
رمان همسایه
- به قلم افسانه انصاری
- ⏱️۴ ساعت و ۴۳ دقیقه
- 107.9K 👁
- 474 ❤️
- 380 💬
مارال به دلیل اصرار خانواده اش به ازدواج با مردی که برایش درنظر گرفته اند مجبور به جدایی از پسر مورد علاقه اش میشود و تن به ازدواج اجباری میدهد... او فکر میکند بعداز ازدواجش عشق عمیقش را فراموش خواهد کرد! اما غافل از اینکه ازدواجش تازه آغاز ماجراست...
بابا با صدای بَمی که داشت داد زد؛
_ تمومش کن دختر! چرا انقدر برای برادرت زبون درازی میکنی؟
نرده ی پله رو گرفتم و با لحن آرومی به بابا گفتم:چرا به اون چیزی نمیگید؟
مرتضی دستشو به طرف مامانو بابا دراز کرد؛
_ فقط شما اینو پررو کردید،باید این هفته شوهرش بدین بره گم شه.
وقتی درمقابل حرف مرتضی شاهد سکوت بقیه شدم با گریه ای که صداش بلند بود پله هارو پیش رو گرفتم وبه سمت اتاقم دوییدم.
زیر دوش برای این سرنوشت شوم و زندگی نفرت انگیزم اشک میریختم ،اشکایی که با آب همرنگ میشدنو روی صورتم میر*ق*صیدن...
گوشیمو دستم گرفتم و طبق عادت همیشه نگاش کردم،یه پیام از علی داشتم که نوشته بود؛
_ سلام مارال جان،خوبی؟
با دیدن پیامش دوباره گریم گرفت و درجوابش نوشتم؛
_ نه اصلا خوب نیستم.
_ چرا؟بازم اتفاقی افتاده؟
_ مهم نیست.
_ دعوات شده ؟چیشده فداتشم؟
_ فکراتو کردی؟
جواب این پیاممو دیر داد؛
_ هر جوری که فکر میکنم باید حداقل یک سال صبر کنیم مارال!
این حرف آخرش مثل پُتک رو سرم خراب شد و صدای هق هقم اوج گرفت.
_ یعنی از دست دادن من برات مهم نیست علی؟
_ میتونی حرف بزنی تا تماس بگیرم؟
بلافاصله بعد از پیامش زنگ زد.
_ بله؟
_ خوبی؟
_ گفتم که نیستم،حرفتو بزن!
_ این چیه تو نوشتی مارال؟مگه من میتونم تورو از دست بدم؟
_ اما داری از دست میدی!
_ اینجوری صحبت نکن مارال! عزیزِ من مگه خانواده ات از دلشون میاد تورو بزور زن کسی بکنن که دوسش نداری؟
_ آره دلشون میاد! اونا احساس سرشون نمیشه!
_ دانشگام آخراشه ، چندماه مونده تموم بشه،این چندماهم پشت سر بذارم دیگه برای ارشد نمیخونم. بلافاصله میرم دنبال کار.گذشته از این اگه درسمو تموم نکنم و یه کاری برای خودم دستو پا نکنم نه خانواده ی من میان خواستگاری و نه خانواده ی تو قبول میکنن که دخترشونو به یه بیکار بدن. درسته یا نه؟
_ الان که چی علی؟ بابام گفته بدون هیچ نه و نویی باید جوب بله رو بدم، من چیکارکنم؟
_ اون یارو تورو دیده؟
_ نه. فکر کنم خانواده اش منو دیدن.
چند لحظه سکوت بینمون حکم فرما شد و من بودم که شکستمش.
_ میخوای دست روی دست بذاری تا دستی دستی منو شوهر بدن؟
با عصبانیت داد زد؛
_ بس کن مارال! انقدر این جمله رو تکرار نکن.
_ علی حتی فکر بدون تو زندگی کردن برام وحشتناکه!
_ منم تمام امروزو تو خیابونا گشتم، فکر کردم. به روزیکه تو رو نداشته باشم فکر کردم. برای منم شدنی نیست بدون تو زندگی کنم.
کمی مکث کردم، صدامو صاف کردموگفتم: تا پنجشنبه فقط چهار روز وقت داریم. تاحالا همه رو دَک کردم، دعواها و توهیناشونو تحمل کردم، فقط بخاطر تو! اما اینبار همه چیو میسپارم دست تو و سرنوشت علی!
از شنیدن حرفای من انگار مُخِش سوت کشید و با صدایی که بیشتر شبیه فریاد بود گفت: چیه؟ خیلی دلت میخواد زود عروسی کنی؟ یا شایدم دلت میخواد هرچه زودتر با یکی بخوابی؟ هان؟
تمام بدنم سُست شد، این داشت چی میگفت؟ این علی بود؟ هنوز گیج و منگِ حرفاش بودم و نمیتونستم هضمشون کنم که دوباره ادامه داد؛
_ شایدم اصلا اِصراری درکار نیست و خودت علاقه داری به این ازدواج. اگه بخاطر هوی و ه*و*ست خیلی هُلی بیا با خودم بخواب.
نالیدم؛
_علی...
انگار این علی نبود و من نمیشناختمش. زمزمه کردم؛
_ خفه شو! خفه شو علی! دیگه نمیخوام صداتو بشنوم، دیگه نمیخوام ببینمت.
اشکام امونمو بریده بود، سرمو بین بالشتها پنهون کردمو همراه اشکای داغم خوابیدم.
نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم، رفتم آشپزخونه تا برای خودم چای بریزم که با مامانم روبرو شدم، سلامِ سردی کردم واز کنارش رد شدم، لیوانو برداشتم و برای خودم چای ریختم.
_ بشین مارال! میخوام باهات صحبت کنم.
بدون اینکه نگاهش کنم با اخمی که بین ابروهام بود گفتم:کار دارم.
صداشو کمی بلندتر کرد؛
_ چه کاری؟ مگه بجز خوابیدن کاری هم داری؟
برگشتم به سمتش، لیوان چایو روی میز گذاشتم؛
_ نه ندارم. به صدقه سریِ شماها کاری جز خوابیدن ندارم، وگرنه الان باید دانشگاه بودم.
مادرمم با لحنی عصبی مثل خودم گفت: آخه تو این دانشگاه چی ریختن دختر؟
_ همون چیزیکه پسراتونو واسه جمع کردنش فرستادین.
سرشو تکون داد؛
_ الحق که مرتضی راست میگه، زبون تو خیلی دراز شده، همون بهتر که زودتر ازدواج کنی.
ایران
00این مارال خیلی ضعیف بود. ولی نمیدونم چرا دلم برای هر سه تاشون میسوخت هم مارال هم حامد و هم علی
۷ روز پیشمعصومه
00بهترین رمانی بود که توی طول سال خوندم اوایل خیلی دلم برای ارال و علی می سوخت ولی کم کم حامد برای مارال عاشق شد شد و از نویسنده محترم بابت این رمان زیبا ممنونم
۱ هفته پیشهلن
00عالی بود👏❤️
۲ هفته پیشکنجکاووم
00من تا قسمت اول که خوندم اشک توی چشمام جمع شد واقعاً این اتفاقاتی که گفته بود برای اکثر دخترا هست شاید تغیراتی داشته باشه اما یک دختر همیشه محدوده و آزادی کمتری نسبت به یک پسر داره
۳ هفته پیشرمضان
00جالبه ،دختر بیش از یک سال ،با پسر حتی خونه خالی رفته،ولی حتی فامیل پسر پدر معروفش و کارش رو که مورد تایید پدر خودشه،،حتی خانواده پسر رو نمیشناسه تمام قصه مشکلات زندگی مارال هیچ چطور میخواست علی رو به خانواده معرفی کنه پدرش شغلش خانواده اش اگه میپرسیدن علی کیه یک ساله رابطه داری چی جواب
۴ هفته پیشندا
00قلم نویسنده جذبم نکرد
۱ ماه پیشنازی
20شخصیت حامد و دوست نداشتم خیلی خودخواه بود و ضعیف کُش
۲ ماه پیشMahsa
00رمان عالی ای بود اگر واقعن اهل کتاب هستین توصیه میکنم بخونید
۲ ماه پیشیانا
11الان عصبر بربریت نیست ،واز بُعد منطقی و اجتماعی نگاه کنیم به این ازدواج لااقل خانواده حامد و مارال دراین اجتماع که شما میفرمایید یک سرو گردن دارندیه فرصت آشنایی میدادندویه دختر همیشه پشتیبان میخواد سطح این دو خانواده به این تفکرهای عصر پارینه سنگی نمیخوره.
۴ ماه پیشdarya
00طرف ما هنوز همینطوری ازدواج میکنن
۲ ماه پیشیانا
20باآرزوی آگاهی روزافزون
۲ ماه پیشdarya
00لطفا هرکس دل نازکه این رمان رو نخونه، زندگی مجردی مارال زندگی الان منه، خیلی خوب درکش میکنم، ولی کاش اخرش اینطوری نمیشد کاش اصلا علی میرفت خارج یا هرچی که دل مارال تا این حد نسوزه، نمیدونم شما چطوری هستین ولی من مارال رو خوب درک میکنم
۲ ماه پیشمریم
12واقعا رمان قشنگی بود تا حالا ب هیچ رمانی نظر نداده بودم
۳ ماه پیشثنا
21اه حالم از این مارال بهم خورد تو بغل بردار علی میخابه بعد به فکر خود علی است که چی بشه آقا جان به اون علی هم میگه تو اولین و و آخرین عشق زندگیم استی اه اه اه جم کن *** تو که حالمو ب هم زد
۳ ماه پیشبهار
10بدک نبود بعضی جاها ش رومخ بود
۳ ماه پیشمریم
20چرا مارال باید این قدر کتک بخوره، بعد راحت ببخشه و دوباره کتک بخوره.نویسنده در مورد شخصیت یک زن چه برداشتی داشته. در اخر هم اصرار داره که خوشبخت شده.
۴ ماه پیش
-
رمان همسایه ژانر : #عاشقانه #ازدواج اجباری #اجتماعی
-
فرشته ی من ژانر : #عاشقانه #ازدواج اجباری #اجتماعی
-
اجباری بی رحمانه ژانر : #عاشقانه #ازدواج اجباری #اجتماعی #غمگین
-
نژلا فرشته ای با چشمان زیبا ژانر : #عاشقانه #ازدواج اجباری #اجتماعی #واقعی
-
سوگلی سال های پیری ژانر : #عاشقانه #ازدواج اجباری #اجتماعی #واقعی
علی
00واقعا خیلی عالی بود