رمان اشک عروسک به قلم الهام رجب زاده
لیا دختر معروفیه که برای تعطیلات تابستانه همراه خانوادش به ایران جایی که متعلق به خانواده ی مادریشه سفر می کنه. با حسادت و نقشه های دختر خاله و پسرداییش در این سفر، باعث می شه مسیر زندگی لیا عوض بشه و افراد جدیدی وارد زندگیش بشن که هر کدوم قسمتی از سرنوشت لیا رو رقم می زنن..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۵۴ دقیقه
در رو بستم و داخل رفتم. به اتاق دقیق تر نگاه کردم یه تخت سفید و طوسی و میز کامپیوتر و کمد و چندتا قاب عکس که به خوبی می شد فهمید اتاق کوروشه! آخه دایی و خاله پیش پدربزرگ زندگی می کردن چون خونه باغ خیلی بزرگی بود و به راحتی توش جا می شدن.
لبخند خبیثی زدم و شال رو از رو سرم کندم و به طرف تختش رفتم، خب فعلا اون پایینه و نمیاد بالا پس چه اشکالی داره رو تختش بخوابم و عطرش رو نفس بکشم؟
روی تخت نرمش نشستم و بالشش رو برداشتم تا برعکسش کنم که نگام به عکسی افتاد که برعکس بود.
بالش رو کنار گذاشتم و عکس رو برداشتم و برگردونمش. با دیدن عکس چشمای درشتم بزرگتر شد، عکس من پیش کوروش اونم زیر بالشش چیکار می کرد؟
داشتم تجزیه و تحلیل می کردم که یه دفعه بی مهابا در باز شد و کوروش اومد تو اتاق، با دیدنم چشماش پراز علامت سوال شد ولی وقتی عکس رو تو دستم دید علامت سوال جاش رو به ترس و بهت و کمی خشم داد.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_این عکس رو از کجا آوردی؟
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
_تو اتاقم چیکار می کنی؟
خونسرد نگاش کردم و گفتم:
_دفعه ی قبلی که اومدیم یادمه اتاقت ته راهرو بود و من تو این اتاق رفتم از کجا باید می دونستم می خوای اتاقت رو عوض کنی؟
مکثی کرد و بعد قیافه خونسردی به خودش گرفت و گفت:
_این عکس هم همون موقع تو این اتاقه افتاده بود وقتی داشتم وسایلم رو جا به جا می کردم زیر تخت پیدا کردم.
تمام خوش حالی و ذوقی که تو دلم نشسته بود پر زد و رفت، بی تفاوت نگاهش کردم و از جام بلند شدم و شالم رو برداشتم و گفتم:
_باشه پس من میرم یه اتاق دیگه، بای.
عکس رو تو کیف دستیم انداختم و سر بلند کردم که دیدم چشماش رو کیفمه، نگاهمو که دید بی تفاوت نگام کرد.
به طرفش رفتم و خواستم از کنارش بگذرم و بیرون برم که یه دفعه دستم رو گرفت! سوالی نگاهش کردم که به چشمام خیره شد و سیاهی چشماش رو بهم دوخت و بی مقدمه گفت:
_لیا دوست دارم.
لرزش بدنم رو به وضوح حس کردم، نفسم بند اومد، درست شنیدم؟
نامطمئن نگاش کردم که فاصله ی بینمون رو با قدمش پر کرد و مهر تاییدی روی گوشت های سرخ و نرم صورتم زد.
انقدر سوزان بود که تو همون یه لحظه هم بدنم رو به آتیش کشوند.
نمی دونستم چی باید بگم فقط نگاش می کردم که گفت:
_تو چی حست بهم چیه؟
آب دهنم رو قورت دادم خب دوست ندارم به این زودی اعتراف کنم، اصلا اعتراف به چی؟ خودمم واقعا نمی دونم حسم بهش چیه هم می خوامش و هم نمی خوامش!
_نمی دونم.
نگاهی به چشمای سیاهش انداختم، مردمک چشماش دو دو می زد و فکر کنم انتظار جواب مثبت داشت وقتی نگاه خیره ام طولانی شد لب هاش کش اومد و گفت:
_خب فکر کن.
سرم رو کمی به معنی باشه تکون دادم و گفتم:
_باشه فعلا میرم بخوابم، بای.
لب هایی که می خواست به خنده باز بشه مثل خط شد انگار انتظار داشت بگم اول به تو فکر می کنم ولی خب من بیشتر خوابم می اومد و حوصله فکر به این معادله ی مجهول رو نداشتم.
دستم رو از بین حصار داغ دستاش بیرون کشیدم و در رو باز کردم و بیرون رفتم.
در اتاق بغلی کوروش رو باز کردم و بعد مطمئن شدن اینکه این اتاق کس دیگه ای نیست تاپ و شلوارکی پوشیدم و خوابیدم.
نگاهی به لباسام انداختم تنها لباس پوشیده ای که فعلا داشتم همین چند تیکه بود، از جمع کردن موهام روی سرم و باد کردنشون و بعد انداختن شالی روش بدم می اومد پس خرگوشی گیس کردم و آزادانه گذاشتم بمونه و شال صورتی ای ساده انداختم روی سرم.
کیف دستیم رو برداشتم و از اتاقم بیرون اومدم، امروز دومین روز اومدنمون بود و فکر کنم می خواستیم دسته جمعی بریم یکی از باغ های پدربزرگ و به قول رزا عشق و حال.
آروم از پله ها پایین اومدم و رسیدم پایین که دیدم تقریبا همه توی سالنن به جز کوروش و ایان و سامی که صدای بلندشون از بیرون می اومد. لبخندی زدم و نگاهشون کردم که پدربزرگ دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:
_حواستون به این عروسکمون باشه یه وقت ندزدنش.
به طرف پدربزرگ رفتم که همه خندیدن که صدای بدجنس سانا از پشت سرم بلند شد و گفت:
_نترسید هر کی اینو بدزده شب نشده برش می گردونه.
برگشتم و خونسرد بهش نگاه کردم و گفتم:
_فکر کنم این موضوع برای خودت بیشتر صدق کنه سانا جون.
سانا حرصی نگام کرد و بعد با چشمای آتشین سالن رو ترک کرد.
دست پدربزرگ رو گرفتم و همراهشون بیرون رفتیم. پدربزرگ از وقتی که زنش مرده بود به گفته رزا خیلی زود افسرده شد ولی وقتی ما میایم اصلا بداخلاقی و کج خلقی نمی کنه و همیشه پا به پامون همه جا میاد شاید به خاطر مامیه که شبیه مادربزرگه.
پامون رو تو باغ گذاشتیم که چندتا ماشین جلوم دیدم، رزا برام دست تکون داد و بلند گفت:
_لیا بیا تو ماشین ما ایان هم هست.
پدربزرگ دستم رو ول کرد و گفت:
_برو عزیزم.
تشکری کردم و سریع رفتم طرف رزا. کوروش پشت فرمون نشست و ایان هم رو صندلی جلو، با رزا روی صندلی های قهوه ای رنگ عقب نشستیم و در رو بستم که کوروش ماشین رو روشن کرد.
نگاهی به مامی و ددی انداختم که داشتن می رفتن پیش دایی اینا که چشمم به سانا خورد، با فیس و افاده داشت می اومد طرفمون که یه دفعه کوروش گاز داد و حرکت کرد!
سانا سرجاش خشک شد که لبخند عمیقی رو صورتم جا خوش کرد و برگشتم طرف رزا.
با اینکه سانا خواهر سام بود ولی اصلا شبیه اون نبود، خیلی نچسب و کنه بود و خودشیفته، من با این همه معروفیتم تو کشورم فقط موقع هایی که بی حوصله و خسته هستم قیافه می گیرم و سرد میشم و یا اینکه کسی خیلی پیله بشه و بعضی مواقع مغرور ولی خب این حالت هام خیلی کم اتفاق می افته و معمولا با همه خوبم ولی نمی دونم چرا سانای معمولی رفتاراش این مدلیه! عوضش داداشش خیلی بهتر و خون گرمه.
رزا خندید و یکی از موهای بافته شدم رو گرفت و گفت:
_گیسو کمند چرا اینا رو انداختی بیرون؟
خندیدم و با همون لحجه ام گفتم:
_خب تو شال جا نمی شد شالم کوچیکه.
رزا بیشتر خندید و موم رو کمی کشید و بالا آورد و گفت:
_شال کوچیک نیست این زیادی بزرگه.
ایان بلند گفت:
_اعه رزا موهاش رو نکش کچلت می کنم ها.
مهیا
۱۴ ساله 00نویسنده عزیز کادر یه چیز دیگس اونی ک دور صفحه و اینا میکشن تا خوشگل تر و تمیزتر بشه کارشون اگ منظورت چاقو بود میش کارد
۲ ماه پیشسمانه
۱۶ ساله 00به نظرم جذاب نبود ارزش خوندن نداره نویسنده بدون آگاهی اومده یه رمان نوشته هیچی هم از انگلیس نمیدونه
۲ ماه پیشستایش
۱۸ ساله 00خیلی خب فقط ای کاش لیا بچه داشت
۳ ماه پیشرز سپید
00دوستش نداشتم کامل نخوندم رهاش کردم
۴ ماه پیشیاسمن
00بزار بخونم بعد میگم
۴ ماه پیشرز سپید
00جالب نبود ب ر ه ن گ ی هنر نیست. زن با حجاب زیباتره
۶ ماه پیشرز سپید
00حجاب حکم خداست که در ادیان قبل از***هم وجود داشته. زنان کشورای غربی از کنار گذاشتنش هیچ سودی نکردن که تو رمانتون بر ضدش حرف بزنین. جنبش می تو نشون میده برهنگی حقوق زنان نیست، اضافه حقوق مردان هست
۶ ماه پیشلیلی
20بدترین و مسخره ترین رمانی بود که طی این ۲۰ سال خواندم واقعا حیف وقت و زمان برای خواندن رمان متاسفم برای نویسنده چون اصلا اطلاعات ندارند
۱۲ ماه پیشفاطی
۱۴ ساله 00دمت گرم ستون عالی بود دمت گرممم حاجی پرچم بالا فدتشممگ
۱ سال پیشسحر 34
20زیاد جالب نبود
۱ سال پیشآیسان
۱۵ ساله 23بهترین رمانی بود که خوندم و اولین رمانم بود ولی ایکاش یکم طولانی تر بود
۱ سال پیشمراد
21واقعا رمان چرتی بود برای نویسنده و و این برنامه به خاطر این رمان مسخره متشکرم
۱ سال پیشحدیث
11عالی بود
۱ سال پیشMuzhgan
۱۶ ساله 10خیلی رمان خوبی بود ممنون نویسنده ی عزیز♥️
۱ سال پیش
Helia
00برای من فقد 200پارت بود دیگه نبود ولی تا جایی که خوندم خیلی چرت بود دختره اول گفت به خاطر کورش میره ولی وقتی بهش گفت دوسش داره چیزی نگفت خیلی چرت بود