رمان ریشه در حسرت به قلم نیایش یوسفی
این داستان روایتگر زندگی دختری زیبا به نام رویاست که فراز و نشیبهای زیادی در زندگیاش رُخ میدهد. دختری از خانوادهای متعصب و متدین که به دست یکی از تبهکارهای بنام دزدیده میشود و بارها ترس ریختن آبرویش را تجربه میکند.
روزگار، دخترک داستان ما را در مسیر جدیدی قرار میدهد؛ اما باید دید در آخر این بازی سخت، پایان خوشی برای دختر قصه ما رقم میخورد و یا رویای قصهی ما باید از تلخی آن کام بگیرد؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۵۰ دقیقه
روز در انواع نعمتها و ناز
شب بتی چون ماه در بر داشتن
صبح از بام جهان چون آفتاب
روی گیتی را منور داشتن
شامگه چون ماه رویا آفرین
ناز بر افلاک اختر داشتن
چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن
حشمت و جاه سلیمانی یافتن
شوکت و فر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زیستن
ملک هستی را مسخر داشتن
برتو ارزانی که ما را خوشتر است
لذت یک لحظه "مادر" داشتن!»
(فریدون مشیری)
انگشت سبابهاش را روی عکس گذاشت و مانند مداد که طرح روی کاغذ میداد، روی تک تک اجزای صورت مادر کشاند. از ابروهای کمانی تا چشمان کشیده و قهوهای، انگشتش را آرام از روی دماغ کوچک و خوشفرم در عکس به سمت لبان قلوهای و زیبای مادر رساند.
نبودنش سخت بود. حیف و صد حیف که نبود!
«تمام زندگیام درد میکند
دلم نوازشهای مادرانه میخواهد.»
نگاه از چهره مادر گرفت و به چهرهی خودش در آینه روبه رو انداخت. پیشانی بلند و زیبایش در زیر چادری که درست تا بالای ابروانش کشیده بود، پنهان شده بود. با کرختی چادر را از سر درآورد. هنوز صورتش خیس بود و مژههای بلند و مشکیرنگش با آن خیسی جلوه زیباتری به چشمان خمار و دریاییاش داده بودند. تمام اجزای صورتش مانند مادر بود، غیر از رنگ چشمانی که از پدر گرفته بود. این زیبایی به چه دردش میخورد وقتی که دل کوچکش خوش نبود؟
دست از کَنکاش خود برداشت و در حالی که مقنعه از سر خارج میکرد تا موهای زیتونی و گیسشدهاش هوا بخورد، به سوی تختش رفت. مقنعه و مانتو را هم مانند چادر در وسط اتاق انداخت و بیحالتر از همیشه روی تخت دراز کشید.
چشم میبست صحنههای مهمانی جلوی چشمش رژه میرفت، وقتی هم که چشمانش را باز میکرد نگاه تحقیرآمیز افشین راحتش نمیگذاشت. کلافه روی تخت نشست و پاهایش را بغل کرد. سعی میکرد به هیچ چیز مزاحمی که آرامش را از او گیرد فکر نکند و فکر خود را آزاد بگذارد.
چشمانش را بست و نفسهای عمیق میکشید و طبق عادت همیشگی خود را مانند گهواره تکان میداد تا شاید به خود مسلط شود.
با صدای بیبی که او را صدا میزد، «آرامش به من نیامده» زیر لبی گفت و از اتاقش خارج شد.
پیرزن نایلون گوشت را روی میز آشپزخانه گذاشت. از کابینت تخته گوشت و چاقو را برداشت و روی صندلی نشست. دیگر برای انجام کارهای خانه زیادی پیر شده بود. در حالی که گوشت را برای قیمه تکه میکرد و رحیم قصاب بیچاره را به خاطر بوی ماندگی گوشت به باد القاب مبارک گرفته بود، بار دیگر رویا را صدا زد.
رویا آهسته از پشت سر به او نزدیک شد. دستهایش را دور گردن بیبی حلقه کرد و بیهوا بـ ــوسهای به لپش زد و با صدای بلند گفت:
- سلام بر بهترین مادربزرگ دنیا که فقط مال خودمه.
و دوباره بـ ــوسهی آبدارتری از صورت او گرفت.
بیبیچاقو را بلند کرد و آرام روی دست او که هنوز دور گردنش حلقه بود، زد.
- برو اونور دخترجون ... خفهام کردی!
رویا لبخند شیرینی زد و کنار بیبی نشست. دست زیر چانه گذاشت و به صورت مادربزرگش خیره شد.
چهقدر این پیرزن را دوست داشت؛ کسی که بعد از مادرش، برای او و مینا مادری کرده بود. چهقدر دوست داشت چین و چروکهای صورت گرد و سفید بیبیزینب را با دست صاف میکرد تا شاید دوباره طروات به صورت چینخوردهاش باز میگشت.
یک لحظه از ذهنش عبور کرد که اگر بیبی نبود، چهطور در این خانه دوام میآورد؟
بیبی نیمنگاهی از زیر عینکش به رویا انداخت و گفت:
- مادر من چشمام خوب نمیبینه، این برنجها رو پاک کن، سنگریزه زیاد دارند.
و به سینی روی میز اشاره کرد. رویا ''چشمی" گفت و سینی را به سمت خودش کشید.
پدرش همیشه هنگام برداشت محصول برنج، خودش به شمال کشور میرفت و برنج ایرانی اصل را از زمینهای پربرکت و حاصلخیز خریداری میکرد. برنجی که بوی آن حتی نپخته، آدم را مدهوش میکرد.
- خرید کردید؟
با صدای بیبیزینب نگاه از سینی برنج گرفت و گیج پرسید:
- خرید؟!
بیبیبا چشمان ریزشده با سر تایید کرد و منتظر به نوهاش چشم دوخت. رویا که تازه متوجه شده بود بیبی از چه حرف میزند، هولشده نگاه از چشمان شکاک پیرزن گرفت و در حالی که دوباره مشغول پاککردن برنج شد، بله کوتاهی زیر لب گفت. راست میگفتند آدم دروغگو فراموشکار میشود؛ آن هم رویایی که هیچگاه نمیتوانست دروغگوی خوبی باشد؛ اما بیبی انگار تا دستش را رو نمیکرد راحت نمینشست. دوباره پرسید:
- با اون همه اصرارهای مینا، باید کتاب مهمی باشه.
با چشمهای گردشده دوباره به بیبی نگاه کرد و تند با صدایی لرزان گفت:
- نه... یعنی آره، چیز زیاد مهمی نبود.
از نگاه خیرهی بیبی دوباره نگاهش را به زیر انداخت و سرش را تا جایی که میتوانست پایین گرفت. برای منحرفکردن بیبی و رونشدن دستش مجبور شد تا قضیهی بدری و پسرش و حرفهایی را که بین آنها رد و بدل شده بود، برای او بگوید.
- اون بیچاره هم حق داره مادر! با اون همه دبدبه و کبکبه و تحصیلات بالایی که داره باید ناز از یه علف بچه بکشه، انتظار داری چیزی هم نگه؟
رویا با اعتراض گفت:
- بیبی...
اما بیبی اجازه حرفزدن به او نداد و جدی پرسید:
- میدونی اگه آقات بفهمه با پسر حاجرسول تو کوچه حرف زدی چه شری به پا میکنه؟
و در حالی که با زحمت از روی صندلی بلند میشد، ادامه داد:
- در ضمن آقات حرفاش رو با حاجرسول زده، قراره آخر همین هفته بیان خواستگاری.
با این حرف بیبی رویا روی صندلی وا رفت. با وجود خواستگارهای زیادی که داشت؛ اما آقاجانش به هیچکدام اجازه آمدن به خانه نمیداد؛ ولی حالا انگار همهچیز تمام شده بود.
با بهت گفت:
- یعنی چی؟ بیبی من که هنوز سنی ندارم، تازه هجده سالم شده. مگه رو دست آقاجون موندم یا جای کسی رو تنگ کردم؟
- من همسن تو بودم واسه عمه منیرهات جهاز آماده میکردم. دختر هر چی زودتر بره خونهی بخت، بهتره مادر جون.
رویا با ناله گفت:
- بیبی اون زمان شما بود، الآن همه چیز فرق کرده. تو رو خدا بیبی با آقاجون حرف بزن.
الیتا۳۲
00عالی همینکه مینا تاوان ندونم کاریشودادبه واقعیت نزدیکتربودتا پسره خلافکارعاشقش بشه وبعد ازدواج کنن واقعیت همینه به هیچ***اعتمادنکنید
۱ ماه پیشآرام
۲۰ ساله 00خیلی خیلی خوب بود ممنون بابت نوشتنش نویسنده عزیز کلی لذت بردم
۳ ماه پیشناهید
۴۰ ساله 00بسیارخوب بود یه رمان کوتاه و پرمغز وجون دار،باقلم گیرا وموضوع نو، بدون هیچگونه تکرار وکلیشه ای.دست نویسنده عزیز طلا وقلمشون روان
۵ ماه پیشعالی بود
۳۹ ساله 01عالی
۶ ماه پیشاکرم
00خوب بود اما یکم کلیشه ای هم بود . ولی ارزش خوندن داره
۱۰ ماه پیش.
10با کمال احترام اصلا رمان خوبی نبود خیلی کلیشه ای و غیر واقعی بود انگار همه آدمای چشم رنگی جهان دور هم جمع شده بودن:/ شخصیت ها بسیار اغراق آمیز بودن...لذت نبردم
۱۲ ماه پیشtara
۴۴ ساله 00خیلی قشنگ بود
۱ سال پیشshkh
۳۶ ساله 00خیلی خوب بود.جالب بود،کاش همه ی زندگیا این صداقت و راستگویی و عشق رو داشته باشه.فقط اونجاش بنظرم خوب نبود که توی فرانسه طلاق گرفتن،دلیلی واسه دادگاه و شاهد و طلاق توی فرانسه پیدا نکردم بقیش خوب بود
۱ سال پیشمارال
00عالیییییی مختصر مفید جذاب حتما بخونیدش
۱ سال پیشفاطمه
۲۵ ساله 10رمانش دور از واقعیت بود . در کل رمان خیلی خوبی نبود
۱ سال پیشاوا
۳۴ ساله 10دوست داشتم جذاب بود
۲ سال پیشملک محبت
51عالی بود از دختر قصه خوشم امد که در هیچ لحظه خدا رو از یاد نبرد ممنونم از نویسنده💐
۲ سال پیشستاره
33سلام خسته نباشید رمان خیلی قشنگی بود ولی ای کاش وقتی قراربودمینابمیره اون قسمت توی بیمارستان از خداتنهاخواهرش رونمیخواست آخرش هم بیشتربود باپدرش کاملاآشتی میکرد وبیشتراز زندگی وخوشبختی رؤیاتعریف میکرد
۲ سال پیشمرضیه
40بد نبود ...به دل نمیشینه💔😶
۲ سال پیش
زی زی
۲۸ ساله 00بدک نبود ولی اصلا عاشقانه نبود