رمان سه به علاوه یک به قلم Angry Writer
متاسفانه رمان مورد نظر با توجه به نظرات و آرای خوانندگان عزیز و همچنین نظر کارشناسان برنامه، مورد تایید قرار نگرفت. امید است نویسنده از نظرات خوانندگان برای اصلاح و بهبود رمان جاری و رمان های بعدی بهره ببرد.
سعی برنامه بر این بود که رمان خود را محک بزنید و عیب و ایرادها را از نظر خوانندگان و همچنین نویسندگان حرفه ای پیدا کنید و جهت بهبود آنها اقدام نمایید.
برای نویسنده آرزوی موفقیت و پیشرفت در این امر را داریم و امیدواریم رمانهای قویتری را دوباره برای ما ارسال کنند و افتخار ارائه رمان نویسنده عزیز را به دست بیاوریم.
دست بند هایی که از کمربند های مخصوص آویزان اند و با هر بار دویدن صدای خوش جیرینگ جیرینگشان حس امنیت می دهد به مردمان کشورم .
ماشین ها و نقاب های پارچه ای مشکی نوپو و ذوق و نگرانی مردم و خبرنگارانی که اطرافمان فیلمبرداری میکنند و رعب و وحشت برای انان که پا روی حریم امنیت کشورم نهاده اند و سعی در سلب ارامش مردمانم دارند...
کلت ها و کلاشینکف ها و اسلحه های مهارتی تک تیراندازان که نشانه گرفته شده .سپرهای بزرگ و گروه هایی که برای پیشروی پشتشان قرار گرفته اند...
کواد کوپتر هایی که توسط ماهر ترین همکاران کنترل میشوند و صدای جیغ لاستیک های چندین موتور و ماشین...
ردیاب ها و صداها و تصویر هایی که در اتاق مانیتورینگ سیار ثانیه به ثانیه چک می شوند...
و ماموریتی که اغاز میشود...
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
الوند+
کلتمو بالا میگیرم و با سرش یه ضربه آروم به کتف رضا میزنم که حواسشو به موقعیت جمع کنه
متوجه اشاره ام که میشه سرشو آروم به نشونه فهمیدن تکون میده و ضربه محکمی به گردن بادیگارد بدبخت میزنه
دستمو محکم میکشم به صورتم و آروم و با حرص میگم:احمقققققققققققققققققق گفتم بیهوشش کن نه این که گردنشو بشکنی.
نیششو باز میکنه و بادیگارد بعدی رو ملایم تر بیهوش میکنه
سرمو از روی تاسف تکون میدم و با یه جهش از نرده ها بالا میرم که دختر ریزنقشی که احتمالا از همکاران جدید بود رو میبینم که یه پاشو تو هوا برد محکم زد جای حساس یکی از مجرمین که سعی داشت بی صدا اونو گروگان بگیره و فرار کنه
نا خوداگاه اونجام درد گرفت و همزمان نیشم به طور خودکار باز شد. بعد از خم شدن مرد، دخترک با آرنج دست مخالف ضربه ای کاری به بین دو کتف مجرم زد که با سر روی زمین فرود اومد و بیهوش شد .نزدیک رفتم و با تحسین دستبند به دست مجرم زدم و به سرباز ها اشاره کردم انتقالش بدن توی ون.
انقدر که از حرکت همکارم که این دختر باشه کیفور شدم که برای کم نیاوردن به قول آرتین دو سه تا رو نفله کردم و بدون بیهوش کردنشون ردیفی دستبند به دست به سمت ون کشیدمشون
باستیان+۱۵(آذر ماه سال 1397)
همزمان با پیچیدن صدای خوش اذان توی محوطه خوابگاه چشمام رو باز میکنم . مثل همیشه هر دو پامو باز کردم و یکی رو به تخت بالاییم که تخت فاطمه و اون یکی رو به تخت بغلیم که تخت مریم و ستاره بود کوبوندم و اونا هم مثل همیشه بعد از کلی کش اومدن بیدار شدن و با هم به سمت نماز خونه محوطه حرکت کردیم.
بعد از دوسال پیاپی کار کردن به عنوان استاد بلاخره امروز مدرک هامون رو میگرفتیم و هرکی پی کار خودش میرفت.
خمیازه بلند بالایی کشیدم و قامت بستم به نماز
آرامشی غیر قابل توصیفی وجودمو پر کرده بود. سلام نماز رو دادم و بعد از تعقیبات نماز بدون توجه به بچه ها به سمت خوابگاه برگشتم و با برداشتن کولهپشتی و چادرم و عوض کردن لباس های شخصی با لباس های نظامیم از محوطه دانشکده افسری زدم بیرون . دخترک تازه وارد سرکار دم در احترام نظامی ای داد و راه رو باز کرد.
