رمان یک شبانه روز به قلم mahtabi_22
رمان در مورد دختر چهارده ساله ای هستش که یک روز تمام از خونه فرار می کنه ، اتفاقاتی که توی این یک روز فرار کردنش توی انزلی براش پیش میاد ، توی این رمان شرح داده میشه ….
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۱۶ دقیقه
آن ها فقط پرویز و ماهرخ بودند.
آن ها فقط به او پناه داده بودند.
چون او پرورشگاهی بود، آنها به او ترحم کرده بودند.
از آن بدتر! آن ها حقیقت را از او پنهان کرده بودند. به او نگفته بودند که پدر و مادر واقعی اش نیستند. او باید خودش تصمیم می گرفت تا با چه کسانی زندگی کند. نه این که او را مجبور به زندگی با پرویز و ماهرخ کنند. دیگر زمان دست دست کردن نبود. او باید همین امشب از خانه فرار می کرد. باید به دنبال پدر و مادر واقعی اش می رفت. چقدر خوب بود اگر همین حالا از مطب خارج می شد. نگاهی به منشی جوان کرد که با کنجکاوی براندازش می کرد.
نه...
بهتر بود عجله نکند. همه ی وسایلهای مورد نیازش داخل خانه بود، دفترچه ی حسابش که هر ماه پدرش مبلغ قابل توجه ای به حسابش واریز می کرد، لباس های رنگ و وارنگش، و از همه مهمتر شنل مشکی رنگ حاج خانم نور،
همان شنلی که حاج خانم نور به او بخشیده بود، یک ماه قبل از مرگش...
و بهاره جانش به جان آن شنل بسته بود. از آن شنل مشکی هنوز هم بوی تن حاج خانم نور، به مشام می رسید.
بدون آن شنل که اصلا از آن خانه بیرون نمی رفت.
پس بهتر بود عجله نکند. امشب همه ی وسایل هایش را جمع می کرد و در کولی پشتی اش می چپاند. همان کوله پشتی کوه نوردی اش...
شنل را هم می پوشید، هوا کم کم وارد سرمای آبان ماه می شد. آن وقت با خیال راحت و جیب پر پول از خانه فرار می کرد. آن وقت طعم آزادی را می چشید و به دنبال پدر و مادر واقعی اش می رفت. مانی هم به او کمک می کرد. دیگر کسی نبود تا برای هر مسئله ی کوچک و بزرگی او را مورد مواخذه قرار دهد. قید درس و مدرسه را هم می زد.
او جیب هایش پر از پول بود.
درس و مدرسه به چه دردش می خورد؟
او مانی را داشت.
او شنل حاج خانم نور را داشت.
حاج خانم نور...
حاج خانم نور مهربان که او را تنها گذاشته بود
حاج خانم نور مهربان بی معرفت... دو سال بود که او را تنها گذاشته بود.
چقدر دلش برای حاج خانم نور تنگ شده بود،
چقدر...
بهاره نفس عمیق کشید و به ساعت روی دیوار نگاه کرد. ساعت هفت شب بود. به در بسته ی اتاق مشاوره چشم دوخت، و با خودش فکر کرد که آن سه نفر چقدر با یکدیگر صحبت می کنند. از هر سه نفرشان بیزار بود. این بار چشم چرخاند و نگاه کنجکاو منشی جوان را غافلگیر کرد که روی پاهای برهنه و تپلش می چرخید. موقعیت خوبی نصیبش شده بود تا ناراحتی اش را بر سر کسی خالی کند. با قیافه ی حق به جانب رو به منشی کرد:
«چیِ؟ نگاه دارم؟»
منشی جوان جا خورد و خودش را جمع و جور کرد و نگاهش را روی صفحه ی مانیتور ثابت نگه داشت. بهاره خیال نداشت کوتاه بیاید:
«به جای این که من و نگاه کنی، برو خودت و تو آینه نگاه کن تا خسته نشی»
باز هم منشی جوان چیزی نگفت. بهاره ته دلش خنک شد.
روانشناس رو به پرویز کرد و گفت:
«پس تصمیمتون جدیِ، درستِ؟»
پرویز سری تکان داد و گفت:
«آره، جدی، بزارین یک شبانه روز این دختر بیرون از خونه بودن و تجربه کنه»
ماهرخ هم چنان اشک می ریخت و به پرویز نگاه می کرد. روانشناس لب هایش را به هم فشرد و سری تکان داد و گفت:
«آقای حکمت، خوب گوش کنین ببینین چی می گم، اول مطمئن بشین که آقای بهزاد همکاری می کنه، بعد از اون این کارو انجام بدین، نظر من اینِ که بهاره صبح زود خونه رو ترک کنه، تا بتونه یه کم با محیطی که به قصد فرار توش قدم می ذاره آشنا بشه، معمولا برای یک دختر نوجوون چهارده ساله شب ترسناک ترِ، آقای بهزاد باید به طور نامحسوس پا به پای بهاره همه جا بره، خیلی مراقب باشین، باور کنین من همین الانم که دارم این حرف ها رو می زنم ته دلم یه جوریِ، اصلا به آقای بهزاد بگین در صورت تمایل برای همکاری تشریف بیارن این جا تا بهشون بگم چی کار کنن، بهاره به هیچ عنوان نباید وارد خونه ی هیچ فرد غریبه ای بشه، تاکید می کنم هیچ فرد غریبه ای، از آقای بهزاد مطمئن باشین و بعد این کار و انجام بدین»
ماهرخ با ناراحتی رو به روانشناس کرد:
«خانم پس شما هم بالاخره موافقت کردین؟»
روانشناس بلافاصله گفت:
«نه من هنوزم می گم که موافق نیستم، اما اگه شما حریف شوهرتون می شین، منم حریفش می شم»
پرویز مداخله کرد:
«لازمِ این بچه یه مقدار سختی بکشه تا قدر عافیت و بدونه»
روانشناس آخرین تلاشش را کرد:
«می تونیم به جای این کار، ببریمش بهزیستی تا وضعیت دخترها و پسرهای فراری رو از نزدیک ببینه، حتی می تونیم عکس های اونا رو نشونش بدیم تا بدونه چه وضعیتی دارن»
پرویز چانه بالا انداخت:
«نه خانم، نه، اگه به عکس و از نزدیک دیدن بود که این بچه تا الان باید اوضاعش بهتر می شد، من می خوام این بچه خودش تجربه کنه، می خوام بدونه پدر و مادر بودن فقط به تولید بچه و زایمان نیست، به اون عشق و علاقه ایِ که ما براش کم نذاشتیم، می خوام بفهمه که ما فرقی با پدر و مادرهای واقعی نداریم»
روانشناس چند لحظه سکوت کرد و در جواب پرویز گفت:
«باشه آقای حکمت، ولی شما رو بخدا حواستون باشه، این آقای بهزاد چند سالشِ؟»
-:«جوونِ، سی، سی و دو سالشِ»
-:«واقعا می تونه کمکمون کنه؟»
-:«آره می تونه، مطمئن باشین»
-:«خیلی خوب، فقط امیدوارم همه چیز خوب پیش بره، همتون باید گوش به زنگ باشین»
پرویز لبخند بی جانی زد و به همسرش نگاه کرد. رنگ از روی ماهرخ پریده بود، پرویز با دیدن چهره ی بی رمق همسرش، دلش گرفت. دستش را روی شانه ی ماهرخ گذاشت و گفت:
«قول می دم سالم بره و برگرده»
چند قطره اشک از جشم ماهرخ چکید. با بغض گفت:
«بگو به روح حاج خانم نور، سالم بر می گرده»
پرویز نفس عمیق کشید و گفت:
«به روح حاج خانم نور سالم برش می گردونم...»
بهاره با دیدن پرویز و ماهرخ که از اطاق مشاوره خارج شدند، با حرص از روی مبل قهوه ای رنگ بلند شد و گفت:
«چه عجب، چونه زدن هاتون تموم شد؟»
پرویز بی توجه به نگاه متعجب مراجعه کننده ای که تازه وارد مطب شده بود، در جواب بهاره گفت:
«زود باش بریم»
بهاره با سرکشی جواب داد:
Nothing
۱۸ ساله 01خیلی خیلی داستان زیبا، واقع بینانه و آموزنده ای داشت از خط به خطش لذت بردم. واقعا ارزش خوندن داره. کاش واقعا بچه های فراری آگاه باشن و فکر نکنن که بیرون گل و بلبله. هیچ جا خونه خود آدم نمیشه...
۱ سال پیشمهلا
81من یع سوال دارم؟ کجای این رمان عاشقانه بود...؟
۳ سال پیشدلیار
۱۰ ساله 20خوب مگه فقط عشق جنس مخالف داریم؟عاشقانه منظورش این بود که عشق ماهرخ به بهار.
۱ سال پیشᬊᬁᴺᴱᴳᴵᴺ
۲۱ ساله 01رمان بدی نبود اما یکم زیادی بچگانه بود دختره بی دلیل از خونه فراری شدمیتونس عاشقانه هم بشه مثلا شاکری سن دختره هم خیلی کم بودیکم میتونست هیجانی ترباشه
۲ سال پیشsaba
40دلم ب حال اونایی سوخت که بهزاد وشاکری نداشتن که تعقیبشون کنه
۲ سال پیشرستا
62مگه هر دختری ک کوله پشتی داره فراریه یا دختر خوبی نیساصن دلش میخاد بد بپوشه چ ربطی داره ک بهش بگن فراری درسته این دختر فرار کرده بودولی دلیل نمیشه هرکی تو خیابون کوله داشت فراری باشه خ حرص دراربود😐
۲ سال پیشپریسا
۱۷ ساله 10جالب بود من از دیدگاه و قلم قوی نویسنده خوشم اومد ممنون😍😍
۳ سال پیش....
121چرا یه سریاتون نمیخواین با واقعیت زندگی روبه رو بشید؟؟؟همش میخواین رمان کلکلی یا عاشقانه بخونید داریم تو این دنیا که به خاطر اینکه بچه ی اون خانواده نبودن از خونه فرار کردن و پشیمون شدن یا بدبخت شدن
۳ سال پیش....
51عالی بود اینایی ک میگن بده چون به رمانای عاشقانه ابکی و طنز عادت کردن محشر بود
۳ سال پیشگل رز
۱۸ ساله 213مگه میشه دختر 14 ساله کارت ملی داشته باشه من18 سالمه هنوز کارت ملی ندارم 😂
۳ سال پیشکوثر
۱۴ ساله 21اصلا ب نظرم قشنگ نبود فقط وقت گرفت
۳ سال پیش!ب ط چ...؟
51خیلی چرته ا نظر م این دخدره چارده سالش بد کارت ملی دره؟! بعضی تیکه هاش بیخود
۳ سال پیشJk
1155زیبا بود،موضوع جالب بود و قلم نویسنده فوق العاده بود☺️خیلی وقته دیگه تو برنامه ای رمانی با ژانر اجتماعی نیست،اگرم باشه،فقط اسم اجتماعی روشه..این رمان مثل رمان آسمان آذر، واقعا ژانر اجتماعی داشت،ممنونم
۴ سال پیشmelina
33رمان خوبی بودامامن نفهمیدم کجای رمان عاشقانه بود
۴ سال پیشA
44خدایی ها ولی اصلا قشنگ نبود کجاش قشنگ بود فقط حرص آدمو درمیورد
۳ سال پیشپرنیا
42وای خدای من واقعاعالی بود کاملا رمان آموزنده ای بودمن که خیلی خوشم اومد مرسی ازنویسنده گل
۴ سال پیش
ازیتا
۵۴ ساله 11خوب بود ارزش خوندن رو دادشت دست نویسندش درد نکنه م فق باشید