رمان همسایه
- به قلم افسانه انصاری
- ⏱️۴ ساعت و ۴۳ دقیقه
- 103.9K 👁
- 465 ❤️
- 363 💬
مارال به دلیل اصرار خانواده اش به ازدواج با مردی که برایش درنظر گرفته اند مجبور به جدایی از پسر مورد علاقه اش میشود و تن به ازدواج اجباری میدهد... او فکر میکند بعداز ازدواجش عشق عمیقش را فراموش خواهد کرد! اما غافل از اینکه ازدواجش تازه آغاز ماجراست...
بابا با صدای بَمی که داشت داد زد؛
_ تمومش کن دختر! چرا انقدر برای برادرت زبون درازی میکنی؟
نرده ی پله رو گرفتم و با لحن آرومی به بابا گفتم:چرا به اون چیزی نمیگید؟
مرتضی دستشو به طرف مامانو بابا دراز کرد؛
_ فقط شما اینو پررو کردید،باید این هفته شوهرش بدین بره گم شه.
وقتی درمقابل حرف مرتضی شاهد سکوت بقیه شدم با گریه ای که صداش بلند بود پله هارو پیش رو گرفتم وبه سمت اتاقم دوییدم.
زیر دوش برای این سرنوشت شوم و زندگی نفرت انگیزم اشک میریختم ،اشکایی که با آب همرنگ میشدنو روی صورتم میر*ق*صیدن...
گوشیمو دستم گرفتم و طبق عادت همیشه نگاش کردم،یه پیام از علی داشتم که نوشته بود؛
_ سلام مارال جان،خوبی؟
با دیدن پیامش دوباره گریم گرفت و درجوابش نوشتم؛
_ نه اصلا خوب نیستم.
_ چرا؟بازم اتفاقی افتاده؟
_ مهم نیست.
_ دعوات شده ؟چیشده فداتشم؟
_ فکراتو کردی؟
جواب این پیاممو دیر داد؛
_ هر جوری که فکر میکنم باید حداقل یک سال صبر کنیم مارال!
این حرف آخرش مثل پُتک رو سرم خراب شد و صدای هق هقم اوج گرفت.
_ یعنی از دست دادن من برات مهم نیست علی؟
_ میتونی حرف بزنی تا تماس بگیرم؟
بلافاصله بعد از پیامش زنگ زد.
_ بله؟
_ خوبی؟
_ گفتم که نیستم،حرفتو بزن!
_ این چیه تو نوشتی مارال؟مگه من میتونم تورو از دست بدم؟
_ اما داری از دست میدی!
_ اینجوری صحبت نکن مارال! عزیزِ من مگه خانواده ات از دلشون میاد تورو بزور زن کسی بکنن که دوسش نداری؟
_ آره دلشون میاد! اونا احساس سرشون نمیشه!
_ دانشگام آخراشه ، چندماه مونده تموم بشه،این چندماهم پشت سر بذارم دیگه برای ارشد نمیخونم. بلافاصله میرم دنبال کار.گذشته از این اگه درسمو تموم نکنم و یه کاری برای خودم دستو پا نکنم نه خانواده ی من میان خواستگاری و نه خانواده ی تو قبول میکنن که دخترشونو به یه بیکار بدن. درسته یا نه؟
_ الان که چی علی؟ بابام گفته بدون هیچ نه و نویی باید جوب بله رو بدم، من چیکارکنم؟
_ اون یارو تورو دیده؟
_ نه. فکر کنم خانواده اش منو دیدن.
چند لحظه سکوت بینمون حکم فرما شد و من بودم که شکستمش.
_ میخوای دست روی دست بذاری تا دستی دستی منو شوهر بدن؟
با عصبانیت داد زد؛
_ بس کن مارال! انقدر این جمله رو تکرار نکن.
_ علی حتی فکر بدون تو زندگی کردن برام وحشتناکه!
_ منم تمام امروزو تو خیابونا گشتم، فکر کردم. به روزیکه تو رو نداشته باشم فکر کردم. برای منم شدنی نیست بدون تو زندگی کنم.
کمی مکث کردم، صدامو صاف کردموگفتم: تا پنجشنبه فقط چهار روز وقت داریم. تاحالا همه رو دَک کردم، دعواها و توهیناشونو تحمل کردم، فقط بخاطر تو! اما اینبار همه چیو میسپارم دست تو و سرنوشت علی!
از شنیدن حرفای من انگار مُخِش سوت کشید و با صدایی که بیشتر شبیه فریاد بود گفت: چیه؟ خیلی دلت میخواد زود عروسی کنی؟ یا شایدم دلت میخواد هرچه زودتر با یکی بخوابی؟ هان؟
تمام بدنم سُست شد، این داشت چی میگفت؟ این علی بود؟ هنوز گیج و منگِ حرفاش بودم و نمیتونستم هضمشون کنم که دوباره ادامه داد؛
_ شایدم اصلا اِصراری درکار نیست و خودت علاقه داری به این ازدواج. اگه بخاطر هوی و ه*و*ست خیلی هُلی بیا با خودم بخواب.
نالیدم؛
_علی...
انگار این علی نبود و من نمیشناختمش. زمزمه کردم؛
_ خفه شو! خفه شو علی! دیگه نمیخوام صداتو بشنوم، دیگه نمیخوام ببینمت.
اشکام امونمو بریده بود، سرمو بین بالشتها پنهون کردمو همراه اشکای داغم خوابیدم.
نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم، رفتم آشپزخونه تا برای خودم چای بریزم که با مامانم روبرو شدم، سلامِ سردی کردم واز کنارش رد شدم، لیوانو برداشتم و برای خودم چای ریختم.
_ بشین مارال! میخوام باهات صحبت کنم.
بدون اینکه نگاهش کنم با اخمی که بین ابروهام بود گفتم:کار دارم.
صداشو کمی بلندتر کرد؛
_ چه کاری؟ مگه بجز خوابیدن کاری هم داری؟
برگشتم به سمتش، لیوان چایو روی میز گذاشتم؛
_ نه ندارم. به صدقه سریِ شماها کاری جز خوابیدن ندارم، وگرنه الان باید دانشگاه بودم.
مادرمم با لحنی عصبی مثل خودم گفت: آخه تو این دانشگاه چی ریختن دختر؟
_ همون چیزیکه پسراتونو واسه جمع کردنش فرستادین.
سرشو تکون داد؛
_ الحق که مرتضی راست میگه، زبون تو خیلی دراز شده، همون بهتر که زودتر ازدواج کنی.
ستایش
01وووای عالی تریننن رمان بود🍁🍁
۲ هفته پیشیانا
10الان عصبر بربریت نیست ،واز بُعد منطقی و اجتماعی نگاه کنیم به این ازدواج لااقل خانواده حامد و مارال دراین اجتماع که شما میفرمایید یک سرو گردن دارندیه فرصت آشنایی میدادندویه دختر همیشه پشتیبان میخواد سطح این دو خانواده به این تفکرهای عصر پارینه سنگی نمیخوره.
۲ هفته پیشیانا
70نویسنده محترم این ازدواج اجباری واین کتک خوردنها واین خانواده مارال که عصر حجر، بودند واز همه بدتر تحقیرها وخورد کردن مارال برای حجاب اجباری خوشبختیه؟!!!!
۴ ماه پیشZ!n@B
01قلم نویسنده قشنگ بود. با اینکه هضم ماجرای ازدواج و خوشبختی ای بعدش سخته ،ولی واقعیته اکثر زندگیایی که دیدم همینه مردایی که هزاران خطا میکنن و زبونشون درازه و زنایی که سکوت میکنن و میبخشن چون تنهان
۳ هفته پیشکاکتوس
11داستانش برام جذاب بود و به واقعیت زندگیامون نزدیک تر بود.. نسبت به رمان های تخیلی.. فقط یه چیزیش رو عصاب بود چرا اینقدر خانواده سنتی و حجاب و ارزش ها، کوبیده میشد و زیر سوال میرفت؟!
۳ هفته پیشمانیا
11رمان زیبای بود جاهای که مارال گریه کرد منم گریه کردم واقعان رمان جالبی بود خیلی دوست داشتنی بود و دلم واسه علی خیلی سوخت و اینکه از نویسنده ممنونم واسه این رمان ❤️
۱ ماه پیشMohadase
01رمان خیلی جالبی بود متفاوت و هیجان دار ممنون از بابت این رمان ♥️
۱ ماه پیشفاطمه
01داستان بسیار جذاب و زیبایی بود و از همه مهمتر اینکه نمیشد پیش بینی کرد که چی اتفاق میوفته برعکس بیشتر داستان ها
۱ ماه پیشارزو
12خیلی جالب بود وخواندنی مممنون از نویسنده عزیز
۱ ماه پیشFateme
32منم حرص خوردم فقط برا چادر😐😑اخه چاااادر!بریم پایین چادر بریم بیرون چادر یعنی چی اخه و ب نظرم حامدوساناز قربانیایی بودن ک واسطه شدن مارالو علی فراموش شن ب هم وابسته بودن و عشق بین علی ومارال تموم نشد
۲ ماه پیشنیلو
30وای علی چقدر مظلومهههه بمیرم براش کاش علی و مارال بهم میرسیدن اینجوری داستان خیلی قشنگ تر میشد
۲ ماه پیشهدی
31رمان خیلی خوبی بود متفاوت و زیبا
۳ ماه پیشمینا
31به خاطر حرف علی به مارال که تو همون عشق اولم میمونی دو روز گریه کردم علی خیلی گناه داشت کاش مال هم میشد ن هر روز نگاه شون باعشق به هم بود نه حسرت .
۱۰ ماه پیشنیلوفر
21کاش مارال و علی به هم میرسیدن اینجوری خیلی قشنگ تر بود
۳ ماه پیشنیلوفر
11خیلی قشنگ بود
۳ ماه پیشندا
12خیلی رمان خوبی بود دقیق مثل زندگی خدم یاد خدم افتادم همون موقعی ک ازدواج کرده بودم چهارده سالم بود🥺🖐🏻
۳ ماه پیش
سارا
00خیلییییییی دوست داشتم