رمان اسارت عشق به قلم سارا رحیمیتبار
داستانی برخاسته از یک انتقام قدیمی؛ کینهای که در زیر خروارها خاک مدفون شده! و در این میان دختری از جنس نور! از جنس مهربانی در کشاکش این نبرد سهمگین اسیر چنگال بیرحم روزگار میشود و چه ناعادلانه بهای این کینه را میپردازد؛ تمام داراییاش، خانواده اش، را به ناحق از دست میدهد و مسیر آرام زندگیاش به سمت پرتگاه باند قاچاق سوق مییابد. درست در زمانی که احساس میکند تمام درها به رویش بسته شده، دستی نامرئی او را از گرداب نابودی نجات میدهد. با ورود افراد جدیدی به زندگیاش، فصل جدیدی از سرنوشتش شروع میشود. عشقی به درخشندگی و پاکی ستاره در روزگار چون شب او میدرخشد. عشقی متولد شده از یک قصر سپید؛ امّا ناگاه، دست تقدیر خاک از چهره گذشته بر میدارد و حقیقتی دور از باور، زندگی پرفراز و نشیبش را دگرگون میسازد.
بازی روزگار میان خوشبختی و بدبختی او فاصله میاندازد؛
فاصلهای به اندازه یک نفس!
مرگ یا زندگی؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۵ ساعت و ۳۰ دقیقه
- سمعت من الشباب عن الفتیات...أرید افضل منهن... فتاة مع العیون کالظبی... عنید!
( از بچهها درباره دخترها شنیدم، من بهترینشون رو میخوام. دختری با چشمهایی مثل آهوی وحشی... رام نشدنی)
هر دو به دلیار نگاهی کردند و خندیدند. دلیار دلشورهی بدی داشت و دست مرجان را در دستانش میفشرد. مرجان که حال او را دید، دلش به حال او سوخت. گذشتهاش را به خاطرآورد. دستش را روی شانههای او گذاشت و فشار خفیفی به آنها داد؛ امّا دلیار بیتوجه به مرجان فقط چشم دوخته بود به آن میز گرد که اطرافش مبلمان چرم قهوهای قرار داشت. ثانیههای عذاب آوری بود. کارن با پوشهای که در دست داشت ور میرفت. همان مرد دوباره به حرف آمد، هیکل گندهاش را به زحمت تکانی داد و خود را به جلو کشید و گفت:
- کم سعرها؟ ( قیمتش چنده؟)
کارن لبخندی به او زد و گفت:
- إصبر قصان! ( تحمل کن قصان!)
یک لحظه صدای مرد دیگری بلند شد. سرها به طرف او برگشت. مردی آراسته در یک کت و شلوار خوش دوخت مشکی به سمت آنها حرکت میکرد. مرد در حالی که نزدیک میشد، به دلیار اشاره کرد و گفت:
- اذا تقصد هذه!...أنا اریدها! ( اگه منظورت اینه! من هم میخوامش)
قصان عصبی گفت:
- کیف تجرؤ؟ أنا قصان عادل! (چهطور جرئت میکنی؟ من قصان عادل هستم!)
کارن رو به مرد گفت:
- من أنت؟ ( شما؟)
مرد خونسرد به کارن نگاه کرد و گفت:
- أنا مأمور من جانب السّیدی أن أشتری هذه الفتاة!
( من از طرف رئیسم مامورم که این دختر رو بخرم! )
کارن: من هو السیدک؟ ( رئیست کیه؟)
مرد بدون توجه به سوال کارن گفت:
- سمعت أنک بائع جّید! علی ای حال، فإننا نبحث دائما عن الأفضل. فلن نأسف التعامل معنا.
(شنیدم فروشنده خوبی هستید! به هر حال ما همیشه به دنبال بهترینها هستیم. شما از تجارت با ما پشیمان نمیشوید.)
قصان عصبانی به مرد نگاه کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- إسکت! هذه الفتاة لی! هل سیدک الغنی؟ کم ستنفق لها؟
( ساکت باش! این دختر برای منه! رئیست ثروتمنده؟ چهقدر براش خرج میکنی؟)
مرد نیم نگاهی به دلیار انداخت و گفت:
- اکثر منک! (بیشتر از تو)
چشمان کارن درخشید. الان وقت بازار گرمی بود. چشمانش را بین دو مرد چرخاند و با لحن وسوسه کنندهای گفت:
- هی جمیلة جداً. خلابة کثیراً! من یشتریها أضمن أن یوجد نفسه فی الوفور العیش و النشاط!
(اون واقعاً زیباست.بسیار دلرباست! هرکسی که اون رو بخره خودش رو غرق در عیش و شادی میبینه!)