کار های روز جدید رو توی ذهنم برنامه ریزی کردم و طبق برنامه فرمون ماشین رو به سمت آش فروشی چرخوندم.
پوزخندی توی آینه بغل ماشین به خودم زدم برای خرید آش و نان سنگک از ماشین پیاده شدم. بعد از کلی انتظار خرید هامو گرفتم و توی ماشین گذاشتم.
از اموزش دادن خسته شده بودم ؛ تصمیم داشتم ماموریت جدید بگیرم و ارتقاء درجه پیدا کنم. گوشه ای پارک کردم و به سمت فضای سبز نزدیک حرم قدم برداشتم. با دیدن بچه های کار راهم رو به سمتشون کج کردم تا یکی از ظرف های اش رو بهشون بدم، نون ها رو به دستشون دادم و با برداشتن یه تیکه از نون خودم بقیشو به اونا دادم تا بخورن.
هه بلاخره یه روز خودمم از اینا بودم.
دستی به صورتم میکشم و ظرف خالی از آشی که خوردمو توی سطل میندازم و راهمو به سمت حرم امام رضا کج میکنم. وارد اتاق خادم ها میشم و با دست دادن به بچه ها شیفتمون رو عوض میکنیم. امروز رو مرخصی گرفته بودم تا یه سر بیام اینجا با امام رضا درد و دل کنم.
از زهرا میخوام که چند دقیقه به جام بمونه تا یه سر برم زیارت و برگردم.
اذن دخول رو با بغض خوندم و وارد صحن شدم با دیدن گنبد طلایی رنگ حرم،بغضم شکست و اشکام راه افتاد.
یه گوشه رو به روی ضریح زانو زدم و تو دلم شروع کردم به حرف زدن با آقا : سلام اقا منو یادت هست؟ من همون باستیانم که از گوشه کنار خیابون به اینجا رسوندیش. همونی که غیرتت اجازه نداد طعمه گرگای جامعه بشه. امروز اومدم برای خدا حافظی. من که مامان بابا نداشتم اقا. اومدم دعای خیر برام کنی.
اهی میکشم و میگم : یادته؟ هشت سالم بود اومدم اینجا. لبخند تلخی میزنم و با بیشتر شدن شدت اشکام ادامه میدم: تازه معنی غیرتو یاد گرفته یودم. از کتک هایی که محمود بهم میزد فرار کرده بودم. اومدم گفتم اقا غیرتت اجازه میده یه دختر یتیم بی پدر و مادرِ تنها کتک بخوره؟ الحق غیرتت اجازه نمیداد اقا هنوز از حرم دور نشده بودم که پلیسا با وسایلم گرفتنم و بردنم و بعد گوش دادن حرفام گذاشتنم خانه رشد حضرت معصومه
خیلی مردی اقا. هق هقم شدت گرفت و بلند شدم با گذاشتن دستم رو سینه ام خم شدم و اشکامو پاک کردمو با احترام از ضریح دور شدم و زمزمه کردم: آقا مثل همیشه هوامو داشته باش
مخصوصا توی این راه جدیدی که دارم پامو میزارم.
اهی میکشم و وارد صحن میشم
با رسیدن به حوض بزرگ حرم یه ذره اب به صورتم میزنم و با پره چادرم نم صورتمو میگیرم و به سمت اتاقک خادمین حرکت میکنم.....
با زهرا خدا حافظی میکنم و اونم بعد از صحبت های معمول و دادن گزارشش میره.
منم میرم روی صندلی خودم میشینم وشروع به گشتن زائرین میکنم....
با دیدن دختر کوچولوی بامزه ای که به سمتم میومد و با یه دست دست مامانشو محکم گرفته بود و با دست دیگه چادرشو محکم دور گلوش نگه داشته بود که باعث بیرون افتادن لپ های بامزه ی سرخ و سفیدش شده بود . دستامو باز کردم بهش اشاره کردم بیاد سمتم که با اجازه از مامانش اروم به سمتم قدم برداشت.
در حالی که میگشتمش اروم توی گوشش گفتم چند سالته خانوم کوچولو؟
لبخند قشنگی زد که دندونای مثل مرواریدش از بین لب های کوچولوی اناری رنگش بیرون ریخت و همزمان دستشو بالا اورد و با نشون دادن سه تا از انگشتاش گفت :دو سالمه.
لبخندی زدم و انگشتاشو بوسیدم وشکلاتی به دستش دادم تا کنارم به ایسته تا مامانشو بازرسی کنم.
مامانش هم بعد از تموم شدن کارم دستشو گرفت که صداش زدم
:خانوم کوچولو یه لحظه بیا عزیزم.
دخترک اومد کنارم وایستاد و گفت: جانم خاله
تو گوشش گفتم: اسمتو نگفتی بهم که
لبخندی زد و گفت :معصومه
سرشو بوسیدم و تو گوشش گفتم اسم منم باستیانه رفتی زیارت به امام رضا بگو خاله باستیان چشمش به دعای شماست
سرشو بامزه تکون داد و لپمو بوسید و بدو بدو از دیدم دور شد....
مهدیه +(۱۷آذرماه سال ۱۳۹۷)
دستی به لباس نظامی ام میکشم و صافش میکنم
با صدای سردار دوباره روی صندلیم میشینم که فرم رو رو به روم میزاره و ازم میخواد امضاش کنم.
فرم رو امضا میکنم و با احترام نظامی به سمت در میرم که صدام میکنه و بلیطم رو بهم میده و تاکید میکنه فقط دو روز برای خداحافظی وقت دارم.
سرمو تکون میدم با خدا حافظی مجدد از اداره خارج میشم......
ذهنم پر میکشه به شش سال پیش و لبخند تلخی روی لبام میشینه
زندگی سخت بود، خیلی سخت. دختری بودم که از وقتی یادش میومد تو عذاب بود،وقتی چشم باز کردم و اون اتفاق وحشتناک ازم کل ارزو هامو گرفته بود و فقط داشتم توی اتیشی که از ارزو هام برخواسته بود میسوختم و کسی دست نجات که دراز نمی کرد برایم ، بیشتر مواد سوختنی میریختند رویم . پوزخندی رو به خانه به اصتلاح پدر و مادرم میزنم و در ساختمان رو به رویش را باز میکنم. اینجا خانه من بود به ظاهر نزدیک خانواده ام و در باطن هزاران مایل دورتر از ان.
ماگ ابی رنگم را پر از شیر میکنم و رو به روی پنجره می ایستم.
پودر کاکائو را در ماگ حل میکنم و گوشه ی پنجره میگذارمش به انتظار سرد شدن.
از پله های مارپیچی پایین می ایم و به سمت اتاق مشکی رنگم قدم میگذارم. اتاقی پر از زندگی. خنده دار بود ولی زندگی من فقط با رنگ مشکی گره خورده بود. به عکس هایم با ژست های نظامی لبخندی میزنم و لباس های نظامی ام را با شلوار گشاد سفید رنگ و تاپ نیم تنه مشکی رنگ عوض میکنم و بعد از شانه کردن موهای فر و بلندم به قصد خوردن شیر کاکائوی خوش طعمم از پله ها بالا میروم.
لیوان را با ذوق در دستانم میگیرم و روپوش صدفی حریرم را رویم می اندازم و کلاهش را روی موهایم رها میکنم و با قر و فر فراوان روی صندلی بزرگ تاب مانند پشت بام پارک مانند خانه ام می نشینم و زل میزنم به خانه رو به رویم. خیلی وقت بود که دیگر بدون حسرت نگاهشان میکردم. راهمان خیلی وقت بود جدا بود به لطف پدری که پدر نبود.
به محتوای ماگ نگاه میکنم و با دیدن سوسک سیاه رنگ و چندش درونش بدون هیچ رحمی ماگ را از ارتفاع پنج طبقه به سمت پایین پرتاب میکنم که دقیقا درون سطل بزرگ زباله متعلق به شهرداری فرود می آید.
با صدای بلندش همه چشم های اطراف به سمت سطل میچرخند و سر مادرم هم از پنجره سطل را تماشا میکند. سپیدی موهایش به لطف رنگ ها قابل دیدن نبود با حسرت نگاه میکنم به شیر کاکائوی خوشمزه ام که به لطف سوسک بی خرد نیست شده بود.
نفسی غمگین میکشم و میروم برای جمع کردن وسایل شخصی ام. جمع کردن لباس ها، قاب عکس ها، پرونده ها و... تمام وقت دوروزه ام را گرفت و فروش خانه هم که بر گردن دوست عزیز و وکیلم هلن بود و می دانست در صورت مرگم وصیتم چیست
همه وسایلم هشت چمدان بزرگ شد.
با دیدن ساعت چمدان ها رو توی ماشین می گذارم و طبق هماهنگی ماشینم را به سمت فرودگاه می رانم تا آن را هم با خودم به تهران ببرم
صدای بلند موزیک باعث سردردم می شد و خوب بر عکس هر ادم عاقلی باعث می شد برای خود ازاری صدایش را زیاد تر کنم
عجیب بود اما در راه نامه ای نوشتم و برایشان فرستادم تا در صورت مرگم پیگیر جنازه ام نباشند تا همکارانم طبق وصیتم من را در تهران و قبری که شش سال پیش به همراه کفن متبرکه خریده بودم دفن کنند.
تلخ می خندم و پاکت را درون صندوق اداره پست می اندازم و راهی خانه هلن میشوم تا کلید و سند ها را در اختیارش بگذارم و خداحافظی جانانه ای نیز با او داشته باشم.
طبق معمول مخالف رفتنم بود ولی بعد از کلی گریه و زاری راضی شد و با کاسه ی آب و قران به بدرقه ام امد
صورتش را بوسیدم و برای اخرین بار خداحافظی جانانه ای روانه اش کردم که باز هم اشک هایش صورت ماه گونه اش را جلا داد.
می دانستم که اگر کمی دیگر بمانم وا می دهم و بی خیال ماموریت می شوم. بی درنگ در ماشین می نشینم و دستم را برایش با لبخندی مصنوعی تکان میدهم و با اخرین سرعت و بدون مکث به سمت فرودگاه می روم....
متاسفانه رمان مورد نظر با توجه به نظرات و آرای خوانندگان عزیز و همچنین نظر کارشناسان برنامه، مورد تایید قرار نگرفت. امید است نویسنده از نظرات خوانندگان برای اصلاح و بهبود رمان جاری و رمان های بعدی بهره ببرد.
سعی برنامه بر این بود که رمان خود را محک بزنید و عیب و ایرادها را از نظر خوانندگان و همچنین نویسندگان حرفه ای پیدا کنید و جهت بهبود آنها اقدام نمایید.
برای نویسنده آرزوی موفقیت و پیشرفت در این امر را داریم و امیدواریم رمانهای قویتری را دوباره برای ما ارسال کنند و افتخار ارائه رمان نویسنده عزیز را به دست بیاوریم.
نور
00رمان خوبیه نمیدونم چرانظرات بد داشته. وتاحدزیادی هم با واقعیات جوره
۱ ماه پیشبقیه اش کو پس
10بقیه اش رو اگه صلاح می دونین و بهونه نمیارین لطفاً بزارین
۲ ماه پیشمهربون مو فرفری
۱۷ ساله 10اینکه خوبه چرا ادامه شو نمیزارین ؟
۳ ماه پیش۰۰
00از اینکه برای توصیف احساساتت از کلمات درستی استفاده کردی خوشم اومد و زمانی که برای رمانت گذاشتی مفید بود ممنون ازت
۳ ماه پیشطیبه
۶۱ ساله 20اینکه قشنگ بود چرا
۷ ماه پیشمحدثه
20من ماه هاست منتظرم این ادام ش بیاد خیلی دوس دارم بخونمش بعد الان نوشته با توجه با نظرات این رمانو نمیذاریم شما خودتونو زدین به ندیدن یا چی این همه نظر مثبت یدونه منفی هم نیس چطوری مورد قبول نبود😒😑
۷ ماه پیشhaniyee
۲۸ ساله 20تا اینجاش جالب بود لطفاً هرچه زودتر ادامشو بزارید ممنونم
۱۰ ماه پیشراحیل
۱۳ ساله 00خیلی خوبه زودتر بزارینش
۱۰ ماه پیشAlieh
20رمان خیلی خوبیه زودتر در بخش آفلاین بزارینش
۱۱ ماه پیشسما
00بسیار عالی بود و مشتاقم که ادامه آن را بخوانم
۱۱ ماه پیشرمان مستغرق
۲۲ ساله 00قشنگ بود، ما هم یک رمان شبیهش نوشتیم اگر خواستید تشریف بیارید کانال تلگراممون بخونید🥰🥷🏻.....: ..........._.....
۱۲ ماه پیشمعصومه
00تا اینجا قلم نویسنده اش خوب بود
۱۲ ماه پیش..
20قشنگ بود
۱۲ ماه پیشالنا
00چرا نمیزارید ادامه رمانو خیلی خوبه رمانش
۱۲ ماه پیش
الهه
00عالیه بزاریدش تو بخش افلاین