‌لرزید، پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ش...شما اون شب گفتین که من یه چیزهایی رو راجع‌به سورن...نمی‌دونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خالم تغییر حالت داد و انگار آروم‌تر شد. نمی‌دونم! ولی یه جوری بود که انگار انتظار نداشت من اون سوال رو بپرسم. روش رو سمتم برگردوند و من نمی‌دونم چرا وقتی سرش رو برگردوند، حس عجیب ترس رو دوباره لمس کردم. یه حس سردی عجیبی داشتم. انگار رو بدنم یخ گذاشته بودن. با صداش که خس‌خس می‌کرد، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اوهوم! آره راست میگی، اصلاً یادم رفته بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگار قصد کرده بود باز ماجرایی رو تعریف کنه که سرِ دراز داشت. با درد نشستم و گوشم رو دادم به صحبت‌هاش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر چی که تعریف می‌کرد، من نگران‌تر می‌شدم و پریشون‌تر... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من چند سال هست که مشغول سوال پرسیدن از یاشارم! یاشار همون پسریه که به سوال‌هام جواب میده. ان‌قدر این‌ کارو کردم تا یه شب که جشن تولدم بود، یه کادو بهم داد... . کادوش این بود که هر وقت بخوام می‌تونم کاری کنم که کسی منو نبینه مثل خودش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماتم برده بود و زبونم تو دهنم خشک شده بود و تکون نمی‌خورد. وقتی متوجه شد که می‌خوام چی بگم، جواب سوالم رو داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- و چیزی که تو راجع به سورن نمی‌دونی همینه! هیچکی جز تو نمی‌تونه اونو ببینه... . منم فقط به خاطر یه دلیل دیدمش. اونم این بود که خودمم داخل این جریانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر لحظه بیش‌تر شوکه می‌شدم. یعنی توی تموم این مدت هیچ‌کس جز من سورن رو نمی‌دید؟! اسرا چی؟! اون وقتی رلش رو به من معرفی کرد، سورن رو می‌دید! نکنه خودشم...پس یعنی اونم مثل منه؟! رلش هم؟! دیگه واقعاً حق داشتم بترسم. وحشت کرده بودم. این زن چی داشت می‌گفت؟! چرا کسی نمی‌تونست سورن رو ببینه و...همین‌طور بقیه که مثل سورن هستن رو؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خالم حرفای رمز آلودش رو ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون شب که اومدی تو آشپزخونه، من پنهان بودم. تو حالتِ پنهانیم بودم. وقتی من رو دیدی، واقعاً وحشت کردم. واسه‌ی همین جیغ کشیدم. بعد متوجه شدم که بله! تو هم متاسفانه داخل این جریانی! اگه نبودی نمی‌تونستی اون شب منو اون‌جا ببینی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی‌دونستم باید چیکار کنم. واقعاً مغزم هنگ کرده بود. سلول‌های بدنم دیگه جواب‌گو نبودن. چرا؟! چرا باید سورن... . آخه مگه می‌شد؟! مگه اون انسان نبود؟! بی‌مقدمه با صدایی که از ته چاه میومد، گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس...دلیلِ اینکه مامان بابام سورن رو ندیدن،... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهش نگاه کردم و اونم سرش رو تکون داد. باورم نمی‌شد! خود سورن از این قضیه باخبر بود؟! اگه آره چرا تا حالا بهم چیزی نگفته بود؟! چرا ازم مخفی‌ش کرد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوب فکر کردم. خودش بود! من تا حالا با سورن جز خونه‌ش هیچ‌جا نرفته بودم. وقتی هم که بیرون می‌رفتیم، سورن فقط با من حرف می‌زد. جواب بقیه‌ی مردم رو من می‌دادم. پس احتمال درست بودن این جریان خیلی زیاد بود. خوب فکر کردم. داشتم دیوونه می‌شدم... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با فهمیدنِ این حقیقت، خیلی حالم یه جوری شد. نمی‌دونم چرا ولی احساس می‌کردم سورن خبر داره من به‌هوش اومدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از حرف‌های خاله، مامان بابام اومدن خونه. حالم رو می‌پرسیدن و نگرانم بودن. کلی واسم چیز میز گرفته بودن که خوشحالم کنن. خدا می‌دونست فقط...مثل اینکه نگرانی‌هاشون نباید تمومی داشته باشه! داداشمم اومد پیشم. با اینکه خیلی وقت بود ندیده بودمش، ولی خیلی هوامو داشت و اون روز اجازه ندادن از خونه برم بیرون تا حالم خوب بشه. با اینکه همه دور و برم بودن، ولی انگار هیچی نمی‌دیدم. من فقط به فکر سورن و حرف‌های خالم بودم که گفته بود درباره‌ی اون. به اسرا فکر می‌کردم. به چیزهایی که تموم این مدت بی‌رحمانه ازم مخفی شده بود. باید هر طوری که بود ازش سر درمی‌آوردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اینکه حالم بد بود و درد داشتم ولی با کلی زور و اصرار گوشیم رو از خانوادم گرفتم. داخل قسمت پیام‌ها رفتم. سه روز گذشته بود و انتظار کلی میس‌کال و پیام از سورن داشتم ولی هیچ چیز وجود نداشت. صندوق پیام‌های ارسالی خالی بود و همین‌طور لیست تماس‌های از دست رفته. هیچ تماس دیگه‌ای وجود نداشت حتی از اسرا... . خورده بودم به یه چندراهی که از هر راه می‌رفتم، تهش معلوم نبود به چاه می‌رسم یا به مقصد! اصلاً اگه خانوادم نمی‌تونستن سورن رو ببینن، چرا نمی‌اومد پیشم؟! چرا نمی‌اومد منو ببینه؟! نمی‌دونستم...من هیچی نمی‌دونستم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یهو یه فکری به ذهنم رسید. طبق مسئله‌ی ذهنیم سورن باید می‌دونست من به‌هوش اومدم. پس اگه منتظر می‌موندم، حتماً امشب باز بهم پیام می‌داد. شب که شد منتظر شدم پیام بده. گوشی بغل دستم بود. هم استرس داشتم هم می‌ترسیدم و خوابم نمی‌برد. خونه‌مون یه جور عجیبی شده بود. انگار که یه سایه مثل بختک افتاده بود روش. کم‌کم داشت خوابم می‌برد ولی گوشی هنوز کنارم بود. سر درنمی‌آوردم ولی تا خود صبح هیچ پیامی واسم نیومد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه از جمله‌ی «ازم یک سوال بپرس» خبری نبود. داشتم نگرانش می‌شدم. صبحِ زود تو اتاقم کز کرده بودم و پتو رو دور خودم پیچیده بودم. گوشیم رو زیر و رو می‌کردم. به پیام‌هایی که هر شب بهم می‌داد و من جواب می‌دادم، سوال می‌پرسیدم و جواب می‌داد، نگاه می‌کردم. احساس گناه خیلی بد روی همه‌ی وجودم قدم می‌زد. دیگه انتظار بس بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شدم و آماده شدم. من هر طور بود باید سورن رو ملاقات می‌کردم. یه شال گرم روی باندپیچی سرم بستم تا آسیب نبینه و بعد از اتاق اومدم بیرون از پله‌ها رفتم پایین و دیدم همه جا سوت و کوره! نه...نه! این خونه، خونه‌ی همیشگی نبود. افسرده شده بود! بی‌روح شده بود! از کنارِ میز تلفن، یک کاغذ یادداشت کندم و روش حرفم رو نوشتم: «باید برای گرفتن یه جزوه از درس برم کتابخونه!» وقتی داشتم از در می‌رفتم بیرون، چسبوندمش پشت دستگیره و خارج شدم. از حیاط که داشتم رد می‌شدم و می‌خواستم برم، یهو صدای خالم رو شنیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میری بیرون طراوت؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یهو با ترس سمتِ صدا برگشتم. خالم رو دیدم که پشت به من بود و روی تاب اون‌طرف حیاط نشسته بود‌. چون تاب پشت باغچه بود و به سمت دیوار نصب شده بود، نمی‌تونستم صورتش رو ببینم اما صدای خودش بود. درحالی‌که خیلی هم سردم بود، گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میرم...میرم سورن رو ببینم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلافاصله موجِ صداش توی گوشم پیچید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمی‌خوای صبر کنی تا حالت بهتر بشه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من...من نمی‌تونم خاله. باید برم ببینم کجاست. نمی‌شه همین‌جوری بی‌خبر باشم ازش. برمی‌گردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع روم رو برگردندم برم که دوباره صداش اومد، اما این‌بار بلندتر از سری‌های پیش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه راجع بهش بهت نگفتم؟! راجع به اون و یاشار؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه‌ی تنم لرزید. اشک توی چشم‌هام جمع شد. کم مونده بود گریه‌م بگیره. با مکثی بدون اینکه برگردم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برام فرقی نداره یاشار یا هر آدم دیگه‌ای چیکار کرده! من باید برم سورن رو ببینم و از خودش توضیح بخوام. ممنونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حالت عصبی رفتم سمت در. با خودم می‌گفتم: «طراوت! خودت می‌دونی داری چی‌کار می‌کنی؟! خودِ سورن کلی تو رو ترسونده! اون مایه‌ی ترس و وحشتته! اون گفته به دستِ تو کشته میشه! چرا می‌خوای این کابوس لعنتی رو مکرر تکرار کنی؟! چرا می‌خوای خودت و خانوادت عذاب ببینن؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی‌دونستم شاید واقعاً عاشقش شده بودم و حالا کسی که داشت منو می‌برد جلو، تلاش‌های قلبم بود. من نمی‌تونستم بیخیالش بشم. نمی‌تونستم بذارم حرف‌هایی که گفته رنگ واقعیت بگیره! نه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت در رفتم و دست انداختم تا زنجیری که به در وصل بود رو بِکِشم تا باز بشه. در همون حین موبایلم از تو کیفم سُر خورد و افتاد پایین. در حالی که بد و بیراه می‌گفتم و در رو باز می‌کردم، برگشتم تا موبایلم رو از روی زمین بردارم. خیلی ناگهانی چشمم خورد به تاب اون‌طرف باغچه... . خالم روی تاب نبود اما تاب داشت تکون می‌خورد. خوب دقت کردم و چشم‌هام رو ریز کردم. یعنی چی؟! تاب داشت تکون می‌خورد. وقت‌هایی که ظاهر قضیه این شکلی بود، حتماً کسی قبلاً روی تاب نشسته! خالم کجا رفته بود؟! یه‌کم نگاه کردم و بعد شانه بالا انداختم. بلافاصله خم شدم تا گوشیم رو بردارم. حتماً از منصرف کردنم ناامید شده و خونه رفته بود. شاید هم به قول خودش و کادویی که یاشار خان بهش داده بود غیب شده بود. البته اگه اونجوری هم بود من باید در هر صورت می‌دیدمش. درست مثل اون شب توی آشپزخونه... . واسم ناامید شدنِ اون یا هیچ‌کس دیگه‌ای مهم نبود. واسه‌ی من فقط سورن مهم بود. سورنی که می‌دونستم با همه‌ی بدی‌هاش بهم وفاداره و دوستم داره! در و بستم و خونه رو ترک کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خیابان محتشم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم از تابلوی سر در خیابان برداشتم و باز پیاده‌روی کردم. آخه من که جایی رو ازش بلد نبودم جز خونه‌ی خودش‌. قدم‌هام رو تند برمی‌داشتم تا زودتر برسم. قلبم بیش‌تر از این طاقت نمی‌آورد‌. همون‌طور که می‌رفتم و کیفم رو محکم گرفته بودم، تابلو‌ی بالای خونه‌ها که پلاکشون بود هم می‌خوندم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پلاک ۲۹، پلاک ۳۰، پلاک ۳۱... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وایستادم. خودش بود! خونه‌ی سه‌طبقه‌ی سورن. دقت که کردم توی خیابون، از بین همه‌ی خونه‌ها بیش‌تر توی چشم بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع رفتم سمت در و آیفون رو زدم. چند بار زدم ولی کسی جواب نداد. دیگه کلافه شدم و یه‌کم استراحت کردم. شماره موبایلشو ده‌بار گرفتم، بازم جواب نداد. پیامک دادم ولی امان از یه جوابِ خشک و خالی‌. هیچی... . انگار‌نه‌انگار که اصلاً گوشی دستِ کسی باشه. خیلی تلاش کردم و وقتی به درِ بسته خوردم، راه افتادم برم خونه. نمی‌دونستم واقعاً باید چی‌کار کنم. حسِ بدی داشتم از جواب ندادنش و تظاهر به خونه نبودنش. احتمالاً از دستم ناراحت بود. نکنه منو فراموش کرده باشه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند روزم بی‌هدف گذشت. هر روز می‌رفتم خیابان محتشم بست می‌شستم تا یا در رو باز کنه یا یه زنگی بزنه، خلاصه ازش خبری بشه. ولی هیچ چیزی وجود نداشت. حتی کارم به جایی رسید که فکر کردم از چندتا از همسایه‌ها سوال کنم. ولی تازه یادم اومد اونا سورن رو نمی‌بینن و شاید پیش خودشون فکر کنن خُل شدم. خونه هم که می‌رفتم خانوادم مدام دعوام می‌کردن که:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بیرون از خونه داری چه غلطی می‌کنی؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم جوابی نمی‌دادم و فقط می‌رفتم تو اتاقم. این مدت تنها کسی که احساس می‌کردم با نگاه‌هاش سعی داره باهام حرف بزنه، خاله‌ی مرموزی بود که سعی داشت منو از سورن دور کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره تصمیم گرفتم برم سراغ اسرا. من هیچ آدرس دقیقی از اسرا نداشتم، جز شماره تلفنش. همیشه که می‌رفتیم بیرون، یا کافی‌شاپ بودیم یا رستوران یا پارک... . هیچ‌وقت منو به خونه‌ش دعوت نکرده بود تا بدونم کجا زندگی می‌کنه. زنگ زدم بهش که بعد چندبار جواب داد. تا صداش رو شنیدم، زدم زیر گریه و ازش کمک خواستم. گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«باید هر طور شده با هم سورن رو پیدا کنیم.» راستش دیگه برام مهم نبود که می‌خواد با من بمونه یا نه، فقط می‌خواستم من رو ببخشه به‌خاطر اینکه ازش ترسیدم و تو اتاق راهش ندادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اسرا یه نشونی بهم داد و ازم خواست پیشش برم. منم رفتم. خیلی مکان پرتی بود. یکی از ساختمون‌های درب و داغون و نیمه‌ساخت که توی حاشیه‌های قمرکوه وجود داشت. وقتی پی برد که همه‌چی رو فهمیدم، اولش خیلی تعجب کرد ولی بعد سعی کردم توجیه‌م کنه تا آروم شم. حرف‌هایی که بهم زد خیلی عجیب و غریب بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یه چیزایی می‌دونی ولی همه‌چیز رو نه! دانشگاه ره‌جوان خارج از قمرکوه...اونجا جایی بود که من با رلم آشنا شدم. من دو ترم از اون عقب‌تر بودم و اون دانشجوی سال بالایی. همه‌چیز خوب بود و کم‌کم به هم علاقه‌مند شدیم‌. ذره‌ذره که زمان می‌گذشت، به هم وابسته‌تر می‌شدیم. ولی کم‌کم یه چیزهایی تغییر کرد. دیگه علاقه‌ای به درس نشون نمی‌داد. همش می‌خواست با هم باشیم...ولی بعدش بهم پشت کرد. الانم چند روزیه که از پیشم رفته. اون گفت: «دیگه نمی‌خواد من رو ببینه». گفت: «واسش زیادی بودم». گفت: «اصلاً بهش اهمیت نمی‌دم و فقط به فکرِ کارهای خودمم».

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشک توی چشم‌هام جمع شده بود. پس سورن حق داشت اینجوری رهام کنه. من و اسرا هردوتامون رها شده بودیم. رها شده بودیم توی یه دنیای بزرگی که هیچ جایی داخلش واسه زندگی کردن نداشتیم. درحالی‌که صدام به اثر اشک‌آلوده شده بود، بغض کردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌فهممت اسرا...پس تو هم مثل من بدبختی. به‌خاطر ترس...به‌خاطر یه اشتباه ناخواسته که اونم همش از ترس لعنتی بود، در تنهایی‌هات رو روش بستی... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دقیق توی چشم‌هام خیره شد. می‌تونستم از داخل تخمِ سیاهِ چشم‌هاش بخونم درکم می‌کرد. همه جوره درکم می‌کرد. یه قربانی بود که مثل من توی راه احساس، سلاخی شده بود. توی راه احساسات و ترسش... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم رو جلو بردم و دست‌هاش رو گرفتم. با حالت عجیب ولی مثل یک خواهر من رو توی آغوشش گرفت. گریه می‌کردم و فقط خداخدا می‌کردم یک‌بار دیگه سورن رو ببینم. گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هم ازش می‌ترسیدی هم دوستش داشتی؟! نه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا اون موقع نمی‌دونستم من دختری هستم که خیلی سطحی به مسائل نگاه می‌کردم؛ چون با حرفی‌که زد، همه‌ی چیدمان اتاق ذهنم رو بهم ریخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه طراوت! اشتباه نکن! من از اون نمی‌ترسیدم...اون بود که ازم می‌ترسید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حالت شوک و تعجب، یه‌کم ازش فاصله گرفتم و خیره شدم تو چشم‌هاش که گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون نه. من کسی بودم که سوال می‌پرسیدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از اینکه فهمیدم اسرا یکی از اوناست، خیلی وحشت کردم. چیز زیادی از اون روز یادم نمیاد. فقط یادمه قاطی کردم و هِی عقب‌عقب می‌رفتم. اسرا سر جاش وایستاده بود و با یه نگاه عجیب در حال برانداز کردنم بود. منم عقب می‌رفتم تا اینکه خیلی ناگهانی از طبقه‌ی اول ساختمون نیمه‌ساخت، پایین پرت شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شانس آورده بودم که محل سقوطم، تشک بزرگی که برای استراحت کارگران ساختمان به‌کار می‌رفت بود و آسیبم جدی‌ای وارد نشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تقریباً نزدیک به یه ماه بیمارستان بستری بودم تا حالم برگشت به حالت قبل ولی نه کاملاً. توی این مدت خانوادم خیلی مراقبم بودن ولی دیگه کار از کار گذشته بود...چون من ظاهراً دیگه نمی‌تونستم راه برم...دکترا گفته بودن تا یه مدت نمی‌تونم راه برم...و باید رو ویلچر بشینم تا حالم خوب شه. برام خیلی سخت بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانوادم خیلی کمکم کردن. مامانم آب شد سرِ این مدتی که اونجا بودم ولی هیچ کاری از من ساخته نبود. انگار زمین و زمان قفل شده بود تو چنگالِ یه چرخ و فلک بزرگ که ما همینجوری روی بالاترین کابین معلق مونده بودیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داخل این یک ماه هیچ خبری از سورن نشد و حال من به مرور بدتر شد. هر چی فکر می‌کردم، نمی‌تونستم دلیل قانع‌کننده‌ای برای ذهنم و قلبم پیدا کنم که همین‌جوری بی‌خبر گذاشته باشه و رفته باشه. با اینکه شرایطم خوب نبود و فعلا نمی‌تونستم کاری کنم ولی بازم نگرانش بودم. اصلاً اون که خیلی دوستم داشت، یعنی اینطور می‌گفت...پس چرا یهو؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون مدت زمانی که داخل بیمارستان بستری شدم، بیش‌ترش رو در حالت نیمه‌ بیهوشی سپری کردم. اون وقت‌هایی هم که می‌خوابیدم، همه‌ش کابوس سراغم ‌می‌اومد. کابوس از اسرا، از سورن، حتی از خانوادم! واقعاً خودمم نمی‌دونستم دارم چیکار می‌کنم. چرا نتونسته بودم خودم رو کنترل کنم؟! چرا از اسرا سوال‌هام رو نپرسیدم؟! چرا وحشت کرده بودم؟! چرا این بلا رو سر خودم آورده بودم؟ شاید اون می‌دونست سورن کجاست! شاید می‌تونستم ازش بپرسم که اصلاً چرا باید سوال بپرسه؟! ولی یه چیزی این وسط واسم عجیب بود و مفهومی نداشت. سورن همیشه شب‌ها ازم سوال می‌کرد ولی صبح که می‌شد، هیچی از اتفاقات شب گذشته یادش نمی‌اومد اما اسرا شبیه اون نبود. اگه یادش نمی‌موند، مطمئناً نمی‌تونست به من بگه که اون کسی بوده که سوال می‌پرسیده، نه شخص مقابلش. پس اسرا همه‌چیز رو یادش بود؛ یا با سورن یه فرقِ اساسی داشت و یا هم سورن فقط تظاهر به فراموشی می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از بیمارستان که مرخص شدم، توی خونه به اولین چیزی که برخوردم، صورت پر اخم و تخم و همیشه پرخاشگر خاله بود. به کل اونو از یادم برده بودم. راستی چرا اون نیومده بود ملاقاتم؟! ریز و درشت اتفاقاتی که می‌افتادند، ان‌قدر زنجیره‌وار ادامه پیدا می‌کردن که حواسم رو از چیزهای دیگه پرت می‌کردن. خاله کلی شاکی بود و جلوی خانوادم باهام دعوا راه انداخت. واقعاً نمی‌دونست الان حالم بده؟! خانوادم که هیچ، اون که دیگه می‌دونست من از چی دارم می‌سوزم و اشک‌هام واسه خاطر کیه. ازشون خواستم منو ببرن داخل اتاقم. اونجا راحت تر بودم. پنجره رو تا آخر باز کردم و فقط نفس کشیدم. خدایا مگه من چی می‌خواستم توی این زندگی که باید اینطوری مورد امتحان قرار بگیرم؟! واقعاً دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم سورن انقدر آدم بی‌تفاوتی باشه و منِ احمق هنوز... . از کجا به کجا رسیدم و هنوزم نمی‌تونم جواب سوال‌هام رو بگیرم. خندیدم. سورن خودش گفته بود «رابطه‌مون یه روزی تموم می‌شه» من احمق بودم که باور نمی‌کردم و هِی به خودم امید می‌دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این بود داستانِ زندگیِ من؛ طراوت! طراوتی که از اون دختر شاد و شنگول حالا رسیده بود به اینجا. خنده‌های هیستریک گاه و بی‌گاهش حالا بدل شده بود به خنده‌های عصبی. هوشیاری نداشت و حتی سالم نبود. چیه؟! چرا با من دعوا داری؟! من که بهت گفته بودم اگه توان شنیدن داری بشنو. حالا هم که تا اینجا اومدی و شنیدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالِ من تبدیل شده به یه آدم که شب‌ها کابوس می‌بینه! نمی‌تونه بخوابه و مدام تب داره. علاوه بر نگرانی خانوادم، دلواپسیِ من برای سورن همین‌جور ادامه داشت. آیا روزی ممکن بود برگرده؟! اینکه اون ممکن بود بی‌خبر کجا رفته باشه داشت دیوونه‌م می‌کرد. نه می‌تونستم به کسی بگم چی‌شده نه هم از کسی انتظار داشتم کمکم کنه. حوصله‌ی صحبت با خاله رو هم نداشتم. یه چند روزی عجیب شده بود. بقیه هم که...چه کاری ساخته بود از بقیه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بارها به اون شماره‌هایی که از سورن و اسرا داشتم، زنگ زدم ولی همیشه هردوش خاموش بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همون اول هم گفته بودم که شب‌ها کابوس می‌بینم و واقعاً نمی‌دونم از این به بعد قراره زندگیم چه جوری رد شه. کلی سوال مختلف تو ذهنم بود که بارها خودمو سرزنش کرده بودم که ای کاش وقتی اسرا جریان رو بهم گفته بود، هول نشده بودم و ازش توضیح می‌خواستم. ولی از طرفی هم اسرا می‌تونست توضیح بده همه‌چی رو و هم می‌تونست بلایی سرم بیاره. با اتفاق‌هایی که واسم پیش اومده بود، انجام هیچ کاری بعید نبود. دیگه به هیچ‌کس اعتماد نداشتم ولی به سورن...هنوزم بهش اعتماد داشتم؟! نمی‌دونم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شب بود. دندونام به هم می‌خورد و پتو رو دور خودم پیچیده بودم، نشسته بودم کنار پنجره. داشتم به سیاهی کوچه‌ها و آسمون نگاه می‌کردم. تخت من لبه‌ی پنجره قرار داشت. به داروهایی که مامان واسم آورده بود و لبه‌ی پنجره گذاشته بود تا خُنک بمونن و خراب نشن نگاه کردم. دیگه میلم نمی‌رفت بخورمشون. تنها دیدنِ سورن می‌تونست حالمو خوب کنه. تموم شدنِ این ماجرای کوفتی می‌تونست کاملاً روبه‌رام کنه. طوری که انگار از اولم هیچی اتفاق نیفتاده باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستمو بردم جلو و پنجره رو باز کردم. تا تهِ ته بازش کردم. واسم مهم نبود سرما بخورم یا هر چی. فقط می‌خواستم یه‌کم روحم آروم بگیره. باد می‌اومد. همهپجا تاریک بود. منم برق اتاقمو خاموش کرده بودم و فقط شب خواب کم نور اتاقم روشن بود. سرم رو گذاشتم روی لبه‌ی پنجره چشم‌هام رو بستم. سورن تو کجایی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای زوزه‌ی باد توی سرم پیچید. انگار یه صداهای دیگه‌ای جز زوز‌ه‌ی عمیق باد هم می‌اومد. یه صداهایی که انگار از تو وهم و تصوراتم بود. صداهای جیغ و خنده‌های بلند. خوب گوش دادم. صداها همینجوری تکرار می‌شدن:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هر شب یه سوال...فقط یه سوال...طراوت...تو بینِ چاهی...یه سوال ازم بپرس...طراوت...تو داری می‌افتی اون تو...تاریکه...سیاهه...پُر از خون هستش...طراوت...طراوت...سوال باید بپرسی...هیچی یادم نیست باور کن...طراوت...تو می‌میری... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صداها باز تکرار می‌شدن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اینجا آپارتمان سه‌طبقه‌ی منه...ازش دوری کن...من تو رو از تخت انداختم پایین؟!...طراوت...چی داری میگی...ازم سوال بپرس...تو منو می‌کشی...اون رو هیچ‌کس جز تو نمی‌بینه...هر شب فقط یه سوال...طراوت...طراوت...طراوت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه‌ی صداها درست با صدای همون اشخاصی بودن که قبلاً جمله‌ها رو به من گفته بودن ولی کلمه‌ی «طراوت» رو انگار یه پیرزن پیر و زشت و بد صدا می‌گفت. «طراوتِ» آخر رو سوالی و بلند گفت. طوری که انگار دست‌هاش رو حلقه کرده بود دور گلوم و می‌خواست خفه‌م کنه...همون پیرزن. با وحشت چشم‌هام رو باز کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی داشت درِ اتاقم رو می‌زد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اینکه نمی‌تونستم پاهامو تکون بدم، با صدای در هر دوتا زانوهام لرزید. کی پشتِ در بود که انقدر محکم داشت می‌کوبید؟! بلافاصله یاد شب آخری افتادم که سورن اومده بود اینجا. آخرین باری که شاید می‌تونستم باهاش ملاقات کنم و نکردم. نخواستم ببینمش و حالا پشیمونی شده کار هر روز و هر ساعتم. با صدای لرزیده‌ای که خودمم به سختی تشخصی دادم صدای منه، گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کی...کی اونجاست؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طبق معمول بدون اینکه کسی رو به داخل دعوت کنم، در باز شد و خاله رو با قد بلندش دیدم که اومد تو و در رو پشت سرش رها کرد. حالت چهره‌اش یه جوری بود. انگار که چین و چروک‌های صورتش بیش‌ از‌ حد شده بودن و یا اینکه به مدت طولانی گریه کرده بود و رگه‌های قرمز داخل چشم‌هاش مشخص بود. اومد جلو و کنارم ایستاد. از حالتش ترسیده بودم که بی‌مهابا شروع به حرف زدن کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دلم برات می‌سوزه. با اینکه تو خیلی ابلهی ولی بازم دلم نمی‌اومد ناراحتت کنم. فکر کردم چند روز که دنبالش بگردی، خسته میشی ولی دیدم تو پوست کلفت‌تری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از حرف‌هاش سر در نمی‌آوردم. منظورش سورن بود؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ولی حالا که این بلا هم سرت اومده باید بهت بگم که دیگه منتظر سورن نباید نباشی؛ چون اون هرگز برنمی‌گرده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زبونم بند اومده بود و فقط به چشم‌های رنگین و خونی‌ش نگاه کردم که به بیرون پنجره زل زد. گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون مُـرده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با کلمه‌ای که گفت، انگار دنیا روی سرم خراب شد. به چهره‌ش نگاه کردم. از آن چشم‌ها و جدی بودنشان برنمی‌آمد شوخی کرده باشد. حس می‌کردم تمام تنم داغ شده و نزدیک است بالا بیاورم. ادامه‌ی حرف‌هایش مانند یک باتوم روی سرم کوبیده شدن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون شب که اومده بودم جریان رو واست بگم، بعد اینکه گوشیت زنگ خورد از اتاق بیرون رفتم. دیدمش! توی راهرو بود و خیلی عصبانی بود. سریع سمت اتاقم رفتم ولی از پشتِ در دیدم که می‌خواد وارد اتاقت بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با هر کلمه‌ای که می‌گفت، انگار تموم صحنه‌های اون شب جلوی چشم‌هام تکرار شد. هر چه جلوتر می‌رفت، ترس بیش‌تر به اندامم وارد می‌شد. نه! نمی‌خواستم ادامه بده! نمی‌خواستم! می‌خواستم بگم بس کنه ولی دهنم قفل شده بود، دست‌هام قفل شده بود، پاهامم که... . توی همون چند ثانیه و فرصتِ کم هم با خودم فکر می‌کردم که سورن چطور ممکنه کشته شده باشه. شاید از پله‌ها افتاده بود پایین و زخمی شده بود، شاید هم یه وسیله‌ی اتاق بعد از شکستن در، افتاده باشه روش یا... . مغزم داشت سوت می‌کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون می‌خواست وارد اتاقت بشه. دیدم ترسیدی و جیغ می‌کشی. می‌دونستم اینطوری که تو ترسیده بودی، اگه می‌اومد داخل اتاق یه بلایی سرت می‌آورد! تو دستش سلاح بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مات و سرگشته بهش خیره شدم. برخلاف چند لحظه قبل، خیلی دلم می‌خواست تندتند حرف بزنه و بگه همه‌ش یه شوخی بود؛ ولی لحنش هر لحظه بیشتر رعب می‌گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهت گفته بودم که طراوت! یاشارم باهام همین‌ کار رو کرد. می‌فهمی؟! یاشارم همین کار رو کرد ابله!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی دید با گیجی نگاهش می‌کنم و اشک از چشم‌هام چکیده، محکم دست برد توی موهام و از روی ویلچر پایین کشید. پرتم کرد روی زمین که صدای دادم به هوا رفت. خیلی محکم کشید و حس کردم ریشه‌ی موهام داره از جا کنده می‌شه. جیغ کشیدم و گلوم از شدت فشار سوخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هر غلطی کرده به من ربطی نداره! سورن کجاست؟! یعنی چی که مُرده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی بی‌توجه بود اما ترسناک.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی همین که شنیدی! من کشتمش! وقتی دیدم پشت در اتاقه، سر فرصت خودمو رسوندم و کشتمش! آره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشتباه کرده بودم که می‌خواستم جواب سوال‌های سورن رو تغییر بدم. شاید درست می‌گفت. اون همیشه درست می‌گفت. دقیقاً همون باری که با ابهام ازش پرسیده بودم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این رابطه تموم می‌شه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون گفته بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره چون تو منو می‌کشی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون موقع ترسیده بودم و باورم نکرده بودم ولی الان... . آره تقصیر من بود. همه‌ش تقصیر من و کارهام بود که اینجوری شد. چرا باید سورن واسه خاطرِ زنده بودنِ من... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند روزیِ داخل یک آسایشگاه، بخشی که مخصوص بیماران روانی هست بستری شدم. بعضی وقت‌ها که چشم‌هام رو باز می‌کنم، خالم رو می‌بینم که بهم زل زده. از اون قاتل متنفرم. می‌خوام زنده‌زنده بکشمش. اون سورن رو از من گرفت. من‌ می‌دونستم سورن معمولی نبود، سورن من رو می‌ترسوند. حتی اون اوایل ازش فرار می‌کردم ولی من عاشقش شده بودم. عاشق مگه ترسم حالیشه؟! چه می‌دونستم نمی‌شه سرنوشت رو عوض کرد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقت‌هایی که می‌خوابیدم گاهی می‌دیدم سورن داره وادارم می‌کنه ازش سوال بپرسم ولی زیاد طول نمی‌کشید چون همیشه آخرِ خواب‌هام اون قاتل یه جوری سر می‌رسید و ما رو از هم جدا می‌کرد. وقت‌هایی که داخل آسایشگاه باهام حرف می‌زد رو یادم بود. می‌گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب گوش کن طراوت! اگه همین‌جوری حال روحیت خراب باشه، هیچ‌وقت خوب نمی‌شی. دیگه هم نمی‌تونی روی پاهات راه بری. باید اون شخص رو فراموشش کنی. من نجاتت دادم تو باید از من ممنون باشی دیوانه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گریه می‌کردم و اصلاً حالم خوب نبود. نمی‌تونستم مشتم رو بیارم بالا و بزنم تو صورتش؛ چون پرستارها دست‌هام رو به‌خاطر داشتن شرایط روحی وخیم به تخت بسته بودن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی‌دونستم خانوادم کجان. نمی‌دونم شاید هم بودن ولی من فقط اون زن رو توی آسایشگاه می‌دیدم. زنی که تازه متوجه شده بودم از اولش هم با نقشه بهم نزدیک شده بود. شاید هم به قولِ خودش غیب شده بود و جز من کسی نمی‌تونست اون رو ببینه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک ماه بعد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همونجور که توی اتاق نیمه تاریک بودم و کنارِ کمد روی زمین افتاده بودم، داشتم با منطق و کابوس درونیم می‌جنگیدم. نه! این امکان نداشت! نه! چطور ممکنه همچین اتفاقی افتاده باشه؟! به پتوی خونی چنگ زدم. دست‌هام هم خونی شد. به لباس‌هاش چنگ زدم‌. تکونش دادم ولی اون انگار خشکِ خشک بود. کی این بلا رو سرش آورده بود؟! بازم اون زنِ شیطان؟! از صحنه‌ی دلخراشی که جلوم بود، نمی‌تونستم چشم بردارم. جیغ کشیدم و مشت کوبیدم به تخت ولی مامانم هنوز همون‌طور با وضع فجیعی دراز کشیده بود. خون از همه‌ی نقاط بدنش بیرون اومده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنار تخت افتادم و فقط تونستم قفل گوشی‌ای که دستم گرفته بودم و صدای آلارمش دراومده بود رو باز کنم. ویلچرم از قسمت عقب اومده بود جلو و خورده بود به پاهام. نمی‌تونستم درست رو پاهام وایستم و فقط می‌تونستم یه ذره جابه‌جا بشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیامی که اومده بود رو صفحه رو خوندم: «پلیس‌ همین الان تو راه اون‌جاست که به جرم قتل خانوادت دستگیرت کنه! هه! هیچکس حرفات رو باور نمی‌کنه. دوران حبس خوش بگذره!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با درد واسش نوشتم: «تو یه دیوانه‌ای! این تویی که باید بری زندان نه من!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلافاصله جوابش اومد که نوشت: «درست میگی، هر چند شاید به جای زندان ببرنت تیمارستان! هیچ‌کس به مزخرفاتت گوش نمیده، مطمئن باش».

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون با من کاری کرده بود که حتی نمی‌تونستم اعتراضی کنم یا دفاع کنم. قفل شده بودم که پیام دیگه‌ای فرستاد: «تو هیچ مدرکی نداری، هیچی».

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فریاد کشیدم و با عصبانیت گوشی رو محکم کوبیدم به زمین. خورد شد! دیگه مهم نبود تهش چی میشه. با درد گریه می‌کردم. با حسرت و افسوس برای خانوادم. من ناخواسته عزیزام رو کشتم! سورن رو، برادرم رو...و مامانم! بابا رو پیدا نکردم. نبود. هر چی که گشتم نبود. واقعاً عقلم دیگه درست کار نمی‌کرد. فقط جیغ کشیدم و حس کردم از ته حنجره‌ام تارهای صوتیم دارن پاره میشن. این خونه نحس بود! همه‌جاش نحس شده بود! دیگه اون خونه همیشگی نبود. ای کاش منم می‌مُردم، ای کاش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای آژیر پلیس به گوشم خورد. دیگه همه‌چی تموم شده بود... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با چشم‌های پُف کرده شروع به حرف زدن کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چند روزی می‌شد که یه‌کم بهتر شده بودم. حتی بهم اجازه می‌دادن توی آسایشگاه با ویلچر بگردم. یه پرستار بود که من رو جابه‌جا می‌کرد ولی من بدونِ سورن، هیچ روحیه‌ای نداشتم. می‌تونستم روی پاهام راه برم ولی زیاد تعادل نداشتم. دکتری که بهم سر می‌زد، گفته بود: «هنوز نمی‌تونم کامل تکیه‌م رو از روی ویلچر بردارم و فعلاً باید تحملش کنم.» خالم...هم بود! اون، اون بهم گفت: «می‌تونه کمکم کنه». گفت: «باید برگردم خونمون». روزی که بهم گفته بودن «باید از آسایشگاه مرخص بشم». برخلافِ گفته‌ی خودشون بازم نذاشتن برم. می‌گفتن حالم هنوز کامل خوب نشده. هر چی منتظر موندم، خالم نیومد تا اینکه دیدم به گوشیم پیام داد. می‌ترسیدم جوابش رو بدم ولی چاره‌ی دیگه هم نداشتم. نگاهم رو روی صفحه انداختم که نوشته بود: «اگه می‌خوای جواب آخرین سوالتم بگیری، بیا خونه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منظورش رو نفهمیدم. براش نوشتم: «چرا داری بهم کمک می‌کنی؟! تو که زندگی من رو ازم گرفتی؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوابم رو نداد. مثل اینکه چاره‌ای نبود. خودم هم دیگه از موندن داخلِ اینجا خسته شده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از اینکه پرستارها نذاشتن از آسایشگاه برم بیرون، جیغ و داد کردم و بعد ازشون خواستم تنهام بذارن. می‌خواستن بهم آرام‌بخش تزریق کنن ولی خودم رو به آب و آتیش زدم تا جلوشون رو بگیرم. بعد هم توی اتاق نشستم که بهم پیام داد. نمی‌تونستم به حرف‌هاش اعتماد کنم. هنوزم ازش می‌ترسیدم. تو تموم مدتی که داخل آسایشگاه به سر می‌بردم، به جای اینکه حالم بهتر بشه بدتر حالت دیوانگی بهم دست داده بود. انگار دیگه هیچ چیزی نداشتم که بذارم وسط بازی. خسته شده بودم. اون گفته بود: «باید برای گرفتن جواب سوال‌هام برم خونه‌». ولی این حقیقت نداشت. وقتی رفتم خونه ده‌تا سوال به سوال‌هام اضافه شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون موقع نمی‌دونستم دارم چی‌کار می‌کنم. حتی یک درصد به ذهنم نرسیده بود که چه هدفی داره‌ من فکر می‌کردم دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن وجود نداره ولی اشتباه می‌کردم. هنوز یه چیزی بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به هر زحمتی که بود از آسایشگاه زدم بیرون. خودمم نمی‌دونم چه جوری به ذهنم رسید که از یکی از پرستارها بخوام منو ببره داخل حیاط و بعد ازش بخوام واسم یه چیزی بیاره تا وقتی تنها شدم، از اونجا برم بیرون. تقریباً یه راه زیرزمینی بود که به یک در خروجی می‌رسید. یه نگهبان هم داشت که زیاد بهم گیر نداد. نمی‌دونم چرا حس کردم کسی از قبل باهاش هماهنگ کرده بود جلوم رو نگیره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از آسایشگاه که اومدم بیرون، یک ماشین جلوی پام وایستاد که فکر کنم اون هم هماهنگ شده بود. آخه هنوز آدرس درست درمونی نداده بودم، خودش جلوی پام وایستاد و شروع به راه رفتن کرد. صندلی عقب نشستم و راننده شروع به رانندگی کرد. همون‌طور که نشسته بودم، یهو متوجه‌ یه اتفاق وحشتناک شدم. اون ماشین، ماشین بابام بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به لحظه نکشیده، ضربان قلبم زد بالا. از راننده پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آقا ببخشید. شما از طرف بابام اومدین؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جواب نداد و فقط سر تکان داد. این چطوری ممکن بود؟! من خانوادم رو می‌شناختم. درسته که تو این مدت به کلی اون‌ها رو فراموش کرده بودم ولی... . فشار عصبی واقعاً داشت کار دستم می‌داد؛ چون منو کامل به یک بیمار تبدیل کرده بود‌. شاید دلیل بی‌توجهی‌م بهشون همین بود. وقتی فهمیدم اون ماشین واقعاً ماشین بابامه، نگران شدم. نکنه اتفاقی واسه بابا افتاده باشه و تموم این مدت واسه همین نیومده بودن سراغم رو بگیرن؟! ان‌قدر ترسیده بودم که حد نداشت. دیدم داریم می‌ریم سمت خونمون. با اینکه آسایشگاه هوش و حواس درست و حسابی واسم نذاشته بود، ولی می‌تونستم راه رو تشخیص بدم. اون آقا خودش راه رو انگاری بلد بود. پس مطمئناً از طرف بابام اومده بود. یهو صدای نوتیف گوشیم اومد. انقدر غیر منتظره بود که از جام پریدم. حتماً خالم بود. ولی اون نبود‌. دیدم مامانم بهم پیام داده. اصلاً انتظار نداشتم پیام از طرف اون باشه. واسم نوشته بود: «سلام عزیزم. حالت خوبه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داشتم شاخ درمی‌آوردم. آخه مامانم تو تموم این مدت نمی‌تونست بهم یه پیام بده که حالا داده بود؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مات مونده بودم و فقط به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌کردم که دوباره پیام داد: «طراوتِ مامان؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدنِ این جمله دست‌هام ناخودآگاه لغزید روی صفحه. نوشتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«سلام مامان.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوشت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«الان کجایی داری چی‌کار می‌کنی؟! حالت بهتره؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.