دلیار مضطرب با پایش بر روی زمین ضرب گرفته بود. این طور که پیدا بود قرار نبود از این مهلکه جان سالم به در ببرد، چون هر دو مرد با حالتی ستیزه جویانه، بر سر او با هم رقابت میکردند. به جز آن دو کسی جرئت نکرده بود پیشنهادی در مورد دلیار بدهد؛ امّا دلیار به مرد ناشناس نگاه میکرد. به نظرش رفتار مرد عجیب بود، برخلاف قصان که از همان ابتدا نگاهش را از روی دلیار بر نمیداشت، مرد به جز همان ثانیه اول که نیم نگاهی به او انداخته بود دیگر به سمت او نگاهی نکرده بود. پس دلیل این همه پافشاری مرد برای خریدن او چه بود؟
همهمهها اوج گرفته بود، بقیه افراد حاضر در سالن دور مبلها جمع شده بود و با هیجان این مزایده را نگاه میکردند. هر مبلغی که قصان میگفت مرد ناشناس قیمتی بالاتر را پیشنهاد میداد و بالعکس. با جیغ خفیف مرجان با حالتی گنگ به طرف او بر گشت و گفت:
- چیه؟ چت شده؟
مرجان که به لطف پدر عراقی خود عربی را واضح میفهمید به شانه دلیار چنگی زد و گفت:
- وای دلیار میدونی چه قیمتی روت گذاشتن؟
دلیار در دلش پوزخندی زد و با خود گفت:« اینجا ارزش من با یه کالا برابری میکنه که حالا برام قیمت هم گذاشتن؟ خدا لعنتت کنه کارن. هم تو رو هم بابای بیشعورتر از خودت رو که من رو به خاک سیاه نشوندید. احمق چشمهاش داره از کاسه در میاد. امیدوارم یه روز خدا تلافی تموم این دخترها رو از دندهات در بیاره که به خاطر پول هستیشون رو به آتیش کشیدی.»
مرجان او را تکانی داد و گفت:
- به خدا اینها کلهشون باد داره! چه خبره بابا؟! افتادن رو لج؟
دلیار بیحوصله به مرجان نگاه کرد و گفت:
- اهه مرجان مگه چی گفتن؟
- دیوونه، قصان قیمت50 هزار درهم (50 میلیون تومان) رو پیشنهاد داد؛ ولی این مرد یه دفعه گفت80 هزار درهم (80 میلیون تومان ) معلومه پولشون زیادی کرده!
دلیار بر جای خود میخکوب شد. نه! این دیگر در باورش نمیگنجید که کسی به خاطر هــ ـو*س خود بخواهد این چنین پول خود را بر باد دهد آن هم این همه. مغموم با خود فکر کرد:« اگه من یک هزارم پول اینها رو داشتم اون وقت...»
بغضی که گلویش را گرفته بود به او مجال فکر کردن بیشتر را نداد. به جمع خیره شد. آن قدر لحظات هیجانآوری بود که حتی صدای موزیک هم قطع شده بود و همهی چشمها به میز فروش بود. تا به حال نشده بود که بر سر دختری چنین قیمتهای گزافی پیشنهاد شود و این امر برای همه غیر منتظره و در عین حال جالب بود. در یک لحظه صدای زمخت قصان که آمیخته با لهجه غلیظ عربی بود ضربه آخر را زد:
- ألف مائه! (100 هزار درهم - 100 میلیون تومان )
لبخند مزخرف کارن نشان میداد که از این مزایده راضی است! چرا راضی نباشد؟ به بهای زندگی یک نفر، چنین پول کلانی را به جیب میزد. دلیار از شدت دلشوره حالت تهوع گرفته بود.افکار بچگانهای در ذهنش رژه میرفت. خودش هم نمیدانست چرا؟ امّا احساس میکرد اگر به آن غریبهی ناشناس فروخته شود در امنیت است؛ امّا منطقش به این رویاپردازیهای او پوزخندی زد و گفت:« هه لابد فکر میکنی در راه رضای خدا داره این همه پول رو میذاره وسط؟ فانتزیِ قشنگیه حیف که با واقعیت زمین تا آسمون فرق داره!»
میدانست. خودش هم این واقعیت را قبول داشت؛ امّا نمیخواست به آن مردک عیاش عرب، قصان عادل، فروخته شود. اگر چنین میشد قبل از اینکه پایش را از این کلوپ منحوس بیرون بگذارد، خود را برای همیشه از صفحه روزگار محو میکرد. نگران به مرد نگاه کرد، امّا اخم و سکوت مرد گواهی بد میداد. مرد در فکر فرو رفته بود. یعنی تسلیم شده؟ یعنی داستان زندگی او باید این چنین بیرحمانه تمام شود؟ لحظههای زجرآور و کشندهای بود. 5 دقیقه دیگر هم گذشت؛ امّا هم چنان سکوتی رعب انگیز حکم فرما بود.که ناگهان...
