دختری که من باشم به قلم نیلوفر 72
داستان در مورد پسری به نام مهرانه که یک پزشک موفقه و۳۰ سالشه و هنوز ازدواج نمیکنه تااینکه با یه دختری که به خودشو به شکل پسرها کرده بود اشنا میشه و…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و
مات نگاهش کردم دستشو از تو دستم کشید و با بغض گفت:ببخشید اقای محترم فکر کنم خیلی مزاحمتون شدم!بهتره من برم! ممنون بابت پانسمان خدا هر چی میخواین بهتون بده!
برگشت بره که مونده بودم چی بگم!چی داشتم که بگم؟حالا میگیم انسانیت ندارم. از نظر کاری هم این طرز برخورد با بیمار نبود.
با کلافگی دستی تو موهام کشیدم . بعد رفتم طرفش با اون بخیه دو سه قدمم به زور برداشته بود دستشو گرفتم و گفتم:خب حالا! بیا بریم زحمتو تمیز کنم بعد هر جا خواستی برو!
اشکاشو با استینش پاک کرد و دنبالم راه افتاد
نشوندمش روی سکوی وان یه کلمه حرف نمیزد . یه ذره اب ولرم و صابون یا یه ذره بتادین درست کردم یه دستمال استریل برداشتم و باهاش خیسش کردم رفتم جلو و گفتم:لباستو بده بالا!
دستشو دراز کرد و گفت:بدین خودم میتونم!
دستمو کشیدم عقب و گفتم:نمیتونی درد داره بگیر بالا لباستو!
گوشه لباسشو زد بالا تا دقیقا بالای زخمش! با حرص دستشو گرفتم بلوزشو کشیدم بالا تا بتونم درست و حسابی زخمی که رو شکمش خشک شده بود رو پاک کنم!
تا دستم رفت رو بخیه ها دادش در اومد!کاری نمیشد کرد باید تحمل میکرد اروم گفت:دق و دلیتو رو زخمم خالی نکن!
همون طور که دستمالو میکشیدم رو زخمش گفتم:افکارت خرابه ها! خب چی کار کنم درد میگیره!
صورتشو جمع کرد و گفت:ازشون نمیگذرم!الهی صد برابر این تنشون بخیه بخوره!
زخمشو که تمیز کردم از جاش پرید و گفت:خب من دیگه میرم!
من:بگو مراقبت باشن!
پوزخندی زد و گفت:کیا؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:چه میدونم همونایی که باهاشون زندگی میکنی!
یه پوزخند دیگه ای زد و گفت:باشه حتما!
پیراهن خونیشو داد تو شلوار لی کهنش و زیپ کاپشنشو بالا کشید . خداییش هیچکس نمیتونست بفهمه دختره!نه این که زشت باشه اتفاقا اگه از اون سیبیلای بلند و ابرو های پر پشت و صورت اصلاح نکردن چشم پوشی میکردی صورت لاغر و کشید و لبای غنچه ای قرمزش واقعا خواستنی بود!اون چشماش!وای چشماش خیلی خوشگل بود من همش دنبال دخترای بور و چشم رنگی بودم هیچوقت فکر نمیکردم یه جفت چشم سیاه جنین جذابیتی داشته باشه!
گفتم:با کی میری؟
میخواست سرحال و سالم به نظر برسه ولی من که میدونستم 12 تا بخیه چیز کمی نیست! نفس عمیقی کشید و گفت:با کی نه! با چی؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:خب با چی؟
سوییچ موتورشو از جیبش در اورد و گفت:با رخش!
با تعجب گفتم:چی؟
خندید و گفت:با موتورم دیگه!
اخم کردمو و گفتم:اره با این حالت بشین ترک موتور تا از خونریزی بمیری!
اخمی کرد و گفت:به خاطر 4 تا بخیه که نمیتونم کارو زندگیمو ول کنم!کسی نیست باد منو بزنه درد اینم قابل تحمله از خیلی دردای دیگه قابل تحمل تره!
چقدر نا مفهوم حرف میزد . بیخیال عمق کلامش شدم و گفتم:بیا بریم من میرسونمت!
ـ:نه نمیخواد! خیلی زحمتت دادم! کیه که تو این دوره زمونه یه ادم غریبه رو اینجوری راه بده تو خونش بدون هیچ چشم داشتی زخم واسش بخیه بزنه و جای خواب بهش بده؟
از کجا معلوم شاید دزد بود روش باز میشد .خوبم که اینجا رو دید زده بودم شبونه میریختن تو خونه منو میکشتن و خونه رو خالی میکردن! گفتم:اگه حالت اینجوری نبود عمرا راهت میدادم!
سرشو تکون داد و گفت:میدونم! به هر حال ممنون!
از حمام رفت بیرون رفتم دنبالشو گفتم:گفتم میرسونمت!
ایستاد سر جاشو گفت:تا حالا کسی رو حرفت حرف نزده نه؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم و در حالی که میرفتم سمت اتاقم گفتم:صبر کن لباسامو عوض کنم
خنده ای کرد و گفت:از اخلاقت معلومه! مغرور و از خود راضی!
چه ادم رکی بود کی میتونه صاف صاف وایسه بگه هی یارو تو مغروری!
بر عکس همیشه که تا یه چیزی بهم میگفتن سریع پاچشونو میگرفتم اینبار اصلا به دل نگرفتم!
یه شلوار کتون با لباس بافت توسی تنم کردم کتمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون دیدم تکیه داده به دیوار و شکمشو گرفته!
گفتم:خوبی؟
تا منو دید دوباره صاف واستاد. یه تای ابرومو دادم بالا و با خودم گفتم:چه محکم!
با هم واردحیاط شدیم نگاهشو دور حیاط چرخوند و گفت:خونه خوشگلی داریا!
درو بستمو گفتم:قابل نداره!
ماشین تو پارکینگ بود رفتم سمت ماشین به دختره گفتم:میتونی بیرون وایسی تا ماشینو از پارک در بیارم؟!
سرشو به علامت مثبت تکون داد و از در رفت بیرون!
خدا رو شکر پنجریشو هم گرفته بود!
ماشینو بردم تو کوچه دیدم دختره رفت سمت در سرمو از پنجره بیرون اوردم و گفتم:چی کار میکنی؟
ـ:برم درو ببندم!
خندیدم و گفتم:اتوماتیکه!
یه نگاه کرد به در که داشت بسته میشد لبخندی زد و اومد سمت ماشین و گفت:موتورم چی؟
من:سوار شو میدم برات میارنش!
رو صندلی جلو نشست!
گفت:ماشینت چیه؟
من:هیوندا کوپه!
ـ:هیوندا چی چی؟
من:همون هیوندا!
ـ:هان! میگما!
من:چی میگی؟
یه نگاه به ماشین کرد و گفت:میگم خوشگله!
خندیدم و گفتم:ادرستو بده!
داشت ادرس میداد کم کم از شهر دور شدیم! دروغ چرا ترسیده بودم اگه بیرون شهر یه گله بشن بریزن رو سرم چی؟
Fatemeh
00عااالی بود .. بهترین رمانی که تا خالا خوندم 😍 دم نویسندش گرم👊💜😉
۲ هفته پیشNilaa
10واییییییی عالیی بود دستت طلا نویسنده عزیز قلمتون عالی بود فقط از آخرش که گفت خانم روانشناس خیلی خوشم اومد چون خودم میخوام روانشناس شم
۱ ماه پیشآوین
00عالییییییی بود خدا قوت
۲ ماه پیشHasti
00رمان خیلی خوبی بود من که لذت بردم از خوندنش
۲ ماه پیشرها
۱۸ ساله 00عالییی بوددد ممنونم🦋🍁
۲ ماه پیشZ
۲۲ ساله 10رمان خوبی بود ممنون🌹
۲ ماه پیشآوین
00عالییییییی بودددد دست نویسنده درد نکنه
۲ ماه پیشیاسی
00عالی بود
۲ ماه پیشآرزو
۱۷ ساله 00عالی
۳ ماه پیششانی
۲۷ ساله 00به نظر من خیلی خوب بود ولی خب یکم با جزییات بیشتر دادن و ادامه دادن داستان میشد یه رمان بی نقص. ممنون از نویسنده
۳ ماه پیشخیلی
20خیییلی عالی بود واقعا لذت بردم
۳ ماه پیشمحی
۲۲ ساله 10عالی بووود خیلییییی خوب بودددد بینهایت اموزنده
۳ ماه پیشزهرا
۱۴ ساله 11پیشنهاد میکنم بخونید خیلی رمان خوبی بود
۳ ماه پیشرز سپید
74چرا اینقدر گناهو عادی جلوه داده؟ چرا اینقدر وقیح؟ خوشم نیومد وسط فصل دوم ولش کردم.دین که فقط***نیست، همه ی احکام خدا مهمن. نمیشه که هر چیشو دوست داریم نگه داریم هرچیشو دوست نداریم بریزیم دور.
۴ ماه پیش
سمیه
۳۶ ساله 00خیلی خوب بود