رمان اسارت عشق به قلم سارا رحیمیتبار
داستانی برخاسته از یک انتقام قدیمی؛ کینهای که در زیر خروارها خاک مدفون شده! و در این میان دختری از جنس نور! از جنس مهربانی در کشاکش این نبرد سهمگین اسیر چنگال بیرحم روزگار میشود و چه ناعادلانه بهای این کینه را میپردازد؛ تمام داراییاش، خانواده اش، را به ناحق از دست میدهد و مسیر آرام زندگیاش به سمت پرتگاه باند قاچاق سوق مییابد. درست در زمانی که احساس میکند تمام درها به رویش بسته شده، دستی نامرئی او را از گرداب نابودی نجات میدهد. با ورود افراد جدیدی به زندگیاش، فصل جدیدی از سرنوشتش شروع میشود. عشقی به درخشندگی و پاکی ستاره در روزگار چون شب او میدرخشد. عشقی متولد شده از یک قصر سپید؛ امّا ناگاه، دست تقدیر خاک از چهره گذشته بر میدارد و حقیقتی دور از باور، زندگی پرفراز و نشیبش را دگرگون میسازد. بازی روزگار میان خوشبختی و بدبختی او فاصله میاندازد؛ فاصلهای به اندازه یک نفس! مرگ یا زندگی؟
ژانر : پلیسی، عاشقانه، طنز، معمایی، جنایی
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۵ ساعت و ۳۰ دقیقه
ژانر: #عاشقانه #جنایی #معمایی #پلیسی #طنز
خلاصه:
داستانی برخاسته از یک انتقام قدیمی؛ کینهای که در زیر خروارها خاک مدفون شده! و در این میان دختری از جنس نور! از جنس مهربانی در کشاکش این نبرد سهمگین اسیر چنگال بیرحم روزگار میشود و چه ناعادلانه بهای این کینه را میپردازد؛ تمام داراییاش، خانواده اش، را به ناحق از دست میدهد و مسیر آرام زندگیاش به سمت پرتگاه باند قاچاق سوق مییابد. درست در زمانی که احساس میکند تمام درها به رویش بسته شده، دستی نامرئی او را از گرداب نابودی نجات میدهد. با ورود افراد جدیدی به زندگیاش، فصل جدیدی از سرنوشتش شروع میشود. عشقی به درخشندگی و پاکی ستاره در روزگار چون شب او میدرخشد. عشقی متولد شده از یک قصر سپید؛ امّا ناگاه، دست تقدیر خاک از چهره گذشته بر میدارد و حقیقتی دور از باور، زندگی پرفراز و نشیبش را دگرگون میسازد.
بازی روزگار میان خوشبختی و بدبختی او فاصله میاندازد؛
فاصلهای به اندازه یک نفس!
مرگ یا زندگی؟
مقدمه:
دیروزم را ورق میزنم و خاطرات گذشته را مرور میکنم،
در روزهای بیتو بودن.
خشخش برگها را از لا به لای صفحات پاییزی وجودم میشنوم
و التماس شاخههای قبلم را...
که در حسرت دستهایی سبز مانده است!
سرنوشتم با پرستویی غریب عجین شده...
هجرت میکنم، از قلب یخ بسته آدمیان.
میدانم...
من همان تک برگ خزان زده و زردم.
که به التماس ماندن بر روی شاخه هویت...
و در جدال برای حفاظت از سرشت سبز خود!
التماس کردم طوفانها را...
تحمل کردم بادهای سرد را
به جان خریدم کینه و طعنهها را
اما چه شد؟
مانند برگهای دیگر
که افتادند بر زمینِ نیستی
میافتم به زیر پای عابران جدید زمانه!
غرورم میشکند و دم بر نمیآورم.
کم کم به این باور میرسم که زندگی...
نثر سادهایست از اشکها و حسرتها که حرفی برای گفتن ندارد...
و در کشاکش هجوم این عدالتهای بیعدالتی
دستان گرم توست
که وجود شکستهام را جانی دوباره میبخشد.
باید بروم...
تا زندگیات مانند زندگیام
خزان نشود؛
اما حصار بازوان تو به بندم میکشد
و این چنین دادگاه عشق مرا محکوم میکند
به حبس ابد!
و چه شیرین است،
اسارتِ عشق تو!
***
فصل اول:
صدای همهمهی جمع، مثل زوزهی دستهای گرگ وحشی، تنش را میلرزاند. در آنجا هرکس بیاهمیت به سرنوشت و آیندهی خود، تنها به دنبال لذت و خوشی میگذشت. هیچ کس نمیدانست فردا چه چیز در دفتر زندگیاش نوشته میشود. یکی با لبخند جامش را پی در پی پر میکرد و یک نفس آن را بالا میکشید؛ دیگری در میان هزار حیوانصفت بدن خود را پیچ و تاب میداد... عدهای اطراف میز لاتاری جمع بودند و قمار میکردند.
در میان این همه انسان نماها، یکی در جست و جوی گمشده خود و دیگری پشت پردههای زرشکی رنگ به دنبال تغییر سرنوشت شومش بود. سرنوشتی که با تلخی و سیاه بختی آن را نوشته بودند.
چشمانش را به پرده زرشکی رنگ مقابل دوخته بود. پردهای که هر لحظه امکان داشت به کنار برود. ذهنش خالیِ خالی بود. مثل عروسکی کوکی شده بود...فقط راه میرفت. نه اشکی برای ریختن داشت؛ نه صدایی برای فریاد زدن! اصلا چه فایدهای داشت؟ مگر آن همه گریه کرد کسی به او اهمیت داد که حالا برای آنها مهم باشد؟ به جرم کدام گـ ـناه میبایست به تاراج برده شود؟ او که پایش را از حدش فراتر نگذاشته بود، پس چرا باید تقاص کار دیگران را پس میداد؟
ازپشت میکروفون، صدای زنی که با لهجه غلیظ عربی، افراد حاضر در سالن را برای دیدن برنامه مشتاقتر میکرد، مانند زوزهی گرگ به دلش چنگ میزد و او را به وحشت میانداخت.
باد سردی از سالن آمد و لرزه بر اندامش انداخت. امّا این لرز کجا و ترس از اتفاقات پیش رو کجا؟ اتفاق؟! هه... شاید بهتر بود اسمش را کابوس میگذاشت تا اتفاق. از شدت ترس و دلهره توان ایستادن نداشت. در یک لحظه تمام جسارت و توان خود را از دست داد. دستش را به دیوار گرفت تا این جسم بیجان و سنگی برای لحظهای تکیهگاه وجود ترک برداشتهاش باشد؛ امّا با برخورد دستان سردی به شانهاش، تکیهاش را از دیوار گرفت و پشت سر خود را نگاه کرد. چشمانش در چشمان سیاه زنی که پشت سرش بود، گره خورد. چهقدر از این زن متنفر بود. به درستی که دل و روحش هم مانند چشمانش قیرگون و سیاه بود.حتی خروارها آرایشی که به چهره نشانده بود هم نمیتوانست پلیدی و زشتی وجودش را بپوشاند. او بود که حتی معصومیت نگاهش را ندید و چه بیرحمانه او را قصاص کرد.
با یادآوری تمام اینها، حس تنفر در تک تک سلولهای بدنش پخش شد.
اگر میتوانست، هم مژگان، هم این جماعت شیطانصفت و هم خود را در آتش خشمش میسوزاند و خاکستر میکرد؛ امّاروزگار حقیقت را مثل یک سیلی به گوش او زد. او دیگر مثل قبل نبود. با حرص شانههایش را تکانی داد تا حتی برای ثانیهای دیگر دستان کثیف این زن با او برخوردی نداشته باشد. مژگان به حرکت او پوزخندی عصبی زد و گفت:
- هه تا کی میخوای تقلا کنی؟ این همه زور زدی چی شد؟ چی گیرت اومد؟ تا چند دقیقه دیگه باید بری رو صحنه، اُکی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیخواست! نمیتوانست این کار را انجام بدهد. اصلاً به خاطر چه باید این کار را میکرد؟ میدانست که در پس آن پرده، چشمهای حریص هوسرانهایی، مشتاقانه منتظر کنار رفتن این پرده هستند تا او را ببینند. به چه قیمت؟ یعنی ارزش او این قدر پایین بود؟ با خشم به طرف مژگان خیز برداشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالم ازت به هم میخوره مژگان. خیلی پستی! تو هم یه دختری؛ چه طور میتونی با هم جنس خودت این کار رو بکنی؟ تو بویی از انسانیت نبردی. من پام رو تو اون به اصطلاح مهمونیِ مزخرفتون نمیذارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمژگان برآشفت. به سمتش حمله کرد و یقهی او را در دستانش فشرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اول دختر نه و زن! بعد هم تو غلط میکنی که نمیری، مگه به اختیار خودته؟ چی فکر کردیهان؟ که همه با دو تا حرف قلنبه سلنبه تو خر بشن؟ آره من پستم؛ هر چی دلت میخواد بگو. بالاخره باید عقدههات رو یه جوری خالی کنی دیگه! به نفعته که مثل آدم بری رو سن وگرنه عواقب بعدش... اوه اوه اوه اصلا نمیخوام بهش فکر کنم. ولش کن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این حرف او را رها کرد و خنده شیطانی سر داد. خریدارانه او را نگاه کرد و با حالت زنندهای ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- البته فکر کنم گربههای وحشی مثل تو، خواهان بیشتری داشته باشن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدندانهایش را از شدت حرص روی هم فشار میداد. کاش میتوانست این جادوگر را از کرهی زمین محو کند. با صدای مجری زن هر دو به خودشان آمدند. زن با عشوه و هیجان خاصی حضار را برای دیدن برنامه دعوت میکرد. صدای زن و خنده کریه حاضران مثل ناقوس مرگ در ذهنش اکو میشد. هنوز هم ضجه و شیون الهام و میترا و... در گوشش زنگ میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سیداتی! سادتی! من فضلکم التزموا الصمت. مرحبا بكم في دائرة لدينا. هیئنا لکم برنامج فرید من نوعه اللیله!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(خانمها و آقایان! لطفا سکوت رو رعایت کنید. به محفل ما خوش آمدید. امشب برای شما برنامه بینظیری ترتیبدیدیم!)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خنده جمع بلند شد. مژگان بدون توجه به او در حالی که داشت لباس او را مرتب میکرد، آخرین اخطارها را هم میداد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- گوش کن! تو باید مثل یه مدل رو خط راست راه بری. روی سن یه نوار زرشکی رنگ کشیده شده. از رنگ زمینه تیرهتر هست ولی جوری هم نیست که تو ذوق بزنه. روی همون خط راه برو. مثل یه مدل نه مثل خودت که امل هستی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد با خنده زشتی اضافه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از سن که پایین رفتی، باید هر کاری که میتونی انجام بدی تا یه مشتری خوب برات پیدا بشه. امیدوارم یه جنتلمن برات پیدا بشه. تم شوِ امشب مثل جشن بالماسکه هست. خوبه حداقل میتونی بدون اینکه گند بالا بیاری به خط نگاه کنی. بیا این نقاب رو بزن به صورتت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمون طور که نقاب رو به دست دختر میداد با خودش هم حرف میزد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اهه نمیدونم چرا کوروش باید یه همچین گندی بالا بیاره که نشه جمعش کرد! اگه مثل خر تا خرخره نخوره بود، این افتضاح بالا نمیاومد که حالا مجبور بشیم این دخترِ رو بقچه بندی کنیم. اون همه لباسِ باز که میتونست قیمتش رو خیلی بالاتر ببره، به خاطر خریّت این کوروش گور به گوری به فنا رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفهای مژگان را شنید. مژگان حرص میخورد، امّا او خیالش راحت بود که حتی با وجود این همه مصیبت هم هنوز، ذرهای از غرورش باقی مانده بود. هر چند دردناک، ولی ارزشش را داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نحن نعلم أن کل واحد منکم ینتظر بفارغ الصبر الجزء الرئیسی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir( میدونیم که همهتون بیصبرانه منتظر قسمت اصلی برنامه هستید.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنقاب نقرهای را که با لباس فاخرش هماهنگ بود، در دستانش فشرد، دستانش میلرزید. نمیتوانست نقاب را به چهرهاش بزند. مژگان نقاب را از دستانش گرفت و او را به صورتش که در پشت آرایش زیبای خلیجی دلرباتر شده بود، زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اهه یه کار به این سادگی رو نمیتونی انجام بدی؟ یادت باشه امشب باید فوق العاده به چشم بیای.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خنده زشت اضافه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- امشب معلوم میشه که کدوم یکی از اینها تو رو تصاحب میکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچیزی در دلش فرو ریخت! نه! به هیچ عنوان نمیگذاشت که دامنش آلوده شود. نمیگذاشت که بازیچهی هــ ـو*س این لاشخوران شود. با خودش عهد بسته بود که تا پای جان از سرمایه وجودش حفاظت کند. سنگینی گـ ـناه خودکشی را به جان میخرید؛ امّا هرگز اجازه نمیداد احدی به او نزدیک شود. آتش جهنم برایش بهتر از سوختن در این جهنم زندگی بود، بهتر از فرو رفتن در منجلاب فساد بود و هنوز اندک امیدی که به خدایش داشت که او را از این تاریکی نجات دهد مانع از خودکشی او شده بود. امّا اگر فروخته شود؟... با خودش میگفت:«دلیار تو قول دادی نذاری پاک دامنیت به تاراج برده بشه! مرد باش و پای حرفی که زدی وایسا!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هذه اللیلة کان لدیکم الهدایاء جید جداً!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir( امشب براتون هدایای خیلی خوبی داریم!)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمژگان دستش را به کمر دلیار زد و در حالی که او را به سمت جلو هل میداد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میبینی داره چهقدر تبلیغت رو میکنه؟ تو رو به عنوان سورپرایز برنامه در نظر گرفتیم، برو ببینم چه میکنی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمهای دلیار بیشتر شد. صدای مجری هیجان بیشتری به خود گرفت و همهمهها بالا رفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- أدعو کل واحد منکم فی هذا البرنامج الممتاز و غیرذلک لدینا هدیه جمیله جدا لکم!... واحد!... اثنین!... ثلاثه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir( همهتون رو به این برنامه عالی و البته به غیر از اون به این هدیه بسیار زیبا دعوت میکنم! یک! دو! سه!)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره آن پردههای منحوس کنار رفت. دلیار با گامهایی لرزان به روی صحنه میرفت. خواری را با همه وجودش احساس میکرد. با وجود تمام تلاشی که برای نگریستن کرد، سرانجام بغض لعنتی سر باز کرد و این چشمه اشک جوشید و روی صورت مهتابیاش رد باقی گذاشت. از پشت پرده اشک گرگهایی را میدید که حریصانه مثل یک طعمه لذیذ به او نگاه میکردند. نور پروژکتورهایی که روی او متمرکز شده بود، چشمانش را اذیت میکرد. کانون توجه همه قرار گرفته بود. چه قدر احساس خفگی میکرد. خواری و بدبختی بالاتر از این؟ لباسی که بر تن داشت، علیرغم پوشیده بودنش، بسیار تنگ و چسبان بود و اندام بینقصش را بیهیچ چشمداشتی در معرض تیرِ نگاه آن دیوها میگذاشت. حرف مژگان در ذهنش تکرار شد. نه نمیتوانست دلبری کند. این کارها در شأن او نبود. زیر سنگینی این نگاهها داشت له میشد. هر کس که میخواست به او نزدیک شود، با عجله او را کنار میزد و راه خودش را در پیش میگرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه دنبال یافتن راهی برای نجات خود بود که ناگهان محکم به شخصی برخورد کرد. سرش را بالا آورد. با دیدن چهره آن مرد نزدیک بود از ترس قالب تهی کند. فرزام با خنده زشتی روی او خم شد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به به مادمازل زیبا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمان طور که دور دلیار قدم میزد و سر تا پای دلیار را از زیر نگاه کثیفش میگذراند، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب همون اول مثل بچه آدم حرف گوش میکردی. سرتق بازی خودت، کار دستت داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار از شدت خشم دندانهایش را روی هم میسایید. صورت کشیده، پوست فوق العاده تیره، بینی نوک تیز، چشمان سبزِ روشنِ فرزام و ابروهایی که همانند دختران نازک کرده بود، حال بدش را بدتر میکرد. چهرهاش نه تنها زیبا نبود، بلکه کاملاً با طینت شیطانی او مطابقت داشت و باطنش را به رخ میکشید. فرزام مجدد روبهروی او قرار گرفت. دلیار به راحتی میتوانست بوی الکل را استشمام کند. اخمهایش عمیقتر شد؛ امّا فرزام بیخیال به او نزدیکتر شد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حیف اون دندونهای سفید نیست که بخواد بشکنه؟ نکن این کار رو با خودت عزیزم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار منزجر میشد از این که کفتاری مثل فرزام، او را عزیزم خطاب کند. فرزام پوزخندی به چهره عصبانی دلیار زد و دست خود را مقابل دلیار گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عزیزم افتخاری نصیبت شده که اولین رقـــص امشب رو با من داشته باشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار نگاهی به دست فرزام کرد. سپس نگاهش را بالاتر برد و روی چهره نحسش توقف کرد. پوزخندی زد و با لحن مسخره کنندهای گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اوه، خیلی خودت رو دست بالا گرفتی. من حاضرم بمیرم؛ ولی حتی سایهات هم به سایهام نخوره. هنوز اونقدر کوچیک نشدم که بخوام با آدمهای حقیر و پست، نشست و برخواست کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصورت فرزام از خشم کبود شده بود. قدمی به سمت دلیار برداشت و از بین دندانهای کلید شدهاش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بهتره دهنت رو ببندی تا نزدم این صورت خوشکلت رو پر از خون کنم. حالیت شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه دنبال این حرف دست دلیار را گرفت و او را به سمت خود کشید. دلیار مقاومت میکرد؛ امّا قدرت تحلیل رفتهاش در برابر فرزام کم بود. شکستن را با همهی وجودش حس کرد. فرزام با لبخند چندشآوری گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نگران نباش خانمی، نمیذارم زمین بخوری. خوب بلدم چجوری برقصم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه دنبال این حرف، فشار نسبتاً زیادی به پهلوی دلیار وارد کرد. دلیار چشمانش را از درد بست. فرزام یک وحشی به تمام معنا بود. از شدت درد، عرق سردی بر پیشانیاش نشست. آن یک ذره توانی هم که داشت، با این کار فرزام ته کشید. فرزام از ضعف دلیار استفاده کرد و او را به سمت پیست رقـــص هدایت کرد؛ ولی هنوز چند قدمی برنداشته بودند که دست دلیار کشیده و به دنبال آن فرزام مجبور به ایستادن شد. هر دو به پشت سر خود نگاه کردند. مرجان با قیافهی کاملاً جدی به آن دو نگاه میکرد. فرزام با دیدن دستِ مرجان که دور مچ دلیار قفل شده بود، با تشر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چیه؟ چته؟ اینجا چه غلطی میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرجان بدون آنکه دست دلیار را رها کند، روبهروی فرزام قرار گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- غلط رو که تو داری میکنی. من اینجام تا جلوی غلط کردن تو رو بگیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزام عصبانی شد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو کی باشی که بخوای برای من تعیین تکلیف کنی؟ گُندهتر از تو هم نتونسته من رو از کاری که دلم میخواد انجام بدم منصرف کنه. تویِ جوجه که جای خودش رو داره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرجان پوزخندی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هر کس هم که باشم، به تو هیچ ربطی نداره؛ ولی تا اون جایی که میدونم کیومرث خان با یه اشاره میتونه جوری از صحنهی روزگار محوت کنه که انگار نه انگار تا قبل از اون انگلی به اسم فرزام رو کره زمین وجود داشته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرجان توجّهی به چهره ترسیده و عصبانی فرزام نکرد و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دستور رئیسه که هیچ کس نباید کاری به کارش داشته باشه. حالا اگه دلت میخواد هر غلطی خواستی بکن تا جوابت رو خود رئیس بده؛ ولی میترسم اون موقع که میخواد جوابت رو بده، جونی تو تنت نباشه که بخوای بشنوی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزام دلیار را محکم به سمت مرجان پرتاب کرد؛ طوری که دلیار محکم به مرجان خورد و نزدیک بود به زمین بیافتد؛ امّا مرجان دلیار را محکم گرفت و از افتادن او جلو گیری کرد. فرزام با حرص آشکاری گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سگ خور، لیاقت این دخترها همون مردهای شکم گنده عربه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرجان تحقیرآمیز سرتاپایش را نگاه کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برای همین تو میخواستی باهاش برقصی دیگه؟ چون این پارس کردنت چیزی کمتر از سگ نیست؛ ولی خب بهتره از این به بعد لقمه اندازه دهنت برداری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه غمگین و مهربانی به دلیار انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دلیار زیادی برای تو و امثال تو لقمهی بزرگیه. بیا بریم دلیار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه دنبال این حرف، دست دلیار را گرفت و بدون توجه به فرزام او را به سمت بار برد. میز بار از چوب تیرهای ساخته شده بود و جامهای بلورین، مانند برج روی هم سوار شده بودند. قفسهها از انواع و اقسام نوشیدنیها پر بود. صندلیهای بلند با پایهی استیل، روبهروی پیش خوان قرار داشت. عدهای در کنار بار برای خود مشغول عیاشی بودند و عدهای دیگری، جام در دست با هم حرف میزدند. میدانست که کسی نمیتواند روی حرف رئیس حرف بزند. دلیار با تعجب نگاهی به افراد حاضر انداخت. فکر میکرد، اکنون همه اطراف آنها جمع شوند؛ ولی این جماعت هــ ـو*س باز، آن قدر غرق در عیش و نوش خود بودند که حتی متوجه این دعوای کوچک نشدند. مرجان دلیار را کنار خودش قرار داد و به او گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بهتره از کنار من تکون نخوری. باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار سری به نشانه تایید حرف مرجان تکان داد. شاید بعد از یلدا، تنها انسان قابل احترام در این جمع، مرجان بود. دلیار به صورت مرجان نگاهی انداخت. دختری با چشمان قهوهای روشن، پوستی گندمگون، موهای طلایی که مشخص بود رنگ شدهاند و در نهایت لبهایی که رنگشان به کبودی میزد. هر چند او هم مانند بقیهی اعضای منفور اینجا در باتلاق جرم فرو رفته بود؛ ولی تا به حال کوچکترین بدی در حق دلیار نکرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرجان به چشمان ناراحت دلیار که در حصار نقاب نقرهای رنگ قرار داشت، نگاه کرد. غم چشمان دلیار مثل اقیانوسی بیانتها بود. سعی کرد دلیار را از آن حال و هوا بیرون بیاورد. برای همین رو به دلیار گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دلیار حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟ اون فرزام عوضی که...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار حرف مرجان را قطع کرد و با چهرهای که هنوز هم به خاطر درد مچاله شده بود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه فقط پهلوم رو محکم فشار داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرجان نفس پر حرصی کشید و با نگرانی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالت الان خوبه؟ ببین میخوای اگه پا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار با لحن تلخی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه مرجان فعلا خوبم. با اون همه غذاهای رنگ و وارنگی که بهم دادن، میتونم سر پا وایسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار این را گفت و سکوت کرد. مرجان متوجه کنایه حرف دلیار شد و غمگین به او نگاه کرد. این دختر سزاوار این سرنوشت نبود. سرنوشتی که گریبانگیر خود مرجان نیز شده بود. مرجان که دید دلیار حوصله حرف زدن ندارد با لبخندی کاملاً مصنوعی که فقط برای حفظ ظاهر بود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اوه چه ملوس شدی! پس سورپرایز امشب تو بودی! فکر کنم امشب خیلی جالب باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار پوزخندی عصبی به این زیبایی زد. با خودش میگفت:« هه ملوس؟ ترجیح میدادم مثل جادوگر غار سیاه باشم تا اینکه بخوام اینجا وسط یه مشت کفتار باشم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا یاد آوری گذشته آه سوزناکی از ته دل کشید. مرجان دستی به شانهاش زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیخیال طی کن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتنها چیزی که نمیتوانست باشد بیخیال بود. عصبی نگاهش را به اطراف دوخت. پیست رقـــص دایرهای شکل که از شیشه ساخته شده بود و نورپردازی زیبایی داشت، در وسط کلوپ خودنمایی میکرد. دلیار نگاهش را به انسانهای علّاف و بیکاری دوخت که مثل کرم در هم پیچ و تاب میخوردند و با آهنگ میرقصیدند. به عمرش انسانهایی به عیاشی آنها ندیده بود. مکانی که در آن حضور داشت، کمتر از جهنم نبود. یک کلوپ بزرگ و مجلّل در یکی از خیابانهای لوکس دبی که هر چند وقت یک بار مهمانیهای این چنینی در آن برگزار میشد و زندگی دلیار و شبه دلیارها را به کام نابودی و سیاهی میبرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم گرداند؛ ولی با دیدن صحنه روبهرو خون در رگهایش منجمد شد. الهام همانند جسم نیمه جانی توسط دو نگهبان روی زمین کشیده میشد. رئیس آن دو نگهبان مردی مسن بود که با لبخند کثیفی به الهام اشاره کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تجلبوا فتاه! ( دختره رو بیارید!)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرد خونی در گوشهی لب الهام خودنمایی میکرد و نشانگر شکنجههایی بود که او کشیده. به چشمان الهام نگاه کرد؛ الهام تقلا نمیکرد. جیغ نمیکشید، تنها به نقطهای نامعلوم خیره شده بود. او در این دنیا نبود. جسم بیروحی بود که فقط نفس میکشید. چشمان سبز الهام مثل دو تکه زمرد، سخت و سرد شده بود. دلیار ترسید. وحشت را با همه وجودش حس کرد. سرد شد... یخ بست؛ ولی ناگهان آتش انتقام در درونش شعله کشید، دستانش را مشت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خودش گفت: «قسم میخورم...قسم میخورم که انتقام تو و همه اون دخترهایی که زیر دست این کفتارها نابود شدن رو بگیرم. دلیار نیستم اگه تقاص تمام این کثافت کاریهاشون رو ازشون نگیرم!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بغض و خشم سرش را به طرف دیگر برگرداند تا بیش از این شاهد شکستن دختری از جنس خودش نباشد. ناگهان نگاهش به مردی افتاد که با همه وجود از او متنفر بود. متوجه شد که مرد هم او را نگاه میکند. نگاهش را با خشم از او گرفت. مرد پوزخندی زد و به مرجان اشاره کرد. مرجان بازوی دلیار را گرفت و او را با خود به سمت کارِن برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک آهنگ مزخرف شروع شد و یک زن صدای انکرالاصواتش را به گوش بقیه میرساند. دلیار از آنها چشم برداشت. حتی نگاه کردن به آنها هم کفاره داشت. نگاهش را به زمین دوخته بود که توجهش به یک جفت کفش مشکی براق جلب شد. نگاهش را بالا آورد و به صورتش خیره شد. کارن با چشمهایی به سیاهی اسمش، داشت او را برانداز میکرد. زیر نگاه کثیف کارن، طاقت خود را ازدست داد. با حرص گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عوضیِِ آشغال! حالم از تو و اون کوروش آشغالتر از تو و اون فرزام نکبت به هم میخوره! برید به جهنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکارن پوزخند عصبی زد و در حالی که سعی در کنترل خشمش داشت، از بین دندانهای کلید شدهاش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- انگار هنوز آدم نشدی! فکر میکردم کوروش دمت رو چیده؛ امّا انگار چموشتر از این حرفا هستی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نگاه زشتی به لبهای دلیار ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- و من عاشق دخترهای چموشم. دعا کن امشب یه صاحب خوب برات پیدا بشه وگرنه خودم اولین شب رویاییت رو برات میسازم عزیزم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصحنه رفتن الهام پیش چشمان دلیار جان گرفت. با اینکه ترس به جانش افتاده بود؛ ولی با همان جسارت گذشتهاش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیال خام! تو لیاقتت همون رامش عوضیتر از خودته؛ ولی خب حتی اون هم تو رو آدم حساب نکرد. دیگه خودت حدت رو بدون و لقمه گندهتر از دهن گشادت برندار!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیدانست که خیلی بیادب شده و این حرفهایی که زده بود، هیچ کدام از خودش نبود. اصلاً اهل فحاشی نبود؛ ولی اینقدر در این مدت فشار را تحمل کرده که کاسهی صبرش لبریز شده بود و چه کسی بهتر از کارن! مسبب تمامی فلاکتها و بدبختیهایش! مرجان ازترس در گوش دلیار گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هی دختر! زبون به دهن بگیر باهاش دهن به دهن نشو! کلّه خره میزنه یه بلایی سرت میارهها. اون دفعه همین کارن جلوی کوروش رو گرفت. اگه قاطی کنه، کسی جلودارش نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکارن با عصبانیت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خفه شو دخترهی نفهم، حقت رو میذارم کف دستت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای مردی، جدال کوچکی که بین دلیار و کارن به وجود آمده بود، خاتمه یافت. نگاه آن سه نفر به طرف او برگشت. مردی با دو بادیگارد در کنارش هیبتی مثل گوریل داشت و آنقدر به ریش و سبیل و موهایش روغن زده بود که میشد با گرفتن روغن آنها یه کارخانهی تولید روغن افتتاح کرد. گردنبند زمختی از طلا به گردنش آویزان بود که بیشتر شبیه قلاده سگ بود تا زنجیر. نگاه کارن رنگ آشنایی گرفت با لبخند به سمت مرد رفت و او را دعوت به نشستن کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تفضل! تفضل! ( بفرما! بفرما!)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد هیکل گندهاش را روی مبل انداخت و نگاهش به دلیار افتاد. لبخند چندشی بر لبانش آورد و در حالی که چشم از دلیار برنمیداشت رو به کارن گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سمعت من الشباب عن الفتیات...أرید افضل منهن... فتاة مع العیون کالظبی... عنید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir( از بچهها درباره دخترها شنیدم، من بهترینشون رو میخوام. دختری با چشمهایی مثل آهوی وحشی... رام نشدنی)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر دو به دلیار نگاهی کردند و خندیدند. دلیار دلشورهی بدی داشت و دست مرجان را در دستانش میفشرد. مرجان که حال او را دید، دلش به حال او سوخت. گذشتهاش را به خاطرآورد. دستش را روی شانههای او گذاشت و فشار خفیفی به آنها داد؛ امّا دلیار بیتوجه به مرجان فقط چشم دوخته بود به آن میز گرد که اطرافش مبلمان چرم قهوهای قرار داشت. ثانیههای عذاب آوری بود. کارن با پوشهای که در دست داشت ور میرفت. همان مرد دوباره به حرف آمد، هیکل گندهاش را به زحمت تکانی داد و خود را به جلو کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کم سعرها؟ ( قیمتش چنده؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکارن لبخندی به او زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- إصبر قصان! ( تحمل کن قصان!)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک لحظه صدای مرد دیگری بلند شد. سرها به طرف او برگشت. مردی آراسته در یک کت و شلوار خوش دوخت مشکی به سمت آنها حرکت میکرد. مرد در حالی که نزدیک میشد، به دلیار اشاره کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اذا تقصد هذه!...أنا اریدها! ( اگه منظورت اینه! من هم میخوامش)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقصان عصبی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کیف تجرؤ؟ أنا قصان عادل! (چهطور جرئت میکنی؟ من قصان عادل هستم!)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکارن رو به مرد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من أنت؟ ( شما؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد خونسرد به کارن نگاه کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- أنا مأمور من جانب السّیدی أن أشتری هذه الفتاة!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir( من از طرف رئیسم مامورم که این دختر رو بخرم! )
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکارن: من هو السیدک؟ ( رئیست کیه؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد بدون توجه به سوال کارن گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سمعت أنک بائع جّید! علی ای حال، فإننا نبحث دائما عن الأفضل. فلن نأسف التعامل معنا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(شنیدم فروشنده خوبی هستید! به هر حال ما همیشه به دنبال بهترینها هستیم. شما از تجارت با ما پشیمان نمیشوید.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقصان عصبانی به مرد نگاه کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- إسکت! هذه الفتاة لی! هل سیدک الغنی؟ کم ستنفق لها؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir( ساکت باش! این دختر برای منه! رئیست ثروتمنده؟ چهقدر براش خرج میکنی؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد نیم نگاهی به دلیار انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اکثر منک! (بیشتر از تو)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمان کارن درخشید. الان وقت بازار گرمی بود. چشمانش را بین دو مرد چرخاند و با لحن وسوسه کنندهای گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هی جمیلة جداً. خلابة کثیراً! من یشتریها أضمن أن یوجد نفسه فی الوفور العیش و النشاط!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(اون واقعاً زیباست.بسیار دلرباست! هرکسی که اون رو بخره خودش رو غرق در عیش و شادی میبینه!)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار مضطرب با پایش بر روی زمین ضرب گرفته بود. این طور که پیدا بود قرار نبود از این مهلکه جان سالم به در ببرد، چون هر دو مرد با حالتی ستیزه جویانه، بر سر او با هم رقابت میکردند. به جز آن دو کسی جرئت نکرده بود پیشنهادی در مورد دلیار بدهد؛ امّا دلیار به مرد ناشناس نگاه میکرد. به نظرش رفتار مرد عجیب بود، برخلاف قصان که از همان ابتدا نگاهش را از روی دلیار بر نمیداشت، مرد به جز همان ثانیه اول که نیم نگاهی به او انداخته بود دیگر به سمت او نگاهی نکرده بود. پس دلیل این همه پافشاری مرد برای خریدن او چه بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمهمهها اوج گرفته بود، بقیه افراد حاضر در سالن دور مبلها جمع شده بود و با هیجان این مزایده را نگاه میکردند. هر مبلغی که قصان میگفت مرد ناشناس قیمتی بالاتر را پیشنهاد میداد و بالعکس. با جیغ خفیف مرجان با حالتی گنگ به طرف او بر گشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چیه؟ چت شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرجان که به لطف پدر عراقی خود عربی را واضح میفهمید به شانه دلیار چنگی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وای دلیار میدونی چه قیمتی روت گذاشتن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار در دلش پوزخندی زد و با خود گفت:« اینجا ارزش من با یه کالا برابری میکنه که حالا برام قیمت هم گذاشتن؟ خدا لعنتت کنه کارن. هم تو رو هم بابای بیشعورتر از خودت رو که من رو به خاک سیاه نشوندید. احمق چشمهاش داره از کاسه در میاد. امیدوارم یه روز خدا تلافی تموم این دخترها رو از دندهات در بیاره که به خاطر پول هستیشون رو به آتیش کشیدی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرجان او را تکانی داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به خدا اینها کلهشون باد داره! چه خبره بابا؟! افتادن رو لج؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار بیحوصله به مرجان نگاه کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اهه مرجان مگه چی گفتن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیوونه، قصان قیمت50 هزار درهم (50 میلیون تومان) رو پیشنهاد داد؛ ولی این مرد یه دفعه گفت80 هزار درهم (80 میلیون تومان ) معلومه پولشون زیادی کرده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار بر جای خود میخکوب شد. نه! این دیگر در باورش نمیگنجید که کسی به خاطر هــ ـو*س خود بخواهد این چنین پول خود را بر باد دهد آن هم این همه. مغموم با خود فکر کرد:« اگه من یک هزارم پول اینها رو داشتم اون وقت...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغضی که گلویش را گرفته بود به او مجال فکر کردن بیشتر را نداد. به جمع خیره شد. آن قدر لحظات هیجانآوری بود که حتی صدای موزیک هم قطع شده بود و همهی چشمها به میز فروش بود. تا به حال نشده بود که بر سر دختری چنین قیمتهای گزافی پیشنهاد شود و این امر برای همه غیر منتظره و در عین حال جالب بود. در یک لحظه صدای زمخت قصان که آمیخته با لهجه غلیظ عربی بود ضربه آخر را زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ألف مائه! (100 هزار درهم - 100 میلیون تومان )
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند مزخرف کارن نشان میداد که از این مزایده راضی است! چرا راضی نباشد؟ به بهای زندگی یک نفر، چنین پول کلانی را به جیب میزد. دلیار از شدت دلشوره حالت تهوع گرفته بود.افکار بچگانهای در ذهنش رژه میرفت. خودش هم نمیدانست چرا؟ امّا احساس میکرد اگر به آن غریبهی ناشناس فروخته شود در امنیت است؛ امّا منطقش به این رویاپردازیهای او پوزخندی زد و گفت:« هه لابد فکر میکنی در راه رضای خدا داره این همه پول رو میذاره وسط؟ فانتزیِ قشنگیه حیف که با واقعیت زمین تا آسمون فرق داره!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیدانست. خودش هم این واقعیت را قبول داشت؛ امّا نمیخواست به آن مردک عیاش عرب، قصان عادل، فروخته شود. اگر چنین میشد قبل از اینکه پایش را از این کلوپ منحوس بیرون بگذارد، خود را برای همیشه از صفحه روزگار محو میکرد. نگران به مرد نگاه کرد، امّا اخم و سکوت مرد گواهی بد میداد. مرد در فکر فرو رفته بود. یعنی تسلیم شده؟ یعنی داستان زندگی او باید این چنین بیرحمانه تمام شود؟ لحظههای زجرآور و کشندهای بود. 5 دقیقه دیگر هم گذشت؛ امّا هم چنان سکوتی رعب انگیز حکم فرما بود.که ناگهان...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اربعمئه و خمسون الف درهم! (450 هزار درهم - 450 میلیون تومان)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین صدای مرد بود که سکوت را شکست. نه! باور نکردنی بود. در چشمان کارن چلچراغ روشن شده بود. اخمهای در هم قصان، آرامشی را در دل دلیار انداخت. قصان عصبانی به مرد چشم دوخت؛ امّا او ریلکس با بلوتوثی که در گوشش بود حرف زد. در یک لحظه مرد به عقب برگشت و به سمت تاریکیترین گوشهی سالن نگاه کرد. خیره به آن تاریکی سری تکان داد و به سر جای خود بازگشت. نگاه دلیار نیز به آن سمت کشیده شد؛ امّا نتوانست چیزی ببیند. تنها چیزی که توانست تشخیص دهد کت و شلوار سفیدی بود که در میان تاریکی خودنمایی میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکارن به قصان نگاهی کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ماذا تعمل قصان؟ ( چه میکنی قصان؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقصان چشمان سرخ از عصبانیش را به مرد دوخت و عصایی را که در دست داشت محکم به زمین زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- صعب المراس! ( لعنتی!)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین یعنی قبول شکست؛ یعنی فروخته شدن دلیار به آن مردی که هیچ کس نه او و نه اربابش را نمیشناخت. کارن در حالی که سعی داشت خوشحالیِ سودِ خوبی را که به دست آورده بود، از نگاه به خون نشسته قصان مخفی کند، رو به او با لبخند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- لا داعی للذعر! (عصبانی نشو)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد رو به مرد کرد و در حالی که به او دست میداد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هنیئا لک! (مبارک باشه)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد تنها سری تکان داد و چیزی به کارن گفت. هردو به سمت دلیار نگاهی انداختند. کارن با اخمی به نشانه تایید حرف مرد، سری تکان داد و به سمت آن دو آمد و رو به مرجان گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برو آمادهش کن میخواد ببرتش. تموم وسایلش رو هم بده بهش. لباس خودش رو هم بده بپوشه؛ میگه نمیخواد این لباسها تنش باشه. این رو (اشاره به لباس) بذار تو کاور بده به دلیار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه تمسخرآمیزش را به دلیار دوخت و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این هم صدقهی من به تو! فکر نکنم دیگه تو تموم عمرت همچین چیزی گیرت بیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که به دلیار چشمکی میزد با حالت زنندهای گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- امشب خوش بگذره خانوم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز قصد خانوم را این طور کشیده ادا کرد. دلیار با خشم به او نگاه کرد. چه قدر یک نفر میتوانست پست باشد؟ در نظر دلیار، کارن و شبه کارنها از حیوان هم فرومایهتر بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرجان او را با خود به اتاق برد. دلیار با دیدن شماره اتاق یخ کرد. این اتاق چیزی جز تلخی برای او نداشت. وارد حمام شد و با بدبختی لباس تنگش را با مانتو شلوار رنگ و رو رفتهی خود تعویض کرد. سردرد وحشتناکی گریبانگیرش شده بود. دستش را به سمت سرش برد که با صدای جیغ مژگان در نیمه راه متوقف شد و متعجب به او نگاه کرد. مژگان عصبانی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من فقط میخواستم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خفه! خودم فهمیدم میخواستی چه غلطی کنی! دستور دادن که تا وقتی از اینجا بیرون نرفتی بهش دست نزنی. بخوای لجبازی کنی من میدونم و تو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار عصبانی شد؛ ولی برای حرصی کردن مژگان با جرئت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- غلط میکنی بخوای کاری کنی! خوشبختانه یا بدبختانه یه نفر پیدا شده که من رو از بین شما لجنها بکشه بیرون. حتماً فهمیدی چه قدر برام خرج کرده؟ اونقدری هست که توی مغز کوچیک تو جا نمیشه. جرئت نزدیک شدن به من رو هم نداری چه برسه بخوای غلط اضافه کنی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمژگان از خشم کبود شد. به سمت دلیار خیز برداشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دخترهی عوضی واسه من زبون درازی میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هه مگه فکر کردی کی هستی؟ القابی که برازندهی خودته بهم نسبت نده! تو اسم زن رو به لجن کشیدی تو یــ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک دفعه دنیا پیش چشمانش تار شد. محکم به دیوار میز آرایش خورد و تیزی مجسمهی روی آن در بدنش نشست. درد بدی را در تمام تنش حس کرد با تمام توان داد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کثافت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمژگان خندهای کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اوه I am so sorry! اصلا یادم نبود اوضاعت قاراش میشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحنش را عوض کرد و با حالتی عصبی و زننده ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دهنت رو ببند خب؟ نمیدونم اگه این صاحاب خر پولت نبود، باز هم بلبل زبونی میکردی یا نه! این چیزی نیست که صاحابت نبینه؛ ولی برای خودت میگم اگه الان بفهمه پولش رو میگیره و میره رد کارش؛ اون وقت تو میمونی و قصان جون و...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادامه نداد و با انگشت اشارهاش تهدیدوار گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به نفعته خفه شی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"صاحابت" را با لحن بدی گفت.خدایا چهقدر حیوان بود! چهقدر درونش به لجن کشیده شده بود! دلیار با تمام بیتوانیش زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یک روز تقاص تمام کارهات رو پس میدی!... روزی میرسه که به پاهام بیفتی و التماس کنی... بهت قول میدم مژگان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمژگان اول یواش بعد بلند بلند خندید. خندهاش تبدیل به قهقهه شد. همان طور که دست میزد، جلوی پای دلیار که حالا بر زمین افتاده بود نشست و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- براوو! براوو! تهدید میکنی بچه؟ بیفتم به پای تو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتک خنده بلندی کرد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- التماست کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقهقهه میزد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جوک خوبی بود دم رفتن. ببین جوجه من 8 ساله تقاص ندیدم. از این به بعدش هم نمیبینم. الان هم مثل بچه آدم بلند شو بریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای در نگاه هر دو به سمت آن کشیده شد. مرجان آمد و با دیدن صحنه روبهرو، ماجرا را تا آخر فهمید. عصبی به سمت مژگان یورش برد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مرده شورت رو ببرن مژی! دو دقیقه افسار پاره نمیکردی تا این رو درست تحویل بدیم بعد حرصت رو سر هر بدبخت دیگهای خالی میکردی. احمق اگه بفهمن، کارن پدر جَدّمون رو میاره جلو چشمهامون. برو بیرون خودم میارمش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمژگان در حالی که زیر لب غرولند میکرد، پشت چشمی برای مرجان نازک کرد و از اتاق بیرون رفت. مرجان به دلیار کمک کرد که بلند شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرجان: تو نمیشناسیش وحشیه؟! چرا سر به سرش میذاری؟ بلند شو بریم اومدن دنبالت. درد نداری؟ ببینمت! ممکنه باز شده باشه. با این وحشیگری که مژگان راه انداخت بعید نیست. بذار...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار به او اجازه نداد. به زحمت از جایش بلند شد و لبخند بیجانی به مرجان زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیخواد مرجان. من خوبم. مرجان اگه کمکهای تو و یلدا نبود نمیتونستم از دست این کفتارها جون سالم به در ببرم. نمیدونی کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خواهش میکنم گلم. نمیخواستم تو هم یکی از ماها بشی؛ ولی انگار...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهی کشید و در حالی که چشمش خیس شده بود گفت ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به هر حال شاید حکمتی توی کار باشه، شاید هیچ وقت نبینمت، امیدوارم هر جا که باشی شاد زندگی کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار پوزخندی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به نظرت با این وضع زندگی میشه شاد بود؟ الان معلوم نیست قراره چی سرم بیاد. مردن بهتر از این خفّت و ذلّته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار تازه مغزش به کار افتاده بود و خود را به واقعیت نزدیک میدید. سایهی تیرهی بدبختی را روی سرش حس میکرد. نباید تنش را به تاراج میگذاشت! هرگز! رو به مرجان گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میشه چند لحظه بری بیرون!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرجان مشکوک به او نگاه کرد. میترسید دلیار کار احمقانهای انجام بدهد. با لحن به ظاهر عادی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میخوای چیکار کنی دلیار؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار دست و پای خود را گم کرد؛ امّا خیلی زود به خودش مسلط شد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیچی مرجان، میخوام خودم یه نگاه بهش بندازم. همین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرجان با این که هنوز قانع نشده بود، به ناچار بیرون رفت. نمیخواست دلیار از او نیز بترسد. هر چند که دلیار تا چند ساعت دیگر برای همیشه از این جا میرفت. وقتی دلیار از رفتن مرجان مطمئن شد، وارد حمام شد. لباسش را به سختی بیرون آورد. رد خون روی لباس خود نمایی میکرد؛ ولی خونریزی شدید نبود. به خاطر ضربهای که مژگان به او زده بود، این چنین شده بود. با این خونریزی نمیتوانست از این جا برود. حداقل باید کاری میکرد تا جلو این خونریزی را بگیرد. از درد نفس نفس میزد. از جعبهی کمکهای اولیه، پنبه و باند و بتادین را بیرون آورد. پنبه را به بتادین آغشته کرد و روی زخم گذاشت. از شدت درد زانوهایش شل شد و روی کاشیهای سرد کف حمام افتاد. با خودش میگفت:« دلیار قویی باش دختر، این چیزی نیست که بخواد تو رو از پا بندازه. تو میتونی. بلند شو. به فکر نجات خودت از این مخمصه باش. به خانوادهات فکر کن. بلندشو دلیار!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار همین تلقینها کافی بود که دلیار را به خود آورد. دستش را به دیوارحمام که با کاشیهای پستهای رنگی پوشیده شده بود، گرفت و به زحمت بلند شد و روی پایش ایستاد. مقدار زیادی پنبه و گاز استریل را روی زخم گذاشت و با ته مانده توانی که داشت؛ با یک باند محکم روی آن را بست. آنقدر باند را محکم به دور کمرش پیچیده بود که احساس نفس تنگی میکرد؛ امّا اینگونه توانسته بود حداقل کمی از درد خود را کم کند. دو قرص مسکن از کاور بیرون آورد و بدون آب خورد. از حمام بیرون آمد. با وجود دردی که داشت، همچنان سعی در مخفی کردن ضعف خود میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوسط اتاق ایستاد و به اطرافش نگاه کرد. به محض این که از اینجا بیرون برود، فرصت کمی برای تغییر سرنوشت خود دارد. دو راه بیشتر پیش روی دلیار وجود نداشت و دلیار باید از میان آن دو یکی را انتخاب میکرد، یا فرار میکرد و خود را از سرنوشت شومی که در انتظارش بود، نجات میداد یا سنگینی گـ ـناه خودکشی را به جان میخرید. دلیار همیشه فکر میکرد که خودکشی برای انسانهای ضعیف است؛ ولی وقتی شرایط حالای خود را میدید، از نظرش خودکشی درستترین راه میآمد؛ ولی او هنوز هم امید داشت که بتواند فرار کند و خود را از چنگال آن کفتاران نجات دهد. امّا نمیشد بیگدار به آب زد. با این فکر به سرعت به سمت میز آرایش هجوم برد و تمام وسایل را زیر و رو کرد. چیزی را که میخواست پیدا کرده بود. سردی تیغ لرزه بر اندامش میانداخت؛ ولی او تصمیم خود را گرفته بود. تیغ را در جیب مانتو مشکی خود گذاشت وشالش را بر روی سرش مرتب کرد و نگاه آخر را به آن اتاق شوم انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- امیدوارم یه روز اینجا رو سر تموم آشغالهایی که توش هستن خراب بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنتوانسته بود یلدا را ببیند. کسی که مثل فرشته نگهبان همه جا مراقب او بود. غریبهی آشنایی که در این جهنم همیشه به او کمک کرده بود. آهی کشید و بالاخره از آن اتاق بیرون رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرجان در راهرو منتظر دلیار بود. با تاخیر دلیار، نگران او شد. به طرف اتاق رفت که ناگهان قامت کشیدهی دلیار در راهرو نمایان شد. دلیار به او گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببخشید دیر شد بریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرجان از این خونسردی دلیار تعجب کرد. این آرامش، طوفانی در دل مرجان بر پا کرده بود. مرجان با دلهره گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دلیار تو خوبی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره مرجان خوبم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این آرامش تو من رو میترسونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار برای اولین بار لبخند مهربانی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نترس مرجان، کاری نمیکنم که بخوام شرمنده کمکهای تو و یلدا بشم. بهت قول میدم یه روز از این جا نجات پیدا میکنی. بهم ایمان داشته باش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرجان چیزی از حرفهای دلیار نفهمید. دستان سرد دلیار را در دستانش گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میدونی به نظرم من دیگه زیاد زندگی کردم. چیزی هم ندارم که بخوام به خاطر حفاظت ازش بجنگم؛ ولی تو میتونی دلیار. تو بجنگ، نذار بازیچه بشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار سرش را تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بهت قول میدم مرجان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرجان لبخند محزونی زد و دست دلیار را گرفت و هر دو از آن کلوپ نفرین شده بیرون آمدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز چیزی که میدید زبانش بند آمده بود. آن مرد در کنار لیموزین شش در سفید رنگی ایستاده و منتظر او بود. دلیار این ماشینها را فقط در فیلمها دیده بود که وزیران و تعداد کمیاز ثروتمندان از آنها داشتند. مرد با دیدن دلیار به سمت او رفت. دلیار به مرجان نگاه کرد؛ ولی دید که مرجان بدتر از خود او از تعجب دهانش باز شده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتکانی به مرجان داد و او را از هپروت بیرون آورد. مرجان دلیار را به سمت مرد هدایت کرد و خودش زود به داخل کلوپ برگشت. حتی خداحافظی هم نکرد. دلیار با تعجب به رفتن مرجان نگاه کرد؛ امّا مرجان نمیخواست که دلیار اشک حلقه زده در چشمانش را ببیند. نمیخواست تمام آن امیدهای واهی را که به دلیار داده بود، در لحظه آخر نابود شود. پیش خودش فکر میکرد که بگذارد این دختر، تا آخرین لحظه امید داشته باشد. امیدی که از نظر او به ناامیدی ختم میشد. مرجان فکر میکرد که سرنوشت دلیار مانند هزاران دختر دیگری که به اینجا آورده شده بودند، یا به مرگ یا به بردگی ختم میشود؛ امّا او نمیدانست که دست تقدیر چه در سرنوشت این دختر رقم زده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرجان از جلو چشمان دلیار ناپدید شد و به داخل کلوپ برگشت. دلیار به سمت آن مرد برگشت. مرد با قدمهایی آهسته به طرف دلیار آمد. دلیار از ترس توان حرکت کردن نداشت. با وحشت به مرد خیره شده بود. مرد ترس را در نگاه دختر دید. با لحنی آرام و محکم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از این طرف لطفاً!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشوک دوم بلافاصله به دلیار وارد شد. مرد خیلی روان و سلیس فارسی صحبت میکرد. مگر او عرب نبود؟ دلیار حرکتی نکرد. مرد که دید دختر هیچ حرکتی از خود نشان نمیدهد، بند کولهپشتی او را گرفت و با خود به طرف ماشین برد. اجازه این را نداشت که به او دست بزند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار مثل یک ربات به دنبال مرد میرفت. ذهنش خالیِ خالی بود. برایش عجیب بود! الان او باید خود را نجات میداد، گریه و شیون به راه میانداخت؛ امّا کاری جز سکوت نکرده بود. دلش میخواست جیغ بزند؛ ولی انگار چیزی در گلویش گیر کرده بود. پاهایش خلاف میل او به سمت ماشین حرکت میکردند. نزدیک ماشین بودند که دلیار دید سه مرد دیگر از ماشین پیاده شدند. همگی کت و شلوار مشکی به همراه یک کراوات هم رنگ آن به تن داشتند. دلیار با دیدن قد و قامت و هیکلهای آنان از ترس قالب تهی کرد. ایستاد؛ مرد به سمت او برگشت و وقتی چشمان از حدقه بیرون زده دختر را دید، رد نگاه او را دنبال کرد و پی به قضیه برد. در دلش به ترس دختر خندید؛ ولی وقتی نگاهی به بچهها کرد و جوانب کار را از نگاه دختر سنجید، حق را به او داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگران بود که از دختر کار احمقانهای سر بزند. از طرفی هم نمیتوانست چیزی به او بگوید. اجازه نداشت؛ ولی لااقل میتوانست به او اطمینان خاطر بدهد. همین باعث شد رو به دلیار کند و با لحن محکم همیشگی خود بگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما در امان هستید خانوم! هیچ کس قرار نیست به شما آسیبی بزنه و شما رو آزار بده. لطفاً سریعتر بیاید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیان دوراهی رفتن و نرفتن گرفتار شده بود. نمیتوانست خودش با آغوش باز به استقبال بدبختی برود. ایستاد و دستان مردی که کوله پشتی او راگرفته بود به دنبال توقفاش کشیده شد. مرد با تعجب برگشت و متوجه اخم عمیقی که بین ابروهای دلیار نشسته بود، شد. با جدیت به طرف رفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا وایسادید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من با شما هیچ جا نمیام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خانوم بهتره لج بازی رو بذارید کنار!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من با شما نمیام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین را گفت و کوله پشتیاش را محکم کشید و شروع به دویدن کرد. صدای مرد بلند شد که با فریاد میگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خانوم وایسید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irولی دلیار بدون توجه فقط میدوید. صدای مرد به گوشش رسید که کسی را خطاب کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کاوه فرار کرد. برو دنبالش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت سرش را نگاه نکرد؛ فقط به سرعت قدمهایش افزود. درد در بدنش پیچیده بود؛ ولی دلیار فرصتی برای فکر کردن به درد بدنش نداشت. الان مهمترین مسئله حفظ پاکی و نجابت و فرار کردن از دست آن افراد بود. در دلش گفت:« خدایا خودت بهم نیرو بده که بتونم خودم رو نجات بدم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناگهان تصویر مهربان مادرش در ذهنش تداعی شد که با چادر نماز سفید روی سجاده نشسته بود. یادش آمد زمانی را که ناامید به مادرش پناه برده بود و مادر تنها یک چیز به او گفته بود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- « إن ینصرکم اللّه فلا غالب لکم وإن یخذلکم فمن ذا الذی ینصُرُکُم من بعده وعلی اللّه فلیتوکَّل المؤمنون»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir( اگر خداوند شما را یاری کند پس هرگز کسی بر شما چیره نخواهد شد، و اگر خداوند دست از یاری شما بردارد، پس چه کسی شما را یاری خواهد کرد؟! باید مؤمنان تنها بر خداوند توکل کنند. )"سوره آل عمران - آیه 160"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمین آیه برای دلیار کافی بود تا نیرویش را به او برگرداند. آری خدا همه جا و در هر لحظه با او بود. درد برایش بیمعنی شده بود. با سرعتی که از خود انتظار نداشت، میدوید. عابران با تعجب به او نگاه میکردند؛ ولی دلیار بیآن که توجهی به اطرافش بکند، راه خود را پیش گرفته بود. مقصدش مشخص بود. به هیچ احدی اجازه نمیداد که ذرهای از پاکیاش را لکّهدار کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی جلوتر یک خیابان نسبتاً عریض وجود داشت که ماشینها با سرعت سرسامآور در رفت و آمد بودند. میبایست از آن خیابان رد میشد، ولی چگونه؟! در دلش گفت:« یا به سلامت از این خیابون رد میشم یا فوقش میرم زیر چرخ یکی از همین ماشینها! مرگ یه بار شیون یه بار!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمامیوجودش آن سمت خیابان را میدید. زیر لب گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خدایا خودت کمکم کن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانش را محکم روی هم فشار داد و باز کرد. به خیابان رسیده بود. نمیدانست آن شخص که کاوه معرفی شده بود، هنوز به دنبالش است یا نه! وسط خیابان رسید. صدای بوق و همهمه مردم در فضا پیچیده بود. ناگهان صدای فریاد مردی در صدای بوق ممتد کامیون گم شد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وایسا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانش را بست و هر لحظه منتظر برخورد بدنه سرد و آهنی ماشین با بدنش بود؛ ولی در یک لحظه دستانش کشیده و به سمتی پرتاب شد. از ترس قدرت باز کردن چشمانش را نداشت. صدای افراد زیادی را بالای سرش احساس میکرد. دهانش تلخِ تلخ شده بود. آرام چشمانش را باز کرد که نگاهش در نگاه ماشی رنگی گره خورد. پسر در حالی که روی آسفالت خیابان نشسته بود و نفس نفس میزد تنها یک جمله گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خدا رو شکر بخیر گذشت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد به دختر نگاه کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این چه کار...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما حرفش ناتمام ماند. دلیار مبهوت به خیابان خیره شده بود. فقط چند ثانیه تا مرگ فاصله داشت. تمام بدنش سست شده بود و میلرزید. به کامیون زرد رنگ روبهرویش خیره شده بود. مرگ آن قدرها هم که او تصورش را میکرد، آسان نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراننده کامیون که مردی سی و خردهای ساله بود در حالی که لباس کار آبی رنگ و کثیفی که لکههای روغن روی آن به وضوح مشخص بود به سمت آنها آمد و کلاه لبه دار سبز رنگش را بالاتر برد و رو به پسر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هل انتم اثنین بخير؟ ( حال دوتاتون خوبه؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر نفس عمیقی کشید و از زمین بلند شد، لباسش را تکاند و دستش را روی شانه راننده گذاشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نحن علی ما یرام، فمن الافضل ان تذهب، یتم اغلاق الشارع.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(ماخوبیم. بهتره شما بری. خیابون بسته شده. )
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با دستش به کامیون راننده اشاره کرد. راننده نفس آسودهای کشید و کلاهش را از روی سرش برداشت و عرق پیشانیش را پاک کرد. با لبخند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الحمد لالله! كن حذرا حول هذا لاحقا. فی امان الله!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir( شکر خدا! از این به بعد بیشتر مراقب باشید. خدانگهدار )
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو به سرعت به سمت کامیون خود رفت. چون کامیون در خیابان سد معبر کرده و ترافیک سنگینی ایجاد شده بود. پسر به سمت دلیار برگشت و دست خود را به طرفش دراز کرد؛ امّا او توجهی به دست دراز شدهی پسر نکرد و با وجود دردی که در تمام بدنش پخش شده بود سعی کرد روی پای خود بایستد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمانتواش را تکان داد. جمعیت از اطراف آنها در حال پراکنده شدن بودند. مردی که از دستش فرار کرده بود خودش را به آنها رساند و به پسر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خدا رو شکر کاوه به موقع رسیدی وگرنه معلوم نبود چی میشد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسری که کاوه معرفی شده بود، نگاه خشمگینی به دلیار انداخت. روبهرویش ایستاد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این کارها یعنی چی؟ داشتی خودت رو به کشتن میدادی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار یک قدم به عقب رفت. کاوه ذهنش را خواند و قبل از اینکه کار احمقانهای از دختر سربزند، مچ دست او را محکم گرفت. دلیار تقلا میکرد تا خودش را رها کند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دستم رو ول کن به چه حقی به من دست میزنی؟ ولم کن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولت کنم تا دوباره فرار کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دستت رو بکش کنار!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاوه چیزی نگفت و فشار انگشتانش را دور مچ دلیار بیشتر کرد. دلیار جیغ خفهای کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولم کن وحشی! چی از جونم میخوای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاوه تحملش را از دست داده بود. از میان دندانهای کلید شدهاش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دارم بهت میگم کاریت نداریم حالیت نمیشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار پوزخندی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هه شما گفتید و من هم باور کردم. هالو گیر آوردید؟ یا فکر میکنید چون دخترم ضعیفم، از پس شما بر نمیام؟ شما یه مشت از خدا بیخبرید که برای رسیدن به خواستههاتون حاضرید هر کاری کنید. من حالم از امثال شما بهم میخوره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاوه با شنیدن حرفهای دلیارعصبانی شد. دستش را با عصبانیت رها کرد و قرآن کوچکی که همیشه به همراه داشت را از جیب کتش بیرون آورد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ما کافر؛ ما بیدین و ایمون. تو اگه این قرآن و کسی که این قرآن رو فرستاده قبول داری به همین قرآن ما کاری به کارت نداریم. حالا میل خودته؛ میخوای این جا وسط یه مشت کفتار بمون میخوای همراه ما بیا! من نمیتونم بهت بگم چی کار کن. تصمیم با خودته! نمیتونم آسمون رو به زمین بیارم که بخوام تو رو متقاعد کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به پسر دیگری کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا بریم سپهر!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو برای این که حرص دلیار را دربیاورد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ما قصدمون کمک بود؛ ولی انگار...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی زد و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خودش دلش میخواد این جوری زندگی کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخود کاوه میدانست که هیچ یک از این تهمتهایی که زده بود، حقیقت نداشت؛ ولی مسئلهی مهم این بود که میبایست اکنون این دختر را راضی کند تا با آنها بیاید. دلیار این را که شنید، عصبانی شد. حقش نبود به او برچسب بیعفت بودن زده شود. او که بلاهای بسیاری را به جان خرید تا پاکیاش حفظ شود. امّا حالا یک نفر به راحتی او را این گونه خطاب میکرد. با قدمهای آرام امّا محکم به سمت آن دو نفر رفت و از پشت سر به آنها گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما چی از زندگی من میدونید که به خودتون اجازه میدید در مورد من همچین قضاوتی بکنید؟ شما حق....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفش را خورد و با ترس به روبهرویش خیره شد. نفس در سینهاش حبس شده بود. دلیار با ترس و مرد روبهرویش با اخم به او خیره شده بود. خودش بود! کوروش! مسبب تمامیزجرهایش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب دهانش را به زحمت قورت داد و به هر 3 نفر آنها خیره شد. کوروش با لبخند چندشآوری میخواست به دلیار نزدیک شود که کاوه و سپهر هر دو در مقابلش ایستادند. دلیار نفسی از سر آسودگی کشید و با پوزخندی رویش را برگرداند. حقیقت همین بود. درست است که هیچ شناختی از آنها نداشت؛ ولی این دفاع آنها دلش را گرم کرد. کوروش با اخم چشم در چشمان سروش دوخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- Who are you?
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir( تو کی هستی؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- I’m her owner.Do you have any problem?
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(من صاحبش هستم. مشکلی داری؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش این را که شنید ابروهایش را بالا برد و لبخند کثیفی بر لب آورد. از میان کاوه و سپهر سرش را به سمت دلیار خم کرد و به فارسی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- که این طور! خوب از دستم قِسِر در رفتی! خوش بگذره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاوه و سپهر از عصبانیت دندانهای خود را روی هم میساییدند. سپهر طاقت نیاورد و کوروش را هل داد و با تشر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- What do you say? You better bring your way and go from here!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(چی میگی؟ بهتره راهت رو بکشی و از اینجا بری!)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش دستش را به نشانه تسلیم بالا آورد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- Ok! Glad to meet you! have fun! bye
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(اکی، از دیدنتون خوشحال شدم. خوش بگذره! خداحافظ!)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو در حالی که نگاهش روی دلیار بود از کنار آنها گذشت. کاوه نفس عمیقی کشید و با عصبانیت به دلیار گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همین رو میخواستی؟ اگه ما الان این جا نبودیم فکر میکردی چی میشد؟ هان؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار حتی توان حرف زدن هم نداشت. ذهنش مدام به سمت اتفاقاتی که چند لحظهی پیش افتاد کشیده میشد. اگه کاوه و سروش نبودند، واقعاً معلوم نبود چه بلایی بر سرش میآمد. آرام به هر دو نگاه کرد و چیزی نگفت. کاوه امّا کوتاه نیامد و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب چرا چیزی نمیگی؟ اصلا حرفی برای گفتن داری؟! اگه از نظر تو ما بدیم پس چه اسمی رو این یارو میذاری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار سکوت کرده بود و حرفی نمیزد. کاوه که متوجه شد حرفهایش کمی روی او تاثیر گذاشته با دست اشاره کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا بریم. مطمئن باش تو در امانی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترجیح داد که همراه آنها برود. هر چه بود بهتر از پرسه زدن در خیابانهای یک کشور خارجی بود؛ ولی عقل حکم میکرد که همچنان مراقب و محتاط باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفهای کاوه ذرهای از ترس دلیار کاسته بود. این مدت توانسته بود انسانهای اطرافش را از نیت درون چشمانشان تشخیص دهد و درون چشمهای کاوه جزء صداقت چیز دیگری نبود. گامهای خود را با آن دو همراه کرد. به ماشین که رسیدند، یکی از همان مردها محترمانه در را برای دلیار باز کرد. رفتارهای آنها برای دلیار بسیار عجیب بود. دلیار با افکاری مشوش سوار ماشین شد. داخل ماشین چیزی کمتر از خانه نداشت. صندلی ماشین آن قدر راحت بود که احساس میکرد روی کاناپه نشسته است. آن مردی که در را برای دلیار باز کرده بود جلو ماشین، صندلی کنار راننده نشست. کاوه و سروش و یک مرد دیگر هم درهای سمت دیگر را باز کردند، دو تا از آنها روبهروی دلیار و سروش کنارش نشست. سروش رو به راننده گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سپهر حرکت کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماشین نرم به حرکت در آمد. دلیار از شیشه به ساختمان کلوپ نگاه آخر کرد. اشکی از چشمانش چکید و اشکی دیگر...آشکارا گریه میکرد. آرام و بیصدا... کاوه که روبهروی دلیار بود، متوجه گریه او شد با سر اشارهای به سروش کرد. اخمهای هر سه در هم گره خورده بود. تا کی باید این چیزها را تحمل میکردند؟ لعنت به این وضعی که گرفتارش بودند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خانوم حالتون خوبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار چشم از نگاه کردن به بیرون برداشت. امارات به دور از کثافت کاریهایی که در گوشه و کنارش انجام میشد، مکان مدرن و زیبایی بود. از مقابل مسجد شیخ زاید رد شدند. مسجد شیخ زاید با آن نمای سفید رنگ در این مکان که دل اکثر مردمش سیاه بود چیز نابهجایی بود. آن همه نور و زیبایی در کنار این همه سیاهی به هیچ وجه با هم تناسب نداشت. نگاه بارانیاش را به سروش دوخت. نمیدانست چرا ولی به این افراد در کمتر از چند دقیقه اعتماد کرده بود. با چه جرئتی؟ خودش هم نمیدانست. کمیجمعتر شد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسروش دید که هنوز دلیار از آنها میترسد. موبایلش را برداشت و تماس گرفت. قبل از گفتن هر چیزی باید هماهنگ میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمکالمهاش که تمام شد رو به دلیار کرد. میخواست چیزی بگوید که دلیار با صدایی که میلرزید گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما کی هستید؟ تو رو خدا کاری باهام نداشته باشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدل آنها ازصدای بغض دار دلیار ریش میشد. مرد نگاه کلافهاش را به او دوخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خانم مطمئن باشید نه من و نه دوستانم قصد آزار شما رو نداریم. پس احتیاجی نیست که بترسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای اینکه دلیار احساس راحتی کند ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من و کاوه رو که شناختید. ایشون هم سپهر هستن؛ کسی هم که رانندگی میکنه اسمش محمده. پسر کناریش هم نویده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسروش به دلیار نیم نگاهی کرد و در حالی که با یک پوشه قرمز رنگ ور میرفت، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگر اشتباه نکنم شما هم باید خانوم ساتیا باشید نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمان دلیار از تعجب گرد شد. ساتیا؟ نه! اسم او که ساتیا نبود. رو به سروش کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی آقا سروش اسم من ساتیا نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی؟ پس اسمت چیه؟ مگه تو ساتیا رادمنش نیستی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاوه و سپهر با تعجب نگاهی به سروش انداختند. نوید از آینه نگاهی کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی شده سروش؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- لعنتی مدارک تقلبیه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحمد: چی میگی مگه میشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسروش عصبی چنگی به موهایش زد و با موبایلش تماس گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مدارک تقلبیه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه خیر خودش گفت که اسمش ساتیا نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیدونم؛ ولی هر طور شده مدارک رو به دست میارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی الان که...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بسیار خب ارباب..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله فکر کنم تا یک ساعت دیگه حرکت کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خودم هماهنگی لازم رو انجام میدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله خدانگهدار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسروش تماس را قطع کرد به دختر خیره شد. دختری که هیچ چیز از او نمیدانست. حتی اسمش را؛ کلافه به او گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگه اسمت ساتیا نیست پس چیه؟ تو مدارکی که به ما دادن، تو شناسنامهات هم همین بوده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیار نگاهی به مرد کرد و با لحن نامطمئن گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میتونم به شما اعتماد کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسروش پوفی کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir