رمان حلقه جادویی(جلد اول) به قلم س.زارعپور
جنگ نزدیک بود؛ کنار گوشمون نفس میکشید و هیچکس متوجهش نمیشد.
مردم بیگـ ـناه تاوان پس دادن؛ تاوان گناهی که مرتکب نشده بودن. امیدها رفت، زندگیها نابود شد و ویرانهها کنار هم قرار گرفتن و دشمنها قویتر و ترسناکتر شدن. اگه ویرانه میموندم، باید محکوم میشدم به تباهی. تعداد زیادی باورم نکردن؛ اما من دوباره جنگی رو برپا میکردم؛ بزرگتر و هولناکتر از تصورشون. گرچه تموم انتظاراتم از تنها سلاحم اونطوری نبود که میخواستم، گرچه رازهای زیادی پشت خودش داشت و گاهی ما رو به ورطهی نابودی برد؛ اما نفسهای جنگ رو داغتر کردیم و اینبار... ما بودیم که بهجاش نفس میکشیدیم!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۳۰ دقیقه
شمشیر رو پایین آوردم و روی زمین انداختم. نفسنفس میزدم. اون هم همینطور.
- خب. شرطو باختی.
باد خنکی از سمت درختا وزید و کمی خنک شدم. لبخند زد:
- بیا جلو.
جلو رفتم. یه دستش رو جلو آورد.
- دستمو بگیر.
گرفتم. نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست. چندلحظه بعد، عبور جریان عجیبی رو حس کردم. یهجریان قوی. معرکه بود. بیاراده لبخند زدم و به هالهی قرمز دور دستم نگاه کردم.
ثانیهای بعد چشماش رو باز کرد و دستم رو رها کرد.
- هی. حس عجیبی دارم. حالا باید چیکار کنم؟
دنیل با اشتیاق گفت:
- احساس قدرت میکنی نه؟
سرم رو تکون دادم. گفت:
- خب، حالا تمرکز کن. چشمت رو ببند و روی چیزی که میخوای تمرکز کن.
همیشه دلم میخواست خودم میتونستم پرواز کنم. پس عقابشدن ایدهی جالبی بود؛ اما وقتی صدای چنگزدن مامی قطع شد، چشمم رو باز کردم و گفتم:
- صدای موسیقی نمیاد. ممکنه پاپا برگشته باشه.
- از نادیا بپرس.
همونکار رو کردم؛ اما نادیا گفت خبری از پاپا یا اسکات نیست.
- انگار نیومدن. خب حالا امتحان میکنم.
- چشمات رو ببند. دوست داری به چی تبدیل بشی؟
- یه عقاب.
چشمهام رو بستم.
- حالا تصور کن که یه عقابی. درون خودت احساس یه عقاب رو پیدا کن. تصور کن که تک تک استخونهات متعلق به یه عقابه. خیلی مهمه که خودت رو دست تصورت بسپاری.
حرفهاش رو به دقت گوش کردم. یه عقاب چه حسی داره؟ سبکی، سرعت، تیزبینی.
بهوجوداومدن یه جریان از نیرو رو تو بدنم حس کردم. تمرکز کردم. خودم رو عقاب فرض کردم. نیرو تو بدنم پخش شد و کمکم کاملاً من رو در بر گرفت.
حالا چشمهام رو باز کردم.
در کمال تعجب فقط تا زانوی دنیل رو دیدم. سرم رو بالا بردم. خواستم حرف بزنم؛ اما نتونستم. من تبدیل شده بودم.
جلوم زانو زد. دستش رو روی سرم کشید و گفت:
- آفرین دختر باهوش. در حالت عادی باید کلی تمرین کنی. حالا میتونی پرواز کنی، بالهات رو باز کن و بال بزن؛ مثل یهپرنده.
دو بال بزرگم رو باز کردم. انگار از وقتی متولد شده بودم پروازکردن رو بلد بودم. راحت بالا رفتم و از زمین فاصله گرفتم، بالا و بالاتر رفتم. اون هم تبدیل به عقاب شد و کنار من قرار گرفت. هردو سرعت گرفتیم و جلو رفتیم. دنیل یه صدای نامفهوم و جیغمانند، مثل عقابها درآورد و از من جلو افتاد. سعی کردم بهش برسم و ازش جلو بزنم؛ اما اون بامهارت بود و اجازه نمیداد. باهم اوج گرفتیم، دایرهوار تو هوا پرواز میکردیم. خیلی کیف میداد.
هورا! یوهو!
به سرعت از تپهها گذشتیم و وارد ویکتوریا شدیم. توی آسمون ویکتوریا پرواز کردیم، اوج گرفتیم، مسابقه دادیم. معرکه بود! عالی بود! بادی که به صورتم میخورد واقعاً لـ*ـذتبخش بود و احساس قدرت میکردم و انقدر سبک بودم که انگار ممکن بود با هر وزش شدید باد مسیرم تغییر کنه؛ اما بعد از یه مدت خسته شدم. دیگه دنی رو دنبال نکردم و رفتم پایین.
***
دنیل
سرم رو برگردوندم تا ببینمش؛ اما نبود. توقف کردم و چشمم رو به اطراف گردوندم. وقتی دیدم داره بهطرف پایین میره، خیالم راحت شد. از دست این دختر، اصلاً احساس نمیکنه باید خبر بده؛ اما چطور خبر بده؟ اون که بلد نیست تو این حالت اتصال ذهن انجام بده.
به سرعت پشت سرش راه افتادم. فاصلهام خیلی زیاد بود و رسیدن بهش سخت.
با دیدن تغییر رنگ بالهاش از قهوهای به سفید وحشت کردم. مهلت تبدیلش داشت تموم میشد. وای نه! اگه از این ارتفاع بیفته! اوه نه. تو آخرش یهبلایی سر سافیرا میاری دنیل!
سرعتم رو بیشتر کردم. باید یه کاری میکردم.
همهی توانم رو به کار گرفتم. به سرعت بهطرف جنگل سقوط میکرد، هنوز عقاب بود؛ اما میترسیدم. چرا بهش نمیرسم؟ خدای من سافیرا!
کاش مایکل بود، اون سرعتش بیشتره؛ اما مطمئن نبودم برسه. به هرحال امتحان کردم.
از ذهنم صداش زدم.
- مایکل، خودت رو به جنگل برسون، سافیرا در خطره. عجله کن!
جوابش رو شنیدم.
- دارم میام دنیل، دارم میام.
وای نه. وقتش تموم شده. لعنت به من، لعنت به من!
در چشم به هم زدنی به انسان تبدیل شد و صدای جیغش تا استخونام رو سوزوند؛ نه بهخاطر صداش، بلکه از ترس و نگرانی. نمیخواستم هیچ اتفاقی براش بیفته.
صدای مایکل رو شنیدم. حالا من از بالا و مایکل از چپ به طرف سافیرا میرفتیم تا نجاتش بدیم. داشت به درختها نزدیک میشد.
نه. مایکل نمیتونست برسه. تموم انرژیم رو به کار گرفتم، فاصلهام باهاش کم شد. تبدیل رو باطل کردم و به شکل انسانیم در اومدم. سریع دستهام رو دور سر و بدنش حـ*ـلقه کردم تا اگر به شاخوبرگا برخورد کردیم آسیب نبینه.
اولین شاخهای که کمرم رو خراش داد نفسم رو بند آورد. عمیقبودن زخم رو کاملاً حس کردم. و دوباره کشیدهشدن به تنهی درخت. پهلوم سوخت؛ اما حاضر نبودم دستام رو از دور سافیرا باز کنم که همچنان از ترس جیغ میکشید. برعکس از درد زیاد محکمتر به خودم فشردمش.
بالاخره مایکل تونست خودش رو برسونه، قبل از اینکه روی درخت بعدی بیافتیم نجاتمون داد. افتادیم رو کمرش؛ اما بهخاطر حجم زیاد درختها مایکل هم نتونست خوب فرود بیاد. با افتادنش روی زمین من و سافیرا هم پرت شدیم رو زمین.
سرش رو بیشتر پنهان کردم. چندبار غلت خوردیم و در آخر ساکن شدیم. با درد زیاد و بی حالی دستام رو از دورش باز کردم. صورتم از درد جمع شد.
شوکه بود و نمیتونست بلند شه. به سختی صداش کردم.
- سافیرا.
آروم بلند شد. موهاش ژولیده و پر از برگ شده بود. چشمام رو از سوزش زخمهام به هم فشردم. درحالی که از تعجب و حیرت نمیدونست باید چیکار کنه گفت:
- وای! من هنوز زندهم. دنیل، هنوز زندهم. اوه!
از واکنشاش خندهام میگرفت. دردآلود و همراه یه لبخند گفتم:
- آره هنوز زندهای!
نگاهش به من افتاد. هراسون بهم نزدیک شد.
- خدای من! زخمی شدی، زخمی شدی!
آتاناز
00رمان خیلی جذاب و هیجانی بود ک نمیتونستی صحنه های بعدی رو پیش بینی کنی
۱ سال پیشnegin
۱۸ ساله 10دست گلت درد نکنه عزیزم واقعا خیلی زیبا و جذاب بود قلمت مانا یمی از بهترین هایی بود کخ خوندم
۱ سال پیشفاطی
00رمان عالیییه
۱ سال پیشSamira
۲۸ ساله 04چرابرای وقتی که خواننده می زاره ارزش قائل نیستید.واقعا رمان ضعیفی بود.
۲ سال پیشریحانه
۱۲ ساله 10عالی بود
۲ سال پیش...
03رمان خوبیه ولی پیچیدس نمیگه از زبان کیه همه رو قاطی اتی میگه قشنگ توضیح نمیده باید ده بار بخونی بفهمی
۲ سال پیشBaran
184زیادی کشش میده و اگه نویسنده حرفه ای تر بود خیلی بهتر میشد. اگه دنبال رمان تخیلی خوب میگردید، رمان زاده تاریکی فصل تاریکی و طوفان تاریکی رو بخونید که معرکست. بعدش دختری با چشمان سرخ. عالین.
۳ سال پیشحالا هرکی
28عزیزم رمان خوب نخوندی دیگه چرا به نویسنده گیر میدی؟ باران جان کلاس سلیقه رفتی؟ میشه شماره استادت و بهم بدی😏
۳ سال پیشفاطمه
۱۷ ساله 30اون رمان های دیگه ای که گفتیو نخوندم ولی رمان دختری با چشمان سرخ فوق العاده هست
۲ سال پیشAlireza
۱۳ ساله 42عالی بهترین رمانی که خوندم (کسایی که مفهوم این رمانو نفهمیدن با دقت بیشتری بخونن)
۳ سال پیش?جک
۱۴ ساله 02علی رضا بهترین، شوخی میکنی !البته هر کسی سلیقه ی خودش رو داره:/ ولی اگه بخوام بگم خلاصش شبیه یه انیمه بود ولی یادم نمیاد اها راستی اقایی که میگی این بهترینه، شما هفت پادشاهی ، یاقی شن ها
۲ سال پیشجک
۱۴ ساله 01راستی من هنوز نخوندمش فقط خواستم نظرمو بگم و به اونایی که میگن چقدر طولانیه بگم بعضی از رمان ها طولانی هستن چون پر از جزئیات و پر از اتفاقات هستن البته بعضی
۲ سال پیشMa
20سلام چجوری رمان آنلاینم رو نشر بدم اینجا؟
۳ سال پیشاسما
۱۹ ساله 00فصل دومش اسمش چیه
۳ سال پیشکیانا
30رمان خیلی خیلی خوبی بود منی که اصلارمان های طولانی ودوفصلی نمیخوندم واقعاعاشقشششش شدم 😍 خیلییییی خوبه😘
۳ سال پیشسارن
61رمانش خیلی خوب بود بعد از درنده تاریک شب این بهترین رمان تخیلی بود که خوندم:)
۴ سال پیشفاطی
250وقتی رمان یکم کوتاهه میگین چرا کوتاهه وقتی یکم طولانیه بازم گیر میدین. فازتون چیه دقیقا؟ یکم به زحمتای نویسنده احترام بزارین توروخدا.
۳ سال پیشمن
815از نظر من رمان خیلی طولانی بود و باعث می شد آدم از خوندن ادامه رمان زده بشه
۴ سال پیشყოსჯ
190همه رمان ها که اینجور نیستن برعکس هر چی طولانی تر قشنگ تر از نظر من چون فقط یه نویسنده حرفه ایی با قلم عالی میتونه رمان طولانی بنویسه نه یمشت چرت و پرت بگه و خلاصش کنه و تمام😐
۴ سال پیشNAZi
۲۱ ساله 50طرز فکرت درستع ولی در بعضی مواقع ، چون ی نویسنده رمان کم یا بهتره بگم طولانی نبوده نوشتع دلیل بر این نمیشع کع حرفه ای نبودع یا نویسنده خوبی نیستو رمانش آبکیو خلاصه واره😐🤦🏻 ♀️🖖🏻
۳ سال پیش
پانیذ
۲۲ ساله 01داستان تا وسطاش قشنگ بود وسطش همه چی توهم قاطی میشه اصلا معلوم نمیشه چی به چیه واقعا متاسفم برای نویسنده که نتونسته ب درستی ی رمان بنویسه