رمان آرمینا به قلم khazoon
داستان در مورد دختری به اسم آرمینا ست که برا داداش دوقلوش به نام آرمین اتفاقی میوفته و مجبور میشه واسه یه مدت نقش داداش دو قلوش رو بازی کنه و در همین راستا با سه تا پسر به نام های دانیال ، ماکان و سپهر توی کانادا هم خونه میشه و …پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۵۲ دقیقه
آرمینا ـ خب ... خب ... خب زمان زیادیه پنج سال. بعدشم این یه سال آخر برای این که یه کالج خوب قبول بشم، کلی درس خوندم و زحمت کشیدم. واسه همین یه کم لاغر شدم.
ماکان ـ قبول که لاغر شدی، ولی یه جورایی احساس می کنم ظریف تر به نظر میای. شبیه دخترا شدی انگار!
با این حرف ماکان، آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم به اوضاع مسلط تر شم.
آرمینا ـ شبیه دخترا چیه؟ هیکلم هیچ ایرادی نداره. من تغییر کردم؟ خب تو هم تغییر کردی. فکر کردی تو همون ماکان پنج سال پبشی؟ نه نیستی، فقط تو چاق تر شدی و من لاغرتر.
ماکان ـ خب بابا جوش نیار. باشه قبول. بریم که حتما خسته ای.
وقتی دیدم ماکان بی خیال شد، نفسی از روی راحتی کشیدم و دنبالش راه افتادم.
توی ماشین تا رسیدن به خونه، یادم اومد که از اون دو تای دیگه چیزی نمی دونم. باید از ماکان در موردشون می پرسیدم.
آرمینا ـ ماکان میشه در مورد دو تا دوستت که توی خونه باهاشون زندگی می کنی برام بگی؟
ماکان ـ مگه پشت تلفن و توی چت بهت نگفتم؟
آرمینا ـ چرا، چرا گفتی، اما بیشتر می خوام بدونم.
ماکان ـ باشه. یکیشون که بهت گفتم اسمش سپهره، دو سال از تو و یه سال از من بزرگ تره، ایرانیه و داره توی همون کالج خودمون درس می خونه، اما رشتش با تو فرق می کنه؛ و اما دانی، اسمش دانیاله، پدرش ایرانیه و مامانش اهل همین جاست. سه سال ازت بزرگ تره. دانی خیلی مغروره، وضعش توپه، خیلی خوش قیافه ست، ولی یه مقداری دختر بازه.
از شنیدن این کلمه چشمام گرد شد! به طوری که ماکان متوجه شد.
ـ چته بابا؟ گفتم دختر باز، با تو کاری نداره که!
آب دهنمو قورت دادم و فقط سر تکون دادم.
ادامه داد:
ـ به هر حال سرتو درد نیارم، ما همه با هم همخونه ایم، پس باید با اخلاقای هم بسازیم. اخلاق دانی زیاد خوب نیست، پس سعی کن باهاش کل کل نکنی و مودب باشی و ... اصلا بهش متلک نندازی که خیلی بهش بر می خوره. خب؟ چرا اِنقدر ساکتی؟ ببینم زبونت رو گربه خورده؟ پشت تلفن که خیلی صحبت می کردی!
زبونم رو براش درآوردم و گفتم:
ـ نخیر زبون دارم. فقط مگه تو به آدم فرصت حرف زدن هم میدی؟
یه لحظه از حرفم متعجب برگشت سمتم. فکر کنم با خودش گفت عجب پسر پرروییم! ولی در کمال تعجب با لبخند گفت:
ـ داداش با من از این شوخیا کردی، ولی یادت باشه هیچ وقت از این شوخی ها با دانی نکنی، چون ممکنه بد ببینی.
دوباره سرش رو به جلو برگردوند و مشغول رانندگیش شد. با این توصیفایی که ماکان از دانی و اخلاقش کرد، حسابی منو ترسوند که چطوری یه مدت نامعلوم قراره با یه همچین جونوری همخونه بشم؟ امیدوارم خدا خودش بخیر بگذرونه!
با صدای ماکان که گفت:
ـ همین جاست، رسیدیم.
از عالم فکر و خیال خارج شدم و حواسم رفت به جایی که ماکان ماشین رو نگه داشته بود.
از ماشین پیاده شدم. عجب خونه شیکی بود! دهنم باز موند!
ماکان جلو جلو به راه افتاد.
ـ ببند دهنت رو مگس نره توی دهنت. انگاری از خونه خوشت اومده که این طوری دهنت باز مونده. این خونه مال بابای دانیه. خیلی پولداره.
و با این حرف در خونه رو باز کرد و با هم رفتیم داخل. توی راهروی ورودی خونه بودیم که پسری با چهره خندون و قد بلند جلومون ظاهر شد. از اون جایی که قیافش بر اساس تعریفای ماکان معمولی بود و لبخند به لب داشت، حدس زدم باید سپهر باشه. آخه ماکان گفت دانی اخلاق درستی نداره.
سپهر در حالی که دستش رو به سمت من دراز کرده بود گفت:
ـ سلام. تو باید آرمین باشی، دوست ماکان. من سپهرم. خوشحالم از آشناییت. به جمع ما خوش اومدی.
و بعد دستم گرفت و منو کشید سمت خودش به زور خودمو کشیدم عقب و گفتم:
ـ سلام. مرسی، بله درسته. من آرمینم، خوش وقتم از آشنایت. امیدوارم بتونم همخونه خوبی براتون باشم.
سپهر ـ حتما همین جوریه که میگی. فقط چرا تو اِنقدر ریزه میزه و ظریفی داداش؟
ماکان ـ اولا سپهر خان برو کنار بذار بیایم تو، بعد تحقیقاتت رو انجام بده. ثانیا، این داداش آرمین ما به هیکلش خیلی حساسه، پس مراقب باش در مورد هیکلش چی میگی.
سپهر با شنیدن حرفای ماکان دستاشو برد بالا و با یه لحن بامزه ای گفت:
ـ اوه اوه اوه، چه خطرناک! حسابی ترسوندیم داداش آرمین. چشم دیگه سوال هیکلی نمی کنم، عفو بفرمایید قربان.
بعد هم از جلوی راه با لودگی کنار رفت. از حالت و حرفای سپهر خندم گرفت، اما به روی خودم نیاوردم و از کنارش با یه قیافه جدی رد شدم و رفتم تو. سپهر هم چمدونم رو که تا الان دست ماکان بود، ازش گرفت و برد توی یکی از اتاقا. من و ماکان هم رفتیم رو به روی هم روی کاناپه نشستیم.
خونه واقعا شیکی بود. همش از رنگ های شاد استفاده شده بود. خیلی از سپهر خوشم اومد. چه پسر متین و شادی بود. داشتم تو دلم قربون صدقش می رفتم که دستش رو روی گونم گذاشت! یهو انگار بهم برق وصل کردن!
سپهر ـ چه پوستی داری داداش! چقدر صافه! خمیر ریشت چیه؟ ما که هر چی شش تیغه هم می کنیم این طوری صاف نمیشه پوستمون!
وای خدای من حالا چی جوابشو بدم؟! من اصلا از مارک خمیر ریش ها اطلاعی نداشتم! تا حالا به این جاش فکر نکرده بودم. داشتم دنبال مارک می گشتم که خدا رو شکر ماکان نجاتم داد.
ماکان ـ آرمین؟ آرمین؟ حواست کجاست؟ پاشو بایست دانی اومد.
و من تازه متوجه صدای در خونه شدم که بسته شد.
با عجله لباسمو صاف کردم و ایستادم. وای بالاخره دیدمش، واقعا قیافش محشر بود! یه پسر قد بلند و چهارشونه، با هیکلی تو پر و موهای قهوه ای که زده بود بالا، با پوستی سفید و چشمایی به رنگ آبی. کلا تیپ و قیافش خیلی توی چشم بود. غرق در قیافه و تیپش شده بودم که دیدم یهو از سر جاش تکون خورد. اومد جلو و جلوتر و بعد رو به روم ایستاد. با چشم های آبی بی احساسش بهم زل زد.
دانی ـ ماکان این آرمین آرمینی که می گفتی همینه؟ همچین از این دوستت صحبت کردی، ما گفتیم کی هست! اما حالا دارم می بینم یه پسریه که از بس لاغر و ظریفه، آدم فکر می کنه یه دختر رو به روش ایستاده. ببینم ماکان تو این دوستای عتیقه رو از کجا پیدا می کنی؟ خب اینا مهم نیست، ببین بچه جون، اگه الان این جا و توی این خونه ای، به خاطر اینه که دوست ماکانی، ولی برای این که بتونی این جا بمونی، باید بدونی که این جا یه سری قوانین خاص خودش رو داره که همه باید رعایتش کنن. یک، این که هیچکس بدون هماهنگی با من مهمون دعوت نمی کنه. دو، این جا مهمونی نمی گیری. سه، هر روز نوبت یکی هست که میز نهار و شام و صبحونه رو آماده کنه و ظرفا رو بشوره. چهار، با صدای بلند آهنگ گوش نمیدی. پنج، اگه خواستی شب تا دیر وقت بیرون باشی، بهتره دیگه نیای خونه. فعلا همیناست، اگه چیز دیگه ای یادم اومد بعد بهت میگم. چیه نکنه زبونت رو موش خورده؟ چرا اِنقدر ساکتی؟ ببینم نکنه غیر هیکل زیبات، زبون هم نداری؟
نفسم گرفت. خیلی بی ادب بود! می خواست با آرمین هم این جوری حرف بزنه؟ براق شدم و بدتر از خودش تو چشماش زل زدم.
ـ اگه منم الان این جام، فقط و فقط به خاطر ماکانه، چون اون یه دوست بی نظیره و فکر می کردم با افرادی دوست و همخونه بشه که شعورشون خیلی بالاتر از این حرفاست که با مهمونشون اِنقدر با گستاخی صحبت نکنن، اما دیدم نه، ماکانم ممکنه دچار اشتباه بشه.
با چشمای آبی شیشه ایش خیره نگاهم کرد. چشمای وحشی داشت. لبش با لبخندی کج و کوله شد که بدتر از صد تا اخم بود.
ـ زبونت بد جوری درازه، ولی عیب نداره، خودم کوتاهش می کنم!
تا خواست چیز دیگه ای بگه، ماکان پرید وسط حرفش.
ـ بابا خب خدایی بد زدی تو غرورش. لال که نیس، جواب میده!
بدون این که به ماکان نگاه کنه و همچنان که به من زل زده بود، ماکان رو مخاطب قرار داد.
ـ تو ساکت، خودش شیش متر زبون داره. لازم نیست تو ازش دفاع کنی. سعی کن تو دست و بالم نباشی، چون من یه کم اعصاب درست و حسابی ندارم.
بعد هم موهای پر پشتشو که حسابی هم فشن بود، با دست کنار زد و بی حرف ترکمون کرد و این یه اعلان جنگ بود. بره به جهنم، پسره ی از خود راضی!
وقتی دانی در اتاقش رو بست، یهو سپهر از خنده منفجر شد. وا این چش شد؟! چرا همچین کرد؟! با دست جلوی دهنشو گرفته بود تا صداش بلند نشه، اما خب من و ماکان که شنیدیم.
ماکان ـ چته؟ تو به چی داری این طوری می خندی؟
سپهر در حالی که سعی می کرد خندشو آروم کنه، گفت:
ـ خدایش خنده دار نبود؟ کم مونده بود دود از کله دانی بلند شه! تا حالا کسی جرات نکرده بود باهاش این طوری صحبت کنه.
ماکان ـ خب که چی؟ تو دانی رو با اون اخلاق گندش نمی شناسی؟ نمی دونی اگه با یکی سر لج بیفته تا از دور خارج نکندش سر جاش نمی شینه؟ تو آرمین، مگه بهت نگفتم مواظب رفتارت باش؟ بهت نگفتم سعی کن باهاش کل نندازی؟ پس چی شد؟ چرا گوش ندادی؟ تو نمی شناسیش، من می شناسمش، می دونم چقدر کینه ایه. بهت اخطار دادم، اما خودت گوش ندادی. دیگه خود دانی.
نیا
00بچه ها اگر رمانی میشناسید که دختره خودش رو پسر جا زده ممنون میشم معرفی کنید
۲ ماه پیشسنا
00رمان خوبی بود ولی کاشکی به جای ماکان دانی با ارمینا ازدواج میکرد
۵ ماه پیشآدرینا
۱۱ ساله 00منم وقتی خوندم اولش گفتم با دانی ازدواج میکنه ولی آخر سر زد تو خوشحالبم😒واقعا خاک توسره آرمینا
۲ ماه پیشحمیده
00طولانی بود اما عالی و جذاب
۲ ماه پیشحسنا
۱۴ ساله 00رمان خیلی خوبی بود خیلی ممنون از نویسنده
۳ ماه پیش..
00من دوست داشتم با دانی ازدواج کنه
۳ ماه پیشNastaran
00تا وسطا رمان فک میکردم کاپلای اصلی ارمینا و دانی ان بعد ضد حال خوردم
۳ ماه پیشFateme
00عالیه رمانش
۳ ماه پیشماهرخ
00خوب بود
۴ ماه پیشzohal
۱۲ ساله 00خوب بود
۴ ماه پیشفرشته
۳۳ ساله 00برای دومین بار این رمان رو خوندم و کیف کردم
۶ ماه پیشبیتا
۱۴ ساله 00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
Kosar
۱۳ ساله 10من اصلا خوشم نیومد دوست داشتم با دانی ازدواج کنه
۸ ماه پیشKhatereh
۲۱ ساله 00خوب بود
۸ ماه پیشملیکا
۱۸ ساله 00عالی بوددد
۹ ماه پیش
خیلی خوب بود
۳۶ ساله 00خیلی خوب بپد