- اربعمئه و خمسون الف درهم! (450 هزار درهم - 450 میلیون تومان)
این صدای مرد بود که سکوت را شکست. نه! باور نکردنی بود. در چشمان کارن چلچراغ روشن شده بود. اخمهای در هم قصان، آرامشی را در دل دلیار انداخت. قصان عصبانی به مرد چشم دوخت؛ امّا او ریلکس با بلوتوثی که در گوشش بود حرف زد. در یک لحظه مرد به عقب برگشت و به سمت تاریکیترین گوشهی سالن نگاه کرد. خیره به آن تاریکی سری تکان داد و به سر جای خود بازگشت. نگاه دلیار نیز به آن سمت کشیده شد؛ امّا نتوانست چیزی ببیند. تنها چیزی که توانست تشخیص دهد کت و شلوار سفیدی بود که در میان تاریکی خودنمایی میکرد.
کارن به قصان نگاهی کرد و گفت:
- ماذا تعمل قصان؟ ( چه میکنی قصان؟)
قصان چشمان سرخ از عصبانیش را به مرد دوخت و عصایی را که در دست داشت محکم به زمین زد و گفت:
- صعب المراس! ( لعنتی!)
این یعنی قبول شکست؛ یعنی فروخته شدن دلیار به آن مردی که هیچ کس نه او و نه اربابش را نمیشناخت. کارن در حالی که سعی داشت خوشحالیِ سودِ خوبی را که به دست آورده بود، از نگاه به خون نشسته قصان مخفی کند، رو به او با لبخند گفت:
- لا داعی للذعر! (عصبانی نشو)
بعد رو به مرد کرد و در حالی که به او دست میداد گفت:
- هنیئا لک! (مبارک باشه)
مرد تنها سری تکان داد و چیزی به کارن گفت. هردو به سمت دلیار نگاهی انداختند. کارن با اخمی به نشانه تایید حرف مرد، سری تکان داد و به سمت آن دو آمد و رو به مرجان گفت:
- برو آمادهش کن میخواد ببرتش. تموم وسایلش رو هم بده بهش. لباس خودش رو هم بده بپوشه؛ میگه نمیخواد این لباسها تنش باشه. این رو (اشاره به لباس) بذار تو کاور بده به دلیار.
نگاه تمسخرآمیزش را به دلیار دوخت و ادامه داد:
- این هم صدقهی من به تو! فکر نکنم دیگه تو تموم عمرت همچین چیزی گیرت بیاد.
در حالی که به دلیار چشمکی میزد با حالت زنندهای گفت:
Nafas
00اصلا خوشم نیومد از این رمان ایشششش اینقدر بدم میاد دخترای رمان زیر۲۰سال هس مگه بچه بازی بعدشم
۴ هفته پیشElahe
۲۵ ساله 00من با انتشاراتی صحبت کردم گفتن که به زور تونسته مجوز بگیره و تا آخر پائیز در دسترس قرار میگیره
۱ ماه پیشدلیار
00سلام دوستان من راجبه جلددومش ازنویسنده پرسیدم ایشون گفتن به نام راز تلخون هست وانتشارات آئی سا قول داده سال۱۴۰۳چاپش تموم بشه ومامیتونیم ازسایت آئی سا تهیه کنیم
۱۰ ماه پیشبقیه رمان کی میاد
۲۰ ساله 00..
۱ ماه پیشفرشته
00سلام خیلی جالب بود ولی بقیش چی میشه نباید اینجوری تمام میشد
۲ ماه پیشفاطمه
۵۳ ساله 00سلام،به فکرجلددوم این داستان باشید خیلی الکی تمام شد.تکلیف آدم های داستان معلوم نشد. د جلدد
۲ ماه پیشسلام خسته نباشی برای
00سلام خسته نباشین چراآخر رمان نیمه تموم موند شخصیت خود دلیار هنوز مشخص نشدحیف همچین رمان هیجانی این طوری تموم شد
۴ ماه پیشباران
۴۹ ساله 00خیلی بی سرو ته و مزخرف بود حیف از وقتی که صرف کردم
۴ ماه پیشچرا اینجوری شد؟هیییی
00نباید اینجوری میشد انگار رمانه رو هوا بود اخرش
۶ ماه پیش...
00کسی جلد دومشو داره
۸ ماه پیشNazli
00لطفا به فکر جلد دومش باش یک ملت منتظرشن به گفتن خلاصشم راضیم😪
۹ ماه پیشبهار
30یعنی اگه می فهمیدم فصل ۲ داره نمیخوندمش حیف شب بیداری که بخاطر این رمان داشتم اخرش خیلی افتضاح بود
۹ ماه پیشبهار
10چرا آخر داستان این جوری تمام شد اصلا تکلیف آدم های داستان معلوم نشد
۹ ماه پیشزهرا
۳۴ ساله 10چرا آخرش اینجوری تموم شد چ بد ندونستم چی شد اصلا لاخل فصل دومش رو هم میزاشتین
۱۰ ماه پیشم
00اینهمه خوندیم آخرش برگشتیم نقطه اول تازه ابهامات صد برابر شد،هیچ رازی هم برملا نشد .آخه چرا رمان ناقص میزارین توبرنامه وقتی جلد دومشو ندارین؟
۱۱ ماه پیش
زیبا
۳۴ ساله 00لطفاً اگه جلد دوم داره اسمشو بگین این رمان نصفه و نیمه تموم شد