رمان همسایه
- به قلم افسانه انصاری
- ⏱️۴ ساعت و ۴۳ دقیقه
- 115.1K 👁
- 487 ❤️
- 411 💬
مارال به دلیل اصرار خانواده اش به ازدواج با مردی که برایش درنظر گرفته اند مجبور به جدایی از پسر مورد علاقه اش میشود و تن به ازدواج اجباری میدهد... او فکر میکند بعداز ازدواجش عشق عمیقش را فراموش خواهد کرد! اما غافل از اینکه ازدواجش تازه آغاز ماجراست...
بابا با صدای بَمی که داشت داد زد؛
_ تمومش کن دختر! چرا انقدر برای برادرت زبون درازی میکنی؟
نرده ی پله رو گرفتم و با لحن آرومی به بابا گفتم:چرا به اون چیزی نمیگید؟
مرتضی دستشو به طرف مامانو بابا دراز کرد؛
_ فقط شما اینو پررو کردید،باید این هفته شوهرش بدین بره گم شه.
وقتی درمقابل حرف مرتضی شاهد سکوت بقیه شدم با گریه ای که صداش بلند بود پله هارو پیش رو گرفتم وبه سمت اتاقم دوییدم.
زیر دوش برای این سرنوشت شوم و زندگی نفرت انگیزم اشک میریختم ،اشکایی که با آب همرنگ میشدنو روی صورتم میر*ق*صیدن...
گوشیمو دستم گرفتم و طبق عادت همیشه نگاش کردم،یه پیام از علی داشتم که نوشته بود؛
_ سلام مارال جان،خوبی؟
با دیدن پیامش دوباره گریم گرفت و درجوابش نوشتم؛
_ نه اصلا خوب نیستم.
_ چرا؟بازم اتفاقی افتاده؟
_ مهم نیست.
_ دعوات شده ؟چیشده فداتشم؟
_ فکراتو کردی؟
جواب این پیاممو دیر داد؛
_ هر جوری که فکر میکنم باید حداقل یک سال صبر کنیم مارال!
این حرف آخرش مثل پُتک رو سرم خراب شد و صدای هق هقم اوج گرفت.
_ یعنی از دست دادن من برات مهم نیست علی؟
_ میتونی حرف بزنی تا تماس بگیرم؟
بلافاصله بعد از پیامش زنگ زد.
_ بله؟
_ خوبی؟
_ گفتم که نیستم،حرفتو بزن!
_ این چیه تو نوشتی مارال؟مگه من میتونم تورو از دست بدم؟
_ اما داری از دست میدی!
_ اینجوری صحبت نکن مارال! عزیزِ من مگه خانواده ات از دلشون میاد تورو بزور زن کسی بکنن که دوسش نداری؟
_ آره دلشون میاد! اونا احساس سرشون نمیشه!
_ دانشگام آخراشه ، چندماه مونده تموم بشه،این چندماهم پشت سر بذارم دیگه برای ارشد نمیخونم. بلافاصله میرم دنبال کار.گذشته از این اگه درسمو تموم نکنم و یه کاری برای خودم دستو پا نکنم نه خانواده ی من میان خواستگاری و نه خانواده ی تو قبول میکنن که دخترشونو به یه بیکار بدن. درسته یا نه؟
_ الان که چی علی؟ بابام گفته بدون هیچ نه و نویی باید جوب بله رو بدم، من چیکارکنم؟
_ اون یارو تورو دیده؟
_ نه. فکر کنم خانواده اش منو دیدن.
چند لحظه سکوت بینمون حکم فرما شد و من بودم که شکستمش.
_ میخوای دست روی دست بذاری تا دستی دستی منو شوهر بدن؟
با عصبانیت داد زد؛
_ بس کن مارال! انقدر این جمله رو تکرار نکن.
_ علی حتی فکر بدون تو زندگی کردن برام وحشتناکه!
_ منم تمام امروزو تو خیابونا گشتم، فکر کردم. به روزیکه تو رو نداشته باشم فکر کردم. برای منم شدنی نیست بدون تو زندگی کنم.
کمی مکث کردم، صدامو صاف کردموگفتم: تا پنجشنبه فقط چهار روز وقت داریم. تاحالا همه رو دَک کردم، دعواها و توهیناشونو تحمل کردم، فقط بخاطر تو! اما اینبار همه چیو میسپارم دست تو و سرنوشت علی!
از شنیدن حرفای من انگار مُخِش سوت کشید و با صدایی که بیشتر شبیه فریاد بود گفت: چیه؟ خیلی دلت میخواد زود عروسی کنی؟ یا شایدم دلت میخواد هرچه زودتر با یکی بخوابی؟ هان؟
تمام بدنم سُست شد، این داشت چی میگفت؟ این علی بود؟ هنوز گیج و منگِ حرفاش بودم و نمیتونستم هضمشون کنم که دوباره ادامه داد؛
_ شایدم اصلا اِصراری درکار نیست و خودت علاقه داری به این ازدواج. اگه بخاطر هوی و ه*و*ست خیلی هُلی بیا با خودم بخواب.
نالیدم؛
_علی...
انگار این علی نبود و من نمیشناختمش. زمزمه کردم؛
_ خفه شو! خفه شو علی! دیگه نمیخوام صداتو بشنوم، دیگه نمیخوام ببینمت.
اشکام امونمو بریده بود، سرمو بین بالشتها پنهون کردمو همراه اشکای داغم خوابیدم.
نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم، رفتم آشپزخونه تا برای خودم چای بریزم که با مامانم روبرو شدم، سلامِ سردی کردم واز کنارش رد شدم، لیوانو برداشتم و برای خودم چای ریختم.
_ بشین مارال! میخوام باهات صحبت کنم.
بدون اینکه نگاهش کنم با اخمی که بین ابروهام بود گفتم:کار دارم.
صداشو کمی بلندتر کرد؛
_ چه کاری؟ مگه بجز خوابیدن کاری هم داری؟
برگشتم به سمتش، لیوان چایو روی میز گذاشتم؛
_ نه ندارم. به صدقه سریِ شماها کاری جز خوابیدن ندارم، وگرنه الان باید دانشگاه بودم.
مادرمم با لحنی عصبی مثل خودم گفت: آخه تو این دانشگاه چی ریختن دختر؟
_ همون چیزیکه پسراتونو واسه جمع کردنش فرستادین.
سرشو تکون داد؛
_ الحق که مرتضی راست میگه، زبون تو خیلی دراز شده، همون بهتر که زودتر ازدواج کنی.
خوب نبود
0این رمان از نظر من خیلی راحت اسیب زدن به یه نفر دیگه رو ساده جلوه میده بی هیچ پیامدی
۳ هفته پیشنازنین
0واقعا نا امید کننده بود
۴ هفته پیشنونا
0عالیییییی ب نظر من حتما بخونین
۴ هفته پیشمارال
0هعی بد نبود اما ای کاش ب عشقش میرسید
۴ هفته پیشپناه
0این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
Kiana
4اینکه حامد دست رو مارال بلند می کرد مارالم سریع می بخشید و اینکه حامد می گفت هر چی من میگم مارال باید بگه چشم رو اعصاب بود خیلی
۱ ماه پیشزینب
0رمان قشنگی بود، حتما بخونید
۲ ماه پیش...
1اوایل دلم برا علی میسوخت بعدش ازش بدم اومد علی رفت با یه نفر ازدواج کرد ، ولی اومد و به مارال دوباره ابراز محبت کرد و گفت تو عشق اولمیو همیشه عشقم میمونیو از این حرفا... به نظرم کارش درست نبود. خیلی قشنگ بود... ممنونم از نویسنده
۲ ماه پیشRuz
1عالی بود ولی علی خیلییییییییلی گناه داشت
۲ ماه پیشNazanin
2واقعا رمانه خیلی خوبی بود من خیلی لذت بردم دست نویسنده درد نکنه
۲ ماه پیششهرزاد
0چرا همه حامد رو مقصر میدونین آخه اون که بعد ازدواج قضیه مارال و علی رو فهمید اون یه پسر نباید غیرتی میشد ایا حامدم خیلی خوب بود هستن مردایی که زنشون رو میزنن ولی بعد اصلا براشون مهم نیست اما برای حامد مهم بود اون همه معذرت خواهی کرد بیچاره بعدشم که اجازه داد مارال درس بخونه حامد گناه داشت غیرت حامد
۴ ماه پیشفاطمه
0خب حامدم عاشق شده بود مارال قبل حامد عاشق علی بود مارال حق داشت
۳ ماه پیشالهام
1این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
سپیده
0خوب بود ولی ای کاش مارالو علی بهم میرسیدن بهرحال رمان قشنگی بود مرسی
۳ ماه پیشثریا
1رمان قشنگیه.با واقعیتهای جامعه کنونی ومشکلات حقوقی بانوان ومردسالاری سنتی با توجه به تحصیلات عاایه کهمتاسفانه روزانه باهاش روبروییم.نویسنده قلم رئالیستی داره وقابل لمس وباور پذیره.
۳ ماه پیش
-
فرشته ی من ژانر : #عاشقانه #ازدواج اجباری #اجتماعی
-
اجباری بی رحمانه ژانر : #عاشقانه #ازدواج اجباری #اجتماعی #غمگین
-
نژلا فرشته ای با چشمان زیبا ژانر : #عاشقانه #ازدواج اجباری #اجتماعی #واقعی
-
سوگلی سال های پیری ژانر : #عاشقانه #ازدواج اجباری #اجتماعی #واقعی
-
دزد ناموس ژانر : #عاشقانه #ازدواج اجباری #اجتماعی #اربابی
لیلا رحیمی
0این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
رمان درد ناکی بود که توش پدر مادر دختر مجازات نشدن واینکه خیانت به هیچ وجه قابل بخشش نیست!!!